enc_17221934254467221164900.mp3
2.89M
🎒🧢 کنار قدمهای جابر۳
دل دل نمیکنم اربعین
نمیخوام جا بمونم
که میشم بیچارهها😭💔
🔸 ر.میربمانی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
💠وقتی خواستی حرفی در مورد رفیقت بزنی
وایسا روبهرو آینه و بگو
خودت قضاوت کن ببین خوبه رفیقت این حرفا رو به تو بزنه🧐
اگه خوبه که بسم الله
ولی اگه بده، قطعا بیخیالش شو
#امام_حسین
#روایت
#برادری
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 بشارت رهبر معظم انقلاب
🔯 اسراییل در تله ای افتاده که امکان نجاتش نیست.
♻️ ان شاءالله به فضل الهی قدس بدست مسلمانان خواهد افتاد.
💠 رهبر معظم انقلاب:
امیدواریم جوانان امروز، قدس را در اختیار مسلمانان ببینند و در آن نماز بخوانند و همه مسلمانان نابودی رژیم اسرائیل را جشن بگیرند.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_الخامنه_ای
#محور_مقاومت
#مجازات_سخت
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
⁉️علت ارادت ویژه مبینا نعمتزاده به امام حسین (ع)
👤مبینا نعمت زاده: تو دلم به امام حسین(ره) گفتم بابام رو می فرستم کربلا، یه شیرینی بهش بده .
➕تربیت مبینا نعمت زاده دختر مدال آور کاروان تکواندو ایران مایه رشک است..
روز مسابقه به پدر اصرار می کند که حتما در کربلا باشد و دختر را دعا کند تا آقا امام حسین شیرینی او را بدهد.
بی خود نیست بی وطن های ضد ایران این طور از این دختر کینه دارند. آنها به هر کس که به آیین های دینی و مذهبی و ریسمان های اتحاد ملت ایران بیاویزد، حمله میکنند.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونههام لیز خورد نمیدونم چم شده بود
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت پانزدهم
پلکام سنگین شده بود
گوشیم رو گذاشتم روی میز و تا چشمام رو بستم خوابم برد.
مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز
نمازم رو که خوندم
کتابام رو ریختم تو کیفم
لباسم رو پوشیدم و یه صبحانه مفصل خودم رو مهمون کردم
انرژی روزای قبل رو نداشتم
یه چیزی رو قلبم سنگینی میکرد...
رسیدم مدرسه
از زنگ اول تا آخر از کلاس بیرون نرفتم. حوصله حرف زدن با هیچکسی رو هم نداشتم
به زور ۵ ساعت کلاس رو تحمل کردم
این ساعت لعنتی هم بازیش گرفته بود
انگار عقربههاش تکون نمیخورد
خلاصه انقدری به این ساعت نگاه کردم که صدای زنگ رو شنیدم
مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم
اولین تاکسی که دیدم رو کرایه کردم و برگشتم خونه
بوی خوش غذا مثه دفعههای قبل به وجدم نیاورد
مسیرمم مستقیم به اتاقم کشیده شد
لباسام رو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم
نمیدونستم دنبال چیم
کلافه بودم و غرق افکار مختلف
رشته افکارم با ورود مادرم به اتاق گسسته شد
مامان: دختر خوشگلم چرا غمبرک زده؟
یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم
بوسش کردم و گفتم: سلااام
+سلام عزیزم. چته چرا پکری؟
بدو بیا ناهار بخوریم
بعدش کمکم کن واسه امشب
_امشب چه خبره؟
+مهمون داریم
_مهمون؟
+آره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون
تا این رو شنیدم انگاری یه سطل آب رو سرم ریختن
آخه الان؟
حداقل خدا کنه مصطفی نیاد همراهشون، حس میکردم دیگه حوصلهشو ندارم
با مادرم رفتم و نشستم سر میز
پدرم با لبخند بهمون سلام کرد
بیشتر از دو تا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت
معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم
تا ساعت ۵ درس خوندم
وقتی دیگه خیلی خسته شدم
خوابیدم
+فاااطمهههههه پاشووو دیگههه
مثلا قرار بود کمکم کنییی
دارن میاااان عمواینااا
هنوووز تو خوابیییی؟!!
به سختی دست مادرم رو گرفتم و بلند شدم
بعد از خوندن نمازم
مادرم شوتم کرد حموم
سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره
۲۰ دقیقه بعد اومدم بیرون
مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم
با تعجب داشتم به کارای عجیبش فکر میکردم. امشب چرا اینطوری میکرد؟
موهای بلندم رو خشک کردم و بافتمشون
رفتم سراغ لباسا
یه پیراهن بلند سفید
که از آرنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود
بلندیش تا پایین زانوم بود
جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود
پیراهن رو کمرمم تنگ میشد
در کل خیلی خوب رو تنم نشست
یه شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود
شالم رو ساده روی سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم
داشتم میرفتم بیرون که مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم
+عافیت باشه عزیزکم. چه خوشگل شدیی.
صورتم رو چرخوند و گفت
+فقط یکم روحی یه چیزی بزن به صورتت. دست بندتم بزار
_مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی
مگه غریبهن مهمونامون؟
خوبه همیشه خونه همیم
مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد
برا همین گفت عه اومدن
بعد با عجله رفت
پوکر به رفتنش خیره موندم
یه خرده کرم به صورتم زدم
شالم رو مرتب کردم
ادکلنمم از رو میز برداشتم
یهخرده به خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین
صدای خندههای عمو رضا و بابا بخ گوشم رسید
با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی رو نشنیدم رفتم بینشون
بلند سلام کردم
عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی
_خداروشکرر شما خوبین؟
با اومدن خانومش نتونست ادامه بده
زن عمو با مهربونی اومد و محکم بغلم کرد
+سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شده بود
سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم
_قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون
واقعا دلم تنگ شده بود؟!
خلاصه بعد سلام و احوالپرسی
من رفتم آشپزخونه و اونا هم با استقبال مامان و بابا نشستن
همینطوری که داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم
یهو شنیدم که پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومد؟
مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت
با شنیدن حرفش
نفس عمیق کشیدم...
براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو آشپزخونه
دلم نمیخواست چشمام به چشم عمو رضا بیفته. یه جورایی ازش خجالت میکشیدم
جز خوبی ازش ندیده بودم
ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد
دوباره صدای آیفون دراومد و بابام رفت بیرون
استرس داشتم و قلبم تند میزد
با شنیدن صدای مصطفی و احوالپرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد
دستام یخ کرد
حالی که داشتم خودم رو هم به تعجب انداخته بود
توهمون حال به سر میبردم که
مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:
عزیزم چیزی شده؟ دلخوری ازمون؟ چرا نمیای پیشمون بشینی؟
مگه ما چقدر دختر خوشگلمون رو میبینیم؟
شرمنده نگاش کردم و گفتم: ن بابا این چه حرفیه
ببخشید یه خرده سرم درد میکرد
+چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری؟
_نمیدونم شاید
سعی کردم دیگه ضایعتر این رفتار نکنم
واسه همین بحث رو عوض کردم و همراش رفتیم بیرون
نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهاردهم با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونههام لیز خورد نمیدونم چم شده بود
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https:/
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شانزدهم
چهرهش خیلی جذابتر شده بود
مثه همیشه تیپش عالی بود
یه نفس عمیق کشیدم
جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد
و از جاش بلند شد
خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش رو دادم
ولی رفتارش فرق کرده بود
دیگه نگام نکرد
نشستم پیش مامانم
و زل زدم ب ناخنام
دلم میخواست بزنم خودمو
الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه
معلوم نبود چم شده
یه خرده با مادرش حرف زدم که
عمو رضا گفت:
+خب چه خبر عروس گلم؟ با درسا چه میکنی؟
دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد
یه لبخند مرموزیم رو لباش بود
جواب دادم:
_هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام
+نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه.
برگشت سمت پدرم و گفت:
+احمدجان میخوام ازت یه اجازهای بگیرم
بابا:
+ بفرما داداش؟
_میخوام اجازه بدی دخترمون رو رسما عروس خودمون کنیم
بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد
دستام از ترس میلرزید
دوباره به مصطفی نگاه کردم
نگاهش نافذ بود
خیلی بد نگام میکرد
حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذره
بابام که سکوتم رو دید به عمورضا گفت:
+از دخترتون بپرسین
هرچی اون بخواده دیگه
عمورضا خواست جواب بده که
مصطفی با مادرم صحبت رو شروع کرد و به کل بحث رو عوض کرد
وقتی دیدم همه حواسشون پرت شد
رفتم بالا
ولی سنگینی نگاه مصطفی رو به خوبی حس میکردم
رو تختم نشستم و دستم رو گرفتم به سرم
نمیدونم چن دیقه گذشت که
یکی به در اتاقم ضربه زد
با تعجب رفتم و در رو باز کردم
با دیدن چهره مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم
از جام تکون نخوردم که گفت:
+میخوای همینجا نگهم داری؟
رفتم کنار که اومد تو اتاق
نشست رو تخت و به در و دیوار نگاه کرد
دست به سینه به قیافه حق بجانبش نگاه کردم
بعد چند لحظه گفت:
+دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام. واسه اینکه یه جاهایی تو کارت دخالت کردم که حقش رو نداشتم
در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی
و اینم اضافه کنم هیچوقت کسی نمیتونه تو رو مجبور به کاری کنه
یه لبخند مرموزم پشتبند حرفش نشست رو لبش
از جاش بلند شد و همینطور که داشت میرفت بیرون ادامه داد:
+ گفتن بهت بگم بیای شام
سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش رو بدم
به نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود
خوب به من چه
اصن بهتر شد
ولی نه گناه داره نباید دلش رو بشکنم
خلاصه به هزار زحمت به افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین
انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست
نگاهشون پر از تردید شده بود
سعی کردم خودم رو نبازم.
بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودم رو جمعوجور کردم و رفتارم مثه قبل شد
شام رو خوردیم وقتی ظرفا رو جمع کردیم
عمو رضا صدام زد
رفتم پیشش
کسی اطرافمون نبود
با لحن آرومش گفت:
+ دخترم چیزی شده مصطفی بیادبی کرده؟
_نه این چه حرفیه
+خب خداروشکر
یه خرده مکث کرد و دوباره ادامه داد:
+اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی به هر دلیلی به من بگو
اذیتت نمیکنم
سرم رو انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم:
_عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم که بخوام به ازدواج فکر کنم
حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپختهای مثه من
دیگه نمیدونستم چی بگم سکوت کردم که خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث رو بستیم و رفتم تو جمع نشستیم
تمام مدت فکرم جای دیگه بود
وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن به خودم اومدم.
شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم
زن عمو منو مثه همیشه محکم به خودش فشرد
عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد
خداروشکر با درک بالایی که داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش من رو کلافه میکنه برای همین به دختر گلم اکتفا کرد
آخرین نفر مصطفی بود
بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرش رو چرخوند سمتم
بعد از چند لحظه مکث که توجه همه رو جلب کرده بود
با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد
و رفت
با خودم گفتم کاش میشد همه چی یه جور دیگه بود
مصطفی هم من رو مثه خواهرش میدونست و همهچی شکل سابق رو به خودش میگرفت. دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم
واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و در رو بستم
بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت
خیلی برام جالب و عجیب بود
تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست
اینکه چرا همهش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود
ولی خودم به خودم اینطوری جواب میدادم که شاید به خاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده، یا شاید نوع نگاهش، یا شاید صداش و یا چهره جذابش!!
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پانزدهم پلکام سنگین شده بود گوشیم رو گذاشتم روی میز و تا چشمام رو بستم خوا
سرم رو آوردم بالا چشمام به عقربههای ساعت خوشگلم افتاد که هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن....
ساعت صفر عاشقی!!
یه پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت رو همون زمان یکی بهت فکر میکنه...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴
دو دو تا چهار تا نیست
دو دو تا هر چی امام حسین علیهالسلام بگه
میگی نه؟!
اربعین بیا کربلا...
وای به حال بندهی جامانده از کربلا...
مخصوصا جاماندهای که طعم مشایة الأربعینیة رو چشیده😭😭😭
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🥀🕊
#پاسدار_شهید_ابراهیم_نجاتی
تولد اول خرداد ۱۳۴۱ کرمانشاه
شهادت ۲۱ مرداد ۱۳۶۶ ارتفاعات سردشت
✍ بخشهایی از وصیتنامه این شهید عزیز
✅ خداوندا از این که دیر به جبهه آمدهام شرمنده و خجل هستم ولی دوباره تو را سپاس میگویم که لطف و کرمت شامل حال حقیر شد و مرا به اینجا آوردی.
✅ برادران استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمانها برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید و در راه او قدم بردارید و سعی کنید عظمت او را دریابید و خود را تسلیم او سازید.
🍃یادش گرامی ونامش جاودان
🤲 دعای این شهید عزیز بدرقه زندگیتون انشاءالله
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
#کلام_شهدا
#شهید_حجتالله_رحیمی
💢همه گلوله های جنگ نرم
مثل خمپاره شصته
نه سوت داره نه صدا
وقتی میفهمیم اومده که میبینیم:
فلانی دیگه هیئت نمیاد!
فلانی دیگه چادر سرش نمیکنه!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به حال خوب بعد از سفر کربلا ایمان داریم 🥺
#اربعین #امام_حسین
#کربلا
☕️ @cafe_taamol
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فرانسه، معروف به مهد آزادی، اما مخالف حجاب، که یکی از شعائر دین مبین اسلام هست...
حالا یکی از جذابیتهای المپیک امسال، مدال گرفتن دختر مسلمان بلژیکی با پوشش حجاب سر هست😍
که واقعا قابل تقدیره
اینطور نیست؟!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شانزدهم چهرهش خیلی جذابتر شده بود مثه همیشه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کش
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفدهم
خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام رو بستم
یه حمد خوندم و خیلی سریع خوابم برد
صبح با نوازش دست بابا رو صورتم پاشدم
+فاطمه جان عزیزم پا نمیشی نمازت قضا شدا؟
تو رخت خواب یه غلتی زدم و از جام پا شدم
بعد وضو جانمازم رو باز کردم و ایستادم برا نماز
بعد اینکه نمازم تموم شد از رو آویز فرم مدرسهم رو پوشیدم کولهم رو برداشتم و رفتم پایین
نگا به ساعت انداختم. یه ربع به هفت بود
نشستم پیش مامان و بابا پشت میز واسه صبحانه!
یه سلام گرم بهشون کردم و شروع کردم به برداشتن لقمه برا خودم.
متوجه نگاه سنگین مامان شدم.
سعی کردم بهش بیتوجه باشه که گفت:
+این چه رفتاری بود دیشب از خودت نشون دادی دختر؟ نمیگن دختره ادب نداره؟ خانوادهش بلد نبودن تربیتش کنن؟
سعی کردم مسئله رو خیلی عادی جلوه بدم
_وا چیکار کردم مگه!! یکم سرم درد میکرد.
تازشم خودتون باید درک کنین دیگه
امسال سالِ خیلی مهمیه برا من. الان که وقتِ فکر کردن به حواشی نیست.
با این حرفم بابا روم زوم شد و
+از کِی مصطفی واسه شما شده حواشی؟!
تا خواستم چیزی بگم مامان شروع کرد
+خاک بر سرم نکنه این حرفا رو به خود پسره هم گفتی که اونجور یخ بود دیشب؟
لقمهم رو تو گلوم فرو بردم و گفتم:
_نه بابا پسره خودش ردیه! به من چه
خیلی مظلوم به مامان نگاه کردم و ادامه دادم
_مامان من که گفتم...
خدایی نمیتونم اون رو...
با شنیدن صدای بوق سرویسم حرفم نیمه کاره موند
از جام پاشدم. لپ بابا رو ماچ کردم و ازشون خداحافظی کردم
از خونه بیرون رفتم کفشم رو از جا کفشی گرفتم و ...
به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم.
سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم
_چی شده ریحونم؟ چرا گریه میکنی!؟
با هق هق پرید بغلم و
+فاطمه بابام!!!
بابام حالش خیلی بده...
محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم.
_چی شده مگه؟ مشکل قلبشون دوباره؟ خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریهم گرفت.
از خودم جداش کردم و اشکاش رو با انگشتم پاک کردم
مظلوم نگام کرد. دلم خیلی براش میسوخت. ۵ سال پیش بود که مادرش رو از دست داد پدرشم قلبش ناراحت بود.
از گفتههاش فهمیده بودم که دو تا برادر بزرگتر از خودشم داره.
بهم نگاه کرد و
+فاطمه اگه بابام چیزیش بشه...
حرفش رو قطع کردم و نزاشتم ادامه بده!
_خدا نکنهههه عه زبونت رو گاز بگیر
+قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره!
_ان شالله که خیلی زود خوب میشن تو هم بد به دلت راه نده انشاءلله چیزی نمیشه
مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد...
اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه
کیفش رو جمع کرد
منم چادرش رو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه تنها چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم
از فرامنطقی بودنش خوشم میومد
با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد
همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد
آدمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی بهروز و امروزی بود
خودش رو به چادر محدود نمیکرد
با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود
باهاش تا دم در رفتم
چادرش رو جلو آینه سرش کرد
محکم بغلش کردم و گونهش رو بوسیدم
با هم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم
از تعجب حس کردم دو تا شاخ رو سرم درآوردم
بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه
_عه عه ریحون اینو نگا
ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم
+کی رو میگی؟
برگشت سمت محمد و گفت:
سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم.
+نگفتی کی رو میگی؟
با تعجب خیره شدم بهش
_هی..هیچکی
دستش رو تکون داد به معنای خداحافظی
براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم
عهه عه عه عه.
محمدد؟؟؟
داداش ریحانه؟؟
مگه میشه اصن؟؟
آخه آدم اینقد بدشاانسسس؟؟
ای بابا!!
به محمد خیره شدم
چ شخصیتیه آخه...
حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم هم رو و همکلامم شده بودیم
بر خلاف خواهرِ ماهش خودش یَک آدمِ خشک مقدسِ...
لا اله الا الله
بیخیالش بابا
این رو گفتم و چشمم رو تیپش زوم شد
ولی لاکِردار عجب تیپی داره
این رو گفتم خیلی ریز خندیدم. دلم میخواس جلب توجه کنم که نگام کنه
نمیدونم چیشد که یهو داد زدم
_ریحووووون
ریحانه که حالا در ماشین رو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد
+جانم عزیزم؟
نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده
وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم
_جزوهی قاجار رو میفرسم برات!!!
اینو گفتم و از خنده دیگه نتونسم خودم رو کنترل کنم خم شدم رو دلم و کلی خندیدم.
ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت:
+ممنونتم فاطمه جون...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شانزدهم چهرهش خیلی جذابتر شده بود مثه همیشه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کش
✍فاطمهزهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفدهم خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام رو بستم یه حمد خوند
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هجدهم
یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد
پشت چشمم رو نازک کردم و رفتم سمت سالن.
اه اه اه
آخه چرا این پسره غیر عادیه؟
چرا انقد رفتارش رو من تاثیر داره؟
چرا
کل تایمِ کلاسارو با همین افکار گذروندم
چقدر دلم برای ریحانه میسوخت
دختر تک و تنها بیچاره
داداششم که، باید خداروشکر کرد تا حالا نکشتش
دلم میخواست تو زندگیشون فضولی کنم
نمیدونم چرا ولی یه جورایی جذاب بود برام
تو همین افکار بودم که زنگ مدرسه خورد
وسایلام رو مثه هیولا ریختم تو کیف و سمت حیاط حملهور شدم
با دیدن سرویسم رفتم سمتش و سوار شدم.
مشغول تستای ادبیات بودم که صدای قاروقور شکمم من رو سمت آشپزخونه کشید
به محض ورود به آشپزخونه با خنده کشدار مامانم مواجه شدم
+دختر چقد درس میخونی نترکی یه وقت؟
_الان این تیکه بود یا...؟
+تیکه چیه؟؟ بیا بریم بازار یه خرده لباس بخریم. نزدیک عیدهها
_مامااااانننن!!! عید دیگه چه صیغهایه؟؟
مگه من نگفتم اسم اینکارا رو الان پیش من نیار.
من الان درگیر درساممم درسسسسااااامممم
+اه فاطمه دیگه شورشو در آوردیا
بسه دیگه دختر.
خودت رو نابود کردی
من نمیزارم مصطفی رو به خاطر...
دستم رو گذاشتم رو بینیم و به معنای سکوت نچ نچ کردم و نزاشتم ادامه بده.
_مامان من حرفم رو گفتم
بین من و مصطفی هیچ حسی نیست
حداقل از طرف من.
من جز به چشم برادری بهش نگاه نکردم.
این مسئله از نظر من تموم شدهست.
خواهش میکنم دیگه حرف نزنیم راجع بش
این رو گفتم و رفتم سمت اتاقم.
وای من واقعا بین این همه فشار باید چیکار کنم. وای!
تلفن خونه رو تو راه اتاقم برداشتم و شماره ریحانه رو گرفتم
یه دور زنگ زدم جواب نداد
برا بار دوم گرفتم شماره رو منتظر شنیدن صدای ریحانه بودم که با شنیدن صدای مردونه ترسیدم و تلفن رو قطع کردم.
ینی اشتباه گرفتم شماره رو؟
دوباره از رو گوشیم شماره رو خوندم و گرفتم
بعدِ سه تا بوق تلفن برداشته شد
دوباره صدا مردونههه بود
+سلام
با شنیدن صدای محمد دستپاچه شدم نمیدونستم باید چی بگم. به خودم فشار آوردم تا نطقم باز شه با عجله گفتم:
_الو بفرمایین؟!
دیگه صدایی نشنیدم
فک کنم بدبخت کف آسفالت پودر شد
کم مونده بود از سوتیای ک دادم پشت تلفن اشکم درآد.
بلند گفتم
_دوست ریحان جونم ممنون میشم گوشیش رو بهش پس بدین و تلفن دیگران رو جواب ندین!
این رو گفتم و دوباره تلفن رو قطع کردم
از حرص دلم میخواست مشت بزنم به دیوار
چند بار فاصله بین دستشویی و اتاقم رو طی کردم که موبایلم زنگ خورد
شماره ناشناس بود برداشتم
جواب ندادم تا ببینم کیه که صدای ریحانه رو شنیدم
+الو سلام فاطمه جان!
بعد از اینکه مطمئن شدم صدای ریحانه است شروع کردم به حرف زدن
_سلام عزیزم چیشد؟ بابات حالش خوبه؟
چرا خودت تلفنت رو جواب نمیدی؟
+خوبه فعلا بهتره .ببخشید دیگه حسابی شرمندهت شدم
شماره خونتون رو نداشتم
بعد داداشمم ک...
سکوت کرد
رفتم جلو آینه و تو آینه برا خودم چش غره رفتم
ادامه داد
+داداشمم که نمیزاره به شماره ناآشنا جواب بدم
سعی کردم در کمال خونسردی باهاش حرف بزنم
_خب انشاءلله که حال پدرتون زودتر خوب میشه
زنگ زده بودم حالشون رو بپرسم
راستی ریحانه جان! جزوه رو فرستادم برات
+دستت درد نکنه فاطمه
ممنون بابت محبتت لطف کردی
_خواهش میکنم خب دیگه مزاحمت نمیشم فعلا خدانگهدار
+خداحافظ.
سریع تلفن رو قطع کردم و پریدم رو تخت...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام یکی از موکبداران عراقی به رهبر انقلاب:
سلام بر تو ای نابود کننده اسراییل!
از سرزمین جدتان امیرالمومنین به شما لبیک میگوییم
و در هر ساعت و زمانی که امر کنید در خدمت شما هستیم.
✅ این همون واقعیتیست که رسانه کشورهای عربی عبری غربی، نمیخوان منتشر بشه💪
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
حتما بخونید تا بدونید 👇
داعشی ها محاصرهاش کردن
تا تیر داشت مقاومت کرد و جنگید،
تیرش که تموم شد، داعشیها نیت کرده بودن زنده بگیرنش
همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود
خلاصه اینقدر این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد.
ولی یک لحظه هم سرشو از ترس پایین نیاورد...
تشنه بود آب جلوش می ریختن روی زمین
فهمیدن حاج قاسم توی منطقه هستش
برای خراب کردن روحیه حاج قاسم بیسیم رضا اسماعیلی رو گرفتن جلو دهن رضا و چاقو رو گذاشتن زیر گردنش
کمکم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش میگفتن به حضرت زینب فحاشی کن پشت بیسیم
اینقدر یواش یواش بریدند. که ۴۵ دقیقه طول کشید... 😭😭
ولی از اولش تا لحظهای که صدای خرخر گلو اومد این پسر فقط چند تا کلمه گفت :
اصلا من آمدم جون بدم برای دختر مظلوم علی...
اصلا من آمدم فدا بشم برای حضرت زینب...
اصلا من آمدم سرم رو بدم...
یا علی یا زهرا...
میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد.😭
بعدشم سر رضا رو گذاشتن تو جعبه و فرستادن برای حاج قاسم... 😔
امنیت ما اتفاقی نیست عزیزان، چقدر سرها و خونها دادیم تا توانستیم به این آرامش برسیم...
🌷شهیدرضااسماعیلی
شهید مدافع حرم تیپ فاطمیون
ثواب امر به معروف و نهی از منکرهایمان در مورد حجاب رو تقدیم به شهید اسماعیلی عزیزمون میکنیم
خواهرم حجاب فاطمی،،برادرم غیرت علوی
کپی کن انتشار بده تا مردم بدونند امنیت اتفاقی نیست
#شهید_رضا_اسماعیلی
#تیپ_فاطمیون
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
من همیشه بهتو فکر میکنم🥺💔
به غربتت وسط شلوغیهای دنیا
چقدر زمان کشف حضورت، برایمان دیر شده...
خدایا!
از گناهانی که مانع درک حضور صاحبالزمانم میشود، به تو پناه میبرم🥺🙏
#امام_زمان ♥️
#سه_شنبه_های_مهدوی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هجدهم یک دو سه نشد که ماشین از جاش کنده شد پشت چشمم رو نازک کردم و رفتم سم
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت نوزدهم
محمد:
پنجره ماشین رو تکیهگاه آرنجم کردم
یه دستم رو فرمون بود
نگاهم رو به در مدرسه ریحانه دوخته بودم
حدس زدم اگه خودم نرم داخل ریحانه پایین بیا نیست
یه دستی به موهام کشیدم و به همون حالت همیشگی برشون گردوندم
از ماشین پیاده شدم
تو دلم خدا خدا میکردم زنگ تفریحشون نباشه!
خوشبختانه با دیدن حیاط خلوتشون فهمیدم که همه چی امن و امانه
در زدم و وارد دفتر مدیر شدم
بعد اینکه بهشون گفتم اومدم ریحانه رو ببرم سریعا از مدرسه بیرون رفتم و به در ماشین تکیه زدم تا بیاد
مدیرشون یکی رو فرستاده بود که به ریحانه بگه من اومدم
چند دقیقه بعد صورت ماه خواهرم به چشمام خورد
خواستم یه لبخند گرم بزنم که با دیدن کسی کنارش همونطور جدی موندم!
صدای ریحانه رو شنیدم که گفت:
+سلام داداش یه دیقه واستا الان اومدم
توجهام جلب شد به دختری که با تعجب بهم خیره شده بود
خیلی نامحسوس یه پوزخند زدم و تو دلم گفتم امان از دختر بچه های امروزی!
وقتی ریحانه اومد سمت ماشین
ماشین رو دور زدم و در طرف راننده و باز کردم و نشستم
شیشه پنجره طرفه ریحانه باز بود
هنوز در رو باز نکرده بود که دوستش بلند صداش زد:
ریحووونن
اخمام تو هم رفت خیلی بدم میومد دختر جیغ بزنه
و مخصوصا اسم آبجیم رو اینجوری صدا کنن!
ریحانه جوابش رو داد
میخواستم بش بگم بشین بریم ولی خب کنترل کردم خودم رو
کلافه منتظر تموم شدن گفتگوشون بودم
دوباره داد زد:
+جزوه قاجار رو میفرسم برات
خواستم اهمیتی ندم به جیغ زدنش که یهو بلند بلند زد زیر خنده
واییی خدا اگه ریحانه اینجوری میخندید تو خیابون میکشتمش
نمیتونستم کاری کنم که از اینجور رفتارا بدم نیاد. هر کاری میکردم ریلکس باشم فرقی نمیکرد و ناخودآگاه عصبی میشدم
ریحانه هم خیلی خوب با خصوصیاتم آشنا بود
خندید ولی صدایی ازش بلند نشد
دوستش رو فاطمه خطاب کرد
صدایی که از دوستش شنیدم به شدت برام آشنا بود مخصوصا وقتی جیغ زد
ریحانه نشست تو ماشین
میخواستم برگردم و یه بار دیگه با دقت ببینم ولی میترسیدم خدایی نکرده هوا برش داره
دخترای تو این سن خیلی بچهن فکر و خیال الکی تو ذهنشون زیاده
با این حال بخ دلیل کنجکاوی خیلی زیادم
طوری که متوجه نشه، نگاهش کردم
بعد چند ثانیه پام رو روی گاز فشردم و حرکت کردم
فکرم مشغول شده بود
تمرکز کردم تا بفهمم کجا دیدمش و چرا انقدر آشناست
یهوووو بلنددد گفتمممم عهههههههه فهمیدممم
بعد چند ثانیه مکث زدم زیر خندهه
و تو دلم گفتم
آخییی اینکه همون دخترس
چقدررر کوچولووووو
واییی من رو باش جدیش گرفته بودم
خب خداروشکر الان که فهمیدم همسنه خواهرمه خیالم راحت شد!
توجهام جلب شد به ریحانه که اخمو و دست به سینه به روبهروش خیره شده بود
با دیدن قیافش خندم گرفت
زدم رو دماغش و گفتم
_چیهه بازم قهری؟؟؟
حق ب جانب سریع برگشت طرفم و گفت:
+ ۱۰۰ بارررررر صداتتت زدممممم عه عه عه معلوم نی حواسش کجاست نشنید حتیییی!!
لپش رو کشیدم و گفتم:
_خو حالا تو هم حرص نخور جوجه کوچول
چش غره داد که گفتم:
_سلام بر زشتترین خواهر دنیا
حال شما چطوره
با همون حالت جواب داد:
+ با احوال پرسی شما راسی بابا چطوره کجاست؟
_خونس پیش داداش رفتیم خونه زود آماده شو که بریم.
پکر گفت:
+چشم
_نبینم غصه بخوریا
لبخند قشنگی زد و دوباره به دستش خیره شد...
رسیدیم خونه
داداش علی برامون ناهار رو آماده کرده بود
ما که رسیدم خونه خیالش راحت شد و رفت سر کارش
خیلی زود آماده شدیم
و بعد خوردن ناهار
اینبار با پدرم نشستیم تو ماشین
بابام اولین الگوی زندگی بود و از بهترین آدمایی که میشناختم!!!
حاضر بودم جونمم بدم تا کنار ما بمونه
داغ مادرمون نفس گیر بود و طاقت غمِ دیگهای رو نداشتیم
یکی دو ساعت بود که تو راه بودیم
بیحوصله به جاده خیره شده بودم
بابا خواب بود
صدای زنگ موبایل ریحانه همین زمان بلند شد
از تو آینه نگاش کردم و گفتم کیه؟
صداش رو قطع کرده بود و به صفحهش نگا میکرد
وقتی دیدم جواب نمیده دستم و بردم پشت تا گوشی رو بده بهم
بیچون و چرا موبایلش رو گذاشت کف دستم
تماس قطع شده بود
گوشی رو گذاشتم روی پام که اگه دوباره زنگ زد جواب بدم
چند ثانیه بعد
دوباره زنگ خورد
جواب دادم و گفتم: الو؟
بازم قطع شده بود بعد چند لحظه زنگ خورد
حدس زدم مزاحمیه و بازیش گرفته واسه همین لحنم و ملایم کردم و گفتم:
_ سلام
وقتی جواب نداد آماده شدم هرچی میتونم بگم که
صدای نازک و دخترونهای مانع حرف زدنم شد
گفته بود: الو بفرمایین
حدس زدم از دوستای ریحانه باشه
وقتی به جملهش فکر کردم یهو منفجر شدم
گوشی رو از خودم فاصله دادم و لبم رو به دندون گرفتم تا صدام بلند نشه
ریحانه که قیافه سرخمم رو دید دستپاچه گفت:
+کیه داداش
دوباره گوشی رو کنار گوشم گرفتم...
✍فاطمه زهرا دزری، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.