مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هشتم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۴ بعدظهر شده بود و من هر سه تا کتابم رو تموم
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نهم
+دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن.
_واقعا؟
+بله موردیه؟
_نه نه نه اصلا
+چیزی شده؟
_نه فقط مامانم که امشب بیمارستانه.
+میخای من نرم؟
_نه نه حتما برین
+پس اگه ترسیدی زنگ بزن به عمه جون بگو بیاد پیشت
با هول ولا گفتم
_نههههه من میخام درس بخونم عمه جون که میان حرف میزنیم باهم .
+باشه پس درا رو قفل کن و همه ی چراغا رو روشن بزار
_چشم باباجون
+کت و شلوار منم بیار دم در یکی رو فرستادم بیاد بگیره ازت
_چشم
+مراقب خودت باش. کاری نداری؟
_نه باباجون
+پس خداحافظ
خداحافظی کردم و تلفن رو قطع کردم
کت و شلوار رو از تو کمد درآوردم و گذاشتمش تو کاور
چادر گل گلی مامانم رو گرفتم و رفتم پایین.
به محض پایین اومدن از پلهها آیفون زنگ خورد پریدم تو حیاط و چادر سرم کردم
سعی کردم یقه لباسم که خیلی باز بود رو بپوشونم
در رو باز کردم و یه آقایی رو دیدم
سلام کردم و گفتم
_بابام فرستادتون؟
+سلام بله
کت شلوار رو دادم دستشو محکم در رو بستم
نمیدونم چجوری راه حیاط تا اتاقم رو طی کردم
میدوییدم و تند تند خدا رو شکر میکردم
همینکه در اتاقم رو باز کردم صدای اذان مغرب رو از مسجد کنار خونهمون شنیدم
در اتاق رو بستم و تند رفتم سمت دسشویی
وضو گرفتم و دوباره رفتم تو اتاق
سجاده رو پهن کردم و با همون چادر مامانم خیلی زود نمازم رو خوندم...
قلبم تند میزد
چراغ اتاقم رو روشن کردم و نشستم رو صندلی جلوی میز آرایش
کرم پودرم رو برداشتم و شروع کردم به پوشوندن جوشای روی صورتم
با اینکه زیاد اهل آرایش نبودم ولی نمیتونستم از جوشام بگذرم...
به همونقدر اکتفا کردم
موهام رو باز کردم و شونه کشیدم بعدشم بافتمشون
از رو صندلی پاشدم و رفتم سمت کمد لباسام
درش رو باز کردم و بهشون خیره شدم
دستم رو بردم سمت مانتو مشکی بلندم و برش داشتم
یه شلوار کتان مشکی لول هم برداشتم و پوشیدم و مشغول بستن دکمههای مانتوم شدم
همینجور میبستم ولی تمومی نداشت
بلندیش تا مچ پام بود برا همین نسبت به بقیه مانتوهام بیشتر دکمه داشت
بعد تموم شدنشون رفتم سمت کمد روسریها و یه شال مشکی خیلی بلند برداشتم
رفتم جلو آینه و با دقت زیادی سرم کردم
همهی موهام رو ریختم تو شال
بعد اینکه لباسام رو پوشیدم رفتم سمت کتابخونه. قرآن عزیزی که مادرجونم برام خریده بود و برداشتم و گذاشتمش تو کوله مشکیم و همه وسایل توش رو یه بار چک کردم
کیف پول، قرآن، آینه ...
عطر رو یادم رفته بود. از رو میزم ورداشتم و به مچ دستام زدم و بعد دستم رو روی لباسام کشیدم. عطرم انداختم تو کولهام
اوممم گوشیم نبود
رفتم دنبال گوشیم بگردم که یه دفعه متوجه صدای زنگش شدم
رفتم سمت تخت و موبایلم رو برداشتم
به شمارهای که تو گوشیم سیو کرده بودم نگاه کردم نوشته بود مصطفیِ عزیزم...
پوفی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم
_همین رو کم داشتیم با بیمیلی تلفن رو جواب دادم
_الو سلام
+بح بح سلام عزیزِ دل سرکار خانوم فاطمه جاان. خوبیییی؟(تو آینه برا خودم چش غره رفتم )
_بله مرسی. شما خوبی؟
+مگه میشه صدای شما رو شنید و خوب نبود؟
(از این حرفاش دیگه حالم بهم میخورد)
_نه نمیشه
+حالت خوبه؟ چرا اینطوری حرف می.زنی؟
_دارم میرم جایی می.ترسم دیر شه
میشه بعدا حرف بزنیم؟
+کجا میری؟ بیام دنبالت؟
(ایندفعه محکمتر زدم تو سرم)
_نه بهت زحمت نمیدم. خودم میرم
+چه زحمتی اتفاقا نزدیکتم. الان میام
تا اومدم حرف بزنم از صدای بوق متوجه شدم که تلفن رو قطع کرده
دلم میخواست یه دست خوشگل خودم رو بزنم
از اولم اشتباه کردم که بهش رو دادم.
زیپ کولم رو بستم و گذاشتمش رو دوشم
از اتاق اومدم بیرون و آروم درش رو بستم
از جا کفشی کفش مشکی بندیم رو در آوردم و نشستم رو پله و مشغول بستن بنداش شدم که صدای بوق ماشینش رو شنیدم
کارم که تموم شد با آرامش مسیر حیاط رو طی کردم. در رو باز کردم و با دیدنش یه لبخند مصنوعی زدم و براش دست تکون دادم. در خونه رو قفل کردم و نشستم تو ماشینش...
تا نشستم خیلی گرم بهم سلام کرد
منم سعی کردم گرم جوابش رو بدم
سلام کردم و لبخند زدم که گفت:
+خوبی خانوم خانوما؟
_خوبم تو چطوری؟
+الان که افتخار دیدن شمارو خداوند به من حقیر داده، عاالی
در جوابش خندیدم ماشین رو روشن کرد و گفت:
+خب کجا تشریف میبردید؟
-هیئت
تا این رو گفتم با تعجب برگشت سمتم گفت:کجا!!!!!؟
-هیئت دیگه هیئت نمیدونی چیه؟
+چرا میدونم چیه ولی آخه تو که هیئت نمیرفتی!
-خو حالا اشکالی داره برم؟ شهادته یهو دلم خواست ایندفعه جا مسجد برم هیات
+نه جانم اشکالی نداره. کدوم هیات میری آدرسش رو بگو
گوشیم رو از کیفم برداشتم و آدرس رو خوندم براش با دقت گوش داد و گفت:
+خب ۲۰ دیقهای راهه
این رو که گفت حدس زدم شاید اونقدر وقت نداشته برای همین پرسیدم
_مصطفی اگه وقت نداری خودم میرم لازم نیست به زحمت بیفتیا...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت نهم +دادگاه ساری برا فاطمیه مراسم دارن. _واقعا؟ +بله موردیه؟ _نه نه نه اصل
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت دهم
+ نه بابا چه زحمتی. پیش بابا بودم کارم تموم شد. در حال حاضر بیکارم
_خوبن عمو و زن عمو؟
+خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم، یکی از بهترین قاضیهای کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دورههای زندگیشون با هم بودن
دوستیشون از مقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من یه بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
به خاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ شدیم
۵ سال ازم بزرگتره. از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم رو پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقهاش به من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتاد و منم موندم تو منگنه
البته باید اینم اضافه کنم که سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم که محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون، بااراده، محکم، از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد که جز به چشم یخ برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش به روبه.روش بود
موهای خرماییش صاف بود و انگاری جلوی موهاش رو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و به چهرهش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمهایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود که از پیش پدرش برمیگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه. فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرار گرفته بود
یه ساعت شیک نقرهایم دستش بود که تیپش رو کامل کرده بود
همینطور که مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش که دیدم بعلهه با یه لبخند ژکوند داره نگام میکنه.
تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بیعقلی
خو آخه دخترهی خل تو هر کی رو اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چه برسه مصطفی که...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی که ته صدای بم و مردونهی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم رو ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالاها محو نمیشه
سرم پایین بود که ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین رو کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🌷باب الحوائج شهدای قائمشهر شهید سید جعفر مظفری🌷
🔺شهید 18 ساله ای که مثل مادر 18 ساله اش حضرت زهراس با پهلویی شکسته به شهادت رسید...!
شهيد سيد جعفر مظفرى بيست و هشتم شهريور 1344 در شهرستان قائمشهر به دنيا آمد. پدرش سيدباقر كارگر بود و مادرش ربابه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايى درس خواند. به عنوان بسيجى در جبهه حضور يافت. بيست و پنجم خرداد 1364 در هورالهويزه بر اثر اصابت تركش به شكم، دست و صورت شهيد شد. مزار او در گلزار سيد نظام الدين زادگاهش واقع است.
سلام و درود خدا بر روح پاک و مطهرش.🌹🕊🍃
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹درددل سردار رادان با اهالی رسانه درباره دستگیری دو دختر هنجارشکن
🔸هیچکس نیامد قبل از نشان دادن صحنه درگیری؛ فحاشی آنها به مأموران ما را نشان دهد!
🔸هیچکس نمیگوید یک همکار ما خواست آنها را ببرد؛ خودشان مقاومت کردند.
🔸هیچ کس نمیگوید این دو خانم خلاف کرده اند، قانون را زیر پا گذاشته اند؛ این «بد» است. آن رفتار [مأمور پلیس] هم مقداری غیرحرفه ای است. اما رفتار پلیس می شود «بد» و آن رفتار غیرقانونی هم گم می شود!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
خاطره ای از شهید حاج محسن دین شعاری
شهید می دانست مزارش کجا خواهد بود
حاج محسن حال و هوای دیگری داشت گفت: با هم بر سر مزار شهدا نیز برویم وقتی وارد قطعه شهدا شدیم حاجی انگار دنبال چیزی میگشت علت سرگردانیاش را پرسیدم؟ گفت: میخواهم مزار شهید حاج علیرضا نوری را پیدا کنم. حاج علیرضا نوری قائممقام شهید لشگر ۲۷ بود که در عملیات کربلای ۵ و منطقه شلمچه به شهادت رسیده بود.
پس از کمی جستجو مزار شهید نوری را پیدا کردیم که در کنار او یک قبر خالی بود. حاج محسن با دیدن آن آرام نشست دستش را بر روی قبر خالی گذاشت و گفت: من را اینجا دفن کنید.
با تعجب گفتم: داری چی میگی؟
اما محسن آرام گفت: اینجا قبر من است.
جالب این بود که بعد از شهادتش با اینکه ما در دفن او سهمی نداشتیم اما نمیدانم برنامهها چطور ردیف شده بود که بچههای تخریب هماهنگ کردند و محسن را در همان جایی که پیشبینی کرده بود به خاک سپردند. یعنی به تعبیری محسن خانه آخرت خود را پیدا کرده بود.
یاد و خاطر همه حماسه سازان هشت سال دفاع مقدس گرامی باد...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
یک روز دختری در ایران، در اداره پلیس از دنیا میرود تمام ظرفیت غرب در داخل و خارج برای خونخواهی او بسیج می شوند و یک روز صدها زن و کودک به گوشت چرخ کرده تبدیل می شوند ولی آنها خم به ابرو نمی آورند.
انتقام روزی خواهد رسید تو مواظب باش ذره ای در دلت محبت و حسن ظن به آنها نباشد.
#مظلومیت #غزه
امروز شنیدم ترازو گذاشتهاند و هر ۷۰ کیلو پاره های انسان رو یک نفر حساب میکنند و دفن💔
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دهم + نه بابا چه زحمتی. پیش بابا بودم کارم تموم شد. در حال حاضر بیکارم _خو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت یازدهم
چسبیدم به صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود که داشبورد رو باز کنه
داشت توش دنبال یه چیزی میگشت
تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد یه نفس عمیق بکشم
از موهای لخت خیلی خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا یه لبخند زدم و مثه گذشتهها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون به راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام
ایندفعه بلندتر از قبل خندید
کیف پول چرمش رو از داشبورد ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی که تو نگاهش بود ترسیدم
چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم، اینو ببینم
نگاهم رو ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش رو با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی رو باز کرد و رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دقیقهای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش
پرسیدم: این چیه؟
داشت کتش رو در میاورد
وقتی درآورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش. اگه نه که نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یه خرده ک از مسیر رو گذروندیم دستش رو برد سمت سیستم و یه آهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دههس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن که
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشیهایی که وقت غمِ خدا باشه موندگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت: باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم به مقصدمون
با خوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم...
از ماشین پیاده شدم و کولم دو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم.
_آها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکمتر گفت
+جدی گفتم. دیر وقت نمیزارم تنها بری
چپکی نگاش کردم و گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیکتر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد.
یه خرده که رفتیم ازش خداحافظی کردم.
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون روبهروی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار اینور و اونور رو نگاه کردم
چشَم دنبال آشنا بود
میخواستم اون دونفر رو پیدا کنم
هی سرم رو میچرخوندم دونه دونه قیافهها رو زیرنظر میگرفتم
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرم رو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال آورده بود
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین؟
+کدوم؟
دستم رو بردم بالا و اونو نشونش دادم
دنبال دستم رو گرفت و گفت
+آها اونی که سوییشرت سبز تنشه؟
_نه نه اون بغلیش
چشاش رو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد
+حاج محمد رو میگین؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش رو نمیدونسم جهت انگشت اشارش رو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده) کارِتون داره
با این حرفش همه اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت یازدهم چسبیدم به صندلیم از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت +آخیی
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت دوازدهم
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گفت
+عه بچه ها!! زشته!!
بیتوجه بهش به خندیدنشون ادامه دادن یه خرده نزدیکتر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت:
+حاجی؟ به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره...
(مگه چجوری بودم؟
طاعون دارم مگه!!
دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن و از رفتاراش معلوم بود که از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم. سرش رو انداخت سمت زمین و رفت.
با تعجب به رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا که ببینم کجا داره میره...
یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد
وقتی محمد دیدش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوش رو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد
چرا فرار میکردن؟
بابا دو دفیقه صب کنید من حرفم رو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین.
وقتی دیدم نیومدن
مسیری رو که رفته بودن دنبال کردم
به یه کوچه تقریبا خلوت رسیدم
داشتم اطرافم رو نگاه میکردم ببینم کجان که متوجه صدایی شدم
آروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا
وقتی واضح شد ایستادم
صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگه نگفتم برامون شر میشه! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنم من، ها؟
مگه بودی ببینی بچهها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیآوردم من باعث اینهمه خشمش شدم؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی! بنده خدا که هنوز چیزی نگفته نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید!!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره رو تو اون وضعیت بریم؟
خب هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم که
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی؟!
یه خرده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
آقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم که قیافههاشون رو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چه دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
این رو گفت و بلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجع به
من حرف میزدن؟
محمد تا این رو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت که پرت کنه طرف محسن
محسن گفت: عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس
قرمز شدی
محمد: به خدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلوتر رفتم
محسن پشتش به من بود.
محمد روبهروم بود، تا دهنش رو وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد
از جاش تکون نخورد و سرش رو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم رو داد
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود که هر وقت دیدمش سرش پایین بود
دلم شکسته بود و چشام هوای گریه داشت. صدام رو صاف کردم که محکمتر حرفم رو بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع به دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چه جوری میتونید با دو تا برخورد و یه نگاه به تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین
شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت همریختِ شما رو!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیم رو کردم که کنترلش کنم
قدمای بلند ورداشتم سمت محمد
تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشارهم رو گرفتم سمتش
_دیگه هیچوقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت رو بده!
بغضم شکست و دوباره گریهم گرفت...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
پویش مردمی “با چفیه می آییم”
در این پویش هر زائر اربعین با نمادی از فلسطین برای حمایت از مردم مظلوم غزه در پیاده روی اربعین شرکت میکند.
شما می توانید با به همراه داشتن چفیه یا نمادی از فلسطین به این پویش مردمی بپیوندید از حضور خود در راهپیمای اربعین با چفیه یا نمادی فلسطینی عکس و ویدئو بگیرید و برای ما به لینک زیر ارسال کنید. و همزمان با انتشار در شبکه مجازی و پیام رسان ها، صدای مردم مظلوم، زنان و کودکان غزه باشید.
#اربعین
#محرم
برای شرکت در پویش بر روی لینک زیر کلیک کنید
https://pooyesh.tekye.net/
#با_چفیه_میآییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ
#شیطان در پیاده روی #اربعین دیده شده!!!
♦️اربعینی های گرامی در پیاده روی به سمت کربلا مواظب شیطان و دجال باشید و گمان نکنید در این طریق الحسین از لغزش مبرا هستید...
هیچ کس در آخرالزمان از لغزش در امان نیست!!!
در کنار همین طریق الحسین شیطان از شما پذیرایی می کند پذیرایی کردن #دجال_بصره در پیاده روی اربعین دام شیطان است!!!
❌ برخی حسینی می روند، گمراه و از پیروان دجال بصره بازمی گردند،متاسفانه اکثر ایرانی هایی که به دام این فرقه افتادند در پیاده روی اربعین گرفتار شدند!!
مراقب موکب هایی با این واژه ها باشید:
احمدالحسن بصری
یمانی موعود
البیعه لله
وصی امام المهدی
انصار الامام المهدی
#ماه_محرم
#اربعین ۱۴۰۳
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
❌ تعامل 《 این آره ، اون نه 》 با خدا ممنوع
بعضیا میخوان حکمهای خدا رو طبق میل خودشون بسازن😏
❌ این طبق میلمه ، قبول میکنم
❌ این طبق میلم نیست ، قبول نمیکنم
#تعامل_در_قرآن📖
☕️ @cafe_taamol
ツکافه تخصصی تعامل✿
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت دوازدهم اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گفت +عه بچه ها!! زشته!! بیتوج
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سیزدهم
محسن صداش بلند شد، دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت
+شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشتیم!
از اینکه نتونستم گریهمو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم
گفتم
_اینو نگین چی دارین بگین
محسن با نگرانی به محمد خیره شد و صداش زد
+داداش خوبی؟؟
رفت سمتش
نگاش کردم.
نفسای عمیق میکشید و دستش رو گذاشت رو قلبش.
دوباره ادامه دادم
_آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین
هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین، مظلوم نمایی...
محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت
+اههه بسه دیگه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایم منظوری نداشتیم لطفا برید و نمونید اینجا.
خواستم جوابش رو بدم ک صدای مصطفی رو از پشت سرم شنیدم
+شما غلط کردی کاری کردی! چ خبره اینجا؟ به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی؟
برگشتم عقب که با چهره جدی و اخمای گره خورده مصطفی روبهرو شدم
با ترس گفتم: چیزی نشده بریم...
مصطفی طوری که انگار حرفم رو نشنیده گفت: خب جوابی نشنیدم؟!
محسن: چیکارَشی؟
مصطفی: همه کارش. چه غلطی کردین که اشکش رو درآوردین؟
محسن که جوش آورده بود به مصطفی نزدیک شد و گفت
+ همه کاره؟
جنابِ همه کاره بردار ببر این خانوم رو از این جا.
محمد با صدایی که به زور سعی داشت لرزشش رو پنهون کنه بلند گفت
+محسننن کافیهه
ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن
محکم زدم رو صورتم و گفتم
_تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم
شدت گریهم بیشتر شد
مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد
+بگو چه غلطی کردین؟
دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟
مگه خودتون ناموس ندارین؟
این.دفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه .
سرش رو کرد سمت مصطفی و گفت
+هوی ببین خوشگل پسر!!!
دست این خانم رو میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده
اینجا هیئته حرمت داره!!
نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت!
صدای نفساش خیلی بلند بود.
رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم
تو چشام نگاه کرد
گفتم: خواهش میکنم مصطفی. خواهش میکنم دیگه ادامه نده. بیا برو تو ماشین منم الان میام
کولم رو انداختم رو زمین و دوییدم سمت محمد
بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم
یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد.
محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش
+محمد؟
محمد داداش حالت خوبه؟؟
محمد ببینمت!
چرا اینطوری شدی داداشم؟
نگاه کن من رو. نفس عمیق بکش
زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود.
حتی نمیتونست حرف بزنه
یه خرده نزدیکتر شدم که محسن گفت
+میشه لطف کنید برید؟
دلم می.خواست جیغ بکشم
محسن دستش رو گذاشت پشت محمد و بردش سمت حسینیه.
از چشاش ترس میبارید
کولم رو از رو زمین برداشتم و بیاختیار دنبالشون میرفتم
بردنش تو یه اتاق پر از باند و میکروفون و..
بیرون منتظر موندم که محسن داد زد
+مجید ماشینت رو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان
حالش خوب نیست
بعد رو به محمد داد زد
_اهههه محمددد!!
تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری. روانی!!!!
دستش رو گرفت و دوباره اومد بیرون.
از دور نگاشون میکردم
سوار یه ماشین شدن
محسن پالتوی محمد رو از تنش در آورد و پرت کرد تو همون اتاق.
بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد.
به رفتنشون نگاه کردم.
خیالم که جمع شد، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد
زیپ کوله رو باز کردم و قرآنم رو از توش در آوردم و لای پالتوی محمد گذاشتم.
کولم رو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم.
بابت کار احمقانهای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد
نمیتونستم خودم رو ببخشم. الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم
دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود
رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم
مداح شروع کرد به خوندن...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سیزدهم محسن صداش بلند شد، دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شم
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت چهاردهم
با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونههام لیز خورد
نمیدونم چم شده بود. دلم گرفته بود
اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریهم شدت گرفت
یه خرده که سبک شدم از جام بلند شدم
از نبود مصطفی که مطمئن شدم حرکت کردم سمت خونه
وسط راه یه دربست گرفتم که سریعتر برسم...
هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم
تو راه کلی دعا کردم و بالاخره رسیدم خونه پول راننده رو حساب کردم و پیاده شدم
نفسم رو حبس کرد مو کلید رو انداختم تو در
در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و در رو بستم
سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقم رو بستم و با عجله لباسام رو عوض کردم و همه چی رو به حالت عادی برگردوندم
بعدش کتابام رو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه
بعدشم رفتم سمت دسشویی
به چشای پف کردم نگاه کردم و زدم وسط پیشونیم
وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه
به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود
دستم رو پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم
از سردیش به خودم لرزیدم و برگشتم به اتاق.
کتاب رو باز کردم و بیحوصله شروع کردم به خوندش...
یه فصل که تمومشد از خستگی رو تختم ولو شدم...
به سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پلهها بالا میومد توجهم رو جلب کرد.
حدس زدم بابام باشه.
چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمام رو بستم و خودم رو به خواب زدم
دوبار به در اتاقم ضربه زد
الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه
جوابی ندادم. در رو آروم باز کرد
چشام بسته بود ولی حضورش رو کنارم حس میکردم
پتوم که تا شده روی تختم بود رو پهن کرد روم
دستش رو کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت
وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشام رو باز کردم
از جام پا نشدم که سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده
گوشیم که روی میزم بود رو ورداشتم
تلگرام رو باز کردم
وقتی چشمم به اسم مصطفی خورد
فکرم دوباره مشغول شد
می.خواستم بهش پیام بدم و حالش رو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد
بیخیال شدم
رفتم تو گالری گوشیم
هزار بار تا حالا عکسام رو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون. هر کدوم از عکسام رو چند ثانیه نگاه میکردم و میرفتم عکس بعدی
رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن
با ناراحتی به عکس خیره شدم
چرا باهاشون اینجوری حرف زدم؟
یه خرده زیادهروی کرده بودم مثه اینکه
ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد
یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده
متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم
لینک و تو تلگرام زدم
که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم
با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه
از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشون رو گرفتم و بازش کردم
داشتم پستاشون رو نگاه میکردم
چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد
با چشام دنبال چهرههای آشنا گشتم
که قیافه محسن به چشمم خورد
رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن...
که دیدم بله!!
رو آی دی زدم و وارد پیجش شدم
با دیدن عکساش پوکرفیس شدم
چه شاخ پندار!
پسره از خود راضی!
یه پستش رو باز کردم و رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم
چقد زیاده .
چرا اسم همهشونم محمده
اصن طبق آماری که گرفتم بین هر پنج تا پسر چهارتاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن
دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرم رو جلب کرد
_چند بار بگم نزار عکسات رو ملت غش میرن میمیرن خونِشون میوفته گردن تو.ای بابا!(چندتا ایموجی خنده هم گذاشته بود)
محسن هم اینجوری جوابش رو داده بود
+اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا. پس میوفتی.
حدس زدم همین محمد باشه...
پیجش رو باز کردم و یه لحظه با دیدن آخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون...
وقتی مطمئن شدم عکس قرآنیه که لای پالتوش گذاشتم با تعجب بیشتر رفتم کپشن رو خوندم:
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده میماند
از بیرون همه چیز
روبهراه است
امـــا
هر نفسی که میکشی
دردیست که میکشی . . .
پ.ن: گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی رو میزنیم که نباید بزنیم
یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات می.تونه قلب شیشهای آدمای اطرافمون رو بشکنه
مراقب رفتارمون باشیم...
دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه
پیش مادرت ازت شکایتت رو بکنن...
حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد
یاحق
چند بار این چند خط رو خوندم
پست رو نیم ساعت پیش گذاشته بود
یه لبخند شیرین نشست رو لبام
نمی.دونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس می.کردم خیلی ازش بدم میاد
شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیآوردم
به وضوح ترس رو تو چهرهش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم
ولی ترس از چی؟
همه چی عجیب بود برام...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
enc_17221934254467221164900.mp3
2.89M
🎒🧢 کنار قدمهای جابر۳
دل دل نمیکنم اربعین
نمیخوام جا بمونم
که میشم بیچارهها😭💔
🔸 ر.میربمانی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
💠وقتی خواستی حرفی در مورد رفیقت بزنی
وایسا روبهرو آینه و بگو
خودت قضاوت کن ببین خوبه رفیقت این حرفا رو به تو بزنه🧐
اگه خوبه که بسم الله
ولی اگه بده، قطعا بیخیالش شو
#امام_حسین
#روایت
#برادری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بشارت رهبر معظم انقلاب
🔯 اسراییل در تله ای افتاده که امکان نجاتش نیست.
♻️ ان شاءالله به فضل الهی قدس بدست مسلمانان خواهد افتاد.
💠 رهبر معظم انقلاب:
امیدواریم جوانان امروز، قدس را در اختیار مسلمانان ببینند و در آن نماز بخوانند و همه مسلمانان نابودی رژیم اسرائیل را جشن بگیرند.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_الخامنه_ای
#محور_مقاومت
#مجازات_سخت
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
⁉️علت ارادت ویژه مبینا نعمتزاده به امام حسین (ع)
👤مبینا نعمت زاده: تو دلم به امام حسین(ره) گفتم بابام رو می فرستم کربلا، یه شیرینی بهش بده .
➕تربیت مبینا نعمت زاده دختر مدال آور کاروان تکواندو ایران مایه رشک است..
روز مسابقه به پدر اصرار می کند که حتما در کربلا باشد و دختر را دعا کند تا آقا امام حسین شیرینی او را بدهد.
بی خود نیست بی وطن های ضد ایران این طور از این دختر کینه دارند. آنها به هر کس که به آیین های دینی و مذهبی و ریسمان های اتحاد ملت ایران بیاویزد، حمله میکنند.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونههام لیز خورد نمیدونم چم شده بود
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم رو گذاشتم روی میز و تا چشمام رو بستم خوابم برد.
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم رو که خوندم
کتابام رو ریختم تو کیفم
لباسم رو پوشیدم و یه صبحانه مفصل خودم رو مهمون کردم
انرژی روزای قبل رو نداشتم
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد...
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا آخر از کلاس بیرون نرفتم. حوصله حرف زدن با هیچکسی رو هم نداشتم
به زور ۵ ساعت کلاس رو تحمل کردم
این ساعت لعنتی هم بازیش گرفته بود
انگار عقربههاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری به این ساعت نگاه کردم که صدای زنگ رو شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم رو کرایه کردم و برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعههای قبل به وجدم نیاورد
مسیرمم مستقیم به اتاقم کشیده شد
لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم به اتاق گسسته شد
مامان: دختر خوشگلم چرا غمبرک زده؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم: سلااام
+سلام عزیزم. چته چرا پکری؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چه خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون؟
+آره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا این رو شنیدم انگاری یه سطل آب رو سرم ریختن
آخه الان؟
حداقل خدا کنه مصطفی نیاد همراهشون، حس میکردم دیگه حوصلهشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دو تا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
+فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی؟!!
به سختی دست مادرم رو گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دقیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم به کارای عجیبش فکر میکردم. امشب چرا اینطوری میکرد؟
موهای بلندم رو خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
یه پیراهن بلند سفید
که از آرنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
یه شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم رو ساده روی سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون که مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چه خوشگل شدیی.
صورتم رو چرخوند و گفت
+فقط یکم روحی یه چیزی بزن به صورتت. دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبهن مهمونامون؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
برا همین گفت عه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر به رفتنش خیره موندم
یه خرده کرم به صورتم زدم
شالم رو مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یهخرده به خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خندههای عمو رضا و بابا بخ گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی رو نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومد و محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شده بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوالپرسی
من رفتم آشپزخونه و اونا هم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری که داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم که پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومد؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو آشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام به چشم عمو رضا بیفته. یه جورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای آیفون دراومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوالپرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودم رو هم به تعجب انداخته بود
توهمون حال به سر میبردم که
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده؟ دلخوری ازمون؟ چرا نمیای پیشمون بشینی؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمون رو میبینیم؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم: ن بابا این چه حرفیه
ببخشید یه خرده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری؟
_نمیدونم شاید
سعی کردم دیگه ضایعتر این رفتار نکنم
واسه همین بحث رو عوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود...