eitaa logo
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
44 دنبال‌کننده
6 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ حوالی ِخیابان ِشصت‌و‌چهار ، اواخر ِکوچهٔ اِملین ، کتآبخانه‌ای کوچک که کتابدارش نامشخص است و قفسه‌ی هفتادو‌سوم آن ، نویسه‌های نیمچه‌نویسنده‌ای را در خود جای داده. من اینجام [ @miss_64 ] در حوالی ِشما .‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ سه روز گذشت ، کایرا تمام این سه روز را در مرز سرزمین‌هیولاها بود و مشغول مبارزه با آنها. پس از سه روز به دوک‌نشینی بازگشت ، کل شب را نخوابیده ، کل سه روز را جنگیده و اکنون خسته ، شنلش را دراورد و دیگر داشت از تعویض لباس‌هایش منصرف میشد و ارام به سمت تخت قدم برمی‌داشت که پس از تقی که به در خورد ، گشوده شد و ارابلا جلو آمد. کایرا با دستی بر سر و صورتش کشید و چشم های خسته اش را سمت او چرخاند:« فقط یه استراحت کوتاه آرابلا! بعدش میام سراغ کار_». :«کایرا .. احضار شدی ..!». چشمان خمار و خسته‌ی کایرا ، گشوده شد و خواب و استراحت از سرش پرید. ارابلا نامه‌ای بنفش رنگ را سمت او گرفت که بررویش نماد معبد نور بود. کایرا زیرلب تکرار کرد:« احضاریه‌ی دادگاه نوره! دردسر جدید.. ». دادگاه نور ،جایی که افراد دارای موهبت نور در آنجا کار می‌کنند. مکانی که میتواند نوعی کابوس برای همه باشد! کاینا ، خواهر ِدوقلوی کایرا ، شخصی که برای پذیرفته شدن در این دادگاه در تلاش است و اکنون در اکادمی درس میخواند. دادگاه نور ، زیر نظر خاندان اسکات ، خاندان مادری ِکایرا ، قرار دارد. افرادی که مانند دوشس ، خانواده ای جدا شده از خاندان سلطنتی هستند و نسل در نسل قدرت‌نور میان دخترانشان می‌گردد که کاینا نیز ازین ارث از طرف مادر بی بهره نمانده. انها میتوانند با قدرت خود ، حقیقت را بفهمند و مشکل از جایی اغاز می‌شود که آن طلسم و نفرین ِکایرا با آن قدرت در تضاد است. گرند دوشس ، نامه‌ی دوم که با امضای شخص ادوارد بود باز کرد و خواند. به محض خواندنش پوزخندی بر لبش نشست. :«آرابلا ، به پایتخت میرم ، معلوم نیست کی برگردم! تمام و کمال مواظب دوک‌نشینی و شمال باش». ارابلا متعجب به کایرا نگاه میکرد که اکنون ماسکش را روی صورتش می‌نهاد :« مطمئنی میخوای به دادگاه بری؟ چرا خوشحالی؟!». کایرا پوزخندی زد و نگاهش را به ارابلا داد:«خوشحالم؟ اره فکر کنم! چون دارم میرم استراحت..» اما او همچنان منظور کایرا را متوجه نشد. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ٭٭٭ به محض ورود کایرا به پایتخت ، سه شوالیه او را اسکورت کردند. :« خودم به محل دادگاه میام» کایرا ایستاد و خطاب به انها گفت. :«ما دستور داریم دوک را تا انجا اسکورت کنیم ، حرکت کنید». کایرا در حالی که نگاهی به قیافه‌ی او کرد ، ان را شناخت! همان قاتل ِشبانه‌ای‌ست که هفته‌ی پیش از زیر دستانش گریخته بود. ‌ ‌ ‌ چندی بعد کایرا وارد سالن عظیمی شد. شمشیر و شنلش را تحویل داد و به سمت جایگاه رفت. کسی که به عنوان قاضی و بازجو در جایگاه ایستاده بود ، کسی نبود جز خاله ی کایرا ، سامانتا اسکات! کایرا تعظیم کرد ، نه درمقابل سامانتا ! بلکه به احترام موهبت‌نور ، به احترام کاساندرا ، بنیانگذار ِکانسیا. به فرمان سامانتا در جایگاه ایستاد و گذاشت دستانش را رشته نوری محکم که از قاضی نشعت میگرفت و مانع به زبان اوردن حرف دروغ میشد بر دور دستانش بپیچد. سامانتا با صدایی رسا و بلند اعلام کرد:« کایرا آشیلیان د کانسیا ، فرزند مکسیمیلیان و نورا ، گرند دوک و دوشس فقید ، گزارشاتی از ازادی هیولاها در شمال رسیده که حتی جان امپراطور را نیز به خطر انداخت ، این را تایید میکنی؟». کایرا که به او خیره شده بود به اطمینان پاسخ داد:« تایید میکنم!». صدای همهمه و پچ‌پچ اشراف بلند شد. سامانتا با کوبیدن چکش عدالت افراد را به سکوت وا داشت :«پس یعنی تایید میکنی که کم کاری و سهل‌انگاری خودت باعث این اتفاق شده و هیولاها از کنترل در امدن؟». کایرا اخمهایش در هم رفت. کم‌کاری؟ سه روز بود که نخوابیده و استراحت نکرده بود و فقط سعی داشت هیولاها را عقب براند! با صلابت پاسخ داد:« تایید نمی‌کنم!». در همان لحظه درد تمام بدنش را گرفت ، قلبش در میان نفرین و نور فشرده میشد و به نفس نفس افتاد و به زانو درامد. فریاد اشراف پیچید که یکصدا طنین :«دروغگو! متقلب! شرور!». سر داده بودند. تا کِی قرار بود ادامه داشته باشد؟ کایرا خوب می‌دانست که این بازی ِرینبورگها ، فقط به اینجا ختم نمی‌شود! - WRITER: @MyNovels73 -
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ ‌ سوالهای سامانتا پایان نداشت و پاسخ‌های راست ِکایرا ، دروغ برداشته میشد. قلبش به ضعیف‌ترین حالت خود رسیده بود ، ویکتور که تا اکنون گوشه‌ای ایستاده بود خود را نامحسوس به امپراطور رساند و وضعیت دوشس را برایش توضیح داد. :«تا وقتی مدارک کاملا تایید بشن ، گرند دوشس به زندان انتقال داده می‌شود تا جلسه‌ی دیگه‌ای به جرمش رسیدگی بشود!». امپراطور با صلابت و نوایی رسا ، این را به همه رساند. سامانتا دست های کایرا را گشود و رفت و سربازانی او را به زندان منتقل کردند. ‌ ‌ ‌ گوشه‌ی ان سلول کوچک به دیوار تکیه داده بود ، برخلاف تصورات دیگران ، اینجا بودن برایش استراحت بود! با پوزخند ، به سلول های مقابلش چشم دوخت ، انها را خودش روزی دستگیر کرده و به زندان روانه کرده بود! فکر کردن به این ، پوزخندی روی لبش نشاند. چند روز گذشته بود ؟ شاید سه ، شاید چهار ، همچنان در سیاه‌چال بود. شب هنگام ، همگان در خواب بودند ، زندانیان و حتی سربازان محافظ! طبق معمول ، خوابش نمی‌برد. صدای پرنده‌ای به گوشش رسید و نگاهش سمت پنجره‌ی کوچک در نزدیکی سقف رفت. پرنده از میله ها رد شد و وارد سلول شد و بر شانه‌ی کایرا نشست. دوشس تا بند طلایی دور گردن او را دید ، فهمید که نامه نه از طرف دستیارش ، بلکه از طرف اوست. جوری ایستاد که اگر کسی نیز رد شد ، متوجهش نشود و نامه را گشود. ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ " احوالت ؟ نگران ِتوست قلبم. درود بانوی من ، شنیدم که به جرمی مضحک ، اکنون در زندانی ، قلبم برایت نا آرامی میکند ، دلم میخواست به جای کبوتر ، خودم پیش تو بیایم اما شرایط آنطور که باید نیست. اما تو را خواهم دید ، به زودی به اندازه‌ی تمام مدتی که نبوده‌ام در اغوش می‌گیرمت! طولش نمی‌دهم ؛ بانوی‌من ، ساده و بدونه مقدمه ، در پایان ِنامه می‌گویم که هیچ‌گاه از یاد نبری! دوستت‌دارم.” نامه به پایان رسید ، اما نوایی تک تک کلمات و جملاتش را در ذهن کایرا زمزمه می‌کرد. شب بود ، نیمه‌های شب! شعله ها دیگر سویی نداشتند اما سلول کایرا برایش روشن بود ، برایش نورانی بود! حالا می‌خواست زودتر از پیش این داستان به اتمام رسد تا شاید دیداری کوتاه با او نسیبش گردد! - WRITER: @MyNovels73 -
Us: I fell in love with you , But you aren't real. The character: Oh , you're sure ?.
‌قفسه‌ی‌73،‌کتابخانهٔ‌خیابان64‌
#دوشسِ‌پشتِ‌نقاب | #The_duchess_behind_themask - WRITER: @MyNovels73 -
| | ‌ ‌ ‌ گوشه‌ای از سالن ، در سایه ایستاده بود. نگاهش به حلقه های طلایی دور مچ دستش بود! همین حلقه های نازک می‌توانست او را تا نزدیکی مرگ بکشاند! نگاهی به رامونا کرد ، گوشه‌ای از سالن درحالی که لباسی با عظمت برتن داشت ایستاده بود و با امپراطور گفت و گو میکرد ، همه منتظر جمع شدن اشراف در سالن محاکمه‌ی سلطنتی بودند! درب ها گشوده شدند و دو شوالیه ، درحالی که لرد رینبورگ را از بازوان گرفته و میکشاندند ، وارد سالن میشوند! هرکس بر جای خود می‌نشیند ، محاکمه‌ای که کایرا مدتها انتظارش را می‌کشید اکنون اغاز شد! سامانتا پس از گرفتن اجازه از امپراطور جلو می‌آید تا دلیل این احضار ناگهانی اشراف را توضیح دهد. – پس از سالها انجام جنایت در سایه‌ی یک مارکیز ، حالا وقت محاکمه‌ی آرلو رینبورگ رسیده! سامانتا سکوت کرد و امپراطور از تخت بلند شد و حرف قاضی را ادامه داد: – دست داشتن در مرگ ِدوک اسکات ، سال 654 ِکانیس ، پرورش گناهان ممنوعه به مدت هفت سال در عمارت محل زندگیت و .. ادوارد مکث کرد ، گوش ها همه تیز شدند ، برق در نگاه چشمان امپراطور تغییر کرد ، جوری خشم وجودش را فرا گرفته بود که چشمانش مانند شیری گرسنه در شکار طعمه ، میدرخشیدند! – و به آتش کشیدن قصر رز ، برای قتل ولیعهد و ملکه ! اندکی سکوت و سپس پچ‌پچ ها ، آرلو با خشم به امپراطور زل زده بود ، میخواست اتهامات را انکار کند که درد وجودش را گرفت! حالا فهمید این دردی که خودش به کایرا تقدیم کرده بود ، چگونه است. نوای خراشیده شدن نوک شمشیر بر روی سرامیک های سالن ، گوش ها را خراش داد. نگاه ها سمت سایه‌ای رفت و از آن سایه ، کایرا با پوزخندی بر لب به جلو آمد! شمشیرش را در دست گرفته بود و روی زمین می‌خراشید. و زمانی که به میانه‌ی سالن رسید نگاهی به ادوارد انداخت. – با اجازه‌ی امپراطور ، من ادامه میدم! مکثی کرد و شمشیرش را زیر گلوی رینبورگ گذاشت. – چشم داشتن به مقام ِگرند دوک ، قتل ِجانشین اصلی ِاین مقام ، برادرم کالیان آشیلیان د کانسیا ! متشنج کردن سرزمین هیولاها ، شوراندن افرادی در شمال و اخر از همه .. در سالن گشوده شد و ارابلا ، همراه دو شوالیه‌ی زره پوش که یک شخص شنل‌پوش را می‌آوردند وارد شدند. و ارابلا حرف کایرا را ادامه داد: – و استفاده از جادوی سیاه ، برای باز کردن راه هیولاها به درون شمال و .. گذاشتن طلسم قوی بر روی گرند دوشس! ادوارد که خودش از این اتهامات بی خبر بود ، به کایرا اشاره کرد تا شمشیرش را فعلا کنار بکشد ! حداقل اکنون در مقابل سامانتا کاری انجام ندهد از انجا که او از هیچ چیز با خبر نبود! کایرا شمشیرش را کنار کشید و غلاف کرد. رو کرد به جادوگر و گفت: – اینجا مقابل همه اعتراف کن! + م-مارکیز با واسطه‌ای .. م-ما رو برای اینکار ها خرید .. ادوارد پوزخندی زد و رو کرد به ارلو. – تو ، به اعدام محکوم میشی! پسرانت به آکادمی شبانه روزی میروند و مقام تو ، به پرنسس رامونا تعلق میگیره! ‌ ‌ پرنسس رامونا ، رامونا حالا نه یک رینبورگ بلکه او دوباره پرنسس کشور شد ، با طلاق گرفتن از شوهرش. و ادوارد دستور تخلیه‌ی بقیه‌ی افراد را صادر کرد و همه‌ی اشراف از سالن خارج شدند! آرلو از جا جهید و با خشم رو به جادوگر فریاد زد. – من به تو دستور ندادم احمق! جادوگر که دیگر عصبانی بود ، چیزی زمزمه کرد و جادویش را به سمت ارلو فرستاد! کایرا شمشیر کشید. جادوگر رو کرد به سمت امپراطور و سامانتا که نفرین مرگ را بر روی انها بگذارد که کایرا به میان آمد و قلب ِسیاه جادوگر را با شمشیر درید. خون سیاه رنگ از بدن ان جادوگر فوران کرد! نفرین مرگ ، به قلب دوشس رسیده بود به جای آن دو ، دستبندهای نور درخشیدند و کایرا از دردی که در لحظه‌ای تمام وجودش را گرفت ، توان پاهایش را از دست داد و زانو زد ! ولی هنوز با دستش به شمشیر تکیه زده بود و با دست دیگرش ، به سینه‌ی سمت چپش میکوبید تا دردش را از بین ببرد اما به این راحتی نبود! - WRITER: @MyNovels73 -