scarecrow
من دیوانهوار ناخن میجوم.
میلرزم،
موهایم را کوتاه نمیکنم؛
چشمهایم تارند ـ تار و خمار،
گاه تیغِ تیزی در دست میگیرم و با وجدی مستانه خیره به لبِ براق و تیز و باریکش میشوم.
بعد باخود میگویم ولش کن! بروم «چای» بخورم.
«سگ بریند به این اوضاع».
حالم بهم میخورد، میخواهم تف بیاندازم تو روی زندگی!
حیف که صورتش به بلندای آسمان است.
و عجب پیشانی بلندی!
تهوع دارم.
«مغزم تهوع دارد.» مغزها چهطور بالا میآورند؟
تب دارم. پدر میخواهد مرا ببرد دیوانهخانه؛
من طاقت ندارم. من فریاد میکشم. من مثل اسبهای وحشی رم میکنم!
لابد تو هم فکر میکنی من حیوانم ها؟
من فحش میدهم. من افکار خودم را چرخ میکنم، و با آن کتلت درست میکنم.
«من میترسم».
«من خزعبل میگویم.»
من دیوانهام. من گاوم، گاو!
من تقلا میکنم. اینها همهاش تقلاست. دست و پا زدن است!
«در باتلاق فرو رفتهام»
اما نه! یک وقت خیال نکنی من زیاد فکر میکنم ها؟ نه. من احمقم،
«من نشئه شوقم»! یکذره شوق که پیدا میکنم وجد مرا میبلعد.
آنقدر خیال میبافم که اندازه زرافه ها هم میشود.
مادر غمگین است. مادر گریه میکند. مادر برایِ سلامت روانم شب و روز دعا میخواند!
نمیدانم این خدا کجاست که نمیشنود، شاید گوشهایش سنگیناند!
عذاب میکشم. بس که با من مهربان است.
.. اَه!
مردم میآیند از هر کوفت و زهرماری که میخواهند با من حرف میزنند. خیال میکنند من میفهمم! هه... اینها دِگر عجب ابلههایی هستند.
گوشم سوت میکشد. نه فریاد میزند!
چقدر خیال بافتهام. چقدر فکر کردهام. عجب کودنی هستم ها!
بیا این چاقو را بگیر، گردنم را بزن! باور کن کثافت میزند بیرون.
من کثافتم. من خرابم. من هیچم، جانِ دلم هیچ.
[اَبلهانِ متشخص]، ۵۳
scarecrow
[آدمهایِ دیوانه]
انسانها، به شکل یک قانون آدمهای دیوانه را دوست ندارند.
مگر اینکه نقاشهای خوبی باشند، و آن هم فقط بعد مرگشان.
اما مفهوم دیوانگی روی زمین خیلی نامشخص و متناقض به نظر میرسد.
آنچه در یک حوزه کاملاً عاقلانه است، در حوزههای دیگر دیوانگی تعبیر میشود.
انسانهای اولیه بدون هیچ مشکلی برهنه این طرف و آن طرف میرفتند.
انسانهای خاصی، بیشتر در جنگلهای مرطوب استوایی، هنوز این کار را میکنند.
بنابراین باید نتیجه گرفت دیوانگی گاهی به زمان مربوط میشود و گاهی به کد پستی.
بهطور کلی، نکته مهم این است که اگر میخواهید روی زمین «عاقل» بهنظر برسید: «باید در جای درست باشید، درست لباس پوشیده باشید، حرفهای درست بزنید، و فقط روی علفهایی که از نوع درستی است قدم بگذارید.»
مغزم بوی تعفن میدهد.
نگاه کن حتی دیوار هم به من اخم میکند.
هرچه نازِ شیرآب را میکشم که قطره قطره اشک نریزد باز-
لبانش طعم خون میداد؛
بس که خونِ دل خورده بود!
میگفتم: آخر عزیزِ جانم به من بگو
کلاغها موجودات خبیثی هستند،
آدم را به منقار میگیرند و میبرند!
چراغ؟ گزگز میکند، چقدر خسته است.
مادر میگفت: بخواب حالت جا میآید،
آخر مادر تو میدانی آدم وقتی از خواب بیدار میشود چه اندوه سرسامآوری بر سرش آوار میشود؟!
خفه شو! اینجا همه ابلهاند. هیچ نمیفهمند
گفتم: میشود من را دوست داشته باشی؟ گفت: نه!
پدر همیشه میزد تو گوشم. آخ،
اولین دندانم هم همینجوری افتاد. میدانی که؟
گاوها آدم های بهتری میشدند؟! یا درختها.،
«من که ادعای فهم و شعور نداشتم. چرا من را آوردید دیوانهخانه»؟!