May 11
#تلـــــنگࢪانھ
هر که میخواهیم باشیم،
اگر #تقوا نداشته باشیم، فردا که
امتحان الهی پیش بیاید، زمین میخوریم..!
╭❣
╰┈➤ @mzhbiha59
🟢دختران این خاک برای داشتنِ #ایران_قوی پدر میدهند نه روسری...
#امربهمعروف_و_نهیازمنکر را فراموش نکنیم این یک وظیفه همگانی است پس نگوییم به من چه ربطی دارد.
「↳ @mzhbiha59」
شاید آنها حق داشتند که عشق را در میان کتاب ها قرار دادند!
شاید هیچ جای دیگری نمیتوانست زنده بماند…
🌱📚https://eitaa.com/yek_barg_ketab
اینجا قرار روایتی تک برگ
از کتاب ها درکنارهم داشته باشیم ✨
روایتی تک برگ از کتاب ها
اینجا قرار درمورد چیزای جالب توی کتاب ها صحبت کنیم و کنارهم یادبگیریم
🦋📚https://eitaa.com/yek_barg_ketab
🌷 زندگی، مدیریت لحظه هاست 🌷
(کانالی پر از مطالب تخصصی روان شناسی)
🔹در همه زمینه ها
(خانواده، ازدواج، فردی، جنسی ،تحصیلی و ... )
🙏 مطمئن باشید، این کانال
دریچه ی جدیدی توی زندگیتون باز میکنه
✅ حاوی مطالب جذاب روان شناسی
(متن، فیلم، ویس، داستان، تست هوش و ..)
تلفن مشاوره ۹۸۱۲ ۴۰۷ ۰۹۱۸
https://eitaa.com/Adamo_havva
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن 🦋 💙قسمت48💙 🌱《رقیه》🌱 وقتی رفتن ظرفای میوه و استکان نعلبکی ها رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت49💙
.. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کردم..
رفتم پایین.
ریحانه:سلاااااام..پلنگ صورتی😂
_اولن سلام دومن سلاااام موز جان😂(اون بولیز شلوار زرد پوشیده بود)
مامان:اع اع اع.خجالتم نمیکشن.الان من پلنگم یا باباتون؟یا نه من موزم یا باباتون😂
همه زدیم زیر خنده.
هعععی دلم واسه جنگ و دعوا با رضا تنگ شده بود.تصمیم گرفتم برم خونشون.
بوق...بوق...بوق..
_الو رضا سلام خوبی..
رضا:سلام خوبی.چیشده یادی از ما کردی؟
_میخوام بیام خونتون موهای همدیگه رو بکشیم دلم تنگ شد واسه دعواهامون
(میتونستم قیافه رضا رو در این😐حالت تصور کنم😂)
رضا:باشه قدمت روی چشم پلنگ.
_چرا پلنگ؟🤨
رضا:چون خیلی وحشی
_خیلی بی تربیتی😠
رضا:میدونم عزیزم.
_انقدر عزیزم عزیزم نکن زنت طلاقت میده😂خداحافظظظ😒
رضا:خدافظ😄
بعد ناهار ظرفا رو با ریحانه شستیم و در حین شستن به ریحانه گفتم..
_میای بریم خونه رضا؟
ریحانه:خونه رضا چخبره؟
_دعوا
ریحانه:دعوااااا😳
_آره.دلم برا دعواهامون تنگ شد.بریم خونشون موهای همو بکشیم،همو بزنیم
ریحانه:رقیه خودتی؟چیزی نخوردی؟سرت به جایی نخورده؟اصلا نگاهی به شناسنامت کردی؟دب اکبر ۲۲ سالشه.
_بله خودمم نگاه به شناسنامم کردم.دب اکبر؟
ریحانه:رفتم تو فاز عربی به جای خرس گنده گفتم دب اکبر😂
_هه هه هه چقدر بامزه ای تو😒
ریحانه:من برم آماده شمم😌
_بی شعور دارم باهات حرف میزنم😐
ریحانه:مگه نمیخوایم بریم؟خب برو آماده شو دیگه!
_یعنی خفه شم؟
ریحانه:افرین😊
_خیلی بی تربیتی.
بعدشم با دمپایی تا حیاط دنبالش رفتم و بعد خسته شدیم رفتیم آماده شدیم😂
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت49💙 .. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت50💙
توی راه گوشیم زنگ خورد،مرضیه بود.
_الو سلام.جانم مرضیه
مرضیه:سلام خوبی.چه خبر
_ممنون عزیزم.خبر خیر سلامتی
مرضیه:مزاحم که نشدم.
_نه بگو
مرضیه:برای اربعین از طرف دانشگاه میبرن کربلا،میای
همینطور که اشک آروم آروم از گونه هام سر میخورد گفتم...
_نمیدونم.اگر قسمت بشه که حتما میام.به مامان بابا میگم بهت خبر میدم
مرضیه:باشه قربونت برم.خدافظ
_خدافظ.
ریحانه:چیشد😨
_دانشگاهمون برا اربعین میخوان ببرنمون کربلا
ریحانه خشکش زد.شایدم خوشحال بود..هرچی بود دلم میسوخت براش ولی اینبار دیگه نمیخواستم برای خواهرم یا فاطمه بگذرم.
ریحانه در همون حالت گفتن
ریحانه:مسجدمونم میخوان ببرن میخواستم بهت بگم میای یا نه ولی خب مطمئن بودم مامان و بابا نمیذاشتن تنها برم🥺میشه با دانشگاه نری😭
_معلومه که با آبجی گلم میام.تازه،شاید زهرا هم باشه..
کوچه خیلی خلوت بود و ریحانه همونجا پرید بغلم...
رفتیم در خونه رضا رو زدیم
رضا:بهههه عروس خانم گل
_اه اه اه اه اینجوری نگو بدم میاد😒همون آجی گلم خوبه😌
ریحانه:سلاااااااممم😍
بعدشم پرید بغل رضا
_اه اه اه خیلی لوسین شما.من رفتم پیش زهرا جونم.عزیزم.عشقم.خانم دکتر مهربونم
زهرا:اوووو بسه بسه بسه.دوباره مثل اون دفعه از دکتر شدن پشیمون میشم ها😂
همه با تعارف های رضا و زهرا رفتیم داخل و نشستیم.زهرا چایی آورد داشتیم میخوردیم که بدون مقدمه گفتم.
_کربلا میرین؟
چایی پرید توی گلوی زهرا و رضا زد به پشتش.
زهرا:شما از کجا میدونستین؟امشب میخواستیم بیایم خونتون بهتون بگیم.
ریحانه:با کاروان مسجد میرین دیگه..
زهرا:واااییی آره...شما هم میاایینننن😍
_بعله🌱
زهرا:وااایی خیلییی خوشحالم.
تقریبا یک ماه به اربعین مونده بود.
قرار بود یه صیغه محرمیت ساده بین من و آقا محسن خونده بشه و بعد محرم و صفر و پایان ماموریتش عقد کنیم💍
مامان و بابا بنا به دلایلی نمیتونستن بیان(نویسنده:خودمم نمیدونم به چه دلیلی.بهتره توی زندگی شخصیشون دخالت نکنیم😂)💔ولی خب چون با زهرا و رضا و ریحانه باهم بودیم نگرانیشون کم بود...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
「↳ @mzhbiha59」
22.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مداحی
بانوای گرم سجاد محمدے
هیئت حسین ابن علی صرم
#شب_جمعه
#وعده_صادق
#یحیی_السنوار
「↳ @mzhbiha59」