eitaa logo
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
43 دنبال‌کننده
6 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ حوالی ِخیابان ِشصت‌و‌چهار ، اواخر ِکوچهٔ اِملین ، کتآبخانه‌ای کوچک که کتابدارش نامشخص است و قفسه‌ی هفتادو‌سوم آن ، نویسه‌های نیمچه‌نویسنده‌ای را در خود جای داده. من اینجام [ @miss_64 ] در حوالی ِشما .‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | دکتر ِعمارت ، ایزابل‌رایدل بر روی صندلی‌ای کنار تخت دوشس نشسته بود و او را معاینه می‌کرد. آرابلا و المیرا ، کارابلا و سباستین ، مدیر خدمه‌ی عمارت ، در اتاق منتظر جواب پزشک بودند ، امروز پنجمین روزی‌ست که کایرا بیهوش است ! در حالی که سم ، طبق گفته‌ی دکتر به طور کامل از بدنش خارج شده. پزشک بلند شد ، با ایستادن او دیگر افراد هم قیام کردند. اِلمیرا که پس از شنیدن مسمومیت کایرا ، خود را به شمال رسانده بود جلو آمد : - بانو ایزابل ، اتفاقی افتاده که دلیل تاخیر بهوش اومدن کایراست؟ پزشک سرش را تکان داد : - بعد از مصرف پادزهر ، سم در این پنج روز از بدن دوشس پاک شده و فکر کنم این بیهوشی هم از اثرات سمه. المیرا می‌خواست چیزی بگوید که پشیمان شد. پزشک با تکان دادن سر ادای احترام کرد و از اتاق خارج شد. پرنسس با خروج او بر روی صندلی نشست و نگاهی به کایرا انداخت و سپس نگاهی به ارابلا و کارابلا و سباستین کرد. مدیریت بانوان خدمه ، کارابلا جلو آمد و گفت: - چند شب گذشته اینجا هستید ، باید برید علیاحضرت ، بهتره چیزی بخورید ، تا وقتی به یاد دارم چیزی میل نکردید! المیرا سری به معنآی نه تکان داد: - نیاز نیست گرسنه نیستم. مرخصید با گفتن کلمه‌ی آخر تمام افراد تعظیم کوتاهی کردند و از اتاق خارج شدند. المیرا کل شب را پیش کایرا ماند و در ساعت مقدر شده ،دارویش را با وسیله‌ای مخصوص به او تزریق می‌کرد. ساعت از دو ِنیمه‌ی شب گذشته بود ،المیرا آرام داشت پلک هایش سنگین می‌شدند ، دو یا سه روزی بود که نتوانسته درست بخوابد. می‌خواست به سمت کاناپه‌ی گوشه‌ی اتاق بروند که کایرا سرفه‌های شدیدی کرد. ناگهان خون سرخی از دهان او بر روی ملحفه‌ی سفید تخت ریخت! المیرا ،خواب از سرش پرید فریادش در راهرو پیچید که خدمتکار را برای صدا زدن پزشک خبر می‌کرد. - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | کایرا پس از پنج روز بهوش آمد ، اما با بالاآوردن خون و سرفه . خورشید از پشت کوه ها آرام بیرون می‌آمد، اما هوا کامل ابری بود و تنها می‌شد نور ضعیفی ازش را از پنجره دید. دکتر ایزابل معاینه‌ی کایرا را به اتمام رساند و از روی صندلی بلند شد. کایرا در حالی که تا الان به بیرون خیره میشد سرش را برگرداند و به او نگاه کرد!پزشک از داخل کیفش ظرفی را بیرون آورد و رو به دوشس گفت:«بعد از اتفاق دیشب ،سمی که توسط پادزهر نابود نشده بود همراه خون از بدن خارج شد. ،این دارو برای بازگرداندن قوت و توانتون خوبه اعلاحضرت». کایرا سر تکان داد و ظرف را گرفت، پزشک لبخندی زد ، تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. المیرا که تا اکنون به سختی دوام آورده است و کایرا را بعد از استرس و نگرانی های فراوانش در آغوش نکشیده بود ،به سمت دوشس رفت ولی با اشاره‌ی دستش ایستاد . کایرا شیشه‌ی حاوی ِدارویی که پزشک داده بود را برداشت و نگاهی کرد، دربش را باز کرد و‌ همه‌اش را داخل گلدان کنار تختش ریخت ! از کارش المیرا ،آرابلا و کارابلا و حتی سباستین ابتدا عجیب کردند ! کایرا پیش از پرسیدن کسی ، پاسخ داد:«ایطوری نگام نکنید ،خوردنش مثل این گل بیچاره مرگ میاورد!». و به گل اشاره کرد که در حال ثانیه‌ای از گلی شاداب به گلی مرده تبدیل شده بود ! « من برای برگردوندن قوتم به دارو نیاز ندارم ،و این بیهوشی ِطولانی‌ام هم به دلیل دوزکم سمی بود که ایزابل همراه داروهای من تجویز کرده بود!» سپس رو کرد به سباستین و گفت:«تا وقتی که زمان مناسبش برسه ،مواظبش باش !». سباستین سری برای چشم تکان داد و از اتاق خارج شد ، المیرا متعجب بود اما خوب می‌دانست این خیانت ها و نفوذی ها در عمارت ِاربابی ِشمال طبیعی‌ست ! ‌‌ ‌ همه رفتند و فقط کایرا و پرنسس در اتاق ماندند! «پزشک ِخائن ، دیوارهای دارای موش و موشهای دارای شمشیر ، خدمتکارهای زهر دار! اینها در شمال طبیعیه؟». حرف ِپرنسس از روی نگرانی بود ، کایرا اگر مانند دیگر اشراف در پایتخت اقامت میکرد و از دور قلمرو خود را مدیریت می‌کرد حالا هیچ‌کدام ازین اتفاقات نیوفتاده بود! اما کایرا از روز اول بر قدرت نشستنش در شمال ماند و راضی به کوچ نشد! در پاسخ المیرا « مهم نیست» ِکایرا تنها کافی بود. و دقیقا زمانی که پرنسس قصد داشت حرفی بزند ، در گشوده شد و ارابلا با نامه‌ای سیاه رنگ ، همراه با مُهر ِطلایی ِخاندان سلطنتی ، سراسیمه وارد اتاق شد. - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | کایرا با یونیفرم و لباسی رسمی ، در مقابل درب اصلی عمارت و درکنارش ، پرنسس ایستاده بود. با توقف کالسکه‌ی سلطنتی ، نگاه ها سمتش چرخید و در کمال چشمان متعجب همه ، مارشینس رامونا ، عمه‌ی کایرا و المیرا ، همراه فرزندانش از کالسکه پیاده شدند.« درود بر ستاره‌ی امپراطوری پرنسس و کایرا» اینها دوقلوهای عمه رامونا بودند. آیزاک و ادموند پسرهای نوجوان ِهفده ساله. آیزاک با مویی طلایی همچون موی‌های پدرش و خلق‌و‌خوی پدرش و ادموند موی‌های نقره‌ای چون موی مادرش و میان ِچشمان ِسبز ِتیره‌ی آن‌ها چیزی چون هوس موج می‌زد. «دلود ب-به پلنشش و دوش..» اون الیزا بود ، دخترک ِموبلوند ِسه‌ساله‌ی خانواده‌ی رینبورگ که به دامن مادرش چسبیده بود و در نگاهش که سوی کایرا بود ، ترسی نمایان شد. با رسیدن ِامپراطور و مارکیز ، که با اسب به شمال تاخته بودند رسیدند. کایرا و المیرا و خدمهٔ عمارت بر امپراطور تعظیم کردند. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌* * * داخل دفتر ِکار ِکایرا ، المیرا و امپراطور نیز بودند. کایرا درحالی که به میز تکیه داده بود گفت:« این جدا عجیبه عمو ، کسایی رو همراه خودتون اوردید که شمال رو نحس و من رو نامشروع میدونن.» مارکیز ،کسی که بعد از مرگ پدرکایرا برای مقامش دندان تیز کرده بود و با برگشتن کایرا ،تمام تقشه‌هایش بر آب شد! کسی که علارغم رابطه ی فامیلی‌اش با خاندان سلطنتی ، در روز انتصاب کایرا بر مقامش او را بچه‌ی نامشروع و شمال را نحس خواند! امپراطور سرفه‌ای نمادین کرد و پاسخ داد:«قرار بود مثل هرسال با رامونا بیام اما موقع اومدن ، شوهر و بچه‌هاش هم همراهش بودن! ظاهرا به زور اومدن.» کایرا سری تکان داد و صاف ایستاد:« مشکلی نیست ، اما اگه دست از پا خطا کردن ، اینجا منطقه‌ی منه پس خودم براشون در اون موقع تصمیم خواهم گرفت!». و ادوارد جهت تصدیق حرف او سرش را تکان داد؛ حالا وقتش بود که برای مراسم اماده شوند. - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ ‌ کایرا باید تا مکان یادبود آنها را راهنمایی می‌کرد ، اما از انجا که حسودانی مثل دوقلوها در جمع حضور داشتند ، دوشس ناچار به عقب ماندن شد و پشت ِسر ِالمیرا و امپراطور حرکت می‌کرد. درختان ِجنگل‌های شمال چون سایه‌بان بود ، بعد‌ازظهر ، هوا نیز ابری و گرفته و درختان هم به رفته درهم‌تنیده تر میشدند. جنگلها ، خطرآفرین بود ،هنوز سرزمین هیولاها به طور کامل پاکسازی نشده بودند و این جنگل نزدیکترین مکان به ان سرزمین است. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ با صدای جیغ‌مانند رامونا ، سرها به پشت سر چرخید. پلنگ سیاه عظیمی ، که رنگش چون شب ، سیاه و چشمانش همچون گل‌های بنفشه ، بنفش بود ، درحالی که هیچ واکنشی به صدای جیغ رامونا و وحشت ِدوقلو ها نداشت جلو امد و کنار کایرا ایستاد. کایرا دستی بر سرش کشید. :« کارت خوب بود اسکات ، حالا برو و حیوون‌های مزاحم پیش روی مارو نابود کن پسرم!». ، و اسکات غرشی کرد و به راهش با سرعت بیشتری ادامه داد. به رفته درختان درهم تنیده‌تر میشدند و این باعث شد تا امپراطور ، کایرا رو جلوی گروه بفرستد برای راهنمایی. تا که به بارگاه رسیدند ، جایی میان جنگل ، مکانی بزرگ و باشکوه با دیواره هایی سنگین و کهن. کایرا ایستاد و تعظیم کرد ، پشت سر او ادوترد و المیرا و سپس رامونا و شوهرش ، همه به روش رسمی تعظیم کردند جز دوقلو ها ! البته انها نیز پس از نوش‌جان نمودن پس‌گردنی جانانه‌ای از مادرشان سر تعظیم فرود آوردند. برای افرادی اینجا ارام گرفتند ، برای مادر و پدر کایرا ، گرند دوک و دگرندوشس‌فقید ، برای مادر ِالمیرا ، ربکآ ، ملکه‌ی فقید کانسیا و برای کاساندرا آشلیان دِ کانسیا ، بنیانگذار ِامپراطوری ، زنی که برای اولین بار پرچم ِکانسیا را بر برجی که اکنون قصر سلطنتی است کوبید. همه جلو رفتند ولی کایرا ایستاد ، او نمی‌توانست جلوتر برود ، نفرینی که قلبش را در بر گرفته بود با قدرت ِنور ِکاساندرا تناقص داشت ، هرسال در چنین روزی ، در روز ِسالگرد مرگ ِوالدینش ، گوشه‌ای می‌ایستاد و به درختی تکیه میزد و فقط مینگریست ، هرسال می‌نگریست و در ذهنش آن روز را مرور می‌کرد. - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ کالسکه‌ی شکسته در میان جنگل ، بدنهایی که هنوز هویتشان مشخص نبود ، اسب‌های مرده ، رد خون روی درختان و دختر پانزده‌ساله‌ای که با لباس ِبلند سفید رنگش ، که اکنون با گِل و خاک و خون کثیف شده بود ، می‌دوید. می‌خواست خودش را به انها برساند اما نشد! او نتوانست و ناچار مجبور به ایستادن شد. موهای مشکی ِبلندش ، چشمان ِسرخ جواهرسانش ، او کایرا بود. او مرگ عزیزانش را دید ، مادر و پدری که از جنگل گذر می‌کردند تا پیش دختر ِپنهان‌شده‌شان برسند و حالا ، قاتل‌هایی ناشناس کالسکه رو مورد حمله قرار داده بودند. دخترک بابت ِمقاومت قدرت نوری که در نزدیکی آنجا بود نتوانست خیلی نزدیک برود ، شاید اگر کمی جلوتر می‌رفت می‌توانست نجاتشان بدهد اما دیر بود! او شاهد ِپر کشیدن ِروح آنها بود ، او شاهد خیلی مرگها بود. مرگ هایی که نمی‌توانست برایشان کاری انجام دهد و ناچار فقط می‌نگریست. ‌ ‌ ‌ ‌ حالا پس از گذشتن چهار سال ، او تنها می‌نگریست ، نمیتوانست جلوتر برود ، نفرینی که چشمانش را سرخ‌سان کرده بود مانع ِجلو رفتن کایرا است. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ مراسم یادبود به اتمام رسید ، شوالیه‌ها مراسم را اجرا کردند ، مراسمی که به نشانه‌ی یادبود رفتگان است ، شمع‌ها خاموش شد و هئیت همراه به سمت دوکدام برگشت. از اسکادران ِسوم ، که به فرمان مارکیز رینبورگ بودند ، دَه شوالیه و از اسکادران دوم ، که تحت فرمان سلطنتی بودند دَه شوالیه و اسکادران اول ، که منسوب به شمآل و زیرنظر گرند ِدوک شمال ، کایرا ‌آشیلیان بودند نیز دَه شوالیه به مراسم امده بودند. در راه سکوت بود ، گاهی ادوارد و المیرا و گاهی نیز ایزاک و ادموند و شاید رامونا و شوهرش و... باهم گفت و گو می‌کردند ، اما نوایی از کایرا شنیده نمیشد. کایرا ، دست بر دسته‌ی شمشیر ، به فرمان ِامپراطور جلو حرکت می‌کرد. ‌ ‌ ‌ ‌ همه چیز آرام بود که ناگهان زمین لرزید ، کایرا ایستاد و پشت سرش بقیه افراد نیز ایستادند. کایرا چشم تنگ کرد که ناگهان چاهی در مقابل چشمان همه ایجاد شد و از درون ِزمین ، هیولایی بزرگ که چون مارماهی بود ، ولی بالدار و بازو دار ، دارای چندین و چند چِشم و آرواره‌هایی که شاید سنگ را هم خرد میکرد! اسکادران های دوم و سوم همه شمشیر کشیدند که فریاد کایرا پیچید! :« اسکادران دوم‌و‌سوم ، شمشیر غلاف کنید و اطراف خاندان‌های رینبورگ و سلطنتی حلقه بزنید ، فقط اسکادران اول شمشیر بکشن و اماده‌ی مبارزه بشن!». کایرا شمشیرش را از غلاف ازاد کرد و با دَه شوالیه‌ی خودش ، به سمت هیولا حرکت کرد ، اما هیولا بزرگتر بود و رسیدن به قلب ِجواهری‌اش سخت ، انها شمشیر می‌زدند اما نمی‌بُریدند چون میدانستند اگر از بازوانش بریده شود ، هیولای دیگری متولد خواهد شد! :« نشون بدید شوالیه‌های رینبورگ چه قدرتی دارن ، حمله کنید!» این صدای ایزاک ، پسر مارکیز بود که به شوالیه هایش فرمان می‌داد! دوتا از شوالیه های انها شمشیر کشیدند و از حلقه خارج شدند و به سمت هیولا رفتن ، کایرا دیر متوجه انها شد ، دقیقا زمانی که دو بازوی هیولا را قطع کرده بودند! باروی اولی به هیولایی درشت هیکل چون مادر خود تبدیل شد و به سمت جایی که ادوارد و المیرا همراه چهار شوالیه ی شمالی ایستاده بودند حمله‌ور شد. ثانیه‌ای غفلت کایرا و خودسرانه عمل کردن ایزاک ، باعث شد دو شوالیه به شدت زخمی شوند! به دستور دوشس شش شوالیه‌ی دیگر عقب کشیدند ، کایرا شمشیرش را در دستانش جابه‌جا کرد. چاره‌ای جز استفاده از قدرتش نداشت ، وگرنه همه‌ی انها خواهند مُرد! در مقابل چشمات متعجب همه ، هیولا تنها با اشاره‌ای در هوا سوخت و به خاکستر تبدیل شد! کایرا شمشیرش را به دست چپش داد و نگاهی به بازوی دست راستش کرد ، زخمی که حین مبارزه ایجاد شده بود خونریزی شدیدی داشت‌ ، دوشس بازوی زخمی‌اش را پیش از اینکه کسی ببینتش زیر شنل مخفی کرد. نگاهی به ایزاک کرد ، چشمانش از خشم درخشید ، به سمتش گام برداشت. «مطمئنم صدای دستوری که دادی رو شنیدم! خودسرانه عمل کردی ، میخواستی قدرتتو به رخ شمال بکشی؟». کایرا با جسارت تمام شمشیرش را زیر گلوی ایزاک گذاشته بود و با خشم به او خیره شده بود. ‌ ‌ ‌ ‌ نفس عمیقی کشید و شمشیرش را غلاف کرد ، به سمت جلو راه افتاد ، چند قدمی نرفته بود که ایستاد و به مارکیز نگاهی انداخت.:« دو شوالیه‌ی اسکادران ارشد زخمی شدن ، مطمئن باشید ساده ازش نمی‌گذرم!». کایرا این را گفت و به راه خودش ادامه داد و بقیه افراد در سکوت پشت سرش راه را در پی گرفتند. - WRITER: @MyNovels73 -
اقا عرض ِسلام ، قصد دارم اولین ِاینجارو بدم به‌امیدخدا✨. به صورت که این پیغام رو فوروارد می‌کنید داخل چنلاتون و بعد تگتون رو برای من [ @miss_64 ] میفرستید ، من هم طبق وایب شما ، یه وانشآت از رمان‌های توی ذهنم که هیچ‌وقت نوشته نشده تقدیم می‌کنم. [ممبرای عزیز هم اگه می‌خوان ، کافیه یک اسم به همون آیدی ارسال کنن*] تا اخر ِشب ان‌شاءالله تقدیمتون میشن پس صبور باشید. - نادیده نگیرید زشته🎀
Name: The call of the forest Genre: Historical, Fantasy For: eitaa.com/alla80 | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌ ‌داستان از جشن ِبنیانگذاری اِلِنوِر آغاز می‌شود ، روزی که از سه کشور ِهمسایه مهمان می‌آید ، اما یک کشور ، یک امپراطوری که در میان جنگل‌ها مخفی شده ، جآیی که تا به اکنون هیچ‌کس حق ورود به آن را نداشته و تنها افسانه‌ها هستند که از انجا روایت میکنند. اما اکنون ، امپراطور ِهمین سرزمین ِجنگلی که به سرزمین ِ” الیسون ” مشهور بود ، به جشن آمد. و او کسی نبود جز ، نَوه‌ی خاندان دوک‌نشینی و برادر زاده‌ی امپراطور ِالنور. او چگونه به تخت ِپادشاهی سرزمین‌ِالیسون رسیده بود؟ آیا او توسط ِاژدهای نگهبان آن سرزمین ، انتخاب شده بود؟ و حال ” اسکارلت‌دِ‌الیسون ” چگونه قرار بود امپراطوری‌ای که پس از سالها خود را به جوامع دیگر نشان داد ، مدیریت کند؟ ایا می‌تواند از مردمان سرزمینش که اِلف و پَری و گرگینه و حتی اژدهایان ِانسان‌نما بودند محافظت کند؟.
Name: There is a gunshot! Genre: Crime, mystery For: پسرم آیان | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ بنگ! بنگ ! بنگ ! سرخی ِخون ، بوی آهن ، صدای شلیک‌ها ، این فقط پارت کوچکی از زندگی ِاوفریاست ، اُفریا کورتلی ، یا بهتر بگم ، افسر ِچهل‌و‌سوم ملقب به سآیه. ‌ ‌ ‌دختری که اواخر بیست‌و‌هفت سالگیش رو می‌گذرونه. بهش سایه میگن ، چون مجرم‌هایی که دستگیر می‌کنه هیچ‌وقت نمی‌فهمن از کجا خوردن! تا اینکه یک روز ، اتفاقی داخل یک عمارت که محل تجمع خلافکارها بود ، عکس خانوادگیشو پیدا میکنه! عکس بزرگی که به دیوار یه راهرو قاب شده بود ، اون چیزی از خانوادش به خاطر نداشت ، اما به راستی چرا باید در کنار ِپدر و مادرش ، شخصی که الان برای دستگیریش اومده ، ایستاده باشه؟!
Name: Is it time to say goodbye? Genre: Historical, Fantasy, romance For: سحر دخترم🎀| From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌ شاهدخت ِامپراطوری ، موهای بلوند و چشمان سبز ، کلاریس‌اسکارت‌دِ‌ویلن ، حالا خانه‌ی جدید او ، شمال است. سردترین و دور افتاده‌ترین مکان در ویلن ، جایی که با رشته کوهی بزرگ از باقی ِکشور جدا می‌شود و اکنون ، او عروس ِاین دوک‌نشینی شد. شخصی که تنها یک بار دیده است اکنون به نام شوهر اوست. :« آه ، بانوی‌من .. میگن اون دوک شیطانی..» و با علامت پرنسس ، خدمتکار سکوت کرد. پس از گذر از صخره ها و کوه ها ، به عمارت ِدوک رسیده بودند. درب کالسکه گشوده شد و پرنسس دست در دستانی که دراز شده بود برای کمک پرنسس نهاد و ارام از کالسکه پایین امد ، سر بلند کرد که نگاهش به دوک گره خورد ، موی های نقره‌ای و چشمان یخی ، اما در نگاهش نه سردی یخ بود و نه گرمای خورشید. حالا ، شاید در نظر شاهدخت ، این ازدواج اجباری انقدر هم نفرت انگیز نیست! اما تا زمانی که جنگ برپا شود. . ‌.
Name: We must escape Genre: Drama, romance, Historical For: هکاپو | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌ هرطوری بهش فکر کنم ، اون یه ارباب ِشیطانیه! اون چشمای خاکستری رنگی که انگار دری به سیاهچاله‌ای داخل فضان. اون لحن سرد و یخیش! چجوری خدمتکار این قصر شدم؟ فقط اگه پول خوبی توش نبود سریعتر از اون امپراطور عجیب غریب فرار میکردم. اه هنوز گرد و خاک روی طاقچه مونده ولی نصفه شبه.. دلم میخواد بخوابم اما اگه بخوابم هم امپراطور و هم مادام پدرمو در میارن.. صدای پا میاد ، امپراطور به این زودی برگشتن؟ باید سریعتر جمع کنم و برم ولی نمیشه... پس زیر همین تخت قایم میشم تا بتونم فرار کنم و.. اون-اونا چین؟چرا امپراطور غرق توی خونِ و.. دوتا بال؟ نکنه شایعه‌ها واقعین؟ دو بال ِسیاه رنگ.. اوه خدای من ، اون منو دید.. !
Name: Gate of Madness Genre: Romance, Crime For: infatuated | From: eitaa.com/MyNovels73 ‌ ‌ ‌‌ ‌ :«هیس!نترس ولی اینجا اخر ِخطه». صدایی که حتی با وجود ماسک ، دلهره بر دل ِدختر ِبی‌نوا می‌انداخت. سعی در باز کردن دستانش داشت ، اما محکمتر از انچه که فکر میکرد به صندلی بسته شده بود. تقلا ، تقلا ، تقلا ؛ صدای برخورد چیزی امد ، می‌ترسید سر برگرداند ، چشمانش را بسته بود و می‌فشرد صدای قدم‌های ان فرد ماسک‌دار نزدیکتر میشد.. که ناگهان با صدای آلارم گوشی از خواب پرید ، بدنش گر گرفته بود و تفس نفس میزد. او چه بود ؟ او که بود؟ رفت و دوشی گرفت و ارامتر شد ، یونیفرمش را برتن کرد و به سمت محل کارش راه افتاد. امروز روز ماموریت او به دروازه‌ی جهنم بود. مکانی که اخرین بار ، یک قاتل در انجا زندگی می‌کرده. :«آه ، این اتاق عجیب چقدر اشناست». او در ان عمارت بود ، مقابل صندلی‌ای ایستاده بود و تماما حس میکرد همه چیز برایش آشناست ، بدون ِآنکه دیدار قبلی‌ای با این‌مکان داشته باشد. او ، این صدای گوش خراش ِتراشیدن چیست که از راهرو به گوش میرسد؟.