eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
831 عکس
561 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهارم انقدر حرف زد و سوال پرسید که دیگه نتونستم در برابر زبونش مقاومت کنم
🍃رمان زیبای قسمت پنجم با باز شدن در خونه از بوی قورمه سبزی سرم گیج رفت. خلاصه همه‌چی رو یادم رفت و بدون اینکه توجهی ب لباسام ک ازش آب می‌چکید داشته باشم، مستقیم رفتم آشپزخونه مثه قحطی زده‌ها شیرجه زدم سمت گاز و در قابلمه رو برداشتم و یه نفس عمیق کشیدم تو حال خوشم غرق بودم ک یهو صدای جیغی من رو از اون حس قشنگم بیرون کشید فاااااااااااطمهههههههههههههههههههههه با این وضع اومدییی آشپزخونه؟! مگه نمی‌دونی بدم میادد؟ بدووو برو بیروووون به نشونه تسلیم دستام رو بالا گرفتم قیافم رو مظلوم کردم و گفتم : چشمم مامان جان چرا داد میزنی زَهرم ترکید مامان: بلااا و مامان جان، بدو برو لباسات رو عوض کن چشمممم ولی خانوم اجازه هست چیزی بگم ؟؟؟ یجوری نگام کرد و آماده بود چرت و پرت بگم و یه چیزی برام پرت کنه که گفتم: سلامممم مامان: علیییککک، برووو فهمیدم اگه بیشتر از این بمونم دخلم اومده داشتمم میرفتم سمت اتاقم ک دوباره داد زد +فاااااااطمههههههههه _جانمممممممم +وایستا ببینم با تعجب نگاش می‌کردم اومد نزدیکم دستش و گرفت زیر چونه‌ام و سرم و به چپ و راست چرخوند یهو محکم زد تو صورتش چند لحظه که گذشت تازه یه هولی افتاد تو دلم و حدس زدم که چی‌ شده +صورتت چی شده؟؟ به مِن مِن افتادم و گفتم _هان؟ صورتم؟ صورتم چی شده؟ چپ چپ نگام کرد جوری که انگاری داره میگه خر خودتی دیدم اینجوری فایده نداره اگه تعریف نکنم چی شده دست از سرم بر نمی‌داره گلوم رو صاف کردم و گفتم: چیزی نشده فقط اون شب که خودم مجبور شدم برم کلاس یهو یکی پرید وسط حرفم و گفت؛ خب ؟؟؟ نفسم حبس شد و برگشتم عقب با چشمای جدی پدرم روبه‌رو شدم تو چشاش همیشه یه نیرویی بود که اجازه نمی‌داد دروغ بگم بهش. نگاهش نافذ بود.حس می‌کردم میتونه ذهنم رو بخونه اگه به چشمام نگاه کنه. واسه همین سرم و گرفتم پایین و بعد چند لحظه مکث گفتم: سلام‌ وقتی جوابم رو داد یه خورده امیدوارتر شدم و ادامه دادم: هیچی دیگه داشتم می‌گفتم تو راه بودم که یهو پام به یه سنگ گنده گیر کرد و خوردم زمین من رو هم که می‌شناسید چقدر دست و پا چلفتیم؟ اینارو که گفتم بدون حتی لحظه‌ای مکث رفتم سمت اتاقم و گفتم: میرم لباسم رو عوض کنم اگه می‌موندم مطمئنا بابای زیرک من به این سادگیا نمی‌گذشت و همه‌چی رو می‌فهمید... لباسام رو عوض کردم دوباره یه خرده کِرِم زدم به صورتم تو دلم به بارونم بد و بیراه گفتم که باعث شد صورتم مشخص بشه دوباره رفتم آشپزخونه قبل اینکه برم داخل یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ریلکس باشم نشسته بودن سر میز یه صندلی و کشیدم بیرون و نشستم روش برای اینکه جو رو یه خرده عوض کنم و بار سنگین نگاهشون برام سبک‌تر شه گفتم _به به مامان خانوم چه کرده دلارو دیوونه کرده مادرم به یه لبخند ساده اکتفا کرد ولی پدرم همون قدر جدی و پر جذبه غذاشو میخورد و واکنشی نشون نداد فقط گاه و بیگاه زیرچشمی به صورتم نگاه می‌کرد سعی کردم به چیزی جز قورمه سبزی که دارم می‌خورم فکر نکنم تازه همه‌چی رو یادم رفته بود که بابام گفت: حالا مجبور نبودی انقدر اذیت کنی خودت رو نفهمیدم منظورش رو منتظر موندم ادامه بده که گفت: صورتت رو میگم. لازم نبود انقدر رنگ آمیزی کنی روش رو حالا که دیده شد چی رو پنهون میکنی؟ چیزی نگفتم مامانم بابام رو نگاه کرد و گفت: میشه بعدا راجبش صحبت کنید؟ بابام دوباره روش رو کرد سمت من و انگار نه انگار که صدای مادرم رو شنیده ادامه داد: خب منتظرم کامل کنی حرفت رو سعی کردم دستپاچه نشم که فکر کنه دروغ میگم: گفتم دیگه خیره نگام کرد که ادامه دادم _خب یه دزد دنبالم کرد منم فرار کردم خوردم زمین. بعدشم یه چند نفر اومدن و اونم ترسید دررفت بابام پیروزمندانه به مادرم نگاه کرد و پوزخند زد و گفت +خب دیدی که حق با من بود؟ چیزایی ک من میگم، محدودیت نیست اونارو میگم که از این مشکلا پیش نیاد همیشه نیستن آدمایی ک اینجور مواقع سر برسن و آقا دزده فرار کنه روش و کرد سمت من و گفت +شماهم بدون مادرت دیگه جایی نمیری تا وقتی که ی سری چیزا و بفهمی بعدم بدون اینکه اجازه بده حرفی بزنم یا اعتراضی کنم رفت کلافه دستم و به سرم گرفتم و برای هزارمین بار تکرار کردم: کاش تک فرزند نبودم. رو به مادرم گفتم: یعنی چی مگه من بچم؟؟شیش ماه دیگه کنکور دارم دارم میرم دانشگاه آخه این با عقل کی جور درمیاد که با مامانم برم اینو اونور یه نگاه به بشقاب انداختم کوفتم شد نتونستم دیگه بخورم از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و در رو محکم پشتم بستم... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجم با باز شدن در خونه از بوی قورمه سبزی سرم گیج رفت. خلاصه همه‌چی رو یادم
🍃رمان زیبای قسمت ششم نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن آخه یعنی چی مگه حکومت نظامیه!! این چه وضعشه... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم به اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فکر میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری... اَه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرش رو گرفتم و برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت می‌بردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دو تا پسره افتادم خودم رو پرت کردم رو تخت و قفل گوشیم رو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکس رو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به آدرس کردم خب از خونه‌مون تا این آدرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتش هم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد. یه چهره کاملا عادی با قد متوسط. ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون. قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودش رو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن. به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده! همینجور که داشتم به فداکاریش فکر می‌کردم و عکس رو این ور اون ور می‌کردم متوجه شدم که دوستش هم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکس رو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسش رو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته‌ای داشت و محاسن رو صورتش جذبه‌ش رو بیشتر می‌کرد چیز دیگه‌ای تو اون عکس بی‌کیفیت دیده نمی‌شد. موبایلم رو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس می‌خوندم. کتاب تست فیزیکم رو باز کردم و بعد حل کردن دو تا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا. چقدر زجرآور بود که نمی‌تونستم ذهنم رو متمرکز کنم اعصابم خرد بود خواستم تست سوم رو شروع کنم که یاد مراسم‌شون افتادم که از فردا شب شروع می‌شد. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئت‌شون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیرمعقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمی‌شناسم حرف بزنم. بیخیال شدم و سعی کردم ذهنم رو متمرکز کنم تایم‌ گرفتم و سعی کردم به هیچی جز خودم و درسام و پزشکیِ دانشگاه تهران فکر نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خرد می‌شد خب اگه بلد نیستی نزن چرا چرت و پرت میگی!! همین‌جوری حرص می‌خوردم و بلند بلند غر می‌زدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شد و گفت +بس کن با این وضع می‌خوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دستشویی‌های بیمارستانم‌ نمیدن چه برسه به پزشکی. با این حرفش پکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمی‌دونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافم رو کج و کوله کردم و ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماش رو تو هم کرد خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن بابات رو که می‌شناسی تو سعیت رو کن قبول شی و گرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی. با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودم رو کنترل کردم و گفتم +بله خودم می‌شناسم‌شون ظرف میوه رو گذاشت رو زمین و خودش رفت بیرون. ازش تشکر کردم و گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌ بیشتر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه می‌رفت! واقعا دلیل این همه سختگیری رو نمی‌فهمیدم خواستم بی‌خیال همه اتفاقایی که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمی‌شد لپ تاپم رو روشن کردم و رفتم دوباره اهدافی رو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمی رو برداشتم و جوری تو بحرش غرق شدم که گذر زمان رو متوجه نشدم با صدای در به خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در رو آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتم رو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردم و گفتم _نیام؟ روشو برگردوند و گفت +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق رو باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستش رو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستم رو از رو دستش برداشت و گفت +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمی‌تونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی‌روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
رویارویی ناهید کیانی و کیمیا علیزاده تقابل دو دختر از ایران زمین نبود؛ بلکه تقابل وطن پرستی و پایبندی به ارزشها بود با وطن فروشی و نادیده گرفتن ارزشها! چه خوب است که قبل از هر کاری بیندیشیم که عزت و شرف خود را با چه معاوضه می کنیم و انسانیت خود را ارزان نفروشیم🤔 ✍️اشرف صالحی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
👺 منافق زمانت را بشناس "فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ فَيَتَّبِعُونَ مَا تَشَابَهَ مِنْهُ ابْتِغَاءَ الْفِتْنَةِ " آل عمران/۷ 🔺قرآن کریم منافقین را کسانی معرفی می‌کند که به دنبال فتنه و مضطرب کردن جامعه و مردم اند. 🔺 آنان برای رسیدن به مقاصد شوم خود به متشابهات تمسک می‌کنند. برعکس مومنان که به محکمات عمل می‌نمایند. 🌀 این روزها می‌بینیم عده‌ای با شایعه پراکنی و مطالب نادرست و ناقص و مربوط به ۴۵ روز قبل، برای ایجاد فتنه و تشویش اذهان مردم ، خبرهایی را درباره طرح نور و حجاب منتشر می‌کنند. 🔹ویژگی این فتنه ؛ 🔘 تمسک به خبرهای ناقص و مشتبه 🔘 ارتباط بی‌ربط آن به حمله موشکی به اسرائیل 🔘 مانند فتنه قبل، در ابتدا ورود سلبریتی های ورزشی و سیاسی و.. به موضوع 🔘 بیان تحلیل‌های نادرست و ربط آن به نظام اسلامی. 🔥 یکی از مهم‌ترین خاصیتهای فتنه این است که نقاب از چهره های کنار می‌رود و کسانی که تا دیروز چهره‌ای انقلابی و مردمی داشته‌اند، صورت واقعی خود را نمایان می‌کنند. 🎃 لیبرالها، تکنوکراتها، حجاب استایل‌ها، مذهبی صورتی‌ها ، سلبریتی‌ها و هر اسم دیگری که قصد نادیده گرفتن حکم خداوند و حجاب را داشته باشند، چه بدانند و چه ندانند، در صف فتنه‌انگیزان وارد شده‌اند. ✍ ر.میربمانی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
۱۳۹۸؛ کیمیا علیزاده: بخاطر محدودیت لباس نمی‌توانستم عملکرد خوبی نشان دهم! ۱۴۰۳؛ کیمیا علیزاده در المپیک پاریس به حریف ایرانیِ محجبه خود باخت.. :)))) ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepoochک
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت ششم نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن آخه یعنی چی مگه حکومت نظامیه!! این
🍃رمان زیبای قسمت هفتم شام رو تو آرامش بیشتری خوردیم همه‌ش داشتم فکر می‌کردم فردا شب که مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟ وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد از مادرم پرسیدم: _مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان؟ +فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم. غروب میرم تا ۲ شب، چطور؟ تو فکر فرو رفتم و گفتم _هیچی برگشتم به بهترین و آروم‌ترین قسمت خونه‌مون یعنی اتاقم خب حالا چه کنم؟ بابامم که غروب تازه میاد اوففف نمی‌دونم چرا ولی دلم خیلی می‌خواست که برم. شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد که ببینم‌شون. یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و من رو حتی به یادم نمی‌آوردن. ولی من باید می‌دیدم‌شون. وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تلویزیون. مشغول بالا پایین کردن شبکه‌ها بودم اما نگام به چهره پر جذبه بابام بود. متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه‌های کتاب وقتی دیدم حواسش بهم نیست تلویزیون رو بی‌خیال شدم و دستم ررو گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت ‌ پرجذبه بود ولی خیلی مهربون در عین حال به هیچ بشری رو نمی‌داد و کم پیش میومد احساساتش رو بروز بده با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمی‌کشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون مثه شاهزاده‌ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم روبه‌روی مشکلاتم درسته یه خرده بعضی از حرفاش اذیتم می‌کرد اما این رو هم می‌دونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش پدر و مادر من نمی‌تونستن بچه‌ای داشته باشن. به دنیا اومدن من یه جور معجزه بود براشون... از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاش رو بوسیدم و دوباره تند رفتم تو اتاقم. یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت. پریدم رو تختم تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز من رو بچه بدونه آخه این چه کاریه؟! یه خرده که گذشت چشام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد. +فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردی با صدای مامان چشام رو باز کردم و به ساعت فانتزی رو دیوار روبه‌روم نگاه کردم، ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی می‌کردم تا جایی که می‌تونم نمازام رو بخونم سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش درآوردم و رو سرم گذاشتم. چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد. نمازم رو خوندم و کلی انرژی گرفتم. بعدش چندتا از کتابام رو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یه خرده هم پول برداشتم. رفتم جلو میز آینه‌م نشستم یهخرده به صورتم کرم زدم که از حالت جنی دربیام موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده‌های زیادی که داشت یه لیوان برا خودم ریختم و با عسل نوش جان کردم دوباره برگشتم اتاقم.از بین مانتوهای تو کمد که مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه‌ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم. یه شلوار جین به همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری رو باز کردم. این کمدم پر از شاخه‌های روسری و شال و مقنعه بود. چون داشتم می‌رفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم گذاشتم سرم و یه خرده کشیدمش عقب موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه‌ش از پایین مقنعه‌ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب‌تر کشیدم حالا فقط یه خرده از ریشه‌های موهای بورَم معلوم بود ادکلن خوشبوم رو برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکی‌م‌ شدم‌ از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم. چون راه زیادی نبود پیاده می‌رفتم تا یه خرده ورزش هم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه‌م اینجوری بود یه مغازه‌ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم‌ و بی‌سروصدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم. کتابام رو درآوردم و به ترتیبی که باید می‌خوندم رو میزم چیدم‌شون. اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست! ساعت مچیم رو درآوردم و گذاشتم روبه.روم تا مثلا مدیریت زمان کرده باشم دین و زندگی رو باز کردم و شروع کردم... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتم شام رو تو آرامش بیشتری خوردیم همه‌ش داشتم فکر می‌کردم فردا شب که مادر
🍃رمان زیبای قسمت هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکی‌ای هم نمونده بود برام. احساس ضعف می‌کردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و در برابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم‌ تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگم رو هم بخونم مشغول برنامه‌ریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم. معمولا پنج شنبه‌ها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمی‌آوردم. یه گوشی می‌آوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن مامان بود. از سالن رفتم بیرون و جواب دادم. +سلام مامان جان خوبی؟ _بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب خندید و گفت +امان از دست تو. بیا پایین برات غذا آوردم. _ای به چشممم جانِ دل تلفن رو قطع کردم و با شتاب دوییدم بیرون. دم در وایستاده بود. با دیدنش جیغ کشیدم و خودم رو پرت کردم بغلش مامان کلافه گفت +عه بسه دیگه دختر بیا اینو بگیر دیرم شده. چیه این جلف بازیا که تو در میاری آخه به حالت قهر روم رو کردم اونور. نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتم رو بوسید و گفت +خیلِ خب ببخشید. برگشتم و مظلومانه نگاش کردم _کجا به سلامتی؟ +میرم بیمارستان _عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که +نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خرده زودتر برم ‌ آخه میخاد بره پیش مادر مریضش دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم _اخی باشه +فقط فاطمه غذاتون رو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین تو هم یه خرده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد. چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم. رفتم بالا و تو سالن غذاخوری نشستم یه نگاه به نایلون غذا انداختم و تو دلم گفتم خدا خیرت بده... در نایلون رو باز کردم و با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه مامانم رفتم یه برش از پیتزام رو بر داشتمو شروع کردم به خوردن خواستم برش دوم رو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم. مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم رو جمع کردم کتابام رو پرت کردم توش ساعت مچیم رو دور دستم بستم و با کله پرت شدم بیرون. نتونستم از پیتزام بگذرم درشو بستم و با عجله انداختمش تو نایلون کولم رو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه. همه‌ش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه چقد دلم‌ می‌خواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت. یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت می‌کرد می‌افتادم و بیشتر دلم پر می.کشید کاش میشد برم و تجربه‌اش کنم سرم رو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام. تو راه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم. کلید انداختم و در رو باز کردم از راهرو حیاط عبور کردم و رسیدم به خونه ویلایی‌مون وسط یه باغ ۷۰۰ متری در خونه رو باز کردم و رفتم تو. کفشم رو گذاشتم تو جا کفشی و کولم رو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل. خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذام رو گذاشتم رو میزغذاخوری. رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم. یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهام رو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه گوشی خودم رو از تو کشو درآوردم و یه نگاهی بهش انداختم. خبری نبود . رو تختم رهاش کردم و خیلی سریع رفتم سمت دستشویی به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیق‌تر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود از دستشویی اومدم بیرون و یه راست نگام رفت پی ساعت تقریبا پنج شده بود صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه..‌‌. نشستم پشت میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد رفتم تو هال و تلفن رو برداشتم. شماره بابا بود +الو سلام دخترم _ سلام پدر جان +عزیزم یه لطفی می‌کنی کاری رو که میگم انجام بدی _بله حتما چرا که نه +پس بی‌زحمت برو تو اتاقم (رفتم سمت پله‌ها دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا ) _خب +کمد کت شلوارای من رو باز کن کت شلوار مشکیم رو در بیار (متوجه شدم که خبراییه) _جایی میرین به سلامتی؟ ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
این هم از افاضات آقای آذری جهرمی هر دم از این باغ.... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
این حجم از ناعدالتی، واقعا جای فرار و اعتراض داره.... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🏴📍 ❞ مردم حتى با شهادت اباعبدالله عليه‌السلام به على‌بن‌الحسين عليه‌السلام روى نياورند و با كنار زدن يزيد به حكومت علوى نپيوستند، كه نان و رفاهى كه آن‌ها مى‌خواستند به اين ولايت سنگين، نياز نداشت. ✍🏻 عین_صاد (استاد علی صفایی حائری) ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
کریمی. روضه حضرت رقیه.mp3
2.63M
نگاش به سمت آسِمون ستاره‌هارو می‌شِمُرد خسته میشد بلند میشد زخمای پا رو می‌شِمُرد💔😭 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم
🍃رمان زیبای قسمت نهم +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن. _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصلا +چیزی شده؟ _نه فقط مامانم که امشب بیمارستانه. +میخای من نرم؟ _نه نه حتما برین +پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت با هول ولا گفتم _نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف می‌زنیم باهم . +باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار _چشم باباجون +کت و شلوار منم بیار دم در یکی رو فرستادم بیاد بگیره ازت _چشم +مراقب خودت باش. کاری نداری؟ _نه باباجون +پس خداحافظ خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم کت و شلوار رو از تو کمد درآوردم و گذاشتمش تو کاور چادر گل گلی مامانم رو گرفتم و رفتم پایین. به محض پایین اومدن از پله‌ها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادر سرم کردم سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم در رو باز کردم و یه آقایی رو دیدم سلام کردم و گفتم _بابام فرستادتون؟ +سلام بله کت شلوار رو دادم دستشو محکم در رو بستم نمی‌دونم چجوری راه حیاط تا اتاقم رو طی کردم می‌دوییدم و تند تند خدا رو شکر می‌کردم همین‌که در اتاقم رو باز کردم صدای اذان مغرب رو از مسجد کنار خونه‌مون شنیدم در اتاق رو بستم و تند رفتم سمت دسشویی وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق سجاده رو پهن کردم و با همون چادر مامانم خیلی زود نمازم رو خوندم... قلبم تند می‌زد چراغ اتاقم رو روشن کردم و نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش کرم پودرم رو برداشتم و شروع کردم به پوشوندن جوشای روی صورتم با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمی‌تونستم از جوشام بگذرم... به همونقدر اکتفا کردم موهام رو باز کردم و شونه کشیدم بعدشم بافتمشون ‌‌ از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام درش رو باز کردم و بهشون خیره شدم دستم رو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم و مشغول بستن دکمه‌های مانتوم شدم همین‌جور می‌بستم ولی تمومی نداشت بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت بعد تموم شدن‌شون رفتم سمت کمد روسری‌ها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم همه‌ی موهام رو ریختم تو شال بعد اینکه لباسام رو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه. قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایل توش رو یه بار چک کردم ‌ کیف پول، قرآن، آینه ... عطر رو یادم رفته بود. از رو میزم ورداشتم و به مچ دستام زدم و بعد دستم رو روی لباسام کشیدم. عطرم انداختم تو کوله‌ام اوممم گوشیم نبود رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم رفتم سمت تخت و موبایلم رو برداشتم به شماره‌ای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم... پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم _همین رو کم داشتیم ‌با بی‌میلی تلفن رو جواب دادم _الو سلام +بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه جاان. خوبیییی؟(تو آینه برا خودم چش غره رفتم ) _بله مرسی. شما خوبی؟ +مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود؟ (از این حرفاش دیگه حالم بهم می‌خورد) _نه نمیشه +حالت خوبه؟ چرا اینطوری حرف می.زنی؟ _دارم میرم جایی می.ترسم دیر شه ‌ میشه بعدا حرف بزنیم؟ +کجا میری؟ بیام دنبالت؟ (این‌دفعه محکم‌تر زدم تو سرم) _نه بهت زحمت نمی‌دم. خودم میرم +چه زحمتی ‌اتفاقا نزدیکتم. الان میام تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن رو قطع کرده دلم می‌خواست یه دست خوشگل خودم رو بزنم از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم. زیپ کولم رو بستم و گذاشتمش رو دوشم از اتاق اومدم بیرون و آروم درش رو بستم از جا کفشی کفش مشکی بندیم رو در آوردم و نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینش رو شنیدم کارم که تموم شد با آرامش مسیر حیاط رو طی کردم. در رو باز کردم و با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم. در خونه رو قفل کردم و نشستم تو ماشینش... تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد منم سعی کردم گرم جوابش رو بدم سلام کردم و لبخند زدم که گفت: +خوبی خانوم خانوما؟ _خوبم تو چطوری؟ +الان که افتخار دیدن شمارو خداوند به من حقیر داده، عاالی در جوابش خندیدم ماشین رو روشن کرد و گفت: +خب کجا تشریف می‌بردید؟ -هیئت تا این رو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت:کجا!!!!!؟ -هیئت دیگه هیئت نمی‌دونی چیه؟ +چرا می‌دونم چیه ولی آخه تو که هیئت نمی‌رفتی! -خو حالا اشکالی داره برم؟ شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات +نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش رو بگو گوشیم رو از کیفم برداشتم و آدرس رو خوندم براش با دقت گوش داد و گفت: +خب ۲۰ دیقه‌ای راهه این رو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته برای همین پرسیدم _مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیفتیا... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای قسمت دهم + نه بابا چه زحمتی. پیش بابا بودم کارم تموم شد. در حال حاضر بیکارم _خوبن عمو و زن عمو؟ +خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش می‌زنم، یکی از بهترین قاضی‌های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره‌های زندگی‌شون با هم بودن دوستی‌شون از مقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من یه بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده به خاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌ شدیم ۵ سال ازم بزرگتره. از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم رو پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه‌اش به من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتاد و منم موندم تو‌ منگنه البته باید اینم اضافه کنم که سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه می‌شدم که محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحت‌شون نکرده باشم چیزی نمی‌گفتم و سعی می‌کردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون، بااراده، محکم، از همه مهمتر می‌دونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد که جز به چشم یخ برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش به روبه.روش بود موهای خرماییش صاف بود و انگاری جلوی موهاش رو با ژل داده بود بالا چشمای کشیده و درشت مشکی داشت بینی‌ش معمولی بود و به چهره‌ش میومد فرم لباش تقریبا باریک بود صورتشم کشیده بود چهارشونه بود با قد بلند. یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه‌ایم تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود که از پیش پدرش برمی‌گشت از بچگی دوست داشت وکیل شه. فکر می‌کنم تحت تاثیر پدرامون قرار گرفته بود یه ساعت شیک نقره‌ایم دستش بود که تیپش رو کامل کرده بود همینطور که مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش که دیدم بعلهه با یه لبخند ژکوند داره نگام می‌کنه. تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی‌عقلی خو آخه دختره‌‌ی خل تو هر کی رو اینجوری نگاه کنی فکر می‌کنه عاشقش شدی چه برسه مصطفی که... لبخند از لباش کنار نمی‌رفت با هیجانی که ته صدای بم و مردونه‌ی قشنگش حس می‌شد گفت + به جوونیم رحم کن دختر جان نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالاها محو نمیشه سرم پایین بود که ماشین ایستاد با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین رو کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🌷باب الحوائج شهدای قائمشهر شهید سید جعفر مظفری🌷 🔺شهید 18 ساله ای که مثل مادر 18 ساله اش حضرت زهراس با پهلویی شکسته به شهادت رسید...! شهيد سيد جعفر مظفرى بيست و هشتم شهريور 1344 در شهرستان قائمشهر به دنيا آمد. پدرش سيدباقر كارگر بود و مادرش ربابه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايى درس خواند. به عنوان بسيجى در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم خرداد 1364 در هورالهويزه بر اثر اصابت تركش به شكم، دست و صورت شهيد شد. مزار او در گلزار سيد نظام الدين زادگاهش واقع است. سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.🌹🕊🍃 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹درددل سردار رادان با اهالی رسانه درباره دستگیری دو دختر هنجارشکن 🔸هیچکس نیامد قبل از نشان دادن صحنه درگیری؛ فحاشی آنها به مأموران ما را نشان دهد! 🔸هیچکس نمیگوید یک همکار ما خواست آنها را ببرد؛ خودشان مقاومت کردند. 🔸هیچ کس نمیگوید این دو خانم خلاف کرده اند، قانون را زیر پا گذاشته اند؛ این «بد» است. آن رفتار [مأمور پلیس] هم مقداری غیرحرفه ای است. اما رفتار پلیس می شود «بد» و آن رفتار غیرقانونی هم گم می شود! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
خاطره ای از شهید حاج محسن دین شعاری شهید می دانست مزارش کجا خواهد بود حاج محسن حال و هوای دیگری داشت گفت: با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی می‌گشت علت سرگردانی‌اش را پرسیدم؟ گفت: می‌خواهم مزار شهید حاج علیرضا نوری را پیدا کنم. حاج علیرضا نوری قائم‌مقام شهید لشگر ۲۷ بود که در عملیات کربلای ۵ و منطقه شلمچه به شهادت رسیده بود. پس از کمی جستجو مزار شهید نوری را پیدا کردیم که در کنار او یک قبر خالی بود. حاج محسن با دیدن آن آرام نشست دستش را بر روی قبر خالی گذاشت و گفت: من را این‌جا دفن کنید. با تعجب گفتم: داری چی می‌گی؟ اما محسن آرام گفت: این‌جا قبر من است. جالب این بود که بعد از شهادتش با این‌که ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمی‌دانم برنامه‌ها چطور ردیف شده بود که بچه‌های تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیش‌بینی کرده بود به خاک سپردند. یعنی به تعبیری محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود. یاد و خاطر همه حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch