eitaa logo
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
44 دنبال‌کننده
6 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ حوالی ِخیابان ِشصت‌و‌چهار ، اواخر ِکوچهٔ اِملین ، کتآبخانه‌ای کوچک که کتابدارش نامشخص است و قفسه‌ی هفتادو‌سوم آن ، نویسه‌های نیمچه‌نویسنده‌ای را در خود جای داده. من اینجام [ @miss_64 ] در حوالی ِشما .‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ کالسکه‌ی شکسته در میان جنگل ، بدنهایی که هنوز هویتشان مشخص نبود ، اسب‌های مرده ، رد خون روی درختان و دختر پانزده‌ساله‌ای که با لباس ِبلند سفید رنگش ، که اکنون با گِل و خاک و خون کثیف شده بود ، می‌دوید. می‌خواست خودش را به انها برساند اما نشد! او نتوانست و ناچار مجبور به ایستادن شد. موهای مشکی ِبلندش ، چشمان ِسرخ جواهرسانش ، او کایرا بود. او مرگ عزیزانش را دید ، مادر و پدری که از جنگل گذر می‌کردند تا پیش دختر ِپنهان‌شده‌شان برسند و حالا ، قاتل‌هایی ناشناس کالسکه رو مورد حمله قرار داده بودند. دخترک بابت ِمقاومت قدرت نوری که در نزدیکی آنجا بود نتوانست خیلی نزدیک برود ، شاید اگر کمی جلوتر می‌رفت می‌توانست نجاتشان بدهد اما دیر بود! او شاهد ِپر کشیدن ِروح آنها بود ، او شاهد خیلی مرگها بود. مرگ هایی که نمی‌توانست برایشان کاری انجام دهد و ناچار فقط می‌نگریست. ‌ ‌ ‌ ‌ حالا پس از گذشتن چهار سال ، او تنها می‌نگریست ، نمیتوانست جلوتر برود ، نفرینی که چشمانش را سرخ‌سان کرده بود مانع ِجلو رفتن کایرا است. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ مراسم یادبود به اتمام رسید ، شوالیه‌ها مراسم را اجرا کردند ، مراسمی که به نشانه‌ی یادبود رفتگان است ، شمع‌ها خاموش شد و هئیت همراه به سمت دوکدام برگشت. از اسکادران ِسوم ، که به فرمان مارکیز رینبورگ بودند ، دَه شوالیه و از اسکادران دوم ، که تحت فرمان سلطنتی بودند دَه شوالیه و اسکادران اول ، که منسوب به شمآل و زیرنظر گرند ِدوک شمال ، کایرا ‌آشیلیان بودند نیز دَه شوالیه به مراسم امده بودند. در راه سکوت بود ، گاهی ادوارد و المیرا و گاهی نیز ایزاک و ادموند و شاید رامونا و شوهرش و... باهم گفت و گو می‌کردند ، اما نوایی از کایرا شنیده نمیشد. کایرا ، دست بر دسته‌ی شمشیر ، به فرمان ِامپراطور جلو حرکت می‌کرد. ‌ ‌ ‌ ‌ همه چیز آرام بود که ناگهان زمین لرزید ، کایرا ایستاد و پشت سرش بقیه افراد نیز ایستادند. کایرا چشم تنگ کرد که ناگهان چاهی در مقابل چشمان همه ایجاد شد و از درون ِزمین ، هیولایی بزرگ که چون مارماهی بود ، ولی بالدار و بازو دار ، دارای چندین و چند چِشم و آرواره‌هایی که شاید سنگ را هم خرد میکرد! اسکادران های دوم و سوم همه شمشیر کشیدند که فریاد کایرا پیچید! :« اسکادران دوم‌و‌سوم ، شمشیر غلاف کنید و اطراف خاندان‌های رینبورگ و سلطنتی حلقه بزنید ، فقط اسکادران اول شمشیر بکشن و اماده‌ی مبارزه بشن!». کایرا شمشیرش را از غلاف ازاد کرد و با دَه شوالیه‌ی خودش ، به سمت هیولا حرکت کرد ، اما هیولا بزرگتر بود و رسیدن به قلب ِجواهری‌اش سخت ، انها شمشیر می‌زدند اما نمی‌بُریدند چون میدانستند اگر از بازوانش بریده شود ، هیولای دیگری متولد خواهد شد! :« نشون بدید شوالیه‌های رینبورگ چه قدرتی دارن ، حمله کنید!» این صدای ایزاک ، پسر مارکیز بود که به شوالیه هایش فرمان می‌داد! دوتا از شوالیه های انها شمشیر کشیدند و از حلقه خارج شدند و به سمت هیولا رفتن ، کایرا دیر متوجه انها شد ، دقیقا زمانی که دو بازوی هیولا را قطع کرده بودند! باروی اولی به هیولایی درشت هیکل چون مادر خود تبدیل شد و به سمت جایی که ادوارد و المیرا همراه چهار شوالیه ی شمالی ایستاده بودند حمله‌ور شد. ثانیه‌ای غفلت کایرا و خودسرانه عمل کردن ایزاک ، باعث شد دو شوالیه به شدت زخمی شوند! به دستور دوشس شش شوالیه‌ی دیگر عقب کشیدند ، کایرا شمشیرش را در دستانش جابه‌جا کرد. چاره‌ای جز استفاده از قدرتش نداشت ، وگرنه همه‌ی انها خواهند مُرد! در مقابل چشمات متعجب همه ، هیولا تنها با اشاره‌ای در هوا سوخت و به خاکستر تبدیل شد! کایرا شمشیرش را به دست چپش داد و نگاهی به بازوی دست راستش کرد ، زخمی که حین مبارزه ایجاد شده بود خونریزی شدیدی داشت‌ ، دوشس بازوی زخمی‌اش را پیش از اینکه کسی ببینتش زیر شنل مخفی کرد. نگاهی به ایزاک کرد ، چشمانش از خشم درخشید ، به سمتش گام برداشت. «مطمئنم صدای دستوری که دادی رو شنیدم! خودسرانه عمل کردی ، میخواستی قدرتتو به رخ شمال بکشی؟». کایرا با جسارت تمام شمشیرش را زیر گلوی ایزاک گذاشته بود و با خشم به او خیره شده بود. ‌ ‌ ‌ ‌ نفس عمیقی کشید و شمشیرش را غلاف کرد ، به سمت جلو راه افتاد ، چند قدمی نرفته بود که ایستاد و به مارکیز نگاهی انداخت.:« دو شوالیه‌ی اسکادران ارشد زخمی شدن ، مطمئن باشید ساده ازش نمی‌گذرم!». کایرا این را گفت و به راه خودش ادامه داد و بقیه افراد در سکوت پشت سرش راه را در پی گرفتند. - WRITER: @MyNovels73 -
اقا عرض ِسلام ، قصد دارم اولین ِاینجارو بدم به‌امیدخدا✨. به صورت که این پیغام رو فوروارد می‌کنید داخل چنلاتون و بعد تگتون رو برای من [ @miss_64 ] میفرستید ، من هم طبق وایب شما ، یه وانشآت از رمان‌های توی ذهنم که هیچ‌وقت نوشته نشده تقدیم می‌کنم. [ممبرای عزیز هم اگه می‌خوان ، کافیه یک اسم به همون آیدی ارسال کنن*] تا اخر ِشب ان‌شاءالله تقدیمتون میشن پس صبور باشید. - نادیده نگیرید زشته🎀
Name: The call of the forest Genre: Historical, Fantasy For: eitaa.com/alla80 | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌ ‌داستان از جشن ِبنیانگذاری اِلِنوِر آغاز می‌شود ، روزی که از سه کشور ِهمسایه مهمان می‌آید ، اما یک کشور ، یک امپراطوری که در میان جنگل‌ها مخفی شده ، جآیی که تا به اکنون هیچ‌کس حق ورود به آن را نداشته و تنها افسانه‌ها هستند که از انجا روایت میکنند. اما اکنون ، امپراطور ِهمین سرزمین ِجنگلی که به سرزمین ِ” الیسون ” مشهور بود ، به جشن آمد. و او کسی نبود جز ، نَوه‌ی خاندان دوک‌نشینی و برادر زاده‌ی امپراطور ِالنور. او چگونه به تخت ِپادشاهی سرزمین‌ِالیسون رسیده بود؟ آیا او توسط ِاژدهای نگهبان آن سرزمین ، انتخاب شده بود؟ و حال ” اسکارلت‌دِ‌الیسون ” چگونه قرار بود امپراطوری‌ای که پس از سالها خود را به جوامع دیگر نشان داد ، مدیریت کند؟ ایا می‌تواند از مردمان سرزمینش که اِلف و پَری و گرگینه و حتی اژدهایان ِانسان‌نما بودند محافظت کند؟.
Name: There is a gunshot! Genre: Crime, mystery For: پسرم آیان | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ بنگ! بنگ ! بنگ ! سرخی ِخون ، بوی آهن ، صدای شلیک‌ها ، این فقط پارت کوچکی از زندگی ِاوفریاست ، اُفریا کورتلی ، یا بهتر بگم ، افسر ِچهل‌و‌سوم ملقب به سآیه. ‌ ‌ ‌دختری که اواخر بیست‌و‌هفت سالگیش رو می‌گذرونه. بهش سایه میگن ، چون مجرم‌هایی که دستگیر می‌کنه هیچ‌وقت نمی‌فهمن از کجا خوردن! تا اینکه یک روز ، اتفاقی داخل یک عمارت که محل تجمع خلافکارها بود ، عکس خانوادگیشو پیدا میکنه! عکس بزرگی که به دیوار یه راهرو قاب شده بود ، اون چیزی از خانوادش به خاطر نداشت ، اما به راستی چرا باید در کنار ِپدر و مادرش ، شخصی که الان برای دستگیریش اومده ، ایستاده باشه؟!
Name: Is it time to say goodbye? Genre: Historical, Fantasy, romance For: سحر دخترم🎀| From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌ شاهدخت ِامپراطوری ، موهای بلوند و چشمان سبز ، کلاریس‌اسکارت‌دِ‌ویلن ، حالا خانه‌ی جدید او ، شمال است. سردترین و دور افتاده‌ترین مکان در ویلن ، جایی که با رشته کوهی بزرگ از باقی ِکشور جدا می‌شود و اکنون ، او عروس ِاین دوک‌نشینی شد. شخصی که تنها یک بار دیده است اکنون به نام شوهر اوست. :« آه ، بانوی‌من .. میگن اون دوک شیطانی..» و با علامت پرنسس ، خدمتکار سکوت کرد. پس از گذر از صخره ها و کوه ها ، به عمارت ِدوک رسیده بودند. درب کالسکه گشوده شد و پرنسس دست در دستانی که دراز شده بود برای کمک پرنسس نهاد و ارام از کالسکه پایین امد ، سر بلند کرد که نگاهش به دوک گره خورد ، موی های نقره‌ای و چشمان یخی ، اما در نگاهش نه سردی یخ بود و نه گرمای خورشید. حالا ، شاید در نظر شاهدخت ، این ازدواج اجباری انقدر هم نفرت انگیز نیست! اما تا زمانی که جنگ برپا شود. . ‌.
Name: We must escape Genre: Drama, romance, Historical For: هکاپو | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌ هرطوری بهش فکر کنم ، اون یه ارباب ِشیطانیه! اون چشمای خاکستری رنگی که انگار دری به سیاهچاله‌ای داخل فضان. اون لحن سرد و یخیش! چجوری خدمتکار این قصر شدم؟ فقط اگه پول خوبی توش نبود سریعتر از اون امپراطور عجیب غریب فرار میکردم. اه هنوز گرد و خاک روی طاقچه مونده ولی نصفه شبه.. دلم میخواد بخوابم اما اگه بخوابم هم امپراطور و هم مادام پدرمو در میارن.. صدای پا میاد ، امپراطور به این زودی برگشتن؟ باید سریعتر جمع کنم و برم ولی نمیشه... پس زیر همین تخت قایم میشم تا بتونم فرار کنم و.. اون-اونا چین؟چرا امپراطور غرق توی خونِ و.. دوتا بال؟ نکنه شایعه‌ها واقعین؟ دو بال ِسیاه رنگ.. اوه خدای من ، اون منو دید.. !
Name: Gate of Madness Genre: Romance, Crime For: infatuated | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌‌ ‌ :«هیس!نترس ولی اینجا اخر ِخطه». صدایی که حتی با وجود ماسک ، دلهره بر دل ِدختر ِبی‌نوا می‌انداخت. سعی در باز کردن دستانش داشت ، اما محکمتر از انچه که فکر میکرد به صندلی بسته شده بود. تقلا ، تقلا ، تقلا ؛ صدای برخورد چیزی امد ، می‌ترسید سر برگرداند ، چشمانش را بسته بود و می‌فشرد صدای قدم‌های ان فرد ماسک‌دار نزدیکتر میشد.. که ناگهان با صدای آلارم گوشی از خواب پرید ، بدنش گر گرفته بود و تفس نفس میزد. او چه بود ؟ او که بود؟ رفت و دوشی گرفت و ارامتر شد ، یونیفرمش را برتن کرد و به سمت محل کارش راه افتاد. امروز روز ماموریت او به دروازه‌ی جهنم بود. مکانی که اخرین بار ، یک قاتل در انجا زندگی می‌کرده. :«آه ، این اتاق عجیب چقدر اشناست». او در ان عمارت بود ، مقابل صندلی‌ای ایستاده بود و تماما حس میکرد همه چیز برایش آشناست ، بدون ِآنکه دیدار قبلی‌ای با این‌مکان داشته باشد. او ، این صدای گوش خراش ِتراشیدن چیست که از راهرو به گوش میرسد؟.
ان‌شاءلله که مورد پسندتون باشه.
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ ‌ یک روز گذشت ، هوای آن روز ِشمال بارانی شد و سفر ِبازگشت مهمان‌ها به یک روز دیگر موکول شد. کایرا در اتاقش مشغول کار ها بود که ناگهان خدمتکاری سراسیمه به دنبال او آمد. :« دوشس ، بانوی‌جوان الیزا ! بانوی جوان.. ناگهانی .. خون بالا اوردن و بیهوش شدن!». او خدمتکاری‌ست که در کنار الیزا بوده و همراه آن دخترک بود و اکنون ترسیده و لرزان ، از اتفاقی که افتاده و خوف ِاتهام ِخاندان رینبورگ ، رنگ از چهره‌اش پریده بود. چندی بعد ، همه در اتاق الیزا حاضر بودند ، رامونا بی‌تاب کنار ِتخت دخترش نشسته بود و دستان کوچکش را در دست گرفته و زیرلب دعا می‌خواند ، دوقلوها ،مارکیز و دیگر افراد فقط می‌توانست بنگرند. پزشک جدید دوک‌دام درحال معاینه‌ی الیزا بود! :«هکتور ! دلیل این اتفاق چیه؟». این سوال امپراطور از مرد جوانی‌ست که پزشک عمارت است ، هکتور الیسون ، نابغه‌ای در پزشکی که حال جای آن خیانت‌کار سابق را گرفته. او تمام این مدت در دوک‌نشینی بود ، اما کارش را دور از چشم دیگران و به فرمان کایرا انجام میداد. :« دلیل این حادثه ، نه سم و نه چیز دیگه‌ایه.. بانوی‌جوان یه طلسم دور قلبشون دارن!» با این حرف تمام افراد بجز رامونا تعجب کردند. :« اون.. درسته ، الیزا .. دخترم! اون .. اون توسط یه جادوگر سیاه جادو شد ، وقتی باردار بودم نفرینش کرد!چند ماه پیش متوجهش شدم..». رامونا ، درحالی که دیگر رنگ از رخسارش رفته بود و کارابلا سعی در دادن اب به او بود این را گفت. :« این یه طلسمه.. سِر هکتور چطور متوجهش شدی؟». ادوارد درحالی به پزشک جوان خیره شده بود حرف‌هارا زد. « داخل شمال ، این نوع طلسم‌ها و جادو ها زیاد است ، هر پزشکی داخل شمال میتونن متوجه این طلسم بشن اما از پزشکان داخل امپراطوری...» حرف و توضیحات هکتور ، با صدای سرفه‌های الیزا دچار مکث شد. ملافه‌ی سفید ، حالا با لکه‌های سرخ گلگون شده بود! :« متاسفم مارشینس ، ظاهرا طلسم بر بدن بانوی‌جوان نفوذ کرده و عمرشون...». چشمان رامونا ترس را نشان میداد ، تا به حال کسی او را اینگونه پریشان ندیده بود! ولی اکنون حرف هکتور با علامت کایرا ناتمام ماند. :« عمه‌جان ، نگران الیزا نباش». هکتور جلو امد و خطاب به دوشس گفت:« ارباب ، مطمئنید که میخواید اینکارو انجام بدید؟». کایرا سری تکان داد. او تنها کسی بود که با نیرویش می‌توانست قدرت جادوی سیاه را باطل کند. حتی قدرت نور خاندان سلطنتی ، یا حتی نیروی عظیم نور ِ خواهرش ، کاینا ، نیز نمی‌توانست این طلسم‌هارا نابود کند! اما نیرویی که قدرت‌اتش نام داشت متفاوت است. به حرف کایرا ، همه از اتاق خارج شدند و فقط هکتور ماند ، او نیز برای در امان ماندن به گوشه‌ترین قسمت اتاق پناه برد. کایرا ، ملافه‌ی روی دخترک را کنار زد و ارام دست بر قفسه‌ی سینه‌اش ، جایی که قلبش در ضعیف‌ترین حالت خود می‌تپید ، گذاشت. زیرلب چیزی گفت ، نورهای سرخ و نارنجی رنگ فضای اتاق را پر کردند ، ابروهای کایرا درهم رفت ، سعی در شکستن طلسم داشت ، نور ها از سرخ ، گاهی به رنگهای گرم‌تر و گاه به زرد و نارنجی تغییر رنگ می‌دادند. در بیرون اتاق ، همه بی صبرانه منتظر بودند و بی‌قرارتر از همه ، رامونا بود. میخواست ببیند چه اتفاقی می‌افتد اما نمیشد و سهمش تنها نورهای عجیبی بود که از درزهای اتاق دیده میشدند. در داخل اتاق ، ناگهان دودهای سیاهی به هوا برخواست ، دودهایی که منشا انها قلب دخترک بود و تمامشان به بدن کایرا انتقال داده شد. نورها فروکش کرد و همه‌چیز ناگهان غرق در سکوت شد ، تنها صدای نفس‌های متوالی کایرا به گوش هکتور میرسید! دست بر لبه‌ی تخت گذاشته بود و ارام به قلبش میکوبید تا ضربانش عادی شود و درد سینه‌اش کمتر. او طلسم را نمی‌توانست کاملا از بین ببرد ، اما انتقالش میداد ، از بدن آن فرد بیگناه ، به قلب ِخودش. اما آن جادو در قلب کایرا ضعیف بود ، قدرتش نمی‌گذاشت که او نیز درگیر طلسم شود. هکتور جلو آمد ، او خوب می‌دانست چقدر اینکار برای دوشس خطرناک است ، از انجا که به تازگی توسط هیولایی زخمی شده بود! :« دوشس.. شما خو_» ، :«خوبم! دوباره الیزا رو معاینه کن». تمام ، سریعا پاسخ داد و راست ایستاد ، اما میشد فهمید هنوز درد دارد. شنلش را بردوش انداخت که در همان لحظه درب گشوده شد. رامونا جلوتر از همه به داخل دوید و ورودش ، همزمان شد با بیدار شدن الیزا. اشک شوق در چشمان رامونا و همگان ، حتی دوقلو های به ظاهر سنگدل جمع شد. و اما کایرا ، در زمانی که همه مشغول بیدار شدن دخترک بودند از اتاق خارج شد. نمی‌خواست دردش را کسی متوجه بشود! به اتاقش رفت و شنل را به گوشه‌ای و خود را بر روی تخت رها کرد. نفسهای متوالی و عمیق می‌کشید تا ارام ارام ، قلبش ارام شد. - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
بلند شد و لبه تخت نشست ، خسته بود! طلسم سنگین بود و نیروی زیادی ازش گرفته و ولی کار زیاد داشت. وقت استراحت نبود! باید بلند میشد تا کسی متوجه نبودن غیرعادی‌اش نشود. - WRITER: @MyNovels73 - ‌
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ به پیش ِبقیه بازگشت. گویی اصلا دردی نداشته و تمام این مدت ، هکتور با نگاه تیزی به او می‌نگریست. شاید دلیلش این بود که کایرا نگذاشت معاینه‌اش کند! :«کایرا ، اون طلسم چیشد؟». پرسش امپراطور بود ، کایرا در سکوت محو شد اما صادقانه پاسخ داد:« به قلب ِمن منتقل شد.» سکوت در فضای اتاق حاکم شد! حتی هکتور ، انتظار چنین پاسخ راسخی را نداشت. کایرا ، در ادامه‌ی حرفش گفت:« طلسم های جادوگرهای سیاه هیچ‌وقت نابود نمیشن ، اما با قدرت من منتقل میشن ، باید از قلبی به قلب دیگه جابه‌جا بشه...» رامونا پیش از اتمام حرف کایرا ، درحالی که الیزا را در اغوشش گرفته بود و چشمان نگرانش روی دوشس قفل بود گفت:«یعنی نفرینو به خودت انتقال دادی !؟». کایرا سری جهت تایید تکان داد و پیش از اینکه رامونا ادامه بدهد گفت:«این برای من مشکلی درست نمی‌کنه! وگرنه مدتها پیش باید می‌مردم». و سپس هرکس به اتاقهای خودش بازگشت و کایرا به سراغ کارهایش رفت. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌٭٭٭‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ وقت بازگشت مهمانها رسیده بود ، کایرا جلوی در ، مقابل الیزا زانو زده بود و دستان کوچکش را در دست گرفته بود و برای بار اخر معاینه‌اش میکرد و قلب کوچکش کاملا پاک شده بود. المیرا و امپراطور در کالسکه‌ای و خاندان رینبورگ در کالسکه‌ای دیگر ، کایرا نگاه سردی به رئیس خاندان رینبورگ انداخت تا نشان دهد که هنوز چیزی تغییر نکرده و سر قولش پابرجاست. و کالسکه‌ران ها ، اسب هارا به راه انداختند و طولی نکشید که در جاده به نقطه‌ای سیاه رنگ تبدیل شدند که به سمت خورشید میرفتند. خورشیدی که پشت ابرها مخفی شده بود و تنها شراره‌ای از میان شکسته ابری بیرون می‌آمد. و باز عمارت به سکوت بازگشت ، سکوتی که قطعا زیاد باقی نخواهد ماند! - WRITER: @MyNovels73 -