مغزم بوی تعفن میدهد.
نگاه کن حتی دیوار هم به من اخم میکند.
هرچه نازِ شیرآب را میکشم که قطره قطره اشک نریزد باز-
لبانش طعم خون میداد؛
بس که خونِ دل خورده بود!
میگفتم: آخر عزیزِ جانم به من بگو
کلاغها موجودات خبیثی هستند،
آدم را به منقار میگیرند و میبرند!
چراغ؟ گزگز میکند، چقدر خسته است.
مادر میگفت: بخواب حالت جا میآید،
آخر مادر تو میدانی آدم وقتی از خواب بیدار میشود چه اندوه سرسامآوری بر سرش آوار میشود؟!
خفه شو! اینجا همه ابلهاند. هیچ نمیفهمند
گفتم: میشود من را دوست داشته باشی؟ گفت: نه!
پدر همیشه میزد تو گوشم. آخ،
اولین دندانم هم همینجوری افتاد. میدانی که؟
گاوها آدم های بهتری میشدند؟! یا درختها.،
«من که ادعای فهم و شعور نداشتم. چرا من را آوردید دیوانهخانه»؟!