قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part16 | #The_duchess_behind_themask
یک روز گذشت ، هوای آن روز ِشمال بارانی شد و سفر ِبازگشت مهمانها به یک روز دیگر موکول شد.
کایرا در اتاقش مشغول کار ها بود که ناگهان خدمتکاری سراسیمه به دنبال او آمد. :« دوشس ، بانویجوان الیزا ! بانوی جوان.. ناگهانی .. خون بالا اوردن و بیهوش شدن!». او خدمتکاریست که در کنار الیزا بوده و همراه آن دخترک بود و اکنون ترسیده و لرزان ، از اتفاقی که افتاده و خوف ِاتهام ِخاندان رینبورگ ، رنگ از چهرهاش پریده بود.
چندی بعد ، همه در اتاق الیزا حاضر بودند ، رامونا بیتاب کنار ِتخت دخترش نشسته بود و دستان کوچکش را در دست گرفته و زیرلب دعا میخواند ، دوقلوها ،مارکیز و دیگر افراد فقط میتوانست بنگرند. پزشک جدید دوکدام درحال معاینهی الیزا بود! :«هکتور ! دلیل این اتفاق چیه؟». این سوال امپراطور از مرد جوانیست که پزشک عمارت است ، هکتور الیسون ، نابغهای در پزشکی که حال جای آن خیانتکار سابق را گرفته. او تمام این مدت در دوکنشینی بود ، اما کارش را دور از چشم دیگران و به فرمان کایرا انجام میداد.
:« دلیل این حادثه ، نه سم و نه چیز دیگهایه.. بانویجوان یه طلسم دور قلبشون دارن!» با این حرف تمام افراد بجز رامونا تعجب کردند. :« اون.. درسته ، الیزا .. دخترم! اون .. اون توسط یه جادوگر سیاه جادو شد ، وقتی باردار بودم نفرینش کرد!چند ماه پیش متوجهش شدم..». رامونا ، درحالی که دیگر رنگ از رخسارش رفته بود و کارابلا سعی در دادن اب به او بود این را گفت. :« این یه طلسمه.. سِر هکتور چطور متوجهش شدی؟». ادوارد درحالی به پزشک جوان خیره شده بود حرفهارا زد. « داخل شمال ، این نوع طلسمها و جادو ها زیاد است ، هر پزشکی داخل شمال میتونن متوجه این طلسم بشن اما از پزشکان داخل امپراطوری...» حرف و توضیحات هکتور ، با صدای سرفههای الیزا دچار مکث شد. ملافهی سفید ، حالا با لکههای سرخ گلگون شده بود! :« متاسفم مارشینس ، ظاهرا طلسم بر بدن بانویجوان نفوذ کرده و عمرشون...». چشمان رامونا ترس را نشان میداد ، تا به حال کسی او را اینگونه پریشان ندیده بود! ولی اکنون حرف هکتور با علامت کایرا ناتمام ماند. :« عمهجان ، نگران الیزا نباش». هکتور جلو امد و خطاب به دوشس گفت:« ارباب ، مطمئنید که میخواید اینکارو انجام بدید؟». کایرا سری تکان داد. او تنها کسی بود که با نیرویش میتوانست قدرت جادوی سیاه را باطل کند. حتی قدرت نور خاندان سلطنتی ، یا حتی نیروی عظیم نور ِ خواهرش ، کاینا ، نیز نمیتوانست این طلسمهارا نابود کند! اما نیرویی که قدرتاتش نام داشت متفاوت است.
به حرف کایرا ، همه از اتاق خارج شدند و فقط هکتور ماند ، او نیز برای در امان ماندن به گوشهترین قسمت اتاق پناه برد.
کایرا ، ملافهی روی دخترک را کنار زد و ارام دست بر قفسهی سینهاش ، جایی که قلبش در ضعیفترین حالت خود میتپید ، گذاشت. زیرلب چیزی گفت ، نورهای سرخ و نارنجی رنگ فضای اتاق را پر کردند ، ابروهای کایرا درهم رفت ، سعی در شکستن طلسم داشت ، نور ها از سرخ ، گاهی به رنگهای گرمتر و گاه به زرد و نارنجی تغییر رنگ میدادند.
در بیرون اتاق ، همه بی صبرانه منتظر بودند و بیقرارتر از همه ، رامونا بود. میخواست ببیند چه اتفاقی میافتد اما نمیشد و سهمش تنها نورهای عجیبی بود که از درزهای اتاق دیده میشدند.
در داخل اتاق ، ناگهان دودهای سیاهی به هوا برخواست ، دودهایی که منشا انها قلب دخترک بود و تمامشان به بدن کایرا انتقال داده شد.
نورها فروکش کرد و همهچیز ناگهان غرق در سکوت شد ، تنها صدای نفسهای متوالی کایرا به گوش هکتور میرسید! دست بر لبهی تخت گذاشته بود و ارام به قلبش میکوبید تا ضربانش عادی شود و درد سینهاش کمتر. او طلسم را نمیتوانست کاملا از بین ببرد ، اما انتقالش میداد ، از بدن آن فرد بیگناه ، به قلب ِخودش. اما آن جادو در قلب کایرا ضعیف بود ، قدرتش نمیگذاشت که او نیز درگیر طلسم شود.
هکتور جلو آمد ، او خوب میدانست چقدر اینکار برای دوشس خطرناک است ، از انجا که به تازگی توسط هیولایی زخمی شده بود! :« دوشس.. شما خو_» ، :«خوبم! دوباره الیزا رو معاینه کن». تمام ، سریعا پاسخ داد و راست ایستاد ، اما میشد فهمید هنوز درد دارد. شنلش را بردوش انداخت که در همان لحظه درب گشوده شد. رامونا جلوتر از همه به داخل دوید و ورودش ، همزمان شد با بیدار شدن الیزا. اشک شوق در چشمان رامونا و همگان ، حتی دوقلو های به ظاهر سنگدل جمع شد.
و اما کایرا ، در زمانی که همه مشغول بیدار شدن دخترک بودند از اتاق خارج شد. نمیخواست دردش را کسی متوجه بشود! به اتاقش رفت و شنل را به گوشهای و خود را بر روی تخت رها کرد. نفسهای متوالی و عمیق میکشید تا ارام ارام ، قلبش ارام شد.
- WRITER: @MyNovels73 -
قفسهی73،کتابخانهٔخیابان64
#دوشسِپشتِنقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
#دوشسِپشتِنقاب | #Part16 | #The_duchess_behind_themask
به پیش ِبقیه بازگشت. گویی اصلا دردی نداشته و تمام این مدت ، هکتور با نگاه تیزی به او مینگریست. شاید دلیلش این بود که کایرا نگذاشت معاینهاش کند!
:«کایرا ، اون طلسم چیشد؟». پرسش امپراطور بود ، کایرا در سکوت محو شد اما صادقانه پاسخ داد:« به قلب ِمن منتقل شد.» سکوت در فضای اتاق حاکم شد! حتی هکتور ، انتظار چنین پاسخ راسخی را نداشت. کایرا ، در ادامهی حرفش گفت:« طلسم های جادوگرهای سیاه هیچوقت نابود نمیشن ، اما با قدرت من منتقل میشن ، باید از قلبی به قلب دیگه جابهجا بشه...» رامونا پیش از اتمام حرف کایرا ، درحالی که الیزا را در اغوشش گرفته بود و چشمان نگرانش روی دوشس قفل بود گفت:«یعنی نفرینو به خودت انتقال دادی !؟». کایرا سری جهت تایید تکان داد و پیش از اینکه رامونا ادامه بدهد گفت:«این برای من مشکلی درست نمیکنه! وگرنه مدتها پیش باید میمردم». و سپس هرکس به اتاقهای خودش بازگشت و کایرا به سراغ کارهایش رفت.
٭٭٭
وقت بازگشت مهمانها رسیده بود ، کایرا جلوی در ، مقابل الیزا زانو زده بود و دستان کوچکش را در دست گرفته بود و برای بار اخر معاینهاش میکرد و قلب کوچکش کاملا پاک شده بود.
المیرا و امپراطور در کالسکهای و خاندان رینبورگ در کالسکهای دیگر ، کایرا نگاه سردی به رئیس خاندان رینبورگ انداخت تا نشان دهد که هنوز چیزی تغییر نکرده و سر قولش پابرجاست.
و کالسکهران ها ، اسب هارا به راه انداختند و طولی نکشید که در جاده به نقطهای سیاه رنگ تبدیل شدند که به سمت خورشید میرفتند. خورشیدی که پشت ابرها مخفی شده بود و تنها شرارهای از میان شکسته ابری بیرون میآمد.
و باز عمارت به سکوت بازگشت ، سکوتی که قطعا زیاد باقی نخواهد ماند!
- WRITER: @MyNovels73 -