eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهل و چهار با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین. سرش سمت فرمو
🍃رمان زیبای قسمت چهل و پنجم شونه‌م رو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم رو که دید ادامه داد: +دلم تنگ شده بود برات بی توجهیم رو که دید بالاخره رحم کرد و رفت. منم رفتم داخل و نشستم کنار مامان به محض نشستن عمو رضا سوالای همیشگی رو پرسید و منم مثه همیشه جواب دادم مصطفی چایی رو پخش کرد تا به من رسید یه لبخند با چاشنی شیطنت زد خواستم چایی رو وردارم که یه تکون به سینی داد که باعث شد بگم: عه و خودم رو بکشم عقب عمو رضا گفت +آقا مصطفی عروسم رو اذیت نکن بعد انتقامش رو ازت میگیره‌ها با چشم غره استکان رو برداشتم که باعث خنده جمع شد بعد اینکه چای رو پخش کرد شکلاتا رو آورد به من که رسید شیطون‌تر از دفعه قبل نگام کرد و با صدایِ بلندی گفت +این کاکائوش تلخه!!! فقط برا تو گرفتم _دست شما درد نکنه. ازش گرفتم و همه‌ش رو یه جا گذاشتم تو دهنم و از این حسِ خوب لذت بردم. پشتشم چایی‌م رو خوردم یه‌خرده که گذشت از جام بلند شدم و از عمو اجازه گرفتم که برم تو اتاق‌ سنگینی نگاهِ بابام رو حس می‌کردم. سریع رفتم تو اتاقِ عمو و زن عمو. نمی.خواستم مث دفعه‌های قبل برم تو اتاق مصطفی. به اندازه کافی هم روش رو به خودم باز کردم هم دیگه خیلی هوا برش داشته بود. از دیدن اتاقشون به وجد اومدم‌ فکر کنم واسه عید دیزاینش رو تغییر داده بودن. عکسای رو میز آرایشِ زن عمو نظرم رو جلب کرد. دقت که کردم دیدم یه عکسِ جدا از مصطفی، یه عکسِ عروس و اون پسرش! و یه عکسِ دیگه هم که خودشون بودن رو تختشون دراز کشیدم. کوله‌م رو که با خودم آورده بودم باز کردم که یه کتاب از توش بردارم. کتاب ادبیاتم رو آورده بودم تا دوباره به آرایه‌ها و فنونش دقت کنم تا برام مرور شه که یهو یادِ پاکتِ عیدی بابای ریحانه افتادم فوراً زیپِ کیفم رو باز کردم و پاکت رو از توش در آوردم. نگاه که کردم دوتا ۱۰ تومنی بود!!! آخی بیچاره چقد زحمت کشید با اون وضعشون. دوباره یادِ حرف محمد افتادم "چوب نزنید" هه چقد خوب بود حس کردم با تمامِ خجالتش اینو ملتمسانه گفت. تو فکرش بودم که ناخودآگاه یه لبخند رو لبم نقش بست با اومدنِ مصطفی اون لبخند به زهرخند تبدیل شد! حالتم رو تغییر دادم و نشستم که گفت +راحت باش اومدم یه چیزی بردارم به یه لبخند اکتفا کردم و خودم رو مشغولِ کتاب نشون دادم که دوباره شروع کرد +تحویل نمی‌گیری فاطمه خانم!؟ از ما بهترون پیدا کردی یا... به حرفش ادامه نداد. کشو رو باز کرد و یه جعبه خیلی کوچولو از توش برداشت همونطور منتظر جواب با فاصله نشست رو تخت. یه‌خرده ازش فاصله گرفتم و گفتم _آقا مصطفی من قبلا هم بهتون گفتم نظرم رو! ولی شما جدی نگرفتیش! برا خودت بد میشه از من گفتن! کلافه دستش رو برد تو موهاش و گفت +اوکی من رو تهدید میکنی؟ طبقِ ماده ۶۶۹ قانون مجازات اسلامی به ۷۴ ضربه شلاق یا دوماه تا دوسال زندان محکوم شدی!!!! تا بفهمی تهدید کردنِ یه وکیل یعنی چی! والسلام این رو گفت و از جاش پاشد. از حرفش خنده‌م گرفته بود. اینم شده بود یکی عینِ بابا و عمو رضا. از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم. از این همه دادگاه بازی و جدیت و جنایی بودن!!! واقعاً چرا؟ رومو برگردوندم سمتش و _باشه داداش فهمیدم وکالت خوندی از اینکه گفتم داداش عصبی شد پوزخند زد و گفت: +خوبه بعدشم از اتاق بیرون رفت یه‌خرده موندم‌ تا مثلا درس بخونم ولی تمام حواسم جای دیگه‌ای بود ناخودآگاه فکرم می‌رفت سمت محمد و من تمام‌ تلاشم و می‌کردم تا بهش فکر نکنم. فکر کردن بهش خیلی اشتباه بود فقط باعث آزار خودم میشد مشغول جنگ با افکار مزاحمم بودم که مامانم اومد تو اتاق: +فاطمه زشته بیا بیرون. بچه که نیستی اومدی نشستی تو اتاق وسایلم رو جمع کردم و دنبالش رفتم تو آشپزخونه ظرفا رو بردم رو میز بزرگ تو هال گذاشتم مصطفی بلند شد و پخششون کرد بعد چند دقیقه که تو آشپزخونه گرم صحبت شدیم مریم خانوم مادر مصطفی خواست برنج رو تو دیس بکشه که جاشو گرفتم و گفتم _من می‌ریزم یه‌خرده تعارف کرد ولی بعد کنار رفت برنجا رو تو دیس کشیدم خواستم بزارم رو زمین که یه دستی زیر دیس رو گرفت سرم رو آوردم بالا که دیدم مصطفی با یه لبخند ژکوند داره نگام می‌کنه دیس رو از دستم کشید و رفت. یه دیس دیگه کشیدم تو دستم بود سمتش گرفتم دستش رو از قصد گذاشت زیر دستم نتونستم کاری کنم می‌خواستم دستم رو بکشم ولی دیس می‌افتاد. مامانم و مامانش به ظاهر حرف می‌زدن ولی توجه‌شون به ما بود با شیطنت دیس رو برداشت و رفت اخمام رفت تو هم همه چی رو که بردیم سر سفره، باباها اومدن و نشستن میزشون شش نفره بود. عمورضا رو صندلی اون سر میز نشست خانوم‌شم کنارش بابا هم کنار عمورضا نشست و همچنین مامانم کنارش مصطفی هم همینطور کنار مامانش نشسته بود. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهل و پنجم شونه‌م رو بالا انداختم و خواستم برم که گفت: +فاطمه سکوتم رو که
🍃رمان زیبای قسمت چهل و شش صندلی خالی، صندلی کنار مصطفی بود به ناچار نشستم سکوت کرده بودیم و فقط صدای برخورد قاشق و چنگال به گوش می‌رسید توجه مصطفی به من خیلی بیشتر از قبل شده بود. نمی‌دونم چی باعث شد انقدر راحت بهم زل بزنه اگه بابا برخوردی که با بقیه داشت رو با مصطفی هم داشت، قطعاً مصطفی جرات نمی‌کرد به این اندازه بی‌پروا باشه زیر نگاهاشون خفه شدم و اصلا نفهمیدم چی خوردم فقط دلم می‌خواست یه زمانی رو بگذرونم تا بتونم بلند شم چند دقیقه که گذشت تشکر کردم و از جام بلند شدم که مصطفی گفت: چیزی نخوردی که _نه اتفاقا خیلی خوردم برگشتم سمت مامانش و گفتم: خدا برکت‌تون رو زیاد کنه جوابم رو داد و رفتم رو مبل نشستم نفسم رو با صدا بیرون دادم و خدارو به خاطر رهایی از نگاه مصطفی شکر کردم که همون زمان اومد و نشست رو مبل کناریم خودم رو جمع کردم گفت: فاطمه‌خانوم کم حرف شدیا اینا همه واسه درساته می‌خوای بریم بیرون به خودت یه استراحت بدی؟ _استراحت بعد کنکور +خب حالا با دو ساعتم اتفاق خاصی نمی‌افته می‌تونی بخونی _لابد نمی‌تونم که میگم بعد کنکور خندید و گفت: خب حالا چرا دعوا می‌کنی؟ جوابش رو ندادم مردا که اومدن رفتیم ظرفارو گذاشتیم تو آشپزخونه و نشستیم تو هال همه مشغول صحبت بودن که مریم خانم بلندشد و نشست کنارم درجعبه ای که دست مصطفی دیده بودم رو باز کرد و از توش یه زنجیر ظریف و خوشگل درآورد و انداخت گردنم همه با لبخند نگام می‌کردن که گفت: +اینم عیدی عروس خوشگلم ببخش که ناقابله سرم رو انداختم پایین و یه لبخند خجول زدم مامان و بابام‌ تشکر کردن و گفتن شرمنده‌مون کردین مثه همیشه بعد از اون دیگه هیچی نفهمیدم فقط دلم می‌خواست برگردم اتاقم و بزنم زیر گریه همه چی خیلی تند جدی شده بود هیچکی توجهی به نظر من نمی‌کرد خودشون بریدن و دوختن احساس خفگی می‌کردم نفهمیدم چجوری خداحافظی کردم اصلا هم برام اهمیت نداشت ممکنه از رفتارم چه برداشتی کنن فقط دلم می‌خواست برم... تمام مسیر سکوت کردم و جوابی به کسی ندادم، چون‌ اگه اراده می‌کردم واسه حرف زدن بغضم می‌ترکید وقتی رسیدیم خونه رفتم تو اتاقم و در رو بستم با همون لباسا پریدم رو تخت صورتم رو چسبوندم به بالش و زدم زیر گریه سعی کردم صدای هق هقم رو با بالشم خفه کنم من دختر منطقی بودم یه دختر منطقی بدون هیچ کمبودی یه خلاءهایی تو زندگیم بود ولی شدتش اونقدری نبود که باعث شه اشتباهی کنم همیشه تصمیمام رو باعقلم‌ می‌گرفتم هیچ وقت نزاشتم احساسم عقلم رو کور کنه ولی مثه اینکه احساس سرکشم این بار تو مسابقه‌ش با عقلم شکست خورده بود من دیگه هیچ احساسی به مصطفی نداشتم اوایل فکر می‌کردم به خودم تلقین می‌کنم ولی الان دیگه مطمئن شدم نه تنها کنارش حس خوبی ندارم بلکه گاهی اوقات حس می‌کنم ازش بدم میاد همه اینام تنها یه دلیل داشت گوشیم برداشتم و یه آهنگ پلی کردم عکسای محمد رو باز کردم تا خواننده اولین جمله رو خوند یهو گریه‌م شدت گرفت عکس و زوم کردم (کاش از اول نبودی دلم برات تنگ نمیشد) آخی چقدر دلم براش تنگ شده بود احساس می‌کردم چندین ساله می‌شناسمش و مدتهاست که ندیدمش خدا خیلی عجیب و یهویی مهرش و به دلم انداخته بود! همیشه این رو یه ضعف می‌دونستم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم به این روز دچار شم. همیشه می‌گفتم شاید عشق آخرین چیزی باشه که بتونم بهش فکر کنم ضعف بین چیزایی که بابام بهم یاد داده بود معنایی نداشت! ولی من ضعیف شده بودم! (اون نگاه من به اون‌ نگاه تو بند نمیشد (کاش از اول نبودی چشمام به چشمت نمی‌خورد اگه عاشقت نبودم این دل اینطور نمی‌مُرد) هرچقدر می‌خواستم یه کلمه واسه بیان این حسم پیدا کنم، ته‌ش می‌رسیدم به عشق... زود بود ولی هیچی غیر از عشق نبود! دلم به حال خودم سوخت. من در کمال حیرت عاشق شده بودم، عاشق آدمی که حتی رغبت نمی‌کرد یک ثانیه نگاش بهم بیافته عاشق آدمی شده بودم که حتی نمی‌دونستم چه شخصیتی داره عاشق آدمی شدم که ممکن بود از من متنفر باشه عاشق آدمی شدم که ازم فرار می‌کرد و من رو واسه خودش یه تهدید می‌دونست هر کاری کردم بخودم بقبولونم عاشقش نیستم نشد... مصطفی از قیافه ازش کم نداشت از تیپ و پول و هیکلم کم نداشت ولی نمی‌تونستم حتی یه لحظه به این فکر کنم که چیزی غیر از برادر برام باشه پس من به خاطر تیپ و هیکل و پول محمد جذبش نشده بود قطعا بخاطر چیزی بود که تو وجود مصطفی و بقیه پسرا پیدا نمیشد یه چیزی که نمی‌دونستم چیه ولی هرچی که بود از محمد یه شخصیت ناب ساخته بود خدا می‌خواست ازم امتحانش رو بگیره یه امتحان خیلی سخت... با تمام‌ وجودم ازش خواستم‌ کمکم کنه من واقعا نمی‌تونستم کاری کنم فقط می‌تونستم از خودش کمک بخوام اونقدر گریه کردم که سردرد گرفتم از دیدن چشمام تو آینه وحشت کردم دور مردمک چشام رو هاله قرمز رنگی پوشونده بود. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
🍃رمان زیبای قسمت چهل و هفت دست گذاشتم زنجیر رو از گردنم درآوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر تو اون حالت موندم که خوابم برد محمد: تازه رسیده بودم تهران بی‌حوصله سوییچ رو پرت کردم گوشه اتاق موبایلمم از تو جیبم درآوردم و انداختمش کنار سوییچ. بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم. انقدر از کارم عصبی بودم که دلم می‌خواست خودم رو خفه کنم. آخه چرا مث گاو سرم رو انداختم وارد اتاقش شدم؟ اصلا دوستش نه! اگه خودش داش لباس عوض می‌کرد چی!؟ چرا انقدر من خنگم این چه کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه! خدا رو شکر که چشام بهش نخورد. اگه جیغ نمی‌کشید شاید هیچ وقت نه خودم رو می‌بخشیدم نه ریحانه رو که به حرفم گوش نکرد و دوستش رو دعوت کرد خونه. از عصبانیت صورتم سرخ شده بود. به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکم رو فورا می‌رسوندم سپاه. ولی هیچی قابل قبول نبود واسِ توجیه این کارِ مفتضحانه. خیلی بد بود خیلی!!! تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد. با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم. رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم. بعدش نشستم واسه نماز. با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود. تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه. ‌ تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری رو گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم. درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم. به ساعت نگاه کردم که خشکم زد. چه زود ۹ شده بود زیر گاز رو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینم رو برداشتم. تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتم‌ بیرون از گرسنگی شکمم قارو قور می‌کرد حس بدی بود. ماشین رو تو حیاطِ سپاه پارک کردم صندوق زدم. کوله مدارکم رو گرفتم و در صندوق رو بستم و رفتم بالا. بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیش‌شون. خیلی اذیت کردن هی به بچه ها ماموریت می‌دادن ولی واسه فرستادن من تعلل می‌کردن. رفتم سمت اتاق سردار کاظمی. بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم. واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم. همه اعصاب و روانم به هم ریخته بود مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم. مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن. بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت +رفتی بسیجِ ناحیه؟ _بله ولی گفتن بیام پیشِ شما. با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گفت برم پیشِ سردار رمضانی. این رو گفت و از جاش پا شد منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم. دوباره همه چی رو ریختم تو کوله. _دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید. سرشو تکون داد +خواهش می‌کنم. رفتم سمت دَر و +خدا به همرات. _خدانگهدار حاج آقا. در دو که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم. با عجله رفتم سمت آسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه‌ای ک من بودم توش. فوری رفتم سمت پله‌ها و تند تند ازشون بالا رفتم. به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم. بعد اینکه چِشمم به اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم. کسی تو اتاق نبود ‌ پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده‌ها روشه. منم مدارکم رو از تو کیف درآوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو . برگشتم بهش سلام کردم. اونم سلام کردو بم دست داد. مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا. اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت + بررسی که شد باهاتون تماس می‌گیریم. _چشم اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون. دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم. پولش‌‌ رو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم. ساندویچم که تموم شد گاز ماشین رو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه. نماز ظهر و عصرم رو خوندم خواستم گوشیم رو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم. فاطمه: مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی. امشب همه اونجا جمع شده بودن بی‌حوصله کتابم رو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم. حوصله هیچی رو نداشتم. به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم. چقدر زشت. خسته از رفتارشون و ترس از این که دوباره گریه‌م‌بگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
📢 با حکم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، محمد مخبر مشاور و دستیار رهبری شد 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در حکمی آقای دکتر محمد مخبر را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب و وظیفه ایشان را امتداد سیاست مدبرانه دولت شهید رئیسی برای شناسائی و بکارگیری نیروهای جوان و نخبه جهت کمک به دستگاههای مختلف، تعیین کردند. ✍ متن حکم رهبر انقلاب به این شرح است: ✏️ بسم الله الرحمن الرحيم جناب آقای دکتر محمد مخبر دام توفیقه با عنایت به خدمات متعهدانه و تأثیرگذار جناب‌عالی در عرصه‌های مدیریتی و اقتصادی بویژه در دولت شهید رئیسی، و سیاست درست و مدبرانه‌ی بکارگیری نخبگان و جوانان پرانگیزه و تلاشگر در اجرای طرحهای گوناگون، شما را به عنوان مشاور و دستیار رهبری منصوب میکنم. انتظار میرود در امتداد سیاست مزبور، شناسائی نیروهای جوان و همکاری با آنان را با برنامه‌ریزی منطقی، پی گرفته و در کمک به دستگاههای دولتی و غیره از آن بهره‌برداری نمائید. توفیقات شما را از خداوند متعال مسألت میکنم. سیدعلی خامنه‌ای ۲ مهر ۱۴۰۳
مسیر روشن🌼
📢 با حکم حضرت آیت‌الله خامنه‌ای، محمد مخبر مشاور و دستیار رهبری شد 🔹حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظ
این حکم خیلی حرف دارد ادامه راه شهید پی گیری نشد نیاز کشور به راه شهید حذف شدن جوانان انقلابی و نیاز به حفظ جوانان انقلابی رسیدن حفظ ولایت به نزدیکترین لایه امام جامعه
💔 همونجور که داریم، یعنی میشه سال دیگه «هفته آزادی قدس» رو تو تقویمامون داشته باشیم؟ 🥲 ☕️ @cafe_taamol ツکافه تخصصی تعامل✿ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
سوم مهرماه سالگرد رحلت علّامه حسن زاده آملی رحمة‌الله‌علیه 🥀💚 🤍دل یک نفس از فکر و خیالِ تو تُهی نیست🏴 همه از دست شد و او شده است اَنَا و اَنْـــتَ و هو، هــــــو شده است درس عشق است و الفبائی نیست لایق او دل هر جـــــــــــــــــایی نیست طُرّه‌ی عشــقْ شِکَن در شکن است حَسَن اندر حسن اندر حسن است (نقل از دیوان اشعار علّامه)🌸 ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‎┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🔴شهرک‌نشینان اسرائیلی: تا دیر نشده فلسطین را ترک کنید ↩️ این متن کتاب مقدس است: 🔸هر وقت اورشلیم را در محاصره لشکرها دیدید، بدانید که ویرانی آن نزدیک است 🔹آنگاه کسانی که در یهودیه هستند، به تپه‌های اطراف فرار کنند 🔸و آنانی که در اورشلیم هستند از شهر بیرون بروند 🔹️و کسانی که در بیرون شهر هستند، به شهر باز نگردند 🔸زیرا آن زمان، هنگام مجازات خواهد بود 🔹روزهایی که تمام هشدارهای انبیا تحقق خواهد یافت
❌افزایش شهدای حملات امروز اسرائیل به لبنان به 356نفر 🔹وزارت بهداشت لبنان اظهار داشت در نتیجه حملات رژیم صهیونسیتی به مناطق جنوبی و شرقی این کشور 356 لبنانی به شهادت رسیده و 1246 نفر زخمی شدند. 🏢 مرکز تحقیقات پیشرفته ضد تروریسم ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا هفته دفاع مقدس را گرامی می‌داریم. 🎙مقام معظم رهبری 📆 ۱۳۹۵/۱۲/۱۶ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
🌷چرایی دفاع مقدس و گزارش حادثه جنگ؛ دو موضوع لازم برای مخاطب امروز ✏️رهبر انقلاب صبح امروز دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت: ✏️مطلبی که امروز ما برای موضوع دفاع مقدس خوب است برای مخاطب مطرح کنیم، عمدتاً دو مسئله است: ✏️۱- یکی چرایی جنگ ۸ ساله است. نسل جوان ما که دوران جنگ را و دوران انقلاب را درک نکردند، بدانند که اصلاً چرا جمهوری اسلامی وارد یک نبردی شد که هشت سال طول کشید. هشت سال زمان کوتاهی نیست. همه ارکان کشور و امکانات کشور در خدمت دفاع از کشور قرار می‌گیرد. این علت ورود ما در جنگ چه بود؟ ✏️۲-  موضوع دومی که باید مورد توجه قرار بگیرد برای مخاطب امروز، گزارش‌گونه‌ای از جنگ است، گزارش جنگ. ✏️مخاطبین این سخنان نسل جوان، نسل جوان آینده، فرزندان شما هستند؛ همه درباره این موضوعات بایستی فکر کنند، کار کنند، درس بگیرند. ۱۴۰۳/۷/۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رزمنده قمی داشته می‌رفته دستشویی که با دست خالی فرمانده عراقی رو اسیر می‌کنه!😁 ببینید چقدر شیرین داره خاطره‌ش رو تعریف می‌کنه😊👌 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 فرارسیدن ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود پر خیر و برکت کریمه اهل بیت حضرت فاطمه معصومه (علیها السلام) به شهر قم مبارکباد...🌸 •┈┈••••✾•🌾🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗 نماهنگ | دعای امام زمان(عج) 🎥 قرائت دعای سلامتی امام زمان(عج) توسط حضرت آیت الله خامنه‌ای ✏️ رهبر انقلاب: وقتی «اَلّلهُمَّ کُن لِوَلِیّک» را میخوانید، در واقع دارید ارتباط میگیرید با امام زمانتان، که فرموده‌اند: ما را دعا کنید، ما هم شما را دعا میکنیم. 💻 Farsi.Khamenei.ir ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهل و هفت دست گذاشتم زنجیر رو از گردنم درآوردم. دوباره دراز کشیدم و انقدر
🍃رمان زیبای قسمت چهل و هشت تا ساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم. دیگه این سرگیجه‌های بی‌خود و بی‌جهت رو مخم رژه می‌رفت. چشام رو مالوندم و رفتم سمت دسشویی. به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت. چرا آخه این همه حالِ بد؟ دلم می‌خواست چند ماهِ آخر رو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه. به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونه‌مون. ساعتم رو کوک کردم و گذاشتمش بالا سرم. یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد.آاِا با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. کتابا و وسایلم رو جمع کردم و ریختم تو کوله. رفتم سمت آشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم. یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی کوله‌م رو گذاشتم رو دوشم. واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه. نمی‌خواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم. اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود بندای کفشم رو بستم و راهی مسجد شدم. دیگه برنامه هر صبحم همین بود چون ایام عید بود و کتابخونه‌ها بسته بودن مجبورا می‌رفتم اونجا. با اینکه خونه‌مون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسم رو پرت می‌کرد بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین. با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم. احساس بهتری داشتم‌ که این دفعه حرفم به کرسی نشسته بود کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیون رو روشن کردم رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبخت رو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم می‌خواستم ببینم محمد کجا میره امروز. یه چند دقیقه طول کشید تا گوشیم روشن شه. فورا اینستاگرامم رو باز کردم ببینم چه خبره. طبق معمول اولین کارم این بود. پیج محمد رو باز کردم و صبر کردم پست آخرش یه فیلم بود صبر کردم تا لود شه یه چند دقیقه گذشت که لود شد. دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته. صدا رو بیشتر کردم‌ می‌خندید خنده‌ش شدت گرفت و گفت (دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن. خدایآ اللهم ارزقنا ....) و دوباره خنده‌! از خندیدنش لبخند زدم. چه صدای دلنشینی داشت این پسر! چقدر قشنگ حرف می‌زد. دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش. پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم آجیل ریختم‌ تو کاسه. شکلاتامونم آوردم از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم. نشستم جلو تلویزیون. کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد. پسته‌ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه بادوما روهم جدا کردم. مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم. اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم. نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمی‌کرد، من دلم می‌سوخت براشون. از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم. با همت فراوان و سخت‌کوشی شروع کردم به بازکردن‌شون. تخمه ژاپنی نسبت به بقیه چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود‌ چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش. تموم که شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون. بعدش لواشکم رو باز کردم و خوردمش. هی فیلم می.دیدم و هی می‌خوردم از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه‌ بی‌حوصله تلویزیون رو خاموش کردم. شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابم رو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت. سعی کردم تعادلم رو حفظ کنم آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم. غروبِ هوا من رو به خودم آورد. با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیم رو گرفتم و با عجله اومدم بالا. دوباره صفحه اینستاگرامم رو باز کردم. تنها جایی که می‌تونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود. مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت می‌کنن، به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار من خیلی همت کنم گوشیم رو بگیرم دستم پیج طرفم رو چک کنم. یه پست دیگه گذاشته بود داشت سبزه گره میزد زیرش نوشته بود (ان‌شاءالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه. ان‌شاءالله همه مریضا شفا پیدا کنن ان‌شاءالله همه جوونا خوشبخت بشن ان‌شاءالله منم حاجت دلیم رو بگیرم و والسلام.) حاجتِ دلی؟ کسی رو دوس داره؟ ناخودآگاه اشک از چشام جاری شد. خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه. تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد چقدر پست میزاره اه دقت کردم عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش. چون چهره‌ش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه اول تنش بود. (هدیه ۱۴ روزه‌ای که خدا روز تولدم بهم داد. برا اولین بار عمو شدنم مبارک! داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه‌ سیزده بدر کنار این مموشک...! ان‌شاءالله پدر شدن خودمون رو تبریک بگیم) عهههه پسره... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهل و هشت تا ساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم خواستم از جام پاشم
🍃رمان زیبای قسمت چهل و نهم عهههه پسره پرووو رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم. اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنش رو تبریک گفتم. در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم _ن بابا درس نمی‌خونم که. همون لحظه مصطفی پیام داد. +شما نیومدی می‌خواستی درس بخونی دیگه نه!؟ بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرش رو گذاشته! نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم. ‌بهش پیام دادم _چقدر دلم برات تنگ شد مرسی باوفا!! چقد بهم سر می‌زنی... به دقیقه نکشید جوابم رو داد +به به چه عجب خانوم دو دقیقه از درس خوندن دست کشیدن _ن بابا درس کجا بود استیکر چش غره فرستاد _آها راستی جزوه رو نوشتی؟ +آره نوشتم چند بار می‌خواستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود (دلم می‌خواست دوباره برم خونه‌شون محمد رو ببینم) _عه خب ایرادی نداره خودم میام می‌گیرم ازت. +نه دیگه زحمتت میشه... اگه آدرس بدی میارم برات _خب تعارف که نداریم. من فردا یه کاری نزدیکای خونه‌تون دارم. اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت می‌گیرم جزوه رو. راستی نی‌نی‌تون کجاست عمه خانوم؟ استیکر خنده فرستاد و +خونه ننه‌ش بود الان خونه ماست. _عه آخ جون پس حتما میام خونه‌تون ببینمش. (آره چقدر هم که واسه نی‌نی میرم!!) آروم زدم رو پیشونی‌م. مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد +جوابم رو نمیدی؟؟؟ رفتم پی‌وی‌ش _مصطفی بسه. به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره. +عه سلام چرا؟ _نمی‌دونم‌. +می‌خوای من بیام؟ _نه نمی‌خوام. فقط زودتر به مامانم بگو. گوشی‌م رو خاموش کردم و رفتم پایین وای فای هم از دوشاخه کشیدم. تو فکر این بودم که فردا چه جوری برم. چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!! اصن باید کادو ببرم براشون؟! یا ن!!! بد نیست؟! نمیگن به من چه ربطی داشت؟ وای خدایا کلافه‌م چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد. از رو کشوم مفاتیح کوچولوم رو برداشتم و دعای توسل خوندم. به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود. پتوم رو کشیدم روم و ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم. ولی جاذبه اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمی‌داد... این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا می‌دونست و خدا‌ رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد. واسه نماز که بیدار شدم مامان رو دیدم که نشسته رو مبل سریع رفتم سمتش. _سلام مامان خوبی؟ +صبح بخیر. آره چی‌شدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟! _وای مامان نمی‌دونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمی‌دونم چرا. اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده به خدا حالم بهم می‌خوره! یه کاری کن خواهش میکنم. +نکنه چشات ضعیف شده؟ _ها؟ چشام؟ وای نمی‌دونم خدا نکنه. +باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت می.گیرم چشات رو معاینه کنه. _عه؟ امروز؟ بیمارستان نمیرین؟ +نه نمیرم. دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی کچلم کردن. _اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار +چته تو دختر؟ پسره داره برات می‌میره تو چرا خر شدی؟ کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد +اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری. .برو گمشو خاک به سر _اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا. وضوم رو که گرفتم نمازم رو خوندم رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چند تا تست بزنم. همین که کتابم رو باز کردم محوش شدم. با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم. +پاشو لباس بپوش بریم دکتر _چشم‌ یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینه‌ش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد. یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم. روسری بلندم رو برداشتم و سرم کردم‌ و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه. موبایلم رو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد. خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد. گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم. از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه. با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در منم دنبالش رفتم. از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم. دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین. تا برسیم یه آهنگ پلی کردم. چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ✔️کپی بدون ذکر نام نویسنده شرعا حرام می‌باشد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت چهل و نهم عهههه پسره پرووو رفتم تو تلگرامم بازش که کردم دیدم طومار طومار ا
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب یه راست رفتیم تو اتاق دکتر چون واقعا من تو شرایط سختی بودم حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود. برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسه‌م که معطل نشم. نشستم روبه‌روی دکتر چونه‌م رو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد. مامانم کنارش وایستاده بود. از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار می‌کرد. برا همین می‌شناختتش. بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گفت +خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس می‌خونه نه؟ مامان پوفی کشید و _این جور که معلومه‌... ینی ظاهرا که آره ولی باطنا رو خدا می‌دونه. چشام رو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشم رو حفظ کنم. با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم. چندتایی رو درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد. چشمام رو باز و بسته کردم و _نمی‌تونم واقعا نمی‌بینم. نزدیکم شد چند تا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده‌ای که رو چشام بود. دونه دونه سوال می‌پرسید که چه‌جوری می‌بینم باهاش. به یکی‌ش رسید که باهاش خوب می‌دیدم. زود گفتم. _عه عه این خوبه‌ها. دکتر با دقت نگاه کرد +مطمئنی؟ _بله +شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی!؟ سرم رو به معنای چه میدونم تکون دادم. اعصابم خرد شد ازاینکه مجبور بودم از این به بعد عینک بزنم. برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم. مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر. _الان باید عینک بزنه؟ +بله دیگه‌ _عینکش رو بدین همین بغل بسازن براتون. یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان. از جام پاشدم و کنارش ایستادم. بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. مامان قبض رو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود. سفارش عینک رو دادیم و گفتیم که عجله‌ایه که گفتن فردا حاضر میشه. چند تا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد. آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم. مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد. به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه. تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد +آره مامان رو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم. _میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟ مشکوک بهم زل زد +چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟ _جزوه‌ام دستشه بابا! باید بگیرم ازش. +الان من حوصله ندارم _اهههه به خدا واجبه مامان. باید بخونم وگرنه کارم نصفه می‌مونه. کمربندش رو بست و گفت +باشه فقط زود برگردیاا.. _چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه. چون آدرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونه‌شون و زود رسیدیم با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم تپش قلب گرفته بودم از هیجان چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد حدس زدم شاید خراب باشه واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه؛ تمام زورم رو روی در بدبخت‌شون خالی کردم وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم رو کوبیدم به در تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد به چشمم خورد حقم داشت بیچاره درشون رو کندم از جا‌. دستم رو که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت انتظار نداشتم اینطوری غیرمنتظره ببینمش. اولین باری بود که تونستم چشماش رو واضح ببینم سرش و انداخت پایین و گفت: +سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای در رو. با تمام وجود خداروشکر کردم . با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود رو شمردم. فکر کنم از همیشه بیشتر بود یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش رو بیاره بالا صدام رو صاف کردم و سعی کردم حالت چهره‌م رو تغییر بدم تا حسی که دارم از چهره‌م مشخص نباشه. حس کردم همه کلمه‌ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم: _ سلام فکر کنم به گوشش رسید که اومد کنار تا برم داخل رفتم تو حیاط. در رو نیمه باز گذاشت و تندتر از من رفت داخل صداش به گوشم رسید که گفت: +ریحانههه! ریحانهههه !! چند ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود به ظاهر توجه‌ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر رو زیر نظر گرفته بود ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط و تو ماشینش نشست ریحانه داشت حرف می.زد و من داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه.های پُرِش داره. ریحانه منتظر به من نگاه می‌کرد و من به این فکر می‌کردم چرا هر بار که محمد رو دیدم پیراهن تنش بود. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش..
🌍 حکم جهاد 🔹بر همه‌ٔ مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند. ‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌