مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و یکم یه پاسدارِ ساده جانباز تو یکی از جنگا یه پاشو از دست داده بود
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و دوم
تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد
بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که استراحت کنه
خودمم مشغول کارام شدم
نزدیک ساعت دو بود که به آشپزخونه نزدیکِ خونم زنگ زدم و دو پرس کوبیده برا خودم و ریحانه و یه سوپ برا بابا سفارش دادم
که بعد بیست دقیقه آوردن دم خونه
یه خونه اجارهای که سر و تهش ۵۰ متر بود ولی صاحبخونه خوبی داشت که باهام راه میومد
هیچی تو خونه نداشتم نه تلویزیون نه لباسشویی نه جارو برقی
هر چی هم میخواستم هر دفعه از شمال میاوردم
در کل زیاد تو خونه نبودم
بیشتر وقتا تو سپاه مشغول بودم. وقتای بیکاریمم که میرفتم شمال
با شنیدن صدای زنگ رفتم دم در و غذاها رو ازش گرفتم و پولشو حساب کردم
خیلی سریع سفره گذاشتم و بابا و ریحانه رو صدا زدم
مشغول غذا خوردن بودیم که تلفنم زنگ خورد
روح الله بود یکی از بچههای هیئت
تلفن رو جواب دادم
_بح بح سلام آقا روح اللهِ گل!
+سلام داداش خوبی
بد موقع که تماس نگرفتم ان شاءالله
_نه عزیزم.
جانم بگو!
+میخواستم ببینم که راجع به اون قضیه با خانواده صحبت نکردین؟
_نه هنوز.
برای بابا یه اتفاقی پیش اومد مجبور شدیم بیایم تهران.پ
+عه پس ببخشید من مزاحمتون شدم
شرمنده داداش
_نه قربونت باهاشون صحبت کردم اطلاع میدم
+ممنون از لطفت
_خواهش میکنم. کاری باری؟
+نه دستتون درد نکنه بازم ببخشید بدموقع مزاحم شدم. خداحافظ
_این چه حرفیه مراحمی. خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم و به ریحانه نگاه کردم که مشغول خوردن بود
_نترکی یهو؟ یواشتر خو کسی که دنبالت نکرده عه
به چش غرّه اکتفا کرد و چیزی نگفت که بابا شروع کرد
+محمد جانم
_جانم حاج آقا؟
+جریان چیه چی رو باید با ما درمیون بزاری؟
بیتوجه به ریحانه گفتم
_حاجی واسه این دختره لوستون یه خواستگار اومده
تا اینو گفتم ریحانه سرفهش گرفت
با خنده گفتم
_عه عه عه خواستگار ندیده خل و چل آروم باش دختر، با اینکه میدونم برات سخته باورش ولی بالاخره یکی اومده خواستگاریت!ولی خودت رو کنترل کن خواهرم.
با این حرفم لیوان آبش روی صورتم خالی کرد.
بابا که بازم از کارای ما خندش گرفته بود گفت
+خیله خب بسه بزار ببینم کیه این کسی که به خودش اجازه داده بیاد خواستگاری دخترِ من
شروع کردم با آب و تاب توضیح دادن
_از بچههایِ هیئته
طلبهست ۲۰ سالشه میدونم خیلی بچهستا ولی گفتم باهاتون درمیون بزارم چون پسر خوبیه.
تو هیئت ریحانه رو دیده
اسمشم روح اللهس.
با این حرفم چشای ریحانه از حدقه دراومد!
وقتی متوجه نگاه من شد سرش رو انداخت پایین و دوباره مشغول غذا خوردن شد
این بار آرومتر
انگاری خجالت کشیده بود!
بابا خیلی جدی گفت
+حالا میشناسیش؟
جدی خوبه؟
_بله حاج آقا خوبِ خوب
سرش رو انداخ پایین و
+با ریحانه صحبت کن ببین نظرش چیه!
اگه مخالفت نکرد بگو یه روز بیان که ببینیم همو.
انتظار شنیدن این حرفو از بابا نداشتم
فک نمیکردم اجازه بده و انقدر راحت با این مسئله کنار بیاد
دیگه چیزی نگفتم و مشغول غذام شدم
_بابا خوابیده بود
ریحانه هم کنارم نشسته بود و درس میخوند
لپ تاب و بستم و یه کش و قوسی به بدنم دادم و از جام بلند شدم
رفتم کنار ریحانه نشستم و کتابش رو بستم
صداش دراومد: عه داداش چیکار میکنی داشتم درس میخوندما
_خب حالا بعدا بخون الان میخوام باهات حرف بزنم
+جانم بفرمایید
_حرفی که میخوام بزنم راجع به روح الله است.
تا اسم روح الله و شنید سرش و انداخت پایین
ادامه دادم
_من تاحالا بدی ازش ندیدم یه پسر فوق العادهس. خیلی وقته که ازت خواستگاری کرد اما من بخاطر اینکه یه خواهر فرشته بیشتر ندارم
قبل از اینکه به بابا و تو بگم به شناختی که ازش داشتم اطمینان نکردم و راجع بهش تحقیق کردم. خونه نداره ولی اراده داره پول و ثروت خاصیَم نداره ولی یه خانواده فوقالعاده مومن داره که اونجوری که من فهمیدم خیرشون به همه رسیده
یه ماشین داره که با اونم کار میکنه
وضع مالیش در همین حده یعنی اگه ازدواج کنی باهاش یه مدت باید سختی و تحمل کنی تا
حرفم و قطع کرد
+داداش تو که میشناسی من رو. میدونی به پول و ثروت توجهی ندارم
واسه من عقاید و اخلاق و رفتار مهم تره
با اخم ساختگی نگاش کردم
_بله انقدر زود قبول کردی یعنی سخت گذشته بهت مثه اینکه نه
چشمم روشن!
سرخ شد و گفت :
+عه داداش من که چیزی نگفتم فقط گفتم پول و ثروت برام مهم نیست همین
با همون اخم گفتم:
_بگم بیان؟
+درسم چی میشه؟
_خواستی میخونی نخواستی نه. حالا اینارو وقتی اومدن خواستگاری باید بهشون بگی خب چه کنم؟ پسره هلاک شد بگم بیاد؟
سکوت کرد، با اون اخمی که رو صورتم نشونده بودم جرئت نمیکرد چیزی بگه
دیگه نتونستم خندم و از دیدن چهره ترسیده و بامزهاش کنترل کنم
زدم زیر خنده و گفتم:
_خواستگار ندیده بدبختی بیش نیستی
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هوش_مصنوعی
تو دنیای امروز اگر هوش مصنوعی رو نشناسیم بیسوادیم!
#هوش_مصنوعی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دورهای که اکثریت مردم برای نون شب در مضیقه هستند، این اقلیت بچههاشون رو با هلیکوپتر، اونم جدا جدا، میفرستن مدرسه
عجب!!!
#جهاد_تبیین
#سواد_رسانه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و دوم تا رسیدن به خونه کسی حرف نزد بابا رو تا اتاق راهنمایی کردم که
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و سوم
از حرفم خندش گرفت
حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد
ولی با تمام وجود خوشبختیش و میخواستم
نگاهشو ازم گرفت و
+چرا وداع میکنی حالا ؟
_اخه انقدر که برات خواستگار نیومده بود فکر میکردم همیشه میمونی و آزارت میدم
حالا که فهمیدم قراره عروس شی بری ناراحت شدم
+ناراحت نشو واست زن میگیرم اونو آزار بده
_نه دیگه خواهر
خانومم و که آزار نمیدم رو سرم نگهش میدارم
+ اه اه اه حالم بهم خورد زن ذلیل بدبختتتت.
پاشو پاشو برو میخوام درس بخونم مزاحمم نشو
آروم زدم تو گوشش و دراز کشیدم تا بخوابم
_ساعت ۶ بیدارم کن آماده شیم برگردونمتون شمال
+دوباره میای تهران؟
_آره
مثه همیشه تا سرم رفت رو بالش از خستگی زیاد خوابم برد
+پاشو پاشو پاشو پاشو ممد پاشو پاشو پاشو پاشو
با صدای ریحانه از خواب پریدم
یه چش و ابرو رفت و
+چهارساعته ما حاضریم خسته شدیم
پاشو دیگه اه
بلند شدم و رفتم دسشویی
یه آب به سر و صورتم زدم و وسایلارو جمع کردم
بابا و ریحانه هم فرستاده بودم تو ماشین
خیلی سریع در خونه رو قفل کردم و رفتم پیششون. همینکه نشستم تو ماشین به روح الله پیام فرستادم که" اوکی شد تشریف بیارین"
به دقیقه نکشیده پیامک داد و تشکر کرد
وقتی بهش گفتم که این دفعه طولانی میرم تهران و تا عید برنمیگردم خیلی اصرار کرد که زودتر ببیننمون
بعد اینکه با بابا و ریحانه درمیون گذاشتم قرار شد فردا شب بیان خونمون
وقتی که رسیدیم ساعت دو شب شده بود
همه خسته و کوفته تو رختخواب ولو شدیم
واسه نماز صبح بیدار شدم و بقیه رو هم بیدار کردم
بعد خوندن نمازم رو سجادم خوابم برد
نمیدونم ساعت چند شده بود که با افتادن نور آفتاب تو صورتم بیدار شدم
تا بلند شدم دردی و تو ناحیه گردنم حس کردم
در اتاقم و باز کردم و رفتم سمت روشویی
بعد اینکه صورتمو شستم و سرحال شدم رفتم آشپزخونه که ریحانه با دیدنم گفت
+عه سلام داداش بیدار شدی؟ بیا صبحونه
با تعجب گفتم
_بح بح به حق چیزای ندیده و نشنیده چی شده ریحانه خانوم تنبلمون پا شده صبحانه درست کرده؟
نکنه که...
روشو برگردوند
خندم گرفت.
خیلی سریع یه لقمه بزرگ گرفتمو گذاشتم تو دهنم
بعد خوردن چاییم شناور شدم سمت اتاق
لباسامو پوشیدم و از ریحانه خداحافظی کردم که گفت
+کجا به سلامتی؟
_میرم خرید کنم چیزی نداریم تو خونه تو هم زنگ بزن به علی و زنداداش واسه امشب
+چشم داداش
سرمو تکون دادم و بعد پوشیدن کفشم رفتم سمت ماشین
زنگ خونه رو زدم و با دستای پر وارد شدم
_ریحانههه بیا کمکم دیسک کمر گرفتم
خیلی سریع خودش رو رسوند به من
وسایلو دادم دستشو رفتم که بقیه رو از تو ماشین بیارم که نگاهم به هدیهای که واسش گرفته بودم افتاد
لای پالتوم قایمش کردم با کیسههای میوه و جعبه شیرینی که تو دستم بود رفتم سمت در و با پام هلش دادم
دزدگیر ماشین رو زدم که درش قفل شد
رفتم تو آشپزخونه و وسایلو گذاشتم رو اپن!
+اوووو چقد خرید کردی آقا داداش
جیبت خالی شد که حالا چرا انقد جو میدی
کی گفته که من قبول میکنم؟
بی توجه به حرفش شونهم رو انداختم بالا و رفتم تو اتاقش و روسریِ گلگلیای که براش هدیه گرفته بودم و گذاشتم رو لباساش و از اتاقش اومدم بیرون
خونه رو برق انداخته بود
همه چی سرجاش بود
یه نگاه به اطراف کردم و
_بابا کجاس؟
+تو اتاقش داره کتاب میخونه
_قرصاش رو بهش دادی؟
+بله خیالت تخت.
رفتم پیش بابا و راجع به روح الله باهاش حرف زدم و نظرش رو پرسیدم
یه نیم ساعت کنارش نشستم و بعدش از خونه زدم بیرون
از اینکه ریحانه دیگه بزرگ شده بود خیلی خوشحال بودم
دلم میخواست زودتر سر و سامون بگیره
ولی نمیدونستم چرا راجع به خودم تعلل میکردم
شاید به قول ریحانه غرورم اجازه نمیداد کسی رو ببینم و از نظرم هیچکس اهلِ زندگی نبود و با شرایطم کنار نمیومد
ولی خب واقعا نمیدونستم حکمتش چیه
خیلی سعیم بر این بود تا کسی رو انتخاب کنم که همه جوره بهم بخوره
خلاصه سنی هم ازم گذشته بود و خلاف عقیدهم که پسر فوقش بایست تا سن ۲۴ سالگی ازدواج کنه دیگه ۲۶سالم شده بود و تقریبا همه دوستام ازدواج کرده بودن جز محسن که اونم تازه ۲۲ سالش شده بود
شایدم دلیل ازدواج نکردنم هم این بود که همه فکر و ذکرم ریحانه بود
که اگه انشاءالله ماجراش با روح الله درست شه خیالم راحت میشد از جانبش
تقریبا چیزی تا عید نمونده بود و قرار بود با بچههای سپاه بریم مناطق جنوب واسه تفحص شهدا که سال تحویل دل یه خانواده شهیدُ شاد کنیم!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و سوم از حرفم خندش گرفت حتی فکر کردن به نبودشم اذیتم میکرد ولی با ت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و چهارم
تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون
گزارش کارا رو گرفتم و برنامهمون رو براشون توضیح دادم
رفتیم نماز جماعت و بعدشم به بچهها یه سری زدم و باهم رفتیم بیرون که نهار بخوریم
دوباره برگشتیم سپاه تا به کارای عقب موندم برسم
تقریبا ساعت ۵ عصر بود که حرکت کردم سمت ماشین و روندم تا خونه.
به محض ورود با ریحانه مواجه شدم که صورتش گل انداخته بود
بعد سلام و احوالپرسی با بابا و ریحانه
دستش رو گرفتم و بردمش سمت اتاق تا باهاش حرف بزنم
مشغول صحبت بودیم که صدای آیفون اومد
بابا اومد تو اتاق و
+نمیخوای درو باز کنی؟
دل بِکَن دیگه
با حرف بابا خندیدم و
_ای به چشم
به صورت ریحانه نگاه کردم که از خجالت سرخ شده بود...
با خنده گفتم:
_عه صدای قلبت از ۲۰ متریم شنیده میشه چرا استرس داری دخترم!
این رو گفتم و رفتم سمت در
با بابا رفتیم استقبالشون
راهنمایی کردیم که ماشینشون رو پارک کنن پدر روح الله خیلی گرم و صمیمی باهامون احوالپرسی کرد
مادرشم با یه جعبه شیرینی از ماشین پیاده شد
برخلاف تصورم پدر و مادرش جوون بودن
بعد احوالپرسی با مادرش و دعوتشون به داخل خونه منتظر موندیم که روحالله از ماشین پیاده شه
تو دلم خدا خدا میکردم ریحانه سوتی نده و بتونه مسلط ازشون استقبال و پذیرایی کنه
روحالله با دسته گل رفت سمت بابا به وضوح استرس رو تو حرکاتش حس میکردم مخصوصا وقتی که نگاه نافذ و دقیق پدرمو رو خودش دید...
بابا با همون ابهت و مهربونی که انگاری خدا ذاتی تو وجودش گذاشته بود، سمتش رفت و بهش دست داد و خوشآمد گفت
به من که رسیده بود استرسش کمتر شد
یه لبخند نشست رو لباش و با خوشرویی احوالپرسی کرد
انگار منو به چشمِ یه حامی میدید و وجودم براش در مقابل نگاه بابا دلگرمی بود
بابا رفت و ما هم پشت سرش رفتیم تو.
ریحانه کنار در هال ایستاده بود
یه نگاه به صورتش انداختم روسریای که براش خریده بودم و با مدل قشنگی بسته بود و با چادرِ رو سرش خیلی خانوم شده بود.
سرخی صورتشم که از استرس و خجالتش نشات میگرفت بامزهترش کرده بود
ولی انقدر خانومانه رفتار میکرد که شاید فقط من میفهمیدم استرس داره
من رو یاد مامان انداخت. چقدر خوب تونسته بود ریحانه رو تربیت کنه
و ریحانه چقدر زود به اینهمه درک و شعور رسیده بود
شاید اگه این فهم و شعور رو تو وجود ریحانه نمیدیدم نمیگذاشتم روحالله حتی اسمشم بیاره
بابا جلو ایستاده بود و من آخر از همه، مثل محافظای گارد ویژه دور روحالله رو گرفته بودیم
خلاصه نمیدونم از ترس ما یا از حجب و حیای زیادش بود که به ریحانه نگاهم ننداخت
سربهزیر سلام کرد و دسته گل رو گرفت سمتش
ریحانه هم جوابش رو داد و دسته گل رو ازش گرفت
دستم رو گذاشتم رو کمر روحالله و راهنماییش کردم به هال
پدرم و آقا کمیل پدر روحالله گرم صحبت شدن
منم که کنار روحالله نشسته بودم سر صبحت رو باز کردم تا بیشتر از این به جون دستمال تو دستش نیافته
مادرش این وسط تنها مونده بود واسه همین از روحالله عذرخواهی کردم و رفتم آشپزخونه
+ریحانه جان حاج خانوم تنهاست زودتر چایی بریز بیا بشین پیشش
_چشم
از آشپزخونه اومدم بیرون که صدای آیفون هم همون زمان بلند شد
فهمیدم داداش علی و زن داداش اومدن دکمه آیفون رو زدم و خودم هم رفتم پایین
به خاطر حال زن داداش دیر اومده بودن. چند وقت دیگه قرار بود عمو شم...
با دیدن علی دست دراز کردم و
_بح بح سلام داداش عزیزمم
+سلام بر آقا محمد خوشتیپ
اومدن مهمونا؟
_آره یه ربعی میشه
+آها خب پس زیادم دیر نرسیدیم
داداش رفت داخل
با زنداداش سلام و احوالپرسی کردم و بعد اینکه رفتن داخل در و بستم و دنبالشون رفتم
همه از جاشون بلند شدن و مشغول احوالپرسی بودن داداش علی هم کلی عذرخواهی کرد
دوباره رفتم آشپزخونه و به ریحانه گفتم که داداش اینا اومدن تا واسه اونا هم چایی بریزه
زن داداشم اومد آشپزخونه و ریحانه رو بغل کرد و شروع کردن به صحبت
نشستم سر جام و به حرفای علی و روح.الله گوش میدادم گاهی وقتا هم من چیزی میگفتم
زن داداشم چند دقیقه بعد اومد و سرگرم صحبت با خانوم آقا کمیل شد
خلاصه همه مشغول بودیم که با اومدن ریحانه توجمعمون توجهمون بهش جلب شد
سکوت عجیبِ بینمون باعث شد اضطراب بگیره...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی بی مریم بختیاری
#الگویِبانویِمسلمان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📡 ما در جنگ رسانه عقبیم...
#سواد_رسانه
#جنگ_شناختی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴حنانه فقط مدال نجوم ندارد
حنانه و مادرش مدال اخلاق دارند
حنانه و مادرش مدال نجابت هم دارند
حنانه و مادرش مدال زهرایی بودن هم دارند
حنانه و مادرش مدال قدردانی هم دارند
حنانه و مادرش خیلی مدالهای قیمتی دیگری هم دارند
◀️لحظهی اهدای گل توسط حنانه خانم(برندهی مدال طلای جهانی نجوم) به مادرشان و قدردانی از مادر
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
❓〽️❓〽️❓
اسب حیوانی است که اگر فردی خواب یا بیدار؛مرده یا زنده روی زمین باشد روی آن پا نمیگذارد.
چطور میگویند که بر روی جنازه شهدای کربلا اسب تاختند؟
📩🖌📩🖌📩
📨 #پاسخ_مرجع ⬇️
درزیارت عاشورا میخوانیم :
ولَعنَ الله اُمَّة اسْرَجتْ واَلجَمتْ وتَنقَّبَت لِقِتالک
خدا لعنت کند آنهایی را که اسب هایشان را زین بستن و لگام کردندونقاب زدند......
برای اینکه اسب ها جنازه مطهر شهدا را نبینند آنها را نقاب زدند.ازنوع چشم بند😭
واین طور بود که اسب ها را بر جنازه های مطهر تاختند .
ولَعنتُ الله عَلی القَوم الظّٰالمین .
✍زهره امانی
🎞تازه بهار
᯽────❁────᯽
📩 مرجع پاسخ
🆔 @M_PASOOKH
᯽────❁────᯽
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و چهارم تو فکر بودم که رسیدم دم سپاه شهرِ خودمون گزارش کارا رو گرفت
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و پنجم
واسه اینکه واسهش سخت نشه به حرف زدن ادامه دادم
نگاه تحسینآمیز آقا کمیل و خانومش رو ریحانه مشهود بود
روح الله هم وقتی متوجه سکوت جمع شده بود
برگشت و به ریحانه نگاه کرد
بعدشم که به حرف گرفتمش و مشغول صحبت شدیم
ریحانه سینی چایی رو جلوی آقا کمیل نگه داشت که گفت:
+بح بح دست شما درد نکنه
چایی رو پخش کرد و هرکی یه چیزی گفت
با اشاره زن داداش نشست کنارش
ظرف شیرینی و شکلات رو از روی میز ورداشتم و تعارف کردم بهشون
دوباره جو مثه قبل شده بود
که بابا نگاهش رو به روح الله دوخت
به نظر میرسید روح الله هم خودش رو برای رگبار سوالای بابا آماده کرد بود
از تحصیلش پرسید
که جواب داد میخواد درسش رو تو حوزه ادامه بده
از دارایی و شغلش پرسید
که خیلی صادقانه و با اعتماد به نفسی که نشان از یه پشتیبان قوی تو زندگیش میداد جواب داد
و اینم به حرفاش اضافه کرد که انشاءالله اگه خدا بخواد کار میکنه تا خونه بگیره و خلاصه تمام تلاشش رو میکنه تا رفاه رو برای ریحانه فراهم کنه
وضع مالیِ باباش خوب بود ولی روح الله دوست داشت رو پاهای خودش وایسته و مطمئن بودم این ویژگی برای پدر من میتونه خیلی جذاب باشه
با لبخندی که روی لبای بابا نشست از حدسی که زدم مطمئن شدم
خلاصه یه سری حرفای دیگه زدن و ریحانه و روح الله رو فرستادن تا حرف بزنن
ریحانه خجالتزده روح الله رو به سمت اتاقش راهنمایی کرد
سعی کردم حس کنجکاویم رو سرکوب کنم و آروم بشینم سر جام با اینکه خیلی سخت بود
۲۰ دقیقه بعد روح الله در رو باز کرد و کنار وایستاد تا اول ریحانه خارج شه
با دیدن قیافه شاد و خندون ریحانه تو دلم گفتم که حتما روح الله مخش رو زده...
و با شناختی که ازش داشتم میدونستم میتونه قلبش رو تسخیر کنه...
از لبخند ریحانه یه لبخند عمیق رو لبم نشست و خیالم راحت شد
با تمام وجود آرزو کردم خوشبخت شه و همیشه لبخند رو لباش باشه
وقتی که متوجه نگاهای ما رو خودشون شدن
دوباره سربهزیر شدن و لبخنداشون جمع شد که باعث خنده جمع شد
بیشتر خجالت کشیدن...
بابا گفت
+ریحانه جان مبارکه؟
ریحانه سکوت کرد که آقا کمیل پرسید
دخترم
+سکوتت رو چی تعبیر کنیم؟
قبول میکنی دخترِ ما شی؟
ریحانه لبخندی زد و بازم چیزی نگفت
لبخندم رو جمع کردم و اخم کردم
منتظر بودم مهمونا برن حالش رو بگیرم دیگه زیادی داشت میخندید و این روح الله سربهزیرم پررو شده بود و هی نگاش میکرد
متوجه اخمم که شد لبخندش خشک شد و خوشبختانه دیگه نیشش تا بناگوش وا نشد
مادر روح الله گفت
+اذیتت نمیکنیم عزیزم میتونی بعد جوابمون رو بدی
ریحانه که با این حرف معصومه خانوم خیالش راحت شده بود نفس عمیق کشید
نشستن سرجاشون دوباره
همهش داشتم حرص میخوردم
عه عه عه تا الان نگاه نمیکردن به هماا
الان چرا چش ورنمیدارن از هم
معلوم نی چی گفتن که...
اصن باید با ریحانه میرفتم تو اتاق
خوشبختانه خُلَم شده بودم
درگیر افکارم بودم که از جاشون بلند شدن و بعدِ خداحافظی باهامون از خونه خارج شدن
تا رفتن بیرون با اخم زل زدم به ریحانه که با ترس نگاش رو ازم گرفت و رفت آشپزخونه
دنبالش رفتم
داشت آب میخورد و متوجه حضور من نبود
به چارچوب در تکیه دادم و دست به سینه شدم
وقتی برگشت گفت
+عهههه داداش ترسیدم
چیزی نگفتم که گفت
+چیه؟
جعبه دستمال کاغذی رو گرفتم و پرت کردم براش و
_چیه و بلااا
خجالت نمیکشی؟؟ رفتی تو اتاق جادو شدیا؟ چرا هی میخندیدی هااا؟
دستپاچه گفت
+عه داداش اذیت نکن دیگه
_یه اذیتی نشونت بدم من
دوییدم سمتش
دور میز میچرخید
+داداشششش
_داداش و بلااا حرف نزن بزا دستم بت برسههه
علی اومد آشپزخونه و گفت
+ عه محمد گناه داره ولش کن بچمون ذوقزده شد
تا علی اومد داخل ریحانه پرید بیرون که دنبالش رفتم
با پام محکم لگد زدم به پشتِ زانوش
صدا زن داداشم بلند شد
+ولش کن آقا محمد کشتی عروس خانوممونو
با این حرف زن داداش گفتم
_عه عه عه دختره هول نزدیک بود همونجا بله رو بگههه
یه دونه آروم زدم تو گوشش و گفتم
_خب واسه امروز کافیه دیگه دلم خنک شد
همه خندیدن
بابا هم با خنده نگاهمون میکرد و سرش رو تکون میداد
ریحانه دیگه نگام نکرد و هی چش غره میداد
رفت تو اتاقش
در رو بست
بابا گفت شام بریم بیرون
رفتم تو اتاق ریحانه
با خشم گفت
+اون درو واس چی گذاشتیم؟
باهام قهر بود
نشستم کنارش
هلم داد و گفت
+محمد برو بیرون میخوام بخوابم
دستش رو گرفتم و بلندش کردم
یه خورده بدقلقی کرد ولی بعدِ کلی ناز کشیدن راضی شد باهامون بیاد.
چادرش رو سرکرد و رفتیم بیرون!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و پنجم واسه اینکه واسهش سخت نشه به حرف زدن ادامه دادم نگاه تحسینآمی
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و ششم
با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین
داداش علی و زن داداشم تو ماشین خودشون نشستن
به محض وارد شدن به ماشین تلفنم زنگ خورد از تهران بود
خیلی زود جواب دادم
_جانم بفرمایید
یکی از بچههای سپاه بود
+سلام آقا محمد
واسه تفحص اسمتون رو خط بزنم؟
_عههههه چراااا نهههه!!!!
+ خو کجایی تو پ برادر من
بچه ها فردا عازمن
تو نه تلفنتو جواب میدی نه فرمتو آوردی
اضطراب گرفتم...
نکنه این دفعه هم جا بمونم
_باشه باشه خودمو میرسونم فعلا خداحافظ.
رو کردم سمت بابا و ریحانه
_من باید برم خیلی شرمنده
بابا خیلی جدی پرسید
+کجا؟
_تهران
ریحانه با اخم نگام کرد
+الان؟ نصف شب؟ چه کار واجبی داری؟
کجا باید بری؟
_باید زود برسم تهران
فردا صبح بچه ها عازم میشن جنوب برا تفحص
منم باید برم حتما
شما با علی اینا برین بیرون شام بخورین
ریحانه از ماشینم پیاده شد و محکم درو کوبید
+برو بینم بابا
همیشه همینی!
از رفتارش خیلی ناراحت شدم. به روش نیاوردم
پاشدم در رو واسه بابا هم باز کردم تا پیاده شه محکم بغلش کردم و بهش گفتم که مراقب خودش باشه
خیلی سریع رفتم بالا و وسایلم رو جمع کردم و گذاشتم تو ماشین
یه مقدار پولم برا ریحانه گذاشتم لای قرآنش.
از علی و زنداداشم عذرخواهی کردم و براشون توضیح دادم که قضیه چیه
بعدشم سریع نشستم تو ماشین و گازش رو گرفتم سمت تهران
از ضبط یه مداحی پلی کردم و صداش رو خیلی زیاد کردم تا خوابم نبره و یه کله روندم تا خودِ تهران
تقریبا نزدیک ساعتای ۳ خسته و کوفته رسیدم خونه
کلید انداختم و در رو واکردم
بدون اینکه لباسم رو درآرَم دراز کشیدم
به ثانیه نکشید که خوابم برد
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم تقریبا ساعت ۷ بود، با عجله به دست و صورتم آب زدم
سریع از تو کشو لباس فرم سپاه و لباس چیریکیم رو درآوردم و گذاشتم تو ساک
یه سری لباس راحتی و چفیه و مسواک و خمیردندون و حوله هم برداشتم
خیلی گرسنم بود ولی
بیخیال شدم و خیلی تند رفتم سمت ماشین و تا سپاه روندم
همه عضلات گردنم گرفته بود از رانندگیِ زیاد.
طی ۴۸ ساعت دوبار این مسافت طویل و پر ترافیک رو طی کرده بودم
تو راه همهش چرت میزدم و با صدای بوق ماشینا میپریدم
خدا خواهی بود تصادف نکردم
ماشین رو تو پارکینگ سپاه پارک کردم و روش رو با روکشِ مخصوصش پوشوندم
زود رفتم سمت بچهها
بعد سلام و احوالپرسی ازشون پرسیدم ساعت چند حرکته که تو همین حین اتوبوس وارد حیاط سپاه شد
ایستاد
بچه ها دونه دونه واردش شدن
از خستگی هلاک بودم برا همین دنبال کسی نگشتم
از پله.های اتوبوس به زور خودم رو کشوندم بالا که صدای محسن من رو جلب کرد
+حاج محمد. بیا بشین اینجا برات جا گرفتم
یه لبخند زدم و رفتم سمتش
سلام و احوالپرسی کردیم
وقتی نگام کرد فهمید خیلی خستم
نگاه به ساکم کرد و
+عه عه عه اینو چرا آوردی بالا
اومد و از دستم گرفتش و برد پایین
نشستم سمت پنجره و تکیه دادم به شیشهش که اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای صلوات بچه ها از خواب پریدم
به ساعتم نگاه کردم
تقریبا ۱۱ بود
سبک شده بودم
ولی خیلی احساس ضعف داشتم
رو کردم به محسن و
_چیزی نداری بخورم؟ از دیشب شام نخوردم!گرسنمه
سرشو تکون داد و از جاش بلند شد و از قسمت بالای سرش یه نایلون آورد پایین که توش پر از ساندویچ بود
یه دونه ازش گرفتم و با ولع مشغول خوردنش شدم
که محسن با خنده گفت
+حاجی یواشتر خفه میشیا
یه چش غره براش رفتم و رومو برگردوندم سمت پنجره که ادامه داد
+حالا چرا انقد درب و داغونی؟
قحطی زدتت یهو؟
_اره اره
بابا رو که آوردم تهران دوباره برشون گردوندم. دیشبم برا ریحانه خواستگار اومد شامم نخوردم خیلی سریع برگشتم تهران
زدم زیر خنده و بلند گفتم
_اصن تو چه میدونی زندگی چیه
اونم شروع کرد به خندیدن
+عه به سلامتی. پس خواهرتم شوهر دادی رفت که
_نه شوهر که نه هنوز
ولی خواستگارش آشناس. روح الله خودمون
+عهههه روح الله خودموووننن
_ارههههه
+ایشالله خوشبخت بشن
_ایشالله
آخرای خوردن ساندویچ کتلتم بود که مامان محسن درستش کرده بود
فرمانده از جاش پاشد و شروع کرد به صحبت کردن و تذکرای اونجا و تو راه
با دقت ولی بیحوصله مشغول گوش کردن به حرفاش شدم
فاطمه:
از سرمای عجیبی که خورده بودم عصبی بودم
کل این روزا رو بیرمق رفتم مدرسه و درست و حسابی هم نتونسته بودم درس بخونم و تست بزنم
صدامم خیلی گرفته بود
رفتم پایین و یه لیوان شیر داغ کردم و مشغول خوردن شدم
نزدیکای عید بود و مامان اینا بازار بودن.
بعد خوردن شیرم رفتم بالا سمت اتاق صورتی خوشگلم
گوشیم رو روشن کردم که بلافاصله دیدم از ریحانه پیام دارم
+سلام جزوهها رو میفرستی!؟
اصلا حال جواب دادن نداشتم
گوشی رو خاموش کردم و انداختمش کنار.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘هوش مصنوعی اینطوری دنیارو بازی میده!!
#سواد_رسانه
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برهنه شدن آزادی نیست
با برهنه شدن مدرن نمیشی
برهنگی را عادی سازی نکنید
زن، قلب یک جامعه سالم است، زن که بیمار شود جامعه بیمار میشود
💢و این همان چیزیست که دشمن با اشاعه بیبندوباری دنبالش است...
#بیدار_شویم
#بصیرت
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
📸بازسازی صحنه قتل...
❌مبارزه بیانصافانه مرد و دختر، در رینگ ظالمانه، نشان از بیدفاع شدن دختران مدرنشده و غربگراست... اونایی که خودشون خواستن مستقل بشن و احساس کردن میتونن با تقویت قدرت بدنی در مقابل همه چیز بایستن
ولی در اینجور موارد جونشون رو دادن
و در بقیه موارد، هویت الهی و پاک و لطیفشون رو
#مدرنیزهشدن
#غربگرایی
#هویت
✍bahar.rasta
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 🟢 🟢
💢صحبتهای جنجالی یک زن بریتانیایی درباره مسلمانان
🔹من وقتی در اثر مصرف مواد مخدر نشئه بودم و کنار خیابان افتاده بودم، مرد مسلمانی مرا پیدا کرد و مرا پیش همسرش برد
🔹همسرش مرا حمام کرد و لباس پوشاند، غذا داد و به من عشق ورزید و مرا به محل امنی رساند
🔹مسلمانان باعث نشدند این کشور ناامن شود، آنها شگفت انگیز و مهربان و متین و دلسوز و بخشندهاند، آنها ستون بسیاری از جوامع هستند.
🔹خیلی خشمگینم که ما آنقدر وقیح هستیم که به یکی از زیباترین و لطیفترین ادیان میگوییم خشن.
#اسلام
#بیداری_اسلامی
#نوعدوستی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و ششم با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و هفتم
مشغول تست زدن شدم
طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا پایه اول و دوم و سوم و چهارم بود!
خسته به اتاق شلختهم نگاه کردم که هرگوشهش یه دسته کتاب رویهم تلمبار شده بود
دلم میخواست از خستگی همهشون رو پاره کنم
دیگه حوصلهمم از درس خوندن سر رفته بود
بند بند هر کتاب رو از (از و به و در و را) حفظ بودم
دیگه حالم بهم میخورد وقتی چشام به متناش میافتاد
دلم هیجان میخواست
بیخیال افکارم شدم و تست دینی رو وا کردم
تایم گرفتم و تو ده دقیقه تونستم ۹ تا سوال رو بزنم از اینکه نمیتونستم زمانم رو مدیریت کنم حرصم میگرفت. دوباره زمان گرفتم و با دقت بیشتری مشغول شدم.
این دفعه تونستم ۱۲ تا تست رو تو ۱۰ دقیقه بزنم. خوشحال پریدم رو تخت و با اون صدام یه جیغ داغون کشیدم که باعث شد خودم از شنیدن صدام خجالت بکشم
صدای ماشین بابا رو که شنیدم از اتاق پریدم بیرون
مامان رو دیدم که با دست پر وارد خونه شد.
باعجله از پلهها پایین رفتم و ازدستش نایلکس خرید رو کشیدم بیرون و همه خریداشو روی مبل واژگون کردم
به لباسایی که واسه خودش خریده بود اعتنایی نکردم
داشتم دنبال لباسایی که واسه من خریده بود میگشتم که مامان داد زد
+علیک سلام خانم لباسامو چرا ریخت و پاش میکنییی عه عه
هی نگرد واس تو چیزی نگرفتم
پکر نگاش کردم و
_چقد بدیییی توو راحت میگه واست لباس نخریدم
مشغول حرف زدن بودیم که بابا هم با نایلکسای تو دستش اومد تو. سلام کردم و از پلهها رفتم بالا که
بابا گفت
+کجا میری؟ بیا اینو بپوش ببین سایزت هست یا نه
از خوشحالی خیلی تند پریدم سمتش و نایلکس رو ازش گرفتم و محتویاتش رو ریختم بیرون
یه پیرهنِ بلند بود
سریع رفتم تو اتاقم و پوشیدمش.
رفتم جلو آینه و مشغول برانداز کردن خودم شدم
پیرهن بلندِ آبی که تا رو مچ پام میرسید
و دامن زیرش سه تا چین میخورد
آستین پاکتیشم تا رو آرنجم بود.
یقش هم گرد میشد و روش مدل داشت
رو سینهشم سنگکاری شده بود
وا این چه لباسیه گرفتن برا من
مگه عروسی می.خوام برم
به خودم خیره شدم تو آینه که مامان درو باز کرد و اومد تو
پشتش هم بابا اومد
عجیب نگاشون کردم.
_جریان این چیه آیا؟
مگه عروسیه؟
بابا خندید و
+چقد بهت میاد
مامانم پشتش گف
+عروسی که نه حالا
_پس چیه این؟
+حالا بَده یه لباس مجلسی خوب پیدا کردم بعد سالی برات
که واسه یه بار دقیقه نود نباشیم
از حرفاشون سر درنمیاوردم بی توجه بهشون گفتم
_برین بیرون میخوام لباسو درآرم .
از اتاق رفتن و در رو بستن
لباسه رو درآوردم و دوباره کنار کمدم گذاشتمش.
گوشیم رو گرفتم
از رو جزوه های کلاسا عکس انداختم و برا ریحانه فرستادم
اینستاگراممو باز کردم و داشتم دونه دونه پستا رو چک میکردم که چشمم به پست محمد داداش ریحانه افتاد.
عکس یه سری بچه بسیجی بود از پشت که تو اتوبوس نشسته بودن
زیرشم نوشته بود:(پیش به سوی دیار عشق و دگر هیچ)
با خنده گفتم
_دیار عشق؟ دیارم مگه عشق داره
شاید منظورش همون بسیج و اینا باشن
پیجشو باز کردم تا همه ی پستاش رو ببینم.
دونه دونه بازشون میکردم و تند تند میخوندم.
همش یا مداحی و
بود یا لباس بسیجی یا شهید
یه دونه عکسم محض رضای خدا از صورتش نزاشته بود واقعا فازشو درک نمیکردم و
تعداد بالای کامنتاش کنجکاوم کرد تا ببینم چنتا فالوئر داره که دهنم از تعجب وا موند
اههههه 23k چه خبرهههه؟؟؟!
یاعلیییی
این از خودش عکس نزاشته که واسه چی انقدر بازدید کننده داره؟
لابد الکین...
خب حق داره الکی خودشو بگیره
از پیچ مذهبیام مگه بازدید میکنن وا.
دقیقا چه چیزی براشون جذابه؟
عجبا آدم شاخ در میاره!
تو افکارم غرق بودم و مشغول فضولی تو پیج این و اون که ریحانه پیام داد: مرسی عزیزم دستت درد نکنه
یه قلب براش فرستادم و گوشیم رو خاموش کردم.
که مامان داد زد:
+فاطمهههه قرصات و خوردی؟
گوشی رو انداختم رو تخت و رفتم پایین
قرصم رو ازش گرفتم و با یه لیوان آب خوردم
_مرسی مامان
+خواهش میکنم. آخر من نفهمیدم تو این سرمایِ کوفتی رو از کی گرفتی
_والا خودمم نمیدونم
اینو گفتم و دوباره از پله ها رفتم بالا که احساس سرگیجه کردم
فوری اومدم تو اتاق و دوباره دراز کشیدم رو تخت ساعت ۱۱ شب بود
۲۰ دیقه هم نشد که خوابم برد
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
به ساعت نگاها کردم ۶ و نیم بود و نمازم قضا شده بود
از تخت پاشدم رفتم دسشویی وضو گرفتم و نمازم رو خوندم
با عصبانیت رفتم پایین که کسی رو ندیدم.
با تعجب مامان رو صدا زدم کسی جواب نداد
رفتم تو اتاقش که دیدم گرفته تخت خوابیده. متوجه شدم که امروز شیفتِ شبِ.
بیخیال در اتاقو بستم وسایلم رو جمع کردم لباسام رو پوشیدم و رفتم پایین
با صدای بوق سرویسم کلافه بندای کفشم رو بستم و رفتم تو ماشین!
به محض رسیدن به کلاس کیفمو انداختم رو صندلی و منتظر شدم که معلم بیاد...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و ششم با بابا و ریحانه نشستیم تو ماشین داداش علی و زن داداشم تو ماشین
✍فاطمه زهرا درزی،غزاله میرزاپور
✔کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت بیست و هفتم مشغول تست زدن شدم طبق برنامه ریزی نوبت جمع بندی مطالب چهار تا
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت بیست و هشتم
مشغول حرف زدن با بچهها شدم که ریحانه اومد.
_بح بح چه عجب خانوم خانوما تشریف آوردن مدرسه
+هیسسس برات تعریف می.کنم.
_عجبا
بعد آویزون کردن چادرش اومد نشست کنارم
+خوبی!؟سرما خوردی؟
_اره صدام خیلی تغییر کرده؟
+اره
_خب چه خبر؟ بابات خوبه؟
+اره خوبن الحمدالله.قرار شد بعد عید واسه عملش بریم تهران.
_ایشالله خدا شفا بده
خودت کجا بودی تا الان؟
+هیچی دیگه از تهران که برگشتیم اومدم مدرسه خب.
یهو با ذوق داد زد
+اهااااااا فاطمهههه
لبخند زدمو: جانم؟ باز چی شده؟
اومد در گوشمو
+واسم خواستگار اومده
خندهم شدت گرفت
_عه بختت بالاخره واشد. حالا چرا با ذوق میگی؟ تو که قصد نداری حالا حالاها...؟
حرفم رو قطع کرد
+چرا قصد دارم
با تعجب بهش خیره شدم
_خدایی؟
+اره. اشکالش چیه؟
_خب حرف بزن کیه این شادوماد که اینجور دلت رو برده؟
مشغول تعریف کردن بود که معلمم اومد
انقد بیحال بودم که حتی از جام بلند نشدم
_بقیشو بعدا تعریف کن
+باشه
همونجور بی.حال مشغول گوش دادن به صحبتای معلم بودم که زنگ خورد
ریحانه دوباره با همون هیجان مشغول تعریف کردن شد
حرفش رو قطع کردم و
_ ریحانه حالا جدی میخوای ازدواج کنی؟
تازه اول جوونیته دخترجون. بیخیال
بهش بگو دوسال صبر کنه برات خو
حالت حق به جانبی به خودش گرفت
+نه من خودم دلم میخواد زود ازدواج کنم که به گناه هم خدایی نکرده نیافتم. به نظرم ازدواج زود خیلی خوبه و باعث میشه فساد جامعه کم شه
حرفاش برام عجیب و خندهدار بود!
همینجور حرف میزد و من بیتوجه به حرفاش فقط سرم رو تکون میدادم
حرفاش که تموم شد گفتم
_باشه عزیزم ایشالله خوشبخت شی.
حالا کی عقد میکنین؟
+اگه خدا بخواد دو هفته دیگه
چشام از حدقه بیرون زد ولی سعی کردم چیزی نگم که دوباره حق به جانب شه
سرم رو تکون دادم و رفتم سمت آبخوری تا یه آبی به دست و صورتم بزنم
کل کلاس با فکر به شخصیت ریحانه و داداشش گذشت.
چه آدمای عجیبی بودن
با شنیدن صدای زنگ رشته افکارم پاره شد وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی با بچه ها، راهیِ منزل شدم
محمد:
چند ساعت بود که رسیده بودیم
قرار شد امشب و استراحت کنیم فردا بریم منطقه
از بچه های عملیات فقط من و محسن بودیم که وظیفهمون هماهنگی بود.
بقیه هم از بچههای تفحص بودن.
دل تو دل هیچکس نبود
بعدِ اسکان دادن بچه ها تو حسینیه با فرمانده صحبت کردم که ببینیم شامشون رو از کجا باید تهیه کنیم.
با محسن سوار یه وانت شدیم و تا یه آدرسی رفتیم. بعد اینکه شام بچهها رو گرفتیم برگشتیم حسینیه. شام رو بینشون تقسیم کردیم. خودمونم یه جا نشستیم و مشغول شدیم که فرمانده دوباره شروع کرد به تذکرات و...
بعد اینکه حرفاش تموم شد شامش رو براش بردم.
خودمم برگشتم سمت جایی که محسن پتو پهن کرده بود
همه بدنم درد میکرد
به گوشیم نگاه کردم که دیدم خبری نیست بیخیال شدم.
یه شب بخیر به محسن گفتم و بعد چند دیقه خوابم برد
با کتک محسن از خواب پریدم
بطری آبِ بالا سرم رو سمتش پرت کردم
_بی خاصیییتتت
با خنده دویید سمت در خروجی
+حاجی بچه.ها دارن میرن منطقه دیر شد
انگار یه پارچ آب یخ روم خالی کرد خیلی تند از جام پاشدم گوشیم رو گذاشتم تو جیبِ شلوارم و دنبالش دوییدم
رفتم تو حیاط که دیدم همه نشستن و دارن صبحانه میخورن
نشستم کنارِ محسن
_بالاخره که حالتو میگیرم
خندید و
+اگه میتونی بگیر خو
یه قلپ از چاییم رو خوردم که داغیش زبونم رو سوزوند
لیوان چاییم رو بردم سمت دست محسن که داشت برای خودش لقمه میگرفت.
لیوان رو برعکس کردم رو دستش که صدا جیغش رفت آسمون
+ آقا محمددد خیلی نامردییی خیلییی.
همه برگشتن سمتمون و با تعجب نگامون میکردن
که فرمانده گفت
+محمد آقا چاه کَن! چاه نَکَن برا مردم!! چاه میکَنَن براتا!!
این رو گفت و قهقهه بچهها بلند شد
منم باهاشون خندیدم
صبحانهمون که تموم شد سوار اتوبوس شدیم و رفتیم سمت فکه!
به دست محسن نگاه کردم که با باند بسته بود.
_عه عه این بچه سوسول و نگااا میخوای مامانتم صدا کنم؟
روش رو ازم برگردوند و چیزی نگفت
_خب حالا قهر نکن دیگه مثه دخترا
بهش برخورد برگشت سمتم و
+لا اله الا الله حیف که...
از حرفش هم من خندهم گرفته بود هم خودش
تا خودِ فکه یه مداحی گذاشتم و گوش کردم
یه خورده هم با گوشیم وررفتم و سندِ جنایتم رو محسن رو ثبت کردم
بعد یه ساعت و نیم رسیدیم منطقه
پوتینامون رو درآوردیم
دما تا حدود ۴۰ درجه میرسید
دو رکعت نماز زیارت خوندیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم
یه سریا از جلو مشغول پاک سازیِ مین بودن بقیه هم پشت سرشون با احتیاط با خاکا ورمیرفتن
یه گوشه نشستم و مشغول تماشای بچهها شدم که یکی با لهجه مشهدی داد زد...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽صلوات خاصه امام رضا (علیه السلام)
التماس دعا🙏💔😭
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch