eitaa logo
مذهبی ها🕊
309 دنبال‌کننده
1هزار عکس
825 ویدیو
16 فایل
کپی؟ حلالت‌مومن 🌷 کانال های دیگمون👇 https://eitaa.com/joinchat/3146187766Ca990181ae4 شهدا https://eitaa.com/joinchat/2161574991C3cf5fc34c5 استیکر فرهنگی و مذهبی 🍃 تبلیغات👇 @akbare599
مشاهده در ایتا
دانلود
🟢دختران این خاک برای داشتنِ پدر می‌دهند نه روسری... را فراموش نکنیم این یک وظیفه همگانی است پس نگوییم به من چه ربطی دارد. 「↳ @mzhbiha59
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شاید آنها حق داشتند که عشق را در میان کتاب ‌ها قرار دادند! شاید هیچ جای دیگری نمی‌توانست زنده بماند… 🌱📚https://eitaa.com/yek_barg_ketab اینجا قرار روایتی تک برگ از کتاب ها درکنارهم داشته باشیم ✨
روایتی تک برگ از کتاب ها اینجا قرار درمورد چیزای جالب توی کتاب ها صحبت کنیم و کنارهم یادبگیریم 🦋📚https://eitaa.com/yek_barg_ketab
🌷 زندگی، مدیریت لحظه هاست 🌷 (کانالی پر از مطالب تخصصی روان شناسی) 🔹در همه زمینه ها (خانواده، ازدواج، فردی، جنسی ،تحصیلی و ... ) 🙏 مطمئن باشید، این کانال دریچه ی جدیدی توی زندگیتون باز میکنه ✅ حاوی مطالب جذاب روان شناسی (متن، فیلم، ویس، داستان، تست هوش و ..‌) تلفن مشاوره ۹۸۱۲ ۴۰۷ ۰۹۱۸ https://eitaa.com/Adamo_havva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن 🦋 💙قسمت48💙 🌱《رقیه》🌱 وقتی رفتن ظرفای میوه و استکان نعلبکی ها رو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت49💙 .. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کردم.. رفتم پایین. ریحانه:سلاااااام..پلنگ صورتی😂 _اولن سلام دومن سلاااام موز جان😂(اون بولیز شلوار زرد پوشیده بود) مامان:اع اع اع.خجالتم نمیکشن.الان من پلنگم یا باباتون؟یا نه من موزم یا باباتون😂 همه زدیم زیر خنده. هعععی دلم واسه جنگ و دعوا با رضا تنگ شده بود.تصمیم گرفتم برم خونشون. بوق...بوق...بوق.. _الو رضا سلام خوبی.. رضا:سلام خوبی.چیشده یادی از ما کردی؟ _میخوام بیام خونتون موهای همدیگه رو بکشیم دلم تنگ شد واسه دعواهامون (میتونستم قیافه رضا رو در این😐حالت تصور کنم😂) رضا:باشه قدمت روی چشم پلنگ. _چرا پلنگ؟🤨 رضا:چون خیلی وحشی _خیلی بی تربیتی😠 رضا:میدونم عزیزم. _انقدر عزیزم عزیزم نکن زنت طلاقت میده😂خداحافظظظ😒 رضا:خدافظ😄 بعد ناهار ظرفا رو با ریحانه شستیم و در حین شستن به ریحانه گفتم.. _میای بریم خونه رضا؟ ریحانه:خونه رضا چخبره؟ _دعوا ریحانه:دعوااااا😳 _آره.دلم برا دعواهامون تنگ شد.بریم خونشون موهای همو بکشیم،همو بزنیم ریحانه:رقیه خودتی؟چیزی نخوردی؟سرت به جایی نخورده؟اصلا نگاهی به شناسنامت کردی؟دب اکبر ۲۲ سالشه. _بله خودمم نگاه به شناسنامم کردم.دب اکبر؟ ریحانه:رفتم تو فاز عربی به جای خرس گنده گفتم دب اکبر😂 _هه هه هه چقدر بامزه ای تو😒 ریحانه:من برم آماده شمم😌 _بی شعور دارم باهات حرف میزنم😐 ریحانه:مگه نمیخوایم بریم؟خب برو آماده شو دیگه! _یعنی خفه شم؟ ریحانه:افرین😊 _خیلی بی تربیتی. بعدشم با دمپایی تا حیاط دنبالش رفتم و بعد خسته شدیم رفتیم آماده شدیم😂 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
مذهبی ها🕊
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت49💙 .. تیشرت و شلوارمو با یه بولیز شلوار صورتی ست عوض کر
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت50💙 توی راه گوشیم زنگ خورد،مرضیه بود. _الو سلام.جانم مرضیه مرضیه:سلام خوبی.چه خبر _ممنون عزیزم.خبر خیر سلامتی مرضیه:مزاحم که نشدم. _نه بگو مرضیه:برای اربعین از طرف دانشگاه میبرن کربلا،میای همینطور که اشک آروم آروم از گونه هام سر میخورد گفتم... _نمیدونم.اگر قسمت بشه که حتما میام.به مامان بابا میگم بهت خبر میدم مرضیه:باشه قربونت برم.خدافظ _خدافظ. ریحانه:چیشد😨 _دانشگاهمون برا اربعین میخوان ببرنمون کربلا ریحانه خشکش زد.شایدم خوشحال بود..هرچی بود دلم میسوخت براش ولی اینبار دیگه نمیخواستم برای خواهرم یا فاطمه بگذرم. ریحانه در همون حالت گفتن ریحانه:مسجدمونم میخوان ببرن میخواستم بهت بگم میای یا نه ولی خب مطمئن بودم مامان و بابا نمیذاشتن تنها برم🥺میشه با دانشگاه نری😭 _معلومه که با آبجی گلم میام.تازه،شاید زهرا هم باشه.. کوچه خیلی خلوت بود و ریحانه همونجا پرید بغلم... رفتیم در خونه رضا رو زدیم رضا:بهههه عروس خانم گل _اه اه اه اه اینجوری نگو بدم میاد😒همون آجی گلم خوبه😌 ریحانه:سلاااااااممم😍 بعدشم پرید بغل رضا _اه اه اه خیلی لوسین شما.من رفتم پیش زهرا جونم.عزیزم.عشقم.خانم دکتر مهربونم زهرا:اوووو بسه بسه بسه.دوباره مثل اون دفعه از دکتر شدن پشیمون میشم ها😂 همه با تعارف های رضا و زهرا رفتیم داخل و نشستیم.زهرا چایی آورد داشتیم می‌خوردیم که بدون مقدمه گفتم. _کربلا میرین؟ چایی پرید توی گلوی زهرا و رضا زد به پشتش. زهرا:شما از کجا میدونستین؟امشب میخواستیم بیایم خونتون بهتون بگیم. ریحانه:با کاروان مسجد میرین دیگه.. زهرا:واااییی آره...شما هم میاایینننن😍 _بعله🌱 زهرا:وااایی خیلییی خوشحالم. تقریبا یک ماه به اربعین مونده بود. قرار بود یه صیغه محرمیت ساده بین من و آقا محسن خونده بشه و بعد محرم و صفر و پایان ماموریتش عقد کنیم💍 مامان و بابا بنا به دلایلی نمیتونستن بیان(نویسنده:خودمم نمیدونم به چه دلیلی.بهتره توی زندگی شخصیشون دخالت نکنیم😂)💔ولی خب چون با زهرا و رضا و ریحانه باهم بودیم نگرانیشون کم بود... 💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎 「↳ @mzhbiha59
22.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ مداحی بانوای گرم سجاد محمدے هیئت حسین ابن علی صرم 「↳ @mzhbiha59
نماهنگ آرامش.mp3
3.33M
از همون بچگیام... نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ 「↳ @mzhbiha59
♨️عاشقانی که مدام از فرجت می‌گفتند عکسشان قاب شد و از تو نیامد خبری... آجرک الله یا صاحب الزمان💔 🇮🇷l‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌↳ @mzhbiha59