قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part8 | #The_duchess_behind_themask
قرص ِمآه کامل بود ، و صدای زوزهی گرگان در دشت میپیچید.
اما نه! نوای سم اسبِ کایرا هم بود که گویی بلندتر از طنین رعبآور گرگان شب ، میپیچید و علف های بلند را زیر سمهایش له میکرد.
دشت ِوسیع ِعلفهای بلند دور تا دورا پر کرده بودند ، علفهایی که تا بالای پاهای اسب میرسید ، و با هر وزش نسیمی میرقصیدند.
تا که کایرا به صخرهای رسید!
پرتگاه رو به رویش نه چندان بزرگ و عمیق بود و در پایینش گل های زنبقعنکبوتی رشد کرده بودند.
در کانسیا این گل ها در روز سرخاند و در شب ، سفید و بیشتر همانند گل رز اند تا سوسنهای عنکبوتی.
کایرا از اسب پایین پرید ونقابش را درآورد و در لبِ صحره نشست و یک پایش را جمع و پای دیگرش را اویزان کرد.
به منظرهی اَبرمآه ، اسمان ِسیاه ، ستارگان ِبسیار و گلهای سفید ِزنبق نفس عمیقی کشید.
+گلِزنبقِعنکبوتی زیباست ولی معنی مرگ رو میده! شاید به همین دلیل به من نسبتش میدن ، مرگ!.
در قدیم ، با این گل سم های خطرناکی ساخته میشده و همچنین از قدیم تا کنون این گلها به صورت خودکار اطراف قبرستان ها رشد میکرده و شاید از دلایل معنیاش ، این باشد.
نفس عمیقی کشید ، هوای خنک بامداد صورتش را نوازش میکرد و موی های مشکیاش را به رقص درمیآورد.
نقابش را بر صورت گذاشت ، بالای اسب پرید و تاخت! تاخت به سمت جنگلهای شمالی.
* * *
در میان جنگلهای متراکم شمال ، عمارتی کوچک وجود داشت.
عمارتی که دور تا دورش را حصاری بلند کشیده بودند و خزهها خویش را از این دیوارها بالا کشیدهاند.
کایرا ، وارد عمارت شد! به محض گذر از دیوار های قد بلند ، با کرم های شبتاب بسیاری مواجه شد که حیاط عمارت را روشن کرده بودند.
کایرا نفس عمیقی کشید ، هوای تازه و رایحهی ملیح سبزهها و صدای جیرجیرکها ، خاطراتش ارام ارام درحال زنده شدن بودند!
حس میکرد میتواند صدای خاطراتش را بشنود و انان را ببیند!
چشم چرخاند ، دخترکی شش ساله را دید نشسته ، عروسکهایش را چیده و مهمانی چای برگزار کرده ، موهای دخترک به سیاهی ِشب بود!
چشمش به طرفی دیگر چرخید ، دخترکی را دید دَهساله که در اغوش مادر پدرش فرو رفته و ارام گرفته! دخترک دلتنگ بود ، دلتنگ مادر پدری که محکوم به دوری ازشان بود.
[ - میشه برگردم عمارت مامان؟
+ دخترکم ، اینجا برای تو امنترینه! هروقت قوی شدی برگرد تا کسی نتونه بهت اسیب بزنه.. خواهر و برادرانت منتظرتن.] صدای خاطراتش بود! و آن دخترک ِگریان ، چشمهای کایرا را داشت.
پای در راه نهاد و درب را بل کلیدی که همیشه همراهش است باز نمود ، به محض صدای لولا های در باز نوای خاطراتش بلند شد!
[ - بانوی جوان ارومتر بدویید!
+ زودتر سلیزا ، صدای کالسکه بود ، مادر پدرم اومدن..
- تبریک میگم بانوی من ، اما این عجله خوب نیست! دوک و دوشس منتظر شما هستند تا به استقبالشون برید ، اروم! میوفتید..]
کایرا به درب تکیه داده بود ، بغض به گلویش وحشیانه چنگ میانداخت! زیرلب گفت:« دیدی سلیزا ، باید عجله میکردم .. قبل از اینکه از من خداحافظی کنن رفتن ، نتونستن صبر کنن!».
کمی آنطرفتر ، کودکی کوچکتر از خاطرات قبل ، در تنهایی نشسته بود و میگریست! خدمتکارهای جدیدش پس از دیدن مو و چشمانش گریخته بودند و او تنها بود.
کایرا به سمت خاطراتش قدم میزد ، حس میکرد میتواند انها را ببیند! خاطراتی مجسم.
کنار دخترک ِگریان ایستاد و فقط مینگریست و ارام زیرلب تکرار کرد:« گریههاتو بکن دخترک ، بزرگ که بشی تنهاتر میشی! اما حق گریه نداری .. باید بیشتر اسوده گریه میکردم!».
کایرا یازده سال از عمرش را داخل این عمارت گذراند! به دور از جمعهای اشرافی!
پس از پیچیدن شایعات یک نفرین از خاندان سلطنتی که موی مشکی و چشم سرخ را امغان میآورد ، رفتار ِاشراف با کایرا که کودکی زیر پنجسال بود همانند رفتار با بردگان بود!
دوشس اکنون چیز زیادی به یاد نداشت اما اکنون شاید کسی جرعت جسارت ندارد اما نیش زبانها و کلمات همچنان پابرجاست.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part9 | #The_duchess_behind_themask
عمارت در سکوت فرو رفته بود ! کایرا اسبش را به اصطبل برد و خود از پنجره به داخل اتاقش پرید.
اولین پرتو های نور خورشید ، اکنون درحال سلام دادن به زمین و نوازش کوهها بودند. امروز از معدود روزهای افتابی ِشمال بود!
لباسش را با لباسی راحتتر عوض کرد و وقتی پرتوهای خورشید از میان پردهی نازک و سفیدِ اتاق کایرا رد میشدند و فضا را مملوء از نور میکردند ، کایرا روی میز نشسته بود و موی های مشکیاش را شانه میزد.
کل دیشب را در سفر بود ! از روستا تا عمارت جنگلی ، و ملاقات با خاطراتش! حالا به اینجا باز گشته بود.
مو های بلند ِسیاهش را بست و بعد به سمت در رفت و به سوی اتاق کارش راه افتاد، آرابلا همچنان در سفر بود ، سفری که کایرا بهش جهت ِخدمت بسیارش در نبود او انجام داده . هدیه کرده بود.
او سخت در افکارش غرق میبود و آرام راه بین اتاقخواب و دفترکارش را پیش میرفت.
مقابل در دفتر ایستاد و نگاهی به زر کار های روی درب انداخت ،لبخندی زد، درب را باز کرد و وارد شد.
دفتر خالی بود ، معلوم بود دستیار دومش هنوز نمیامده است.
به سمت میز رفت که ناگهان یک پاکت نامه را بر روی میز دید !
پاکتی خاکستری رنگ که ربان قرمزی دورش پیچیده شده و مهری بر رویش زده شده بود.
کایرا با دیدن مُهر ،لبخند عمیقی زد ، نامه از جانب ِ’او‘ بود !
رفت و درب دفتر را قفل کرد و پنجره ها را بست و پرده هایشان را کشید! پشت میزش نشست و با دقت نامه را گشود .
•• در گوش قاصدک میگویم که از طرف من سلامی به تو رساند !
درود ، علیاحضرت ، بانوی من.
مدتهاست گذشتهست از وقتی که رخصت دیدارت نصیبم گشته ! سالها ،ماه ها و روز هاست در این سفر به هر سو میروم ،اما دلم همچنان در کنار توست !
این نامه را تنها جهت یادآوری برایت نوشتم تا مبادا بنده را به باد فراموشی سپرده باشی که البته ،میدانم چنین چیزی ممکن نیست.
خواستم بگویم به زودی ، بازمیگردم ، اما میدانم باز قرار است دل ِتنگ ِمن ،بیقرار تو باشد !
تا وقتی که زمان مناسبش برسد. تا تو را انچنان در عوض تمام ِسالهای دلتنگی در لغوش فشارم!
-دوستدار ِتو ، من! ••
با هر جمله و کلمه ،
نوای او در گوش کایرا میپیچید !
و رایحهی نامه که به رایحهی کهن ِ ’ او ‘ آمیخته شده بود ، کایرا دلتنگتر از پیش میکرد !
و شاید آرشیدوشس ِسنگدل کانسیا ؛
مدتها پیش قلبش برای ’ او ’ تپیده !
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part10 | #The_duchess_behind_themask
کایرا نامه را به بهترین شکل تا زد و در کشوی میز در کنار دیگر نامه های او گذاشت ، همان جایی که تنها کلید قفلش را خودش داشت . لبخند عمیقی بر لبان کایرا نقش بسته و او را به فکر فرو برده بود.
ناگهان ، نوای تَقی که بر درب اتاق خورد او را از افکارش بیرون کشید. اجازهی ورود از سمت کایرا داده شد ،سپس خدمتکاری با چرخی در دست وارد شد.
-درود بر حاکم ِشمآل ، صبحانه آوردم.
سپس چرخ را هل داد و به سمت میز و صندلیای که در سمت دیگر اتاق قرار داشت رفت.
کایرا از پشت میزکار بلند شد و به سمت میز و صندلی رفت و رویش نشست.
خدمتکار در حالی که ظروف صبحانهی کایرا را روی میز میچید لبخندی بر لب داشت ، کک و مکهای کوچک صورتش با موهای خرمایی رنگ ِکوتاهش ، و چشمانی عسلی رنگ!
قوری ِچای را برداشت و در فنجان زرکاری شده ریخت و مقابل دوشس قرار داد. سپس کنار رفت و گوشهای ایستاد تا کایرا صبحانه را راحت نوش جان کند.
چای را برداشت و اندکی از آن نوشید ، فنجان را روی زیرفنجانی گذاشت و رو به خدمتکار گفت :
- چرا ایستادهای ؟
+منتظرم اعلاحضرت صبحانه را نوش جان کنند و سپس ببرمشان.
خدمتکار خم شده بود و ارام تعظیم کرده بود ولی زیرچشمی به کایرا مینگریست !
دوشس مجدد دست بر دستهی فنجان برد و تا لبهی لبانش بالا آورد ، از چای را نوشید ، رایحهی ارام گلی به مشامش رسید.
در افکارش دنبال نام گل بود که ناگهان فنجان از دستانش افتاد و با صدای ،هزار تکه شد !
دردی در تمام بدن کایرا پیچید ،گویی اعضای بدنش دارند فشرده میشوند ، حالا نام گلرا به خاطر آورد ، زنبقسرخ! به سرخی ِخون روی لباسش نگاه کرد. نگاهی به خدمتکار انداخت ،خدمتکار در حالی که نیشخندی بر لب داشت زمزمه کرد:
- مرگت مبارکه متقلب!
و سپس کایرا دیگر نه چیزی شنید و نه چیزی دید .
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part11 | #The_duchess_behind_themask
دکتر ِعمارت ، ایزابلرایدل بر روی صندلیای کنار تخت دوشس نشسته بود و او را معاینه میکرد.
آرابلا و المیرا ، کارابلا و سباستین ، مدیر خدمهی عمارت ، در اتاق منتظر جواب پزشک بودند ، امروز پنجمین روزیست که کایرا بیهوش است ! در حالی که سم ، طبق گفتهی دکتر به طور کامل از بدنش خارج شده.
پزشک بلند شد ، با ایستادن او دیگر افراد هم قیام کردند. اِلمیرا که پس از شنیدن مسمومیت کایرا ، خود را به شمال رسانده بود جلو آمد :
- بانو ایزابل ، اتفاقی افتاده که دلیل تاخیر بهوش اومدن کایراست؟
پزشک سرش را تکان داد :
- بعد از مصرف پادزهر ، سم در این پنج روز از بدن دوشس پاک شده و فکر کنم این بیهوشی هم از اثرات سمه.
المیرا میخواست چیزی بگوید که پشیمان شد. پزشک با تکان دادن سر ادای احترام کرد و از اتاق خارج شد. پرنسس با خروج او بر روی صندلی نشست و نگاهی به کایرا انداخت و سپس نگاهی به ارابلا و کارابلا و سباستین کرد.
مدیریت بانوان خدمه ، کارابلا جلو آمد و گفت:
- چند شب گذشته اینجا هستید ، باید برید علیاحضرت ، بهتره چیزی بخورید ، تا وقتی به یاد دارم چیزی میل نکردید!
المیرا سری به معنآی نه تکان داد:
- نیاز نیست گرسنه نیستم.
مرخصید
با گفتن کلمهی آخر تمام افراد تعظیم کوتاهی کردند و از اتاق خارج شدند. المیرا کل شب را پیش کایرا ماند و در ساعت مقدر شده ،دارویش را با وسیلهای مخصوص به او تزریق میکرد.
ساعت از دو ِنیمهی شب گذشته بود ،المیرا آرام داشت پلک هایش سنگین میشدند ، دو یا سه روزی بود که نتوانسته درست بخوابد.
میخواست به سمت کاناپهی گوشهی اتاق بروند که کایرا سرفههای شدیدی کرد.
ناگهان خون سرخی از دهان او بر روی ملحفهی سفید تخت ریخت! المیرا ،خواب از سرش پرید فریادش در راهرو پیچید که خدمتکار را برای صدا زدن پزشک خبر میکرد.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part12 | #The_duchess_behind_themask
کایرا پس از پنج روز بهوش آمد ،
اما با بالاآوردن خون و سرفه . خورشید از پشت کوه ها آرام بیرون میآمد، اما هوا کامل ابری بود و تنها میشد نور ضعیفی ازش را از پنجره دید.
دکتر ایزابل معاینهی کایرا را به اتمام رساند و از روی صندلی بلند شد. کایرا در حالی که تا الان به بیرون خیره میشد سرش را برگرداند و به او نگاه کرد!پزشک از داخل کیفش ظرفی را بیرون آورد و رو به دوشس گفت:«بعد از اتفاق دیشب ،سمی که توسط پادزهر نابود نشده بود همراه خون از بدن خارج شد. ،این دارو برای بازگرداندن قوت و توانتون خوبه اعلاحضرت».
کایرا سر تکان داد و ظرف را گرفت،
پزشک لبخندی زد ، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. المیرا که تا اکنون به سختی دوام آورده است و کایرا را بعد از استرس و نگرانی های فراوانش در آغوش نکشیده بود ،به سمت دوشس رفت ولی با اشارهی دستش ایستاد .
کایرا شیشهی حاوی ِدارویی که پزشک داده بود را برداشت و نگاهی کرد، دربش را باز کرد و همهاش را داخل گلدان کنار تختش ریخت !
از کارش المیرا ،آرابلا و کارابلا و حتی سباستین ابتدا عجیب کردند ! کایرا پیش از پرسیدن کسی ، پاسخ داد:«ایطوری نگام نکنید ،خوردنش مثل این گل بیچاره مرگ میاورد!». و به گل اشاره کرد که در حال ثانیهای از گلی شاداب به گلی مرده تبدیل شده بود ! « من برای برگردوندن قوتم به دارو نیاز ندارم ،و این بیهوشی ِطولانیام هم به دلیل دوزکم سمی بود که ایزابل همراه داروهای من تجویز کرده بود!» سپس رو کرد به سباستین و گفت:«تا وقتی که زمان مناسبش برسه ،مواظبش باش !».
سباستین سری برای چشم تکان داد و از اتاق خارج شد ، المیرا متعجب بود اما خوب میدانست این خیانت ها و نفوذی ها در عمارت ِاربابی ِشمال طبیعیست !
همه رفتند و فقط کایرا و پرنسس در اتاق ماندند! «پزشک ِخائن ، دیوارهای دارای موش و موشهای دارای شمشیر ، خدمتکارهای زهر دار! اینها در شمال طبیعیه؟». حرف ِپرنسس از روی نگرانی بود ، کایرا اگر مانند دیگر اشراف در پایتخت اقامت میکرد و از دور قلمرو خود را مدیریت میکرد حالا هیچکدام ازین اتفاقات نیوفتاده بود! اما کایرا از روز اول بر قدرت نشستنش در شمال ماند و راضی به کوچ نشد!
در پاسخ المیرا « مهم نیست» ِکایرا تنها کافی بود.
و دقیقا زمانی که پرنسس قصد داشت حرفی بزند ، در گشوده شد و ارابلا با نامهای سیاه رنگ ، همراه با مُهر ِطلایی ِخاندان سلطنتی ، سراسیمه وارد اتاق شد.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part13 | #The_duchess_behind_themask
کایرا با یونیفرم و لباسی رسمی ، در مقابل درب اصلی عمارت و درکنارش ، پرنسس ایستاده بود.
با توقف کالسکهی سلطنتی ، نگاه ها سمتش چرخید و در کمال چشمان متعجب همه ، مارشینس رامونا ، عمهی کایرا و المیرا ، همراه فرزندانش از کالسکه پیاده شدند.« درود بر ستارهی امپراطوری پرنسس و کایرا» اینها دوقلوهای عمه رامونا بودند. آیزاک و ادموند پسرهای نوجوان ِهفده ساله. آیزاک با مویی طلایی همچون مویهای پدرش و خلقوخوی پدرش و ادموند مویهای نقرهای چون موی مادرش و میان ِچشمان ِسبز ِتیرهی آنها چیزی چون هوس موج میزد.
«دلود ب-به پلنشش و دوش..» اون الیزا بود ، دخترک ِموبلوند ِسهسالهی خانوادهی رینبورگ که به دامن مادرش چسبیده بود و در نگاهش که سوی کایرا بود ، ترسی نمایان شد.
با رسیدن ِامپراطور و مارکیز ، که با اسب به شمال تاخته بودند رسیدند.
کایرا و المیرا و خدمهٔ عمارت بر امپراطور تعظیم کردند.
* * *
داخل دفتر ِکار ِکایرا ، المیرا و امپراطور نیز بودند. کایرا درحالی که به میز تکیه داده بود گفت:« این جدا عجیبه عمو ، کسایی رو همراه خودتون اوردید که شمال رو نحس و من رو نامشروع میدونن.» مارکیز ،کسی که بعد از مرگ پدرکایرا برای مقامش دندان تیز کرده بود و با برگشتن کایرا ،تمام تقشههایش بر آب شد! کسی که علارغم رابطه ی فامیلیاش با خاندان سلطنتی ، در روز انتصاب کایرا بر مقامش او را بچهی نامشروع و شمال را نحس خواند!
امپراطور سرفهای نمادین کرد و پاسخ داد:«قرار بود مثل هرسال با رامونا بیام اما موقع اومدن ، شوهر و بچههاش هم همراهش بودن! ظاهرا به زور اومدن.» کایرا سری تکان داد و صاف ایستاد:« مشکلی نیست ، اما اگه دست از پا خطا کردن ، اینجا منطقهی منه پس خودم براشون در اون موقع تصمیم خواهم گرفت!». و ادوارد جهت تصدیق حرف او سرش را تکان داد؛ حالا وقتش بود که برای مراسم اماده شوند.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part14 | #The_duchess_behind_themask
کایرا باید تا مکان یادبود آنها را راهنمایی میکرد ، اما از انجا که حسودانی مثل دوقلوها در جمع حضور داشتند ، دوشس ناچار به عقب ماندن شد و پشت ِسر ِالمیرا و امپراطور حرکت میکرد.
درختان ِجنگلهای شمال چون سایهبان بود ، بعدازظهر ، هوا نیز ابری و گرفته و درختان هم به رفته درهمتنیده تر میشدند.
جنگلها ، خطرآفرین بود ،هنوز سرزمین هیولاها به طور کامل پاکسازی نشده بودند و این جنگل نزدیکترین مکان به ان سرزمین است.
با صدای جیغمانند رامونا ، سرها به پشت سر چرخید. پلنگ سیاه عظیمی ، که رنگش چون شب ، سیاه و چشمانش همچون گلهای بنفشه ، بنفش بود ، درحالی که هیچ واکنشی به صدای جیغ رامونا و وحشت ِدوقلو ها نداشت جلو امد و کنار کایرا ایستاد.
کایرا دستی بر سرش کشید. :« کارت خوب بود اسکات ، حالا برو و حیوونهای مزاحم پیش روی مارو نابود کن پسرم!». ، و اسکات غرشی کرد و به راهش با سرعت بیشتری ادامه داد.
به رفته درختان درهم تنیدهتر میشدند و این باعث شد تا امپراطور ، کایرا رو جلوی گروه بفرستد برای راهنمایی.
تا که به بارگاه رسیدند ، جایی میان جنگل ، مکانی بزرگ و باشکوه با دیواره هایی سنگین و کهن.
کایرا ایستاد و تعظیم کرد ، پشت سر او ادوترد و المیرا و سپس رامونا و شوهرش ، همه به روش رسمی تعظیم کردند جز دوقلو ها ! البته انها نیز پس از نوشجان نمودن پسگردنی جانانهای از مادرشان سر تعظیم فرود آوردند. برای افرادی اینجا ارام گرفتند ، برای مادر و پدر کایرا ، گرند دوک و دگرندوشسفقید ، برای مادر ِالمیرا ، ربکآ ، ملکهی فقید کانسیا و برای کاساندرا آشلیان دِ کانسیا ، بنیانگذار ِامپراطوری ، زنی که برای اولین بار پرچم ِکانسیا را بر برجی که اکنون قصر سلطنتی است کوبید.
همه جلو رفتند ولی کایرا ایستاد ، او نمیتوانست جلوتر برود ، نفرینی که قلبش را در بر گرفته بود با قدرت ِنور ِکاساندرا تناقص داشت ، هرسال در چنین روزی ، در روز ِسالگرد مرگ ِوالدینش ، گوشهای میایستاد و به درختی تکیه میزد و فقط مینگریست ، هرسال مینگریست و در ذهنش آن روز را مرور میکرد.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part15 | #The_duchess_behind_themask
کالسکهی شکسته در میان جنگل ، بدنهایی که هنوز هویتشان مشخص نبود ، اسبهای مرده ، رد خون روی درختان و دختر پانزدهسالهای که با لباس ِبلند سفید رنگش ، که اکنون با گِل و خاک و خون کثیف شده بود ، میدوید. میخواست خودش را به انها برساند اما نشد! او نتوانست و ناچار مجبور به ایستادن شد.
موهای مشکی ِبلندش ، چشمان ِسرخ جواهرسانش ، او کایرا بود. او مرگ عزیزانش را دید ، مادر و پدری که از جنگل گذر میکردند تا پیش دختر ِپنهانشدهشان برسند و حالا ، قاتلهایی ناشناس کالسکه رو مورد حمله قرار داده بودند.
دخترک بابت ِمقاومت قدرت نوری که در نزدیکی آنجا بود نتوانست خیلی نزدیک برود ، شاید اگر کمی جلوتر میرفت میتوانست نجاتشان بدهد اما دیر بود! او شاهد ِپر کشیدن ِروح آنها بود ، او شاهد خیلی مرگها بود. مرگ هایی که نمیتوانست برایشان کاری انجام دهد و ناچار فقط مینگریست.
حالا پس از گذشتن چهار سال ، او تنها مینگریست ، نمیتوانست جلوتر برود ، نفرینی که چشمانش را سرخسان کرده بود مانع ِجلو رفتن کایرا است.
مراسم یادبود به اتمام رسید ، شوالیهها مراسم را اجرا کردند ، مراسمی که به نشانهی یادبود رفتگان است ، شمعها خاموش شد و هئیت همراه به سمت دوکدام برگشت.
از اسکادران ِسوم ، که به فرمان مارکیز رینبورگ بودند ، دَه شوالیه و از اسکادران دوم ، که تحت فرمان سلطنتی بودند دَه شوالیه و اسکادران اول ، که منسوب به شمآل و زیرنظر گرند ِدوک شمال ، کایرا آشیلیان بودند نیز دَه شوالیه به مراسم امده بودند.
در راه سکوت بود ، گاهی ادوارد و المیرا و گاهی نیز ایزاک و ادموند و شاید رامونا و شوهرش و... باهم گفت و گو میکردند ، اما نوایی از کایرا شنیده نمیشد. کایرا ، دست بر دستهی شمشیر ، به فرمان ِامپراطور جلو حرکت میکرد.
همه چیز آرام بود که ناگهان زمین لرزید ، کایرا ایستاد و پشت سرش بقیه افراد نیز ایستادند. کایرا چشم تنگ کرد که ناگهان چاهی در مقابل چشمان همه ایجاد شد و از درون ِزمین ، هیولایی بزرگ که چون مارماهی بود ، ولی بالدار و بازو دار ، دارای چندین و چند چِشم و آروارههایی که شاید سنگ را هم خرد میکرد!
اسکادران های دوم و سوم همه شمشیر کشیدند که فریاد کایرا پیچید! :« اسکادران دوموسوم ، شمشیر غلاف کنید و اطراف خاندانهای رینبورگ و سلطنتی حلقه بزنید ، فقط اسکادران اول شمشیر بکشن و امادهی مبارزه بشن!». کایرا شمشیرش را از غلاف ازاد کرد و با دَه شوالیهی خودش ، به سمت هیولا حرکت کرد ، اما هیولا بزرگتر بود و رسیدن به قلب ِجواهریاش سخت ، انها شمشیر میزدند اما نمیبُریدند چون میدانستند اگر از بازوانش بریده شود ، هیولای دیگری متولد خواهد شد!
:« نشون بدید شوالیههای رینبورگ چه قدرتی دارن ، حمله کنید!» این صدای ایزاک ، پسر مارکیز بود که به شوالیه هایش فرمان میداد! دوتا از شوالیه های انها شمشیر کشیدند و از حلقه خارج شدند و به سمت هیولا رفتن ، کایرا دیر متوجه انها شد ، دقیقا زمانی که دو بازوی هیولا را قطع کرده بودند! باروی اولی به هیولایی درشت هیکل چون مادر خود تبدیل شد و به سمت جایی که ادوارد و المیرا همراه چهار شوالیه ی شمالی ایستاده بودند حملهور شد.
ثانیهای غفلت کایرا و خودسرانه عمل کردن ایزاک ، باعث شد دو شوالیه به شدت زخمی شوند! به دستور دوشس شش شوالیهی دیگر عقب کشیدند ، کایرا شمشیرش را در دستانش جابهجا کرد. چارهای جز استفاده از قدرتش نداشت ، وگرنه همهی انها خواهند مُرد!
در مقابل چشمات متعجب همه ، هیولا تنها با اشارهای در هوا سوخت و به خاکستر تبدیل شد! کایرا شمشیرش را به دست چپش داد و نگاهی به بازوی دست راستش کرد ، زخمی که حین مبارزه ایجاد شده بود خونریزی شدیدی داشت ، دوشس بازوی زخمیاش را پیش از اینکه کسی ببینتش زیر شنل مخفی کرد.
نگاهی به ایزاک کرد ، چشمانش از خشم درخشید ، به سمتش گام برداشت. «مطمئنم صدای دستوری که دادی رو شنیدم! خودسرانه عمل کردی ، میخواستی قدرتتو به رخ شمال بکشی؟». کایرا با جسارت تمام شمشیرش را زیر گلوی ایزاک گذاشته بود و با خشم به او خیره شده بود.
نفس عمیقی کشید و شمشیرش را غلاف کرد ، به سمت جلو راه افتاد ، چند قدمی نرفته بود که ایستاد و به مارکیز نگاهی انداخت.:« دو شوالیهی اسکادران ارشد زخمی شدن ، مطمئن باشید ساده ازش نمیگذرم!». کایرا این را گفت و به راه خودش ادامه داد و بقیه افراد در سکوت پشت سرش راه را در پی گرفتند.
- WRITER: @MyNovels73 -
اقا عرض ِسلام ، قصد دارم اولین #تقدیمی ِاینجارو بدم بهامیدخدا✨.
به صورت که این پیغام رو فوروارد میکنید داخل چنلاتون و بعد تگتون رو برای من [ @miss_64 ] میفرستید ، من هم طبق وایب شما ، یه وانشآت از رمانهای توی ذهنم که هیچوقت نوشته نشده تقدیم میکنم.
[ممبرای عزیز هم اگه میخوان ، کافیه یک اسم به همون آیدی ارسال کنن*]
تا اخر ِشب انشاءالله تقدیمتون میشن پس صبور باشید.
- نادیده نگیرید زشته🎀
Name: The call of the forest
Genre: Historical, Fantasy
For: eitaa.com/alla80 |
From: eitaa.com/MyNovels73
داستان از جشن ِبنیانگذاری اِلِنوِر آغاز میشود ، روزی که از سه کشور ِهمسایه مهمان میآید ، اما یک کشور ، یک امپراطوری که در میان جنگلها مخفی شده ، جآیی که تا به اکنون هیچکس حق ورود به آن را نداشته و تنها افسانهها هستند که از انجا روایت میکنند. اما اکنون ، امپراطور ِهمین سرزمین ِجنگلی که به سرزمین ِ” الیسون ” مشهور بود ، به جشن آمد.
و او کسی نبود جز ، نَوهی خاندان دوکنشینی و برادر زادهی امپراطور ِالنور.
او چگونه به تخت ِپادشاهی سرزمینِالیسون رسیده بود؟ آیا او توسط ِاژدهای نگهبان آن سرزمین ، انتخاب شده بود؟ و حال ” اسکارلتدِالیسون ” چگونه قرار بود امپراطوریای که پس از سالها خود را به جوامع دیگر نشان داد ، مدیریت کند؟ ایا میتواند از مردمان سرزمینش که اِلف و پَری و گرگینه و حتی اژدهایان ِانساننما بودند محافظت کند؟.
Name: There is a gunshot!
Genre: Crime, mystery
For: پسرم آیان |
From: eitaa.com/MyNovels73
بنگ! بنگ ! بنگ ! سرخی ِخون ، بوی آهن ، صدای شلیکها ، این فقط پارت کوچکی از زندگی ِاوفریاست ، اُفریا کورتلی ، یا بهتر بگم ، افسر ِچهلوسوم ملقب به سآیه.
دختری که اواخر بیستوهفت سالگیش رو میگذرونه.
بهش سایه میگن ، چون مجرمهایی که دستگیر میکنه هیچوقت نمیفهمن از کجا خوردن!
تا اینکه یک روز ، اتفاقی داخل یک عمارت که محل تجمع خلافکارها بود ، عکس خانوادگیشو پیدا میکنه! عکس بزرگی که به دیوار یه راهرو قاب شده بود ، اون چیزی از خانوادش به خاطر نداشت ، اما به راستی چرا باید در کنار ِپدر و مادرش ، شخصی که الان برای دستگیریش اومده ، ایستاده باشه؟!