۱۳۹۸؛ کیمیا علیزاده: بخاطر محدودیت لباس نمیتوانستم عملکرد خوبی نشان دهم!
۱۴۰۳؛ کیمیا علیزاده در المپیک پاریس به حریف ایرانیِ محجبه خود باخت.. :))))
#دختر_من
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepoochک
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت ششم نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن آخه یعنی چی مگه حکومت نظامیه!! این
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتم
شام رو تو آرامش بیشتری خوردیم
همهش داشتم فکر میکردم فردا شب که مادرم نیست من چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم:
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان؟
+فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر میرم. غروب میرم تا ۲ شب، چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آرومترین قسمت خونهمون یعنی اتاقم
خب حالا چه کنم؟
بابامم که غروب تازه میاد
اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم. شاید دیگه فرصتی پیش نمیومد که ببینمشون. یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و من رو حتی به یادم نمیآوردن.
ولی من باید میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تلویزیون.
مشغول بالا پایین کردن شبکهها بودم اما نگام به چهره پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمههای کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تلویزیون رو بیخیال شدم و دستم ررو گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم
پدرم شخصیت جالبی داشت
پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش رو بروز بده
با سیاست بود و دلسوز
حرفش حق بود و حکمش درست
جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزادهها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود
بهم یاد داد چجوری محکم وایستم روبهروی مشکلاتم
درسته یه خرده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد
اما این رو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم
از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر و مادر من نمیتونستن بچهای داشته باشن.
به دنیا اومدن من یه جور معجزه بود براشون...
از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش
خم شدم و رو موهاش رو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم.
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم
ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت.
پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم
دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم
بابام حق داشت هنوز من رو بچه بدونه آخه این چه کاریه؟!
یه خرده که گذشت چشام رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد.
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردی
با صدای مامان چشام رو باز کردم و به ساعت فانتزی رو دیوار روبهروم نگاه کردم، ۵ و نیم بود
به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم
سعی میکردم تا جایی که میتونم نمازام رو بخونم
سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش درآوردم و رو سرم گذاشتم.
چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم
یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد.
نمازم رو خوندم و کلی انرژی گرفتم.
بعدش چندتا از کتابام رو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یه خرده هم پول برداشتم. رفتم جلو میز آینهم نشستم
یهخرده به صورتم کرم زدم که از حالت جنی دربیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون
یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه
با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایدههای زیادی که داشت یه لیوان برا خودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم.از بین مانتوهای تو کمد که مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمهایم که ساده ترینشون بود و برداشتم و تنم کردم. یه شلوار جین به همون رنگ پوشیدم.
در کمد کناری رو باز کردم. این کمدم پر از شاخههای روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یه خرده کشیدمش عقب
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکهش از پایین مقنعهام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقبتر کشیدم
حالا فقط یه خرده از ریشههای موهای بورَم معلوم بود
ادکلن خوشبوم رو برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم شدم
از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم. چون راه زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خرده ورزش هم کرده باشم
برنامه هر پنجشنبهم اینجوری بود
یه مغازهای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم سمت کتابخونه
به کتابخونه که رسیدم خیلی آروم و بیسروصدا وارد سالن مطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابام رو درآوردم و به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون.
اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست!
ساعت مچیم رو درآوردم و گذاشتم روبه.روم تا مثلا مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی رو باز کردم و شروع کردم...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتم شام رو تو آرامش بیشتری خوردیم همهش داشتم فکر میکردم فردا شب که مادر
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هشتم
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم کرده بودم دیگه هیچ خوراکیای هم نمونده بود برام.
احساس ضعف میکردم ولی سعی کردم بهش غلبه کنم و در برابر گرسنگی مقاومت کنم تا بتونم تا ساعت ۷ که کتابخونه تعطیل میشه حداقل یه درسِ دیگم رو هم بخونم
مشغول برنامهریزی واسه خوندن درس بعدی بودم که با صدای ویبره تلفن به خودم اومدم. معمولا پنج شنبهها که کتابخونه میومدم گوشی خودمو نمیآوردم. یه گوشی میآوردم که فقط بشه باهاش تماس گرفت و دیگران بتونن باهاش تماس بگیرن
مامان بود. از سالن رفتم بیرون و جواب دادم.
+سلام مامان جان خوبی؟
_بح بح سرکار خانم علیهههه چه عجب
خندید و گفت
+امان از دست تو.
بیا پایین برات غذا آوردم.
_ای به چشممم جانِ دل
تلفن رو قطع کردم و با شتاب دوییدم بیرون.
دم در وایستاده بود.
با دیدنش جیغ کشیدم و خودم رو پرت کردم بغلش
مامان کلافه گفت
+عه بسه دیگه دختر بیا اینو بگیر دیرم شده. چیه این جلف بازیا که تو در میاری آخه
به حالت قهر روم رو کردم اونور.
نایلون غذا رو به زور داد دستم و صورتم رو بوسید و گفت
+خیلِ خب ببخشید.
برگشتم و مظلومانه نگاش کردم
_کجا به سلامتی؟
+میرم بیمارستان
_عه تو که گفتی ساعت ۶ میری که
+نه الان دوستم زنگ زد خواهش کرد یه خرده زودتر برم
آخه میخاد بره پیش مادر مریضش
دلم براش سوخت برا همینم قبول کردم
_اخی باشه
+فقط فاطمه غذاتون رو پختم گذاشتم رو گاز بابا اومد گرم کنین باهم بخورین
تو هم یه خرده زودتر برو خونه که صدای بابا در نیاد.
چشمی گفتم ازش خداحافظی کردم.
رفتم بالا و تو سالن غذاخوری نشستم یه نگاه به نایلون غذا انداختم و تو دلم گفتم خدا خیرت بده...
در نایلون رو باز کردم و با پیتزای گوگولیم مواجه شدم و هزار بار دیگه قربون صدقه مامانم رفتم
یه برش از پیتزام رو بر داشتمو شروع کردم به خوردن
خواستم برش دوم رو بردارم که یاد مراسم امشب افتادم. مث جت پریدم تو سالن مطالعه و کیفم رو جمع کردم کتابام رو پرت کردم توش ساعت مچیم رو دور دستم بستم و با کله پرت شدم بیرون.
نتونستم از پیتزام بگذرم
درشو بستم و با عجله انداختمش تو نایلون کولم رو انداختم دوشم و نایلون غذامم دستم گرفتم و دوییدم سمت خونه.
همهش خدا خدا کردم که بابام نباشه یا اتفاقی بیافته که بابام شب نیاد خونه
چقد دلم میخواست بعد این همه سال یه بار برم هیئت.
یاد تعریفایی که ریحانه از هیئت میکرد میافتادم و بیشتر دلم پر می.کشید
کاش میشد برم و تجربهاش کنم
سرم رو بردم بالا و سمت آسمون نگاه کردم
صاحب مجلس خودت یه کاری کن من بیام. تو راه انقد با خودم حرف زدم تا رسیدم.
کلید انداختم و در رو باز کردم
از راهرو حیاط عبور کردم و رسیدم به خونه ویلاییمون وسط یه باغ ۷۰۰ متری
در خونه رو باز کردم و رفتم تو.
کفشم رو گذاشتم تو جا کفشی و کولم رو از فاصله ۵ متری انداختم رو مبل.
خیلی سریع رفتم آشپزخونه و غذام رو گذاشتم رو میزغذاخوری.
رفتم تو اتاقم و مشغول عوض کردن لباسم شدم.
یه پیرهن و شلوار صورتی پوشیدم و موهام رو شونه کردم و خیلی شل پایین سرم بستم. از اتاق اومدم بیرون که برم دستشویی یادم افتاد کیفم مونده رو مبل
خیلی سریع رفتم و آوردمش تو اتاق و گذاشتمش یه گوشه
گوشی خودم رو از تو کشو درآوردم و یه نگاهی بهش انداختم. خبری نبود .
رو تختم رهاش کردم و خیلی سریع رفتم سمت دستشویی
به صورتم تو آینه نگاه کردم و روش دقیقتر شدم تقریبا کبودیش محو شده بود و فقط یه اثر خیلی کم روش باقی مونده بود
از دستشویی اومدم بیرون و یه راست نگام رفت پی ساعت
تقریبا پنج شده بود
صدای قار و قور شکمم منو برد سمت آشپزخونه...
نشستم پشت میز غذا خوری و مشغول خوردن پیتزام شدم
هنوز پیتزام کامل تموم نشده بود که تلفن زنگ خورد
رفتم تو هال و تلفن رو برداشتم. شماره بابا بود
+الو سلام دخترم
_ سلام پدر جان
+عزیزم یه لطفی میکنی کاری رو که میگم انجام بدی
_بله حتما چرا که نه
+پس بیزحمت برو تو اتاقم
(رفتم سمت پلهها
دونه دونه ازشون بالا رفتم تا رسیدم به اتاق شخصی بابا )
_خب
+کمد کت شلوارای من رو باز کن
کت شلوار مشکیم رو در بیار
(متوجه شدم که خبراییه)
_جایی میرین به سلامتی؟
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
این هم از افاضات آقای آذری جهرمی
هر دم از این باغ....
#دولت_جوان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
این حجم از ناعدالتی، واقعا جای فرار و اعتراض داره....
#دختر_من
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🏴📍#تلنگر
❞ مردم حتى با شهادت اباعبدالله عليهالسلام به علىبنالحسين عليهالسلام روى نياورند و با كنار زدن يزيد به حكومت علوى نپيوستند، كه نان و رفاهى كه آنها مىخواستند به اين ولايت سنگين، نياز نداشت.
✍🏻 عین_صاد (استاد علی صفایی حائری)
#اربعین
#امام_حسین
#بصیرت
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
کریمی. روضه حضرت رقیه.mp3
2.63M
نگاش به سمت آسِمون
ستارههارو میشِمُرد
خسته میشد
بلند میشد
زخمای پا رو میشِمُرد💔😭
#رقیه_جانم
#دختر_من
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نهم
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن.
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده؟
_نه فقط مامانم که امشب بیمارستانه.
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی رو فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم
کت و شلوار رو از تو کمد درآوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم رو گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پلهها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادر سرم کردم
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
در رو باز کردم و یه آقایی رو دیدم
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار رو دادم دستشو محکم در رو بستم
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقم رو طی کردم
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم
همینکه در اتاقم رو باز کردم صدای اذان مغرب رو از مسجد کنار خونهمون شنیدم
در اتاق رو بستم و تند رفتم سمت دسشویی
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق
سجاده رو پهن کردم و با همون چادر مامانم خیلی زود نمازم رو خوندم...
قلبم تند میزد
چراغ اتاقم رو روشن کردم و نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش
کرم پودرم رو برداشتم و شروع کردم به پوشوندن جوشای روی صورتم
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم...
به همونقدر اکتفا کردم
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام
درش رو باز کردم و بهشون خیره شدم
دستم رو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم و مشغول بستن دکمههای مانتوم شدم
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم
همهی موهام رو ریختم تو شال
بعد اینکه لباسام رو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه. قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایل توش رو یه بار چک کردم
کیف پول، قرآن، آینه ...
عطر رو یادم رفته بود. از رو میزم ورداشتم و به مچ دستام زدم و بعد دستم رو روی لباسام کشیدم. عطرم انداختم تو کولهام
اوممم گوشیم نبود
رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم
رفتم سمت تخت و موبایلم رو برداشتم
به شمارهای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم...
پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم
_همین رو کم داشتیم با بیمیلی تلفن رو جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه جاان. خوبیییی؟(تو آینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی. شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟ چرا اینطوری حرف می.زنی؟
_دارم میرم جایی می.ترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟ بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکمتر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم. خودم میرم
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم. الان میام
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن رو قطع کرده
دلم میخواست یه دست خوشگل خودم رو بزنم
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولم رو بستم و گذاشتمش رو دوشم
از اتاق اومدم بیرون و آروم درش رو بستم
از جا کفشی کفش مشکی بندیم رو در آوردم و نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینش رو شنیدم
کارم که تموم شد با آرامش مسیر حیاط رو طی کردم. در رو باز کردم و با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم. در خونه رو قفل کردم و نشستم تو ماشینش...
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش رو بدم
سلام کردم و لبخند زدم که گفت:
+خوبی خانوم خانوما؟
_خوبم تو چطوری؟
+الان که افتخار دیدن شمارو خداوند به من حقیر داده، عاالی
در جوابش خندیدم ماشین رو روشن کرد و گفت:
+خب کجا تشریف میبردید؟
-هیئت
تا این رو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت:کجا!!!!!؟
-هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه؟
+چرا میدونم چیه ولی آخه تو که هیئت نمیرفتی!
-خو حالا اشکالی داره برم؟ شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
+نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش رو بگو
گوشیم رو از کیفم برداشتم و آدرس رو خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:
+خب ۲۰ دیقهای راهه
این رو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیفتیا...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نهم +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن. _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصل
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت دهم
+ نه بابا چه زحمتی. پیش بابا بودم کارم تموم شد. در حال حاضر بیکارم
_خوبن عمو و زن عمو؟
+خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم، یکی از بهترین قاضیهای کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دورههای زندگیشون با هم بودن
دوستیشون از مقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من یه بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
به خاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ شدیم
۵ سال ازم بزرگتره. از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم رو پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقهاش به من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتاد و منم موندم تو منگنه
البته باید اینم اضافه کنم که سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم که محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون، بااراده، محکم، از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد که جز به چشم یخ برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش به روبه.روش بود
موهای خرماییش صاف بود و انگاری جلوی موهاش رو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و به چهرهش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمهایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود که از پیش پدرش برمیگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه. فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرار گرفته بود
یه ساعت شیک نقرهایم دستش بود که تیپش رو کامل کرده بود
همینطور که مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش که دیدم بعلهه با یه لبخند ژکوند داره نگام میکنه.
تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بیعقلی
خو آخه دخترهی خل تو هر کی رو اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چه برسه مصطفی که...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی که ته صدای بم و مردونهی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالاها محو نمیشه
سرم پایین بود که ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین رو کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🌷باب الحوائج شهدای قائمشهر شهید سید جعفر مظفری🌷
🔺شهید 18 ساله ای که مثل مادر 18 ساله اش حضرت زهراس با پهلویی شکسته به شهادت رسید...!
شهيد سيد جعفر مظفرى بيست و هشتم شهريور 1344 در شهرستان قائمشهر به دنيا آمد. پدرش سيدباقر كارگر بود و مادرش ربابه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايى درس خواند. به عنوان بسيجى در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم خرداد 1364 در هورالهويزه بر اثر اصابت تركش به شكم، دست و صورت شهيد شد. مزار او در گلزار سيد نظام الدين زادگاهش واقع است.
سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.🌹🕊🍃
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹درددل سردار رادان با اهالی رسانه درباره دستگیری دو دختر هنجارشکن
🔸هیچکس نیامد قبل از نشان دادن صحنه درگیری؛ فحاشی آنها به مأموران ما را نشان دهد!
🔸هیچکس نمیگوید یک همکار ما خواست آنها را ببرد؛ خودشان مقاومت کردند.
🔸هیچ کس نمیگوید این دو خانم خلاف کرده اند، قانون را زیر پا گذاشته اند؛ این «بد» است. آن رفتار [مأمور پلیس] هم مقداری غیرحرفه ای است. اما رفتار پلیس می شود «بد» و آن رفتار غیرقانونی هم گم می شود!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
خاطره ای از شهید حاج محسن دین شعاری
شهید می دانست مزارش کجا خواهد بود
حاج محسن حال و هوای دیگری داشت گفت: با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی میگشت علت سرگردانیاش را پرسیدم؟ گفت: میخواهم مزار شهید حاج علیرضا نوری را پیدا کنم. حاج علیرضا نوری قائممقام شهید لشگر ۲۷ بود که در عملیات کربلای ۵ و منطقه شلمچه به شهادت رسیده بود.
پس از کمی جستجو مزار شهید نوری را پیدا کردیم که در کنار او یک قبر خالی بود. حاج محسن با دیدن آن آرام نشست دستش را بر روی قبر خالی گذاشت و گفت: من را اینجا دفن کنید.
با تعجب گفتم: داری چی میگی؟
اما محسن آرام گفت: اینجا قبر من است.
جالب این بود که بعد از شهادتش با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند. یعنی به تعبیری محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.
یاد و خاطر همه حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
یک روز دختری در ایران، در اداره پلیس از دنیا میرود تمام ظرفیت غرب در داخل و خارج برای خونخواهی او بسیج می شوند و یک روز صدها زن و کودک به گوشت چرخ کرده تبدیل می شوند ولی آنها خم به ابرو نمی آورند.
انتقام روزی خواهد رسید تو مواظب باش ذره ای در دلت محبت و حسن ظن به آنها نباشد.
#مظلومیت #غزه
امروز شنیدم ترازو گذاشتهاند و هر ۷۰ کیلو پاره های انسان رو یک نفر حساب میکنند و دفن💔
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دهم + نه بابا چه زحمتی. پیش بابا بودم کارم تموم شد. در حال حاضر بیکارم _خو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت یازدهم
چسبیدم به صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود که داشبورد رو باز کنه
داشت توش دنبال یه چیزی میگشت
تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد یه نفس عمیق بکشم
از موهای لخت خیلی خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا یه لبخند زدم و مثه گذشتهها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون به راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام
ایندفعه بلندتر از قبل خندید
کیف پول چرمش رو از داشبورد ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی که تو نگاهش بود ترسیدم
چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم، اینو ببینم
نگاهم رو ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش رو با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی رو باز کرد و رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دقیقهای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش
پرسیدم: این چیه؟
داشت کتش رو در میاورد
وقتی درآورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش. اگه نه که نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یه خرده ک از مسیر رو گذروندیم دستش رو برد سمت سیستم و یه آهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دههس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن که
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشیهایی که وقت غمِ خدا باشه موندگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت: باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم به مقصدمون
با خوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم...
از ماشین پیاده شدم و کولم دو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم.
_آها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکمتر گفت
+جدی گفتم. دیر وقت نمیزارم تنها بری
چپکی نگاش کردم و گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیکتر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد.
یه خرده که رفتیم ازش خداحافظی کردم.
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون روبهروی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار اینور و اونور رو نگاه کردم
چشَم دنبال آشنا بود
میخواستم اون دونفر رو پیدا کنم
هی سرم رو میچرخوندم دونه دونه قیافهها رو زیرنظر میگرفتم
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرم رو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال آورده بود
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین؟
+کدوم؟
دستم رو بردم بالا و اونو نشونش دادم
دنبال دستم رو گرفت و گفت
+آها اونی که سوییشرت سبز تنشه؟
_نه نه اون بغلیش
چشاش رو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد
+حاج محمد رو میگین؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش رو نمیدونسم جهت انگشت اشارش رو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده) کارِتون داره
با این حرفش همه اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت یازدهم چسبیدم به صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخیی
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت دوازدهم
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گفت
+عه بچه ها!! زشته!!
بیتوجه بهش به خندیدنشون ادامه دادن یه خرده نزدیکتر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت:
+حاجی؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره...
(مگه چجوری بودم؟
طاعون دارم مگه!!
دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن و از رفتاراش معلوم بود که از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم. سرش رو انداخت سمت زمین و رفت.
با تعجب به رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا که ببینم کجا داره میره...
یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد
وقتی محمد دیدش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوش رو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد
چرا فرار میکردن؟
بابا دو دفیقه صب کنید من حرفم رو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین.
وقتی دیدم نیومدن
مسیری رو که رفته بودن دنبال کردم
به یه کوچه تقریبا خلوت رسیدم
داشتم اطرافم رو نگاه میکردم ببینم کجان که متوجه صدایی شدم
آروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا
وقتی واضح شد ایستادم
صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگه نگفتم برامون شر میشه! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنم من، ها؟
مگه بودی ببینی بچهها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیآوردم من باعث اینهمه خشمش شدم؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی! بنده خدا که هنوز چیزی نگفته نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید!!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره رو تو اون وضعیت بریم؟
خب هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم که
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی؟!
یه خرده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
آقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم که قیافههاشون رو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چه دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
این رو گفت و بلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجع به
من حرف میزدن؟
محمد تا این رو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت که پرت کنه طرف محسن
محسن گفت: عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس
قرمز شدی
محمد: به خدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلوتر رفتم
محسن پشتش به من بود.
محمد روبهروم بود، تا دهنش رو وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد
از جاش تکون نخورد و سرش رو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم رو داد
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود که هر وقت دیدمش سرش پایین بود
دلم شکسته بود و چشام هوای گریه داشت. صدام رو صاف کردم که محکمتر حرفم رو بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع به دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چه جوری میتونید با دو تا برخورد و یه نگاه به تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین
شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت همریختِ شما رو!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیم رو کردم که کنترلش کنم
قدمای بلند ورداشتم سمت محمد
تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشارهم رو گرفتم سمتش
_دیگه هیچوقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت رو بده!
بغضم شکست و دوباره گریهم گرفت...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
پویش مردمی “با چفیه می آییم”
در این پویش هر زائر اربعین با نمادی از فلسطین برای حمایت از مردم مظلوم غزه در پیاده روی اربعین شرکت میکند.
شما می توانید با به همراه داشتن چفیه یا نمادی از فلسطین به این پویش مردمی بپیوندید از حضور خود در راهپیمای اربعین با چفیه یا نمادی فلسطینی عکس و ویدئو بگیرید و برای ما به لینک زیر ارسال کنید. و همزمان با انتشار در شبکه مجازی و پیام رسان ها، صدای مردم مظلوم، زنان و کودکان غزه باشید.
#اربعین
#محرم
برای شرکت در پویش بر روی لینک زیر کلیک کنید
https://pooyesh.tekye.net/
#با_چفیه_میآییم