مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سیام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سیام دیگه از شدت گریه چشام جایی رو نمیدید که احساس کردم دستم به چیز زبری
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و یکم
حوصلهم سر رفته بود
رفتم از تو کتابخونه یه کتاب که نخونده بودم رو بردارم
چشمم خورد به کتاب فاطمه فاطمه است
راجع به حضرت زهرا بود
به زور از لای کتابا درش آوردم.
ساعت ۵ بود
یهو یه چیزی یادم اومد و گل از گلم شکفت
از جام پاشدم و پریدم تو آشپزخونه
از تو کابینت کنار یخچال یه بسته چیپس فلفلی و پفک برداشتم
یه ظرف گنده گرفتم و هر دو بسته رو توش خالی کردم
کابینت بالایی رو باز کردم
یه بسته شکلات داغ گرفتم و تو لیوان صورتی خوشگلم خالیش کردم
وقتی با آبجوش پر شد گذاشتمش تو سینی
از تو یخچال شکلات تلخم رو هم تو سینی اضافه کردم
با ذوق همه رو برداشتم و گذاشتم رو میز جلو کاناپه
دراز کشیدم رو کاناپه
کتاب و باز کردم و مشغول خوندن شدم
+فاطمه جون بد نگذره بهت
با صدای مامان از خوندن کتابم دل کندم
سرم رو چرخوندم سمت ساعت
۸ شده بود
با تعجب گفتم
_کی هشت شدددد؟؟
مامان جوابم رو با سوال داد
+چی داری میخونی که اینطور مدهوشِت کرده؟
کلافه گفتم
_هر چی هست کتاب درسی نیست همینش مهمه
دست بردم و آخرین دونه چیپس رو از ظرف خالی رو میز ورداشتم
کتاب رو بستم
لیوان و ظرف رو برداشتم و بردم آشپزخونه
چون حوصلهم نمیکشید تا دستشویی برم
تو آشپزخونه وضو گرفتم
نمازم رو که خوندم دوباره رفتم سراغ خوندن کتابم
خلاصه انقدر تو همون حالت موندم که صدای مامانم بلند شد
+ فاطمهههه همسن و سالای تو دارن ازدواج میکنن فردا عقدِ دوستته خجالت نمیکشی دست ب سیاه و سفید نمیزنیی؟؟؟
امشب شام با توعه و تمام
اینو گفت و رفت تو اتاقش
پَکَر ب کتابم نگاه کردم
چند صفحه مونده بود تا تموم شه
محکم بستمش و رفتم آشپزخونه
در کابینتا رو هی باز و بسته میکردم
آخرشم به این نتیجه رسیدم حالا که دارم زحمت میکشم و شام درست میکنم یه چیزی درست کنم که دوسش داشته باشم
با شوق ورقای لازانیا رو از تو جعبهش درآوردم و مشغول شدم
تا کارم تموم شه دو ساعتی زمان برد
خسته و کوفته نشستم رو صندلی
لازانیام ۱۰ دقیقه دیگه آماده میشد
رفتم بابا رو صدا کنم
از وقتی اومد تو اتاقش بود
در زدم و رفتم تو
مامانم تو اتاق بود
دوتاشون دنبالم اومدن. تا ظرفا رو بذارم لازانیام آماده شد
از محدود غذاهایی بود که وقتی میذاشتیم رو میز بزرگترا باهاش کاری نداشتن
شیرجه زدم و واسه خودم یه برش گنده برداشتم
با ولع شروع کردم به خوردنش که متوجه شدم مامان اینا هنوز شروع نکردن و دارن نگام میکنن
چاقو و چنگال رو ول کردم و گفتم
_ببخشید بسم الله شروع کنین
دوتاشون خندیدن و مشغول شدن
منم با خیال راحت افتادم به جون بشقابم
کلا امروزم به بخور بخور گذشت
ظرفا رو سپردم به مامانم و جیم زدم تو اتاقم
اون چند صفحهایم که مونده بود رو خوندم
پلکم سنگین شده بود و زود خوابم برد...
برای دومین بار با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم
کلافه قطعش کردم و دست و صورتم رو شستم
مستقیم رفتم آشپزخونه
با دیدن میز صبحانه خوشحال نشستم و یه لیوان شیر کاکائو واسه خودم ریختم. همینطور مشغول لقمه گرفتن بودم که نگام به یادداشت رو یخچال افتاد
رفتم جلو برش داشتم
شیر کاکائوم زهرمارم شد
مامانم گفته بود شیفته و من باید واسه خودم و بابا غذا درست میکردم
امروزم کلی کار داشتم
پریدم تو حموم
دوش آب گرم تو این هوای سرد برام دلچسب بود
۱ ساعت بعد اومدم بیرون
تند تند ناهار آماده کردم و نمازم رو خوندم
۲۰ تا تست فیزیک زدم که بابام اومد.
رفتم استقبالش و دوباره برگشتم تو آشپزخونه
خسته شدم بس که وول خوردم
میز رو چیدم و منتظر بابا موندم چند دقیقه بعد بابا هم اومد
داشتیم غذامون رو میخوردیم که یهو گفتم
_راستیی بابا منو میبرین امروز؟
+کجا؟
_مگه نگفت مامان بهتون؟! عقد کنون دوستمه دیگه
+آها کجاست؟
_خونشون
+ساعت چنده؟
_هفت
دیگه چیزی تا تموم شدن غذاش نگفت
بلند شد و
+۵ونیم بیدارم کن
_چشمم
پاشدم ظرفا رو جمع کردم و شستم یه نگاه به ساعت انداختم که عقربه کوچیکش رو عدد ۳ دیدم
رفتم تو اتاقم پیراهنی که میخواستم بپوشم رو انداختم رو تخت
شلوار تنگ و لوله تفنگی سفیدمم کنارش گذاشتم
البته بخاطر بلندیه پیراهنم مشخص نمیشد
شال آبیم که طول خیلی بلندی داشت و هم کنارشون گذاشتم
خب خداروشکر چیزی نیاز به اتو نداشت
رفتم وضو گرفتم و بعدش
یکی از لاکام که رنگش چند درجه از پیراهنم روشن تر و مات تر بود برداشتم و نشستم و با دقت به ناخنای خوش فرمم کشیدم
بعدشم منتطر موندم تا کاملا خشک شه و گند نزنه به لباسام
بعد لاکام میخواستم برم موهام رو درست کنم که به سرم زد از مامانم بپرسم کی برمیگرده خونه
یه کدبانو بود از همه حرفهها یه چیزی یاد گرفته بود موهامم همیشه خودش درست میکرد
زنگ زدم بهش خوشبختانه تا ۶ خونه بود
وقتی دیدم زمان دارم خیالم راحت شد
دراز کشیدم رو تخت و چشمام رو بستم...
مسیر روشن🌼
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https:/
🍃رمان زیبای #ناحله
#قسمت سی و دوم
+دختر جون گوشیت که خودش رو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشهها
یهو نشستم سرجام و با وحشت گفتم
_ساعت چنده؟
+پنج و ۱۳ دقیقه
_عهههه چرا بیدار نشدمم؟!
+بعد مدتها یه ناهار سوخته واسه بابات درست کردی خسته شدی!!!
خواب موندی ساعت چند باید باشی خونهشون؟
_هفت
+ خب پس چرا لفتش میدی پاشو زودتر به کارات برس. دیگه نزنی تو سر خودت بگی دیرمشد
یهو وسط حرفش پریدم گفتم ای وااااایییییییییی ماماااننننن
+زهرمار سکته کردم چته بچه؟
_وای مامان وای لاک زدم خوابیدم
+خب چه ربطی داره
_وضو گرفته بودم حالا چه جوری نماز بخونم
+خو چرا اون موقع لاک زدی؟
انقده حرصم گرفته بود دلم میخواست جیغ بزنم
مامانمم با شناختی که ازم داشت
یه لیوان آب بهم داد و بقیهشو پاشید روم و گفت
+اشکالی نداره دخترم وقت داری پاکش کن دوباره بزن
خندهم گرفت از کارش
از نو پاکشون کردم وضوم رو گرفتم و نماز خوندم
بعد دوباره زدم
وقتی از خشک شدنشون مطمئن شدم لباسم رو تنم کردم خیلی بهم میومد
نشستم رو صندلی
مامانم اول موهام رو کامل شونه زد
بعد با یه مدل خاصی بافتشون و پشت سرم شکل گل جمعشون کرد
کنارههای گیسام رو کشید تا بیشتر واشه هر مرحلهم با تاف فیکس و محکمشون کرد
جلوی موهامم یه خورده چپ گرفت که اونم جزو موهای بافته شدهم بود
وسط موهامم چند تا گیره خوشگل زد
بعد از موهام رفت سراغ صورتم خیلی ملیح و ساده آرایشم کرد
ولی همونم باعث تغییر قیافهم شد از نظر خودم خوشگل شده بودم
از دیدن خودم تو آینه ذوق کردم خواستم بوسش کنم که با جیغش یادم اومد با اینکار هم رژ ماتم پاک میشه هم صورت خوشگل مامانم رژی میشه
خلاصه از بوسیدنش منصرف شدم و با نگام به ساعت گفتم
_ای واییی قرار بود ۵ ونیم بابا رو بیدار کنم ۶ و ۴۰ دقیقه است وایییی
مامان گفت: ازدست تویِ سر به هوا از اتاق بیرون رفت
شالم رو انداختم سرم
یخورده از موهای رو پیشونیم مشخص شد
یه طرف کوتاهتر شالم رو انداختم سمت راستم و طرف بلندتر جلوی پیراهنم بود
پاییزی سبزآبیم رو ورداشتم
با اینکه دلم نمیخواست روی پیراهن بلندم چیزی بپوشم به علت سرمای هوا چارهای نداشتم
رفتم پایین
رو کاناپه نشستم تا بابام آماده شه
همهش نگران بودم دیر برسم
بابا آماده شده بود و رفت بیرون منم از جام بلند شدم و دنبالش رفتم
کفش مشکی پاشنه دارم رو پوشیدم
البته پاشنههاش خیلی بلند نبود
نشستیم تو ماشین
آدرس رو از تو گوشیم واسهش خوندم
۱۰ دقیقه بعد تو خیابونی بودیم که ریحانه گفته بود دقت که کردم فهمیدم دقیقا جایی بود که اون اتفاقا برام افتاد و آدمی که هیچ وقت هویتش برام مشخص نشد کیفم رو خالی کرد و افتاد به جونم که محسن و محمد ناجیم شدن
نزدیک خونه معلمم
اسم کوچه پهارو یکی یکی خوندیم تا رسیدیم به کوچه شهید طاهری
داخل کوچه که رفتیم چند تا ماشین و یه عده جوون رو جلوی یه خونه دیدم حدس زدم که خونه ریحانه اینا همینجا باشه
جلوتر که رفتیم با دیدن محمد مطمئن شدم و به بابام گفتم همینجاست
بابا نگه داشت و گفت
+خواستی برگردی بهم زنگ بزن اگه بودم بیام دنبالت
_چشم ممنونم
از ماشین پیاده شدم
هیچ خانومی اطراف نبود و فقط یه عده پسر دم در ایستاده بودن مردد بودم کجا برم
نمیشد یهو از وسطشون رد شم
همینطور ایستاده بودم که چشمم خورد به محمد
پیراهن کرم رنگ که یقه.ش مشکی بود و کت شلوار مشکی تنش بود
یه کفش شیک مشکیم پاش بود
با اتفاقی که دفعه قبل افتاد میترسیدم حتی نگاش کنم
یخورده جلوتر رفتم. تو همین زمان محسنم پیداش شد تا چشمش بهم خورد به محمد بلند گفت
+عه این اینجا چیکار میکنه؟
محمد با شنیدن حرفش نگاهش رو گرفت و برگشت سمتم و با دیدن من اروم به محسن گفت
_هیس زشته
سرم رو برگردوندم
بابام که هنوز نرفته بود از ماشین پیاده شد
بهم نزدیک شد و گفت
+فاطمه جان چرا نمیری داخل مگه اینجا نیست؟
خواستم جوابش رو بدم که با شنیدن یه صدای آشنا زبونم نچرخید
برگشتم سمت صدا
محمد بهمون نزدیک شده بود نگاهش سمت من بود
اولش فک کردم کسی پشتمه و داره به اون نگاه میکنه ولی بعدش فهمیدم در کمال تعجب با خودمه چهرهش بر خلاف گذشته جمع نشده بود
ابروهاشم بهم گره نخورده بود
صداشم خشن نبود
گفت
_سلام خوش اومدین بفرمایید داخل ریحانه بالاست
حدس زدم شاید به خاطر حضور پدرم رفتارش مثل قبل نبود
منتظر جوابم نموند خیلی گرم و با لبخند به بابام دست داد
و احوالپرسی کرد
منم نگاه پر از حیرتم رو ازش برداشتم و بیتوجه به اون با بابام خداحافظی کردم و رفتم داخل
قدم اول از حیاط رو که گذروندم یکی با قدمای بلند از من جلوتر رفت از پلهها گذشت و به در رسید
محمد بود...
✍فاطمه زهرا دزری، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸طرح دشمن برای تضعیف رهبری🔸
در شطرنج، شاه سفید یا سیاه را نمیکشند. ماتش میکنند که نتواند حرکت کند. وقتی حرکت نکرد، باخته است. اجانب دنبال این نیستند که رهبر ما را ترور کنند، دنبال این هستند که ماتش کنند، انفعال در او ایجاد کنند. درصدد این هستند که حرفش اثر نکند. فرمانش اثر نکند. یعنی راههای حرکت او را ببندند. تحرکش را ببندند. از هر راهی برود کیش بشود، از هر نقطهای بخواهد حرکت کند راهها را بر او ببندند.
آنها دنبال این هستند که مطلبی از ایشان صادر بشود اما واقع نشود. مثلاً بگوید «اقتصاد مقاومتی»، اما هیچ تغییری نکند. بگوید «همدلی و همزبانی»، اما همانطور که بودند باشند. اگر اینطور شد، این بزرگترین ضرر است. بزرگترین خطر در جمهوری اسلامی این است که رهبر در یک موردی حرف بزند و یکچیز دیگر از آب دربیاید. این «کیش» شدن است. اگر تکرار شد، «مات» شدن است و ما نباید بگذاریم کار به اینجا بکشد.
📖 تمثیلات سیاسی اجتماعی، صفحه 42
#بصیرت
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🏴 يا أَبا مُحَمَّدٍ، يَا حَسَنَ بْنَ عَلِيٍّ أَيُّهَا الزَّكِىُّ الْعَسْكَرِىُّ ، يَا ابْنَ رَسُولِ اللّٰهِ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا،
يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛
▪️امام حسن عسکری علیهالسلام فرمود: دو خصلت و حالتی که والاتر از آن دو چیز نمیباشد عبارتند از: ایمان و اعتقاد به خداوند، نفع رساندن به دوستان و آشنایان.
◾️شهادت مظلومانه امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد.
سلام دوستان عزیز
وقفهای که بین ارسال داستان #ناحله افتاد و ببخشید🤦🏻♀
انشاءالله به جبرانش، امروز ۵ قسمت رو براتون ارسال میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
؛﷽
🔵وزیر بازرگانی مصر برای توسعه روابط تجاری به کویت رفته، برای خودشیرینی شروع به توهین به شیعیان کرده!
غافل از اینکه اکثر اون جمع پیروان اهل بیت علیهم السلام هستند و شد اونچه نباید میشد😏.......
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔸 شهیدی که تماشاچی در تشییعاش را شفاعت میکند
🔸 ۲۷ سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد.
🔸 گفت: «به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!»
🔸 خواهرش با گریه تعریف میکرد: فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند.
🔸 صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: خواهر اینها همه برای تشییع پیکر من آمدهاند و به اذن خدا همهی آنها را شفاعت خواهم کرد.
🔸بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: حتی او را هم شفاعت خواهم کرد.
🔸 از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهجالبلاغه تهران شهید گمنام تشییع و تدفین کردهاند.
🔸 بعدها با پیگیری خانوادهی شهید و آزمایشات DNA هویت این شهید اثبات شد.
🔸 اگر به بوستان نهجالبلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط، یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به شهید حمیدرضا ملاحسنی است.
#شهید_حمیدرضا_ملاحسنی
🔸یادش گرامی ونامش جاودان
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت سی و دوم +دختر جون گوشیت که خودش رو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشهها یهو
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و سوم
چند بار محکم زد به در و گفت
+ زن داداش
جوابش رو که شنید از در فاصله گرفت و راهِ اومده رو برگشت
یه خانومی اومد بیرون و بهم گفت
+سلام عزیزمخوش اومدی بفرماا
نگاه گرمشون باعث شد کمتر از قبل معذب باشم
یه راهرویی رو گذروندیم و به هال رسیدیم
وسط هال به زیبایی تزئین شده بود و یه سفره قشنگ چیده بودن
بین سفره هم پر بود از گلای زرد و صورتی و نارنجی که رایحه خوشی رو پخش کرده بود
نگام به سفره بود که یهو یکی پرید بغلم، ریحانه بود
از دیدنش خوشحال شدم و محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
آرایشش خیلی کم بود ولی موهاش رو شنیون کرده بود
دوباره بغلش کردم
مثه بچههایی که بهشون قول شهربازی داده بودن ذوق زده بود
دستم رو گرفت نشستیم رو مبل مخمل و سفید جلوی سفرش
تازه تونستم به اطرافم با دقت نگاه کنم
جمعیتشون زیاد نبود. به گفته خودش فقط فامیلای نزدیکشون رو دعوت کرده بود
همه رو بهم معرفی کرد
دخترخالههاش با غضب نگام میکردن.
چون دلیل نگاهای عجیبشون رو نفهمیده بودم ترجیح دادم فقط لبخند بزنم
با زن داداش ریحانه بیشتر آشنا شدم. اسمش نرگس بود.
خیلی خانواده خونگرم و دوست داشتنیی بودن. همینم باعث شده بود زود باهاشون صمیمی شم
جمعیتشون بیشتر شده بود
ریحانه یه دوربین داد دستم و گفت
+فاطمه جون میشه با این ازم چند تا عکس بگیری؟
یه نگاه به دوربین حرفهایش انداختم و گفتم
_عه دوربین خریدی مبارکت باشه
+نه بابا واسه داداشمه
_آها
نشست رو مبل
دسته گلش رو که از گلای رز سفید و صورتی بود رو دستش گرفت
دوربین رو تنظیم کردم روش، طوری که سفره عقدشم تو عکس بیافته
یه لبخند قشنگ رو لباش نشسته بود
عکس و که گرفتم بهش خیره شدم
لباس نباتیش که روی یقهش و سینهش تا کمر تنگش نگینای ریز و براق کار شده بود و دامن پفدار و توری قشنگش به خوبی تو عکس مشخص بود
رفتم کنارش و گفتم
_ چه دلی ببری شما از آقاتون
خندید و آروم زد رو بازم و گفت
+مسخره. حالا راسشو بگو خوب شدم؟
_آره خیلی ماه شدی
+قربونت برم من
چند تا عکس دیگه هم ازش گرفتم
و ازش فاصله گرفتم
داشت با فامیلاش حرف میزد
از فرصت استفاده کردم و عکسارو یکی یکی زدم عقب تا دوباره ببینم
از آخرین عکس که گذشتم چهره محمد تو صفحه مستطیلی دوربین مشخص شد
موهای لختش مثه همیشه پریشون چسبیده بودن به پیشونیش
داشت میخندید خیلی واقعی! چند تا از دندونای جلوییش مشخص شده بود
با اینکه چشماش از خنده جمع شده بود چیزی از جذابیتش کم نشده که هیچ، بهش اضافه هم شده بود
دوباره به لبخندش نگاه کردم و ناخودآگاه به این فکر کردم که چقدر با لبخند قشنگتره، یه لبخند عجیب که دلیلی واسهش پیدا نکرده بودم نشست رو لبام
ته دلم لرزید!
دوربین رو خاموش کردم و دوباره برگشتم پیش ریحانه
چند تا عکس دست جمعی هم ازشون گرفتم
دوباره یکی در زد
زن داداشِ ریحانه نشسته بود رو مبل
میخواست بلند شه و در رو باز کنه
وضعش رو که دیدم دلم براش سوخت
باردار بود
گفتم
_من باز میکنم
با تردید نگام کرد و ازم تشکر کرد
چون از همه به در نزدیک.تر بودم
شالم رو سرم انداختم و در رو باز کردم
محمد بود
از موهاش فهمیدم کیه!
روش سمت در نبود داشت بایکی که تو حیاط بود حرف میزد
بلند گفت باشه باشههه
برگشت سمتم
دهنش باز شده بود واسه گفتن چیزی ولی با دیدن من یه قدم عقب رفت
با خودم گفتم الان که بابام نیست دوباره مثه قبل میشه
بعد چند لحظه گفت
+ببخشید
چی رو میبخشیدم؟؟ مگه کاری کرده بود؟
دوباره ادامه داد
+میشه به نرگس خانوم بگید بیاد؟
اروم گفتم
_براشون سخته هی بلند شن
با تعجب نگام کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین
صداشو صاف کرد و گفت
+عاقد میخواد بیاد تو به خانوما اطلاع بدید لطفا
جملهش رو کامل نکرده رفت
در رو که بستم متوجه لرزش دستام شدم. استرسم برام عجیب بود
نفسم رو با صدا بیرون دادم و
حرفی که زده بود رو به ریحانه اینا منتقل کردم
شنل ریحانه رو بستیم و چادرش رو سرش کردیم
بعضی از خانوما چادر سرشون کردن
یه سریا هم فقط شال انداختن رو سرشون
یه حاج آقایی یا الله گفت و اومدن تو
پشت سرش یه آقایی که سیمای دلنشینی داشت اومد داخل.
از شباهتش با محمد حدس زدم پدرشون باشه
سه نفر دیگه هم اومدن
یه پسر جوون که حدس زدم باید دوماد باشه اومد داخل
پشت سرش محمد و چند نفر دیگه در حالی که از خنده ریسه میرفتن اومدن تو و در دو بستن
همه با فاصله دور سفره جمع شدن
منم با فاصله کنار ریحانه ایستاده بودم
حاج آقایی که قرار بود خطبه بخونه کنار دوماد نشست
شروع کرد به خوندن
و ریحانه بار سومی که عاقد ازش اجازه خواست، وقتی زیر لفظیش رو از آقا دوماد گرفت
بله رو گفت
همه صلوات فرستادن بعدشم به گفته عاقد دست زدن دخترخاله.های ریحانه و یه عده دختر که نمیشناختمشون شروع کردن به جیغ زدن و کِل کشیدن...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله #قسمت سی و دوم +دختر جون گوشیت که خودش رو کشت بیدار شو دیگه دیرت میشهها یهو
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و سوم چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش رو که شنید از در
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و چهارم
مردای فامیل دوماد و اونایی که به ریحانه محرم نبودن
با آرزوی خوشبختی براشون از خونه خارج شدن
ریحانه و شوهرشم مشغول امضا کردن بود
گفتم بیکار واینستم
نزدیک عروس و دوماد شدم و ازشون عکس گرفتم
بلاخره امضاهاشون به پایان رسید
ریحانه و روحالله رو از جاشون بلند کردن
به روح الله گفتن شنل ریحانه رو واسهش باز کنه. شنلش و باز کرد و از سرش در آورد
دوباره همه دست زدن و رو سر ریحانه و شوهرش گل و نقل پاشیدن
بعد از اینکه حلقه زدن
بابای ریحانه رفت و بوسیدشون
بعدشم دستشون رو تو دست هم گذاشت
باباب روحالله هم اومد بینشون ریحانه رو بغل کرد و سرش رو بوسید
روح الله هم بغل کرد
هر کدومشون به ریحانه و شوهرش هدیه میدادن
داداش بزرگتر ریحانه، علی به روحالله و ریحانه هدیهای داد و بغلشون کرد
محمد رفت سمتشون
شیطنت خاصی تو چشماش بود
خواهرش رو طولانییپ تو بغلش گرفت ریحانهم از چشماش مشخص بود به زور جلو اشکاش رو گرفته بود
حسودیم شد بهشون و برای هزارمین بار دلم خواست برادر داشته باشم
محمد ریحانه رو از خودش جدا کرد
از جیبش یه جعبه ای رو درآورد
بازش کرد و از توش یه گردنبند بیرون آورد
دور گردن ریحانه بستش و پیشونیش رو بوسید
یه انگشتر عقیقم به روحالله هدیه داد
ناراحت شدم وقتی یاد خلاءهای زندگیم افتادم
من همیشه همه چی داشتم و بازم یه چیزی کم داشتم
سرم پایین بود و نگام به دوربین تو دستم
که متوجه شدم ریحانه داره صدام میکنه
گیج سرم رو آوردم بالا که دیدم همه نگاها رو منه
به خودم اومدم و خواستم دوربین رو بیارم بالا که یکی از دخترخالههای ریحانه که از همه بدتر نگاه میکرد بهم نزدیک شد
چادری بود ولی خیلی جلف
از اونایی که داد میزنه به زور چادر سرشون کردن
آرایش زیادی داشت و موهاشم مشخص بود دوربین رو با یه لبخند مسخره از دستم کشید
با تعجب بهش نگاه کردم رفت عقب
لنز دوربین رو گرفت طرف ریحانه اینا و ازشون عکس گرفت
محمد دوباره اخماش بهم گره خورد
ریحانه و روحالله هم سعی میکردن لبخند بزنن
دوربین رو که آورد پایین محمد سرش رو خم کرد و به ریحانه چیزی گفت
که فهمیدم ریحانه گفت
+ من چیی بگم؟ دوباره محمد یه چیزی بهش گفت
ریحانه هم کلی سرخ و سفید شد و گفت
+فاطمه جون میشه یه بار دیگه ازمون عکس بگیری؟
فهمیدم که محمد مجبورش کرده اینو بگه ولی دلیلش رو نمیدونستم
بیچاره ریحانه خیلی ترسیده بود
دختر خالهش دوربین و انداخت بغلم و یه پوزخند کاملا محسوسم به محمد زد
محمد یه لبخند مرموز رو صورتش نشست
خواهر و شوهرخواهرش رو بغل کرد و با لبخند به لنز خیره شد
ازشون عکس گرفتم و دوربین رو گذاشتم روی میز
رفتم و یه گوشه نشستم
محمد اینا هنوز بالا بودن که یهو صدای آهنگ بلند شد
همه با تعجب نگاه میکردن
همون دخترای فامیل، جیغ کشیدن و با قر اومدن وسط
داداشای ریحانه و روحالله اخماشون رفت تو هم
علی دست محمد رو گرفت و بهش گفت
+ولشون کن اینارو بیا بریم
محمد جواب داد
+ینی چی ولش کن حداقل صداشو کمتر کنن
همسایهها اذیت میشن
با دیدن قیافه سرخ ریحانه رفتم کنارش نشستم
بهش گفتم
_چی شده عروس خانوم چرا انقدر ترسیدی؟
+میترسم دعوا شه فاطمه
_دعوا چرا؟
+ببین این دخترخالههای من با محمد مشکل دارن
_سر چی؟ چرا؟
+سلما همون دختره که دوربین رو ازت گرفت به قول خودش به محمد علاقه داره بعد محمد خیلی ازش بدش میاد یه اتفاقایی افتاد بینشون که الان سر جنگ دارن باهم. خواهراش یه جورایی میخوان حرص داداشم رو در بیارن
نمیدونم چیکار کنم. تو نمیشناسی محمد رو. یه چیزایی رو نمیتونه طاقت بیاره
_هرچی باشه کاری نمی.کنه که مراسمت بهم بریزه اینو مطمئن باش
+ خداکنه
پدر ریحانه اومد دم در و
+آقا محمد بیا پسرم کارت دارم
محمد که تا الان تمام زورش رو زده بود تا بره و با سلما اینا برخورد کنه
با حرف پدرش احتمالا بیخیال شد داشت میرفت بیرون که وسط راه برگشت رفت طرف دستگاه با لبخند سیمش رو کشید و گرفت تو بغلش
وقتی در مقابل نگاه متعجب همه داشت میرفت بیرون به ریحانه گفت
+ریحانه جون من اینو میبرم یه خورده اختلاط کنم باش
صدای خنده جمع بلند شد
الان فقط خانوما بودن داخل
شالم رو از سرم درآوردم و رفتم کنار ریحانه
یه چند تا سلفی با هم گرفتیم
ایستادم کنارش
دوربین رو داد به یکی از فامیلاشون و گفت ازمون عکس بگیره
عکسامون رو که گرفتیم نشستیم و گرم صحبت شدیم
ریحانه ام دیگه استرس نداشت و همش در حال خندیدن بود
یکی از خانومای فامیلشون یه قابلمه برداشت و با ریتم روش ضربه میزد
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و سوم چند بار محکم زد به در و گفت + زن داداش جوابش رو که شنید از در
بزور ریحانه رو بلند کردن
دورش چرخیدن و اوناییم که میتونستن با اون ریتم تند برقصن رقصیدن
البته همهش واسه خنده بود
یه ساعت دیگه که گذشت به ردیف نشستیم تا آقایون شام رو بیارن
چند نفر اومدن تو و بقیه بیرون دم در کمک میکردن محمدم پشت در سینیهارو میداد دستشون چون جمعیت زیادنبود زود کارپذیرایی تموم شد..
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و چهارم مردای فامیل دوماد و اونایی که به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خ
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و پنجم
بعد از شام رفتم پیش ریحانه و هدیهم رو بهش دادم
چون فرصت نشد چیزی بخرم واسهش پولش رو گذاشتم تو یه پاکت شیک و بهش دادم
زنگ زدم به بابام که گفت یه ربع دیگه میرسه
نگام به روحالله و ریحانه بود که داشتن میخندیدن.
از ته دلم از خدا خوشبختیشون رو آرزو کردم و واسهش خوشحال بودم
الان به این نتیجه رسیدم ازدواج تو این سن چندان بدم نیست!
بابام که زنگ زد پاییزیم رو پوشیدم و ازشون خداحافظی کردم و رفتم بیرون. کنار در پدر ریحانه ایستاده بود
از اونم تشکر کردم که خیلی گرم جوابم رو داد
خیلی ازش خوشم اومده بود آدم مهربونی بود و مثل بچه هاش شخصیت جالبی داشت!
رفتم طرف ماشین پدرم که اونم اومد. بابا به احترامش پیاده شد و بهش دست داد
تو همین حین چشمش به محمد افتاد. اونم اومد نزدیکتر و با بابام خداحافظی کرد
نشستیم تو ماشین و برگشتیم سمت خونه
از تو آینه بغل چشمم بهشون بود داشتن با هم حرف میزدن و نگاهشون به ماشین ما بود
نفس عمیق کشیدم و به این فکر کردم چه شب خوبی بود
تو همین فکرا بودم که رسیدیم خونه!
سریع از ماشین پیاده شدم و با عجله رفتم بالا
مامان با دیدنم پشت سرم اومد
+علیک سلام چطور بود؟ خوش گذشت؟
سرم رو تکون دادم و
_عالییییی مامان جون عالییی
باهم رفتیم تو اتاقم
مشغول عوض کردن لباسام شدم و براش توضیح میدادم که مراسمشون چطور بود
گوشیم رو برداشت و عکسا رو دونه دونه نگاه کرد
رفتم کنارش نشستم و مشغول باز کردن موهام شدم
هی ازشون تعریف میکردم و مامانم با دقت گوش میکرد
آخر سرم آروم زد پس کلهمو
+یاد بگیر دختره از تو کوچیکتره شوهر کرده تو دو هفته حالا تو اون مصطفیِ بدبخت رو...
دستم رو گذاشتم رو لبش و نزاشتم ادامه بده و درگوشش گفتم
_مامان جان ببین من ایشون رو دوس_نَ_دا_رَم
مامان یه پشت چشم نازک کرد و از اتاق رفت بیرون که خودم رو با یه حرکت پرت کردم رو تخت و دراز کشیدم.
نمیتونستم نفس بکشم!
هیچی رو نمیدیدم
انگار داشتم تو دریایِ تاریکی غرق میشدم!
یا شایدم یه جا زنجیر شده بودم !
هی دست و پا میزدم ولی هیچی به هیچی!
حس میکردم یکی چشمام رو گرفته نمیزاره جایی رو ببینم!
سیاهی، سیاهی و سیاهیِ مطلق!
خیلی حالم بد بود مدام گریه میکردم و کمک میخواستم!
همینطور دور خودم میچرخیدم که یه هالهای از نور حس کردم که داره میاد سمتم!
با وجودِ اون نور متوجه شدم دارم تو سیاهی عمیق فرو میرم!
حالت خیلی عجیبی بود
داد میزدم و گریه میکردم
همه صورتم از گریه خیس شده بود.
میدوییدم سمت نور ولی...
به من نزدیکتر میشد و من سعی میکردم بهش برسم ولی بیفایده بود
دیگه فاصلهمون خیلی کم شده بود و به راحتی میتونستم ببینمش.
یه تابوت از نور بود
یه نیروی محکمی من رو با خودش میکشید
دستم رو گرفتم بهش تا غرق نشم
نمیدونم چیشد که یهو از اون سیاه چالِ وحشتناک دور شدم
انقد دور شدم که شبیهِ یه نقطه دیده میشد.
میخواستم ببینم چی نجاتم داده، نگاه کردم دیدم دستم رو یه تابوتِ که روش نوشته ۱۸ و توشم یه جنازهست.
جیغ زدم ولش کردم
دوباره همه چی سیاه شد!
تار، مبهم و دوباره سیاهیِ مطلق!
دوباره پرت شدم تو همون سیاهی.
همهش جیغ می.زدم و گریه میکردم!
که با فشار محکمی رویِ بازوم بیدار شدم!
+فاطمه!!!!
فاطمهههه پاشو!پاشو ببینمتتتت
از ترس زیاد جمع شده بودم
همه صورتم و لباسام خیس بود
مامان نشست رو تخت و بغلم کرد
تو بغلش آروم گریه میکردم
تو گوشم گفت
+هیس بسه دبگه نبینم اشکاتو عزیز دلم
اشکامو با انگشتاش پاک کرد و رو موهام رو بوسید
کل روز تو فکر خوابی که دیدم بودم. دقیقا یه هفته مونده بود به عید
هیچ حسی واسِ سالِ نو نداشتم
با بچههام قرار گذاشتیم دیگه نریم مدرسه!
چون بعدِ عید دیگه تعطیل بودیم
درسامونم تموم شده بود و فقط دوره میکردیم و تست میزدیم
واقعا روزای کسل کنندهای بود
اصلا این سال سالِ منفوری بود
پر از استرس پر از درس اه
ازین حالِ بدم خسته شده بودم
دست از صبحونه خوردن کشیدم و رفتم تو اتاقم.
از تو کتابخونه تست جامعِ سوالایِ کنکورِ شیمیم رو درآوردم و مشغول شدم هر کدوم از سوالا تقریبا دو دقیقه وقتم رو میگرفت کلافه موبایلم رو گرفتم به مشاورهم زنگ زدم.
_الو سلام
+سلام عزیزم خوبی؟
_چه خوبی چه خوشی؟
آقا من اصن کنکور نمیدم منصرف شدم
+فاطمه باز زدی جاده خاکی
این حرفا چیه
الان وقتِ جمع بندی آخراشه به همین راحتی جا زدی؟
_بابا حالم بهم خورد از درس!!!
+خب دیگه بسه ادامه نده تا نیومدم بزنم تو گوشت!
چی میخونی؟
_شیمی
+خب پس بگو
_اه! حالا چیکار کنم؟
+برو تلویزیون ببین یکم استراحت کن بعد شروع کن
کلافه یه باشهای گفتم و تلفن رو قطع کردم.
انگار خودم بلد نیسم این کارارو .
بدون اینکه توجهی به حرفش کنم دوباره نشستم سر کتابم و سعی کردم تمرکز کنم و تست بزنم
تو فکر بودم که با صدای مامان به خودم اومدم...
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و چهارم مردای فامیل دوماد و اونایی که به ریحانه محرم نبودن با آرزوی خ
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و پنجم بعد از شام رفتم پیش ریحانه و هدیهم رو بهش دادم چون فرصت نشد چی
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و ششم
+من دارم میرم، کاری نداری؟
_نه مامان خدانگهدار
+مراقب خودت باش عزیزم! خداحافظ
به ساعت نگاه کردم ۲ بود زمان از دستم در رفته بود.
محکم شیمی رو بستم و رفتم سراغِ زیست که تلفنم زنگ خورد!!!
با خوشحالی جواب دادم
_بح بح سلام عروس خانوم
+سلام عزیزم خوبی؟
_هعی بدک نیسم تو خوبی؟ آقات خوبه؟
+مام خوبیم خدا رو شکر!!!
چه خبرا؟
_ سلامتی
+یه چیزی بگم؟
_دو چیز بگو!
+قراره فردا شهید بیارن اونم گمنام!
هیئتِ داداشم اینا مراسم دارن تووووپ!!
گفتم اگه دوس داری با خانواده یا بیخانواده تشریف بیاری
_بازم شهید میارن؟
دم عیدی آخه؟
چرا؟
+وا!!! مگه چندتا شهید آوردن؟ تازه! دم عید که بهتره
حالا اصراری نمیکنم
داداشم گفت به دوستام اطلاع بدم که هیئت شلوغ شه مراسمِ شهداس. زشته خلوت باشه
_اها قبول باشه انشاءالله ولی من که مشغول درسم فعلا!
+اها باشه هر طور مایلی عزیز.
ببخشید مزاحمت شدم به خانواده سلام برسون
کاری نداری؟
_نه مرسی بابت تلفنت!
+خواهش می.کنم. خداحافظ
_خدانگهدار
تلفن رو قطع کردم نمیدونم چرا از حرفی که زدم تنم لرزید! دلم یه جوری شد.
نمیدونم چرا احساس پشیمونی میکردم.
چه حسِ غریبی!
من تا حالا مراسم هیچ شهیدی نرفته بودم نمیدونم چرا ایندفعه دلم شکست!
سرم گیج رفت!
رو تخت دراز کشیدم
صفحه اینستاگرامم رو بازکردم و مشغول چک کردن پُستا شدم.
چشمم به پست محمد خورد
عکس چند تا تابوت بود
روشم نوشته بود ۱۸
چقدر آشنا بود برام. دلم لرزید
پست رو با دقت نگاه کردم زیرش نوشته بود "هر که شد گمنامتر زهرا خریدارش شود"
نمیدونم چم شده بود
فوری تلفن ریحانه رو گرفتم
بعد سه تا بوق جواب داد.
+جانم عزیز چیشده؟
_سلام گفتی مراسم کیه؟
+فردا چطور
_ساعت چند؟
+هفت غروب شروع میشه.
_آها باشه مرسی
+چیشد نظرت عوض شد؟
_نه همینجوری.
+آها باشه
_کاری نداری؟
+نه عزیز خداحافظ
فوری تلفن رو قطع کردم و شیرجه زدم پایین
_مامان مامان
+جانم
_میخوان شهید بیارن فردا
میشه بریم؟
+بله بله؟ شهید؟ اونوقت کی میخواد بره؟ شما؟ فاطمه خانم؟
_اذیت نکن دیگه آره خواهش میکنم
+سرت به سنگ خورده یا آسمون به زمین اومده؟
_هیچکدوم یه خواب عجیبی دیدم.
+که اینطور عجب.
حالا کِی؟
_نمیدونم ریحانه گفت ساعت هفت
مراسمشون تو هیئت شروع میشه!
+آها خوبه پس. اگه بابا بیاد میریم
قیافهم رو کج و کوله کردم و
_اههه بابا که صدساله دیگه نمیاد
+خب اول اجازهش رو بگیر بعد!
کِنِف شدم با یه لحن خاص گفتم
_باوشه
راهم رو کشیدم رفتم تو اتاق
حس خوبی داشتم
یه جورایی دلم شاد شد
تایم زیادی نداشتم میخواستم درسایِ فردامم جبران کنم به همین خاطر خیلی تند و فشرده درس خوندم
حتی واسه شامم پایین نرفتم
دیگه پلکم از خواب میپرید
به نگاه به ساعت کردم
ساعت دو و چهل و پنج دقیقه
چراغای اتاق رو خاموش کردم و رو تختم دراز کشیدم
یه قل هوالله خوندم که دیگه خستگی امونِ ادام رو نداد و سر سه سوت خوابم برد.
با صدای آلارمِ گوشیم از خواب پریدم
منگِ خواب بودم
به زور پاشدم وضو گرفتم و نمازم رو خوندم
خواستم مامان اینارم بیدار کنم که دیدم از خواب اصلا نمیتونم رو پام بایستم
رفتم رو تخت و دیگه چیزی نفهمیدم
به سر و صورتم آب زدم که صدای قارو قورِ شکمم اجازه هر کار دیگهای رو ازم گرفت
رفتم تو آشپزخونه که دلم ضعف رفت
مامان سوسیس تخم مرغ درست کرده بود
نشستم پشت میز و مشغول شدم
بعد اینکه حسابی سیر شدم از جام پاشدم و یه لیوان چایی ریختم برا خودم و نوش جان کردم
با اینکه هنوز خوابم میومد ولی دلم نمیخواست درسام باعث شه امشب نَرَم.
پلهها رو دوتا یکی رفتم بالا ساعت ۷ و نیم صبح بود
کتابام رو برداشتم و ولو کردمشون رو زمین
به ترتیبی که میخواستم بخونم چیدم و شروع کردم
هم مامان امروز نبود هم بابا برا همین راحت بودم
دم دمای ساعت ۵ غروب بود که بابا اومد خونه
با شنیدن صداها رفتم پایین و با یه لحن مهربون گفتم
_سلام بر پدر عزیزم
خیلی جدی گفت
+سلام خوبی؟
_شما خوب باشین عالی
همینطور که داشت کمربند شلوارش رو باز میکرد یه نگاه عجیب بهم انداخت و
+چیزی شده؟
_نه اصلا
نهار میخورین؟
+نه با دوستان خوردیم امروز!
_عجب!
مظلوم نگاش کردم و
_بابا جون؟ امشب جایی تشریف میبرین؟
+ آره جایی کار دارم چطور؟
_آخه چیزه!
میخوان شهید بیارن این جا
+خب به سلامتی من چیکار کنم؟
_گفتم اگه میشه با هم منو شما و
مامان بریم ببینیمشون.
لبشو کج کرد
+شهید؟ بریم ببینیم؟ سینماس مگه؟
_عه باباجون اذیت نکنین دیگه خواهش میکنم.
+ما میخوایم بریم خونه آدمِ زنده تو نمیای!!!
اونوخ میخوای بری مردهها رو ببینی؟
_اینجوری نگین تو رو خدا.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و ششم +من دارم میرم، کاری نداری؟ _نه مامان خدانگهدار +مراقب خودت باش عز
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و هفت
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیست؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت به این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف! باشه.
اینو گفتم و دوییدم سمت اتاقم.
حوصله هیچکی رو نداشتم.
کتابام رو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیم رو گرفتم دستم.
که بابا با چند تا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!!!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق رو بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود و واضح نبود
چهرههای آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن.
تو کپشنشم نوشته بود "شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِ من خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکام رو نمیفهمیدم ولی بیشتر از همیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیم رو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابا از دادگاه آورده بود نظرم رو جلب کرد
دستمو دراز کردم برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا "!
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت. برگشتم پایین تا یه چیزی بخورم
در یخچال رو باز کردم ولی چیزی پیدا نکردم.
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موز درآوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم.
ریختم تو لیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم رو کاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه رو کانال افق مکث کردم.
یه خانمی رو نشون میداد که گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِ شهیدِ!
دست نگه داشتم.و تا آخرِ برنامه رو نگاه کردم با دقت. چقدر دلم براش میسوخت. زنِ بیچاره!
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داشت.
تخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بیجنازه و هیچی آخه یعنی چی؟
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدر ارزش داره؟
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرفت!
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شد فیلمُ رو بچهای که تو بغلش بود زوم کردن!
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد!
به ساعت نگاه کردم.
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِ پایانی شروع شده بودُ اسما بالا میرفت!
تلویزیونُ خاموش کردم و رفتم بالا سمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود .
دلشوره گرفته بودم.
کمدموُ وا کردم یه مانتویِ بلند سرمهای که خیلی ساده بود با یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمد شال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلند برداشتم
موهام دم اسبی سفت بستمو روسریُ سرم کردم.
یه کیفِ اسپورت هم برداشتم وسایلم رو ریختم توش.
یه ادکلن خوشبو از رو میز آرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم.
این دفعه بدون هیچ آرایش.
نمیدونم چرا ولی وجدانم اجازه نمیداد آرایش کنم.
کیفمُ گرفتم و رفتم پایین نشستم رو مبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲ میشد و من بیشتر استرس میگرفتم
می.ترسیدم که نرسم.
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم. جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیون رو روشن کردم
کانالا رو جابه جا کردم و بیحوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشدار برای کبرا ۱۱ میداد.
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم .تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رو میز رفتم برش داشتمُ همشُ با یه قورت فرستادم سمت معده عزیزم.
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد.
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشم رو پوشیدم و بندش رو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
با شناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده خدا رو قوانینش پا گذاشته بود.
با عجله سلام کردم و آدرس رو بهش دادم
اونم با آرامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان عجیب رهبری
در مورد اتفاقات آخر الزمانی!!!
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
⚠️از #شهید_همت به ملت ایران:
مبادا ضعف برخی مسئولان، شما را ضعیف کند.
مبادا دنیازدگی برخی مدیران، شما را از هواداری انقلاب دور کند.
ما رزمندگان تا آخرین نفس پای انقلاب بودیم؛
⭕️شما چطور؟
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و هفت _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همین
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و هشت
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!
بعدِ یه ربع تا بیست دقیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدین، چرا آخه انقدر دیر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه!
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشین رو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عه نگه دارین یه دقیقه
این رو گفتم و از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه. ولی مراسم تموم شده.
کفشم رو درآوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم آروم قدم برمیداشتم
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گفت
+آروم بچه ها آروم بلندش کنید!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوت رو بلند کردن و گذاشتن رو شونه.شون
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمام رو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اونا هم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ آخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زوم شد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافش رو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دقیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودم رو رسوندم اینجا
دیگه وایستاده بودن
مردد نگام کرد و نگاش رو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم
+عه اومدی؟ چرا انقد دیر؟
_میگم برات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دقیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشماش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه. اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!
به محسن نگاه کرد و سرش رو تکون داد و خودش رفت
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن آروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریعتر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
آدمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم
همونی که تو خوابم دیدم
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونهم
شوری اشکم رو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریهم گرفته!!
از همه مهمتر نمی.دونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکام رو پنهون کنم که کسی متوجه نشه
به تابوت نگاه کردم
آروم گفتم
_تو همونی که دستم رو گرفتی کمک کردی؟ آره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچهها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
آره؟
درسته که میگن آرزوهارو برآورده میکنی؟؟
اسمش چی بود آها همون "حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرم رو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردم و دستم رو تروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستم رو ول نکن!!
اینو گفتم و ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن. نشستم گوشه هیئت و به رفتنشون نگاه کردم.
پاهام رو تو بغلم جمع کردم و اشکام و پاک کردم. سرم رو برگردوندم گوشه دیگه هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبش رو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگلتر و خوشتیپتر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنش رو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکرنام نویسندگان شرعا حرام میباشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت سی و هشت آروم گفتم _قسمتُ خودمون میسازیم انگار که شنید پاشو گذاشت رو گا
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت سی و نه
حرفش رو قطع کردم و گفتم
_خیلی سخت اومدم ریحانه...
خیلییی!!!
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو، دختر! بهت حسودیمشد
تک و تنها...
آرزوم بود اینجوری...
_فقط همین تعداد اومدن؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن.
مراسم تموم شده الان!
_آره میدونم
+نبودی که اصلا جا نبود واسه نشستن.
هم آقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن
به لطف داداشم مراسم وداعشون رو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشییعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام...
متوجه شد منظورم رو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشهای درآورد و سمتم دراز کرد
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود
ازش گرفتم و عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشتزده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا...!؟
نمیخواستم بیشتر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتم و از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدم و رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید، تو امانت داری خیانت نکن! تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچهها خاکی شه! تو زمینه حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!"
آخی چه متن قشنگی!!
ولی! چادرِ مادرش؟
امانت؟!
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم.
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
_ بچه ها آروم آروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتن و پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانهس.
واسه چی اومده اینجا الان؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روش رو کرد سمت محسن حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
همهمون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!؟
من به زور خودم رو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟ چرا انقدر دیر؟
سرشرو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دقیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرش رو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه انتهایی هیئت نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن رو زمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرش رو گذاشت رو تابوت
دلم میخواست بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانهم!
از کنار شهید بلند شد
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهید رو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد...
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمون رو دادی بهش؟
چش غره داد و
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخواست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرش رو گرفتم و بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینیه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومون رو برد.
کج و کوله نگاش کردم و و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این رو که گفتم با مشتش زد رو بازوم
بچهها دورِ جیپ جمع شده بودن
تک تک همهشون رو به گرمی بغل کردم و ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
✔️کپی بدون ذکرنویسندگان شرعا حرام مبیاشد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch