eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روح‌الله رو هم مثل خودش می‌کنه‌ از حرفش
از جاش پاشد و +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال می‌شیم‌. بهش یه لبخند گرم زدم و گفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشم رو که بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم با دیدن چهره‌م ذوق زده شد. یه سلام و احوال‌پرسی گرم کردیم و بعدش روند تا خونه‌ حالم بهتر شده بود. خیلی بهتر از قبل. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️زندگی پر از ناامیدی برای وطن‌فروشی به نام مهناز افشار 😔 👌از زبان خودش ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈🆔@na_be_afkarepooch
▫️ روایتی عمیق از اتفاق مهم امروز ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
♨️پیوند مهسا و استر را در تابلوی نصب شده در خیابان در اسرائیل دیدید؟ این مکار، احمقانه خود را لو داد. حالا رد یهود را در اغتشاش سال ۱۴۰۱ و نفوذیها و فریب خورده ها بهتر می.توان شناخت. مهسا کومله همون استری هست که نه جسم، بلکه روح نیمی از زنان و مردان ما را به لجن کشید. همون شیطانی که باعث کشف حجابها و بی‌بندوباریهای گسترده در ایران اسلامی شد. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
همسايه سايه‌ات به سرم مستدام باد لطفت هميشه زخم مرا التيام داد وقتي انيس لحظه تنهايي‌ام توئي تنها دليل اينکه من اينجايي‌ام توئي 🖤وفات شهادت گونه کریمه اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را تسلیت باد. 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱۳ عمل جراحیِ رایگان، مهریۀ عروس‌خانم «عروس‌خانم بنده وکیلم شما را به عقد دائمیِ آقا داماد با مهریۀ ۳۱۳ عمل جراحیِ ارگان‌های حیاتی به نفع بیماران نیازمند درآورم؟» بله این مهریه متفاوت خانم دکتری است که در محضر علی بن موسی‌الرضا (ع) به عقد آقای دکتر درآمد و مهریه‌اش را اختصاص داد به بیماران نیازمندی که خداوند بواسطۀ این عقد آسمانی، درهای رحمت را به رویشان گشوده است. پ.ن.: احسنت به این یار بابصیرت امام زمانی😍👏 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کم‌کم موبایل‌ها حذف خواهند شد؟ از جایگزین موبایل یعنی Ai Pin چه می‌دانید؟ آی‌پین (سنجاق هوش مصنوعی) تا قبل از پایان امسال (سال میلادی) روانه بازار خواهد شد. برای خواندن اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت شصت و هشت ریحانه مشغول قرص‌ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چ
🍃رمان زیبای قسمت شصت و نه مثل یه تولد دوباره بود برام. حالا وقتش رسیده بود به قول‌هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم! محمد: تو رختخوابم دراز کشیده بودم. ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف می‌زدیم. داشت راجع به پرنیان می‌گفت که بی‌اراده گفتم: _عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟ +فاطمه رو میگی؟ _آها! چه‌جوری چادری شد؟ +نمی‌دونم. نمی‌تونم بپرسم ازش‌ شاید دلیل شخصی داشته باشه‌ _ازدواج کرده؟ +نه بابا. ازدواج چیه‌ اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه. _عه؟ پس چی شده یهو؟ +نمی‌دونم والا‌! _آخه رفتارشم تغییر کرده. این جای تعجب داره. با تعجب گفت: +چطور؟ تو از کجا می‌دونی رفتارش تغییر کرده؟ _آخه چ می‌دونم. مثلا دفعه‌های قبل زل می‌زد صاف تو صورتم. واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث می‌کرد خیلی عجیبه! حس می‌کنم خبراییه! +چه خبرایی؟ _نمی‌دونم. آرایش نمی‌کرد قبلا؟ +چرا اتفاقا آرایش می‌کرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر. _من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه‌. تو نشنیده گرفتی‌ +آره عجیبه. خودم هم نمی‌دونم چی شد که این‌جوری شد‌ ولی حالا واسه هر چی که هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه. _کاش بهش می‌گفتی چادر حرمت داره یا کاش حداقل می‌گفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نذاره با تشر گفت: +وا داداش! حرفا می‌زنیا. من ازش خجالت می‌کشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟ عمرا! راستی!!! _جانم +امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم می‌خواست بخره _خب؟ +من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره‌ایه که می‌خواد بخره من بهش هدیه میدم‌ _آفرین کار خوبی کردی آجی. ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه‌ اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟ +وا من چه می‌دونم. _دفعه قبلم با دوستت دیده بودمش! +کجا؟ _دم هیئت. +آها. _حالا بی‌خیالش. ریحانه جان من گرسنمه. می‌خوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟ +عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست می‌کنم. از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم: _حاج آقا خوبن؟ بابا سخت برگشت سمت من با یه صدای خیلی ضعیف گفت +نه محمدجان! قلبم درد می‌کنه بابا‌ رو پیشونیش رو بوسیدم و _بازم درد دارین؟ +آره بابا جان. _شما که سه ماهه عمل کردین که! +نمی‌دونم. دو سه روزی هست که حالم بده‌. با نگرانی گفتم: _پس چرا به من نگفتین آقاجون‌؟ +الکی بگم نگرانت کنم که چی؟ _خب می‌بردمت تهران دوباره +نمی‌خواد پسر. از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه. رو به ریحانه که مشغول آشپزی بود گفتم _قرصای بابا رو دادی؟ +آره چطور؟ _میگه چند روزه حالم بده. تو خبر داشتی؟ +نه. چیزی به من نگفته. _امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟ +خب تو که پیشش بودی فکر کنم فقط یک ربع تنها موند. قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام‌بخشش رو درآوردم و بردم براش. صداش زدم: _آقاجون! بفرما قرصات رو بخور فردا نیستما. دارم میرم تهران‌ +بری تهران؟ _آره قرصشو گذاشت دهنش. کمک کردم از جاش پاشه‌ بردمش حموم. سعی کردم یه جوری آب رو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه. در و پنجره حموم رو هم باز گذاشتم. کارم که تموم شد کمک کردم موهاش رو خشک کنه و لباساش رو بپوشه. مثل یه بچه مظلوم شده بود. حس می‌کردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس. از حموم بردمش بیرون و موهاش رو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد +بیاین غذا حاضره‌ دست بابا رو گرفتم و آروم نشوندمش تو رختخوابش. _آقاجون حالتون بهتره؟ با بی‌حالی گفت: +نه پسر نمی‌دونم چرا ولی دلم شور می‌زد. غذاش رو بهش دادم و بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان. بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره. هر چی می‌گفتم مث همیشه صاف بشین می‌گفت نمی‌تونم. خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود. با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس. زنگ زدم به علی و گفتم خودش رو برسونه‌. خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستری‌ش کنن. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و نه مثل یه تولد دوباره بود برام. حالا وقتش رسیده بود به قول‌هام عمل ک
🍃رمان‌ زیبای قسمت هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت‌های ویژه‌ بستری شده بود و همین جوری بیهوش گوشه تخت افتاده بود. هیچ‌کس دل تو دلش نبود سخت‌ترین شرایط بود برای همه‌مون. کسی از بیمارستان تکون نمی‌خورد زن داداش نرگس و روح‌الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن. به ساعتم نگاه کردم. دم دمای اذان صبح بود. داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه می‌کردم. ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه‌رو نشسته و با تسبیح تو دستاش ورمی‌رفت. نمی.دونم چرا یهو بابا این‌جوری شده بود. بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش... این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زن‌داداش رو نیاورده بود. ریحانه هم این بار کسل‌تر از همیشه به روح‌الله زنگ نزده بود. چشم‌هام از بی‌خوابی دیگه تار می‌دید. خسته و کسل‌تر از همیشه دعا می‌کردم بابا زودتر به هوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده، ولی ما که می‌دونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده. صدای اذان گوشی‌م بلند شد با دستام چشم‌هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش. یکی‌شون دویید بیرون. خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان‌ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف. بدنم خشک شد. حس کردم فکم قفل شده و نمی‌تونم حرف بزنم. بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دو تا پرستار ممانعت کردن. چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق. همه‌شون دور بابا جمع شده بودن. با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید. وای بابا بابا بابا حس می‌کردم قلبم از همیشه ناآروم‌تره. داشتم خواب می‌دیدم یا واقعی بود؟ بابای من چرا به این وضع افتاده؟ ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن. علی هم با ترس به شیشه خیره بود. بغض سراپای وجودم رو گرفته بود نشستم رو صندلی و آرنجم رو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو می‌فشردم. اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟ من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم. دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم. منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زنده‌س نمی‌تونستم نبودش رو تحمل کنم‌ حتی یک ثانیه‌ از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه‌ها رو می‌شد از پشت پرده دید که با عجله حرکت می‌کنن. میخواستم داد بکشم. دیگه بریده بودم از دنیا من بدون بابا می‌خواستم چیکار این زندگی رو؟ همه وجودم درد می‌کرد. فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه می‌کرد تو سرم اکو می‌شد بدنم شده بود کوره آتیش. من چی کار می‌کردم بعد از بابا. بی اراده سرم رو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستم رو کشید بابای من رفته بود؟ کی باور می‌کرد؟ چی دردناک‌تر از این بود؟ چی می‌تونست حال بدم رو توصیف کنه؟ من نمی‌خواستم بدون بابا نمی‌تونستم بدون بابا فاطمه: دلم خیلی شور می‌زد همه‌ش می‌ترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!! نمی‌دونم چه استرسی بود که دو روز وجودم رو گرفته بود. ریحانه دیگه نه تلفن‌هام رو جواب می‌داد نه پیامک.هام. می‌ترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه. شماره کس دیگه‌ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب‌زمینی خرد می‌کرد نگاه کردم و با ترس گفتم _مامان!! ریحانه دو روزه تلفنم رو جواب نمیده‌! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ +خب به خونه‌شون زنگ‌بزن. _ندارم تلفنشون رو مامان دلم‌شور می‌زنه‌‌‌..! +چرا دخترم؟ _اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟ +عه زبونت رو گاز بگیر. می‌خوای برو یه سر خونه‌شون خبرش رو بگیر. با این حرفش از جام پریدم‌ و رفتم تو اتاق. دست دراز کردم و نزدیک‌ترین مانتوم رو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتم و تنم کردم. شلوار کرم لوله تفنگیم و برداشتم و اونم پوشیدم. یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم وددور سرم بستم و چادرم رو گذاشتم رو سرم. چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتم رو خوشگل‌تر می‌کردن. چیزی به صورتم نمالیدم. با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم _خودم برم یا منو می‌بری؟ +الان که دستم بنده دارم ناهار درست می‌کنم. یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت‌ خداحافظی کردم و رفتم پایین کفشم رو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم‌ سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش. اونم حرکت کرد سمت خونه‌شون. سر خیابون‌شون ک‌ه رسیدیم یه بنر توجهم رو به خودش جلب کرد دقت که کردم‌ عکس بابای محمد بود تند دنبال متنی که روش نوشته بود گشتم و خوندم: _زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت‌های ویژه‌ بستری شده بود
🍃رمان‌ زیبای قسمت هفتاد ویک انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟ بابای محمد مرد؟ شوک بدی بهم وارد شده بود دم‌خونه‌شون‌ که رسیدیم کرایه ماشین رو دادم و پیاده شدم‌ چقدر شلوغ شده بود. به پارچه‌های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم. وای مگه میشه؟ من‌ که چند روز پیش دیده بودم باباش رو سالم‌ بود یه نیرویی نمی‌ذاشت برم تو‌. روح‌الله و علی دم در وایساده بودن. صدای قرآن بلند بود‌ نتونستم اشکام روکنترل کنم. جلوتر رفتم به عکسا و پارچه مشکی‌ها خیره شدم‌ که روح‌الله گفت +بفرمایید سرم رو تکون دادم و وارد شدم. وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم ‌سالم؟ با گوشه چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشم رو درآوردم و رفتم داخل چشم‌هام به ریحانه خورد که داد می‌زد و گریه می‌کرد عه عه عه من چرا باورم نمی‌شد؟ رفتم سمتش بغلش کردم و بهش تسلیت گفتم که گفت +دیدی فاطمه؟ دیدی چی شد؟ بابام رفت فاطمه فاطمه دیدی یتیم‌ شدم؟ در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم زن‌داداشش هم گریه می‌کرد‌ اونم‌ بغل کردم و تسلیت گفتم. یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمد رو ندیده بودم. دلم‌ شور می‌زد براش اون چی به سرش اومده؟ چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بود جای خالیش بود ولی خودش نه! اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه‌هاش چه حالی داشتن واقعا؟ یه خانوم که نمی‌شناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت. چشم‌هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه می‌کرد‌ و فریاد می‌کشید. یه چند دقیقه که گذشت روح‌الله یاالله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم‌ بریم مسجد. رو کرد سمت من حس کردم می‌خواد چیزی بگه که پشیمون شد و رفت. ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونه‌شون زیاد فاصله نداشت تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت: +وای کیفم! جا گذاشتمش خونه. اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم: _کیفت رو می‌خوای چیکار؟ +باید کارت بدم به روح‌الله! _آهان. می‌خوای من برم بیارم برات؟ +نه به سلما میگم‌ زحمتت میشه _نه زحمتی نیست. میارم برات. اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستی‌ش اشاره زد و گفت +کیان جون کاش به داداشت می‌گفتی بره دنبال محمد‌ هنوز سر خاکه. تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره! بهش حق می‌دادم غم بزرگی بود. به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد. +بیا این کلید خونه‌س. کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس. ازش گرفتم و از مسجد رفتم بیرون. تو گوشی‌م به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونه‌شون بعد از پنج دقیقه رسیدم دم خونه‌شون. کلید انداختم و در رو باز کردم‌. به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم. خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده. تو این گرما پتو چی میگه؟ یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه. ولی از جاش تکون هم نخورد. با صدای بلندتر گفتم. +ببخشید! دیدم بازم کسی جواب نداد. حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بی‌خیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه. دست دراز کردم که کیفش رو بردارم. به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی که شنیدم‌ مانع شد. اول ترسیدم. بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده کابوس می‌دید؟ ریحانه که گفته بود هنوز سر خاکه؟ خواستم نزدیکش شم. حدس زدم حالش بده که با وجود این گرما رفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه، داد و بیداد کنه آبروم رو ببره بگه بهم نزدیک نشو. ایستادم و نگاهش می‌کردم‌ که یهو دیدم تو جاش می‌لرزه. کیف رو انداختم و رفتم سمتش. پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم. خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بد شده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه. ولی اگه می‌خواستم هم نمی‌تونستم کاری کنم‌. دیدم تلفنم زنگ می‌خوره‌ مامان بود. تلفن رو جواب دادم و _الو سلام مامان. +سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه. _بیا خونه‌شون بابای ریحانه فوت شده‌ من خونه‌شونم الان‌ حال داداشش خیلی بده مامان. بیا کمک کن من نمی‌دونم چیکار کنم. اگه چیزی هم داری با خودت بیار. خیلی آروم حرف می‌زدم نمی‌دونستم می‌شنید یا نه ولی این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه‌ نفهمیدم چند دقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد: +فاطمه! فاطمهه! با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینی‌م. _هیس مامان بیا بالا! +کسی خونه نیست؟ _نه بیا حالا برات تعریف می‌کنم. +بگو چی شده؟ می‌دونستم اگه نگم دست از سرم برنمی‌داره‌ _اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده. داداش ریحانه‌س. مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره می‌کنی؟ مثلا پرستاری‌ها! ملتمسانه گفتم: +خواهش می‌کنم!
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتاد ویک انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟ بابای محمد مرد؟ شوک بدی بهم
🍃رمان‌ زیبای قسمت هفتاد و دو این رو که گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان میام. منتظر شدم تا برگرده. ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو. اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا‌. از استرس تمام تنم می‌لرزید. چیزی هم نمی‌تونستم بگم. اگه گریه هم می‌کردم مامان می‌فهمید. سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم. به تن بی‌جون محمد خیره شدم. مامان دست گذاشت رو پیشونی‌ش و +وای خیلی داغه! تب داره! این رو گفت و کیفش رو باز کرد که دستش رو کشیدم عقب. دستم رو گذاشتم رو کیفش و با نگرانی گفتم: _مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد مامان با این حرفم دستم رو پرت کرد و گفت : +تا اون بیاد این تشنج می‌کنه می‌میره. از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده‌ چند تا تب‌بر و تقویتی. سوییچ ماشینش رو پرت کرد سمتم و ادامه داد. یه سِرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش. چادرم رو درآوردم و رفتم سمت ماشین. یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود. از استرس سِرم به اون گنده‌ای به چشمام نخورد. ناچار کیف رو برداشتم و صندوق رو بستم. خواستم برم داخل که ریحانه اومد. رو بهش گفتم: _حال داداشت بده به مامانم گفتم. می‌خواد بهش سِرم بزنه. این رو گفتم و با هم رفتیم بالا. ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره ‌شروع کرد به گریه و زاری کردن. با گریه‌هاش محمد پلکش رو باز کرد. حس کردم انقدر حالش بده که نمی‌تونه چشم‌هاش رو باز نگه داره. با دیدن قیافه‌ش دلم می‌خواست بزنم زیر گریه. نمی‌تونستم اینجوری ببینمش. مامان سِرم رو از تو کیف درآورد و به من اشاره زد و گفت سِرم رو آویزون کنم به در کمد. منم همین کار رو کردم. بعدش هم از اتاق رفتم بیرون‌ پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه‌ نگاهم دنبالش بود. یه پارچه خیس کرد و دوباره رفت تو اتاق. کلافه سرم رو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
"زندگی" اين واژه پنج حرفی، پُر است از پله‌هايی كه خواسته يا ناخواسته ما را با خود همراه می‌كند! "با آنها يا بايد همراه شد يا هموار" ... كسانی كه همراه اين راه شوند آگاهانه دست به تغييراتی زده و سرنوشت خود را رقم می‌زنند، در غير اين صورت زندگی آن‌ها را هموار كرده و آنگاه تنها مسيری می‌شوند برای عبور ديگران! 📕 پله‌ها ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
الشوک و القرنفل (خار و گل میخک)ا.pdf
4.12M
📚 کتاب رمان خار و میخک ✍️ شهید یحیی سنوار : شهیدِ مجاهد قهرمان، یحیی السنوار، این کتاب را در دوران اسارت نگاشتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨قابل توجه عزیزان نمازگزار... به مسجدیها و نمازگزاران عزیز که روی صندلی نماز میخونن اطلاع رسانی کنید.
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله‌ قسمت هفتاد و دو این رو که گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت: +یک دقیقه صبر کن. الان
🍃رمان زیبای قسمت هفتاد و سه محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم زیر دوش آب سرد. انقدر حالم بد بود حس می‌کردم دارم آتیش می‌گیرم. چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم از درون داغ بودم ولی نمی‌دونستم چرا می‌لرزم. می‌خواستم یه خرده استراحت کنم و دوباره برم مراسم. احساس ضعفم مانع می‌شد رو پاهام بایستم. حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم. با صدای ریحانه پلک زدم. حس می‌کردم یه غریبه تو خونه‌مونه. ولی نمی‌تونستم دقیق شم. فقط به صداها گوش می‌کردم‌ گریه ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت‌. دلم نمی‌خواست چشام رو باز کنم و جای خالی‌ش رو ببینم‌ واسم عذاب بود نبودش! به صداها گوش می‌کردم که دیدم یه خانومی گفت: +ان‌شاءالله داداشت خوب میشه ریحانه جان. خودت رو اذیت نکن دخترم‌. زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم‌ چه مهربون بود! آخرین بار مامان باهامون این‌جوری حرف می‌زد! ادامه داد: +سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا، تموم که شد آروم از دستش جدا کن. مراقب باش که دستش کبود نشه. چشام رو باز کردم و به دستم نگاه کردم. بهم سرم زده بودن. حتما همین باعث شده بود که روبه‌راه‌تر شم. خجالت می‌کشیدم به بقیه نگاه کنم. چشم‌هام رو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت: +بفرمایید. داداشتم که بیدار شد. ولوم صداش رو کمتر کرد و مراقب باش زیادی بی‌تابی نکنه. خیلی تنهاست! البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن. عه این چرا انقدر شبیه مامان حرف می‌زد. می‌خواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت می‌کشیدم. ریحانه گفت +چشم خانوم. چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود. خیلی وقت بود کسی این‌جوری باهامون حرف نزده بود! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. چشم‌هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم بی‌اراده گفتم: _آییی! صورتم جمع شده بود. اون خانوم که دیگه پا شده بود دوباره نشست بالا سرم. +من که گفتم مراقب باش. وای ببین چیکار کرد؟ به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد. ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟ به چهره‌ش نگاه کردم و دستم رو کشیدم عقب‌ از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش. آستینم رو کی باز کرد ای بابا‌ بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم. سرم گیج می‌رفت، هنوز احساس ضعف می‌کردم. تازه متوجه حضورشون شده بودم. بیشتر خجالت می‌کشیدم. تکیه دادم به کمد که خانومه گفت. +تسلیت میگم ان‌شاءالله غم آخرت باشه پسرم. با تعجب به ریحانه نگاه می‌کردم که گفت: +ایشون مامان فاطمه جونن‌ خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت. ولی بالاخره پاشدم و ایستادم. _خواهش می‌کنم +خب ما دیگه رفع زحمت کنیم ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد بغلش کرد و با تمام وجود فشرد. رو سرش و بوسید و گفت: +دیگه نگم.ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی! ریحانه دوباره گریه‌ش گرفت: دست کشید رو چشماش و +الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان‌شاءالله که غم آخرتون باشه. رو کرد به من: +خدانگهدار. نتونستم جوابی بدم. سخت سرم رو تکون دادم‌. از اتاق بیرون رفت. دوباره نشستم سر جام. فاطمه هم ریحانه رو بوسید. سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم‌. تو همون حالت بودم که گفت: _ان‌شاءتلله غم آخرتون باشه. خدانگهدار. منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون‌. از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده. بی‌خیالش شدم‌ نشستم و پیراهنم رو درآوردم ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل. به هر زحمتی که شده بود گفتم: _آجی! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟ بدون اینکه چیزی بگه در کمد رو باز کرد و پیرهن رو داد دستم‌. یه بسم‌الله گفتم و از جام پاشدم‌ پیرهنم رو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم‌ چقدر دلم تنگ بود برای بابا. خودش راحت شده بود ازین دنیا. ما رو ول کرده بود و رفت... هعی... چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا! کاش منم می‌رفتم‌ پیش‌شون. دیگه بریدم، خسته شدم از این همه درد و سختی. کاش منم می‌بردن پیش خودشون! کل راه با بابا تو دلم حرف می‌زدم و بهونه می‌گرفتم دیگه اشکام راه خودشون رو پیدا کرده بودن. نمی‌خواستم ریحانه متوجه شه‌ صورتم رو خشک کردم و ادامه راه رو پیاده رفتیم... فاطمه: نگاه کردن به چشم‌هاش آزارم می‌داد. نمی‌تونستم ببینم داره نابود میشه. برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد‌. احساس خوبی داشتم. کاش محمد زودتر خوب میشد. کاش دوباره میخندید! نمی‌دونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود‌! من واقعا دیوونه شده بودم. علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من. از لحاظ عقیده، فکر، پوشش خانواده.‌‌.. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتاد و سه محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم ز
🍃رمان‌ زیبای قسمت هفتادوچهار نمی‌دونم چرا... واقعا نمی‌دونم چرا اینجوری شیفته‌ش شده بودم... چند روز گذشته بود. دیگه نشد تو مراسم‌های بابای ریحانه شرکت کنم. از وقتی هم که کنکورم رو دادم خانواده آقارضا هر روز زنگ می‌زدن و کلی سوال پیچم می‌کردن. مصطفی هم دوازده بار از صبح تا الان زنگ زده بود از شدت بیکاری و دلتنگی فقط می‌تونستم به خواب پناه ببرم کلافه به گوشی روی میز خیره بودم و آرزو می‌کردم دیگه اسم مصطفی رو رو‌ی صفحه نبینم وقتی چند دقیقه گذشت و خبری نشد خوشحال کف اتاق لم دادم و سعی کردم چهره خندون محمد رو تو ذهنم ترسیم کنم چشام رو بسته بودم و تمام‌ حواسم به حالت چشماش بود که در اتاق با شدت باز شد و مامان تلفن به دست با اخم بهم‌ نزدیک شد تلفن رو چسبوند به پاش و با همون اخم که حالا غلظتش بیشتر شده بود گفت: +مصطفی است چرا جوابش رو نمیدی؟؟؟ با نگاهی که پر از درد شده بود تلفن رو ازش گرفتم چند ثانیه بعد آروم گفتم _سلام +سلام فاطمه خانم چطوری؟ خوشحال شدم از اینکه لحن صمیمی قدیم رو نداشت فکر ‌کنم‌ دلخور شده بود _خوبم شما خوبید؟ +صدای شمارو بشنوم و خوب نشم؟ پووفف خیال کرده بودم حرف زدنش درست شده! سکوتم باعث شد خودش ادامه بده: +می‌خوام حرف بزنم باهات از بابات اجازه گرفتم شام بریم بیرون با کف دستم زدم رو پیشونی‌م. سعی کردم بهانه بتراشم با یه خرده من و من گفتم: _باشه واسه یه وقت دیگه حالم خوب نیست زیاد. +حس نمی‌کنی زیادی انتظار کشیدم؟! راست می‌گفت باید جوابش رو می‌دادم و همه چی رو تموم می‌کردم ولی مشکل این بود که چه جوری می‌گفتم اصلا چی می‌گفتم؟ بگم یکی دیگه رو می‌خوام؟ ته نامردی نیست؟ هست! ولی اگه بهش نگم و سر خونه زندگی که رفتیم تمام حواسم جای دیگه می‌بود بیشتر در حقش نامردی کرده بودم. قبول کردم باهاش برم بیرون تمام فکرم پیش محمد بود الان خوبه؟ کجاست؟ چیکارمیکرد؟ تونسته با نبود پدرش کنار بیاد؟ تنهاست یا ریحانه پیششه؟ به مامانم گفتم و مامان با ذوق گفت: +فاطمه مراقب باش رفتار زشتی از خودت نشون ندی اگه چیزیم بهت داد، ندید بدید بازی در نیار سنگین و متین باش بی‌ادبی هم نکن پوکر نگاش کردم و ترجیح دادم نگم که چه جوابی می‌خوام بهش بدم رفتم تو اتاقم و رو تختم نشستم پاهام رو تو بغلم جمع کردم و به ساعت خیره موندم. داشتم تمرین می‌کردم با چه جمله‌ای بهش بگم چه جوری بعدش می‌تونم به چشماش نگاه کنم؟ فرصت داشتم هنوز رفتم مفاتیح رو باز کردم و رو به قبله نشستم نذر کرده بودم هر روز زیارت عاشورا بخونم این اواخر ناخودآگاه وقت خوندش گریه‌م می‌گرفت نماز مغربم رو که خوندم شونه گرفتم و موهام رو شونه زدم و با گیره پشت سرم جمعشون کردم مانتو سرمه‌ایم رو که بلندیش تا بالای زانوم بود پوشیدم شال بلند مشکی‌م رو هم سرم کردم‌ شلوار لی‌م رو هم پوشیدم نگاهم به چادرم قفل بود مردد بودم بعد چند ثانیه با فکر به محمد تردیدم از بین رفت و چادرم رو سرم کردم جیب مانتوم بزرگ بود گوشیم رو تو جیبم گذاشتم کمتر از همیشه عطر زدم برق اتاقم رو خاموش کردم و رفتم بیرون. در جواب لبخند گرم مادرم یه لبخند ساختگی تحویلش دادم حدس می‌زدم بعد این ملاقات با مصطفی شاید برای مدتی طولانی این لبخند گرم رو روی صورتشون نبینم. یه لیوان آب ریختم و یه نفس خوردم استرس زیاد مانع آرامشم بود دلم برای خودم و مصطفی کباب بود اون دلش با من بود من دلم با محمد شایدم محمد دلش با یکی دیگه کاش زمونه با ماها انقدر بد تا نمی‌کرد ولی این قانون طبیعت بود! یه لبخند با چاشنی پوزخند رو لبام نشست کاش می‌تونستم کاری کنم واسه مصطفی کاش می‌تونستم مثل محمد دوستش داشته باشم کاش منی وجود نداشت که این‌همه بدبختی درست می‌کرد با صدای بوق ماشین مصطفی با مامان خداحافظی کردم کفش مشکی تختم رو پوشیدم و رفتم بیرون مصطفی از ماشین پیاده شد پیراهن چهارخونه با زمینه زرد که چهارخونه‌هاش به رنگ سبز چریکی بود پوشیده بود یه تیشرت مشکی هم زیر پیراهنش داشت و چون پیراهنش باز بود مشخص بود شلوار کتان مشکی هم پاش بود ترکیب رنگ لباساش قشنگ بود در ماشین رو باز کرد تا بشینم نزدیکش که شدم بدون نگاه کردن بهش سلام کردم مثل خودم بهم جواب داد نشستم تو ماشین ماشین دور زد و نشست بدون اینکه چیزی بگه پاش رو گذاشت رو گاز و شیشه‌ها رو آورد پایین برگشتم سمتش زل زدم به چهره‌ش تا ببینم تو چه حالتیه یه نیمچه لبخندی رولباش نشسته بود با دستگاه ور می‌رفت و تراک رو یکی یکی عوض می‌کرد یه آهنگ شاد گذاشت و سرعتش رو زیاد کرد سرم رو از پنجره بردم بیرون
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتاد و سه محمد: از سر خاک برگشته بودم خونه. حالم خیلی بد بود. رفته بودم ز
از برخورد باد با صورتم حس خوبی بهم دست می داد یه لبخند زدم و سعی کردم فعلا فراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم با توقف ماشین چشم‌هام رو باز کردم و برگشتم سمتش با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خنده‌م می‌شد نگام می‌کرد الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر بشه و بدبختیام یادم بیافته مصطفی عالی بود واقعا هیچی کم نداشت... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتادوچهار نمی‌دونم چرا... واقعا نمی‌دونم چرا اینجوری شیفته‌ش شده بودم...
🍃رمان زیبای قسمت هفتادوپنج یه محوطه سرسبز بود که کلی آلاچیق با چراغای رنگی داشت خیلی رمانتیک بود دنبالش رفتم و تو یکی از آلاچیقا که از همه دورتر و اطرافشم خلوت بود نشستیم تا نشستیم بدون اتلاف وقت شروع کرد به گفتن خاطرات بچگی‌مون از بلاهایی که سرش آوردم می‌گفت +فاطمه یادته بچه که بودیم قرصا رو خالی می‌کردم و قایم‌شون می‌کردم و الکی می‌گفتم خوردم‌شون، بعد خودم رو به مردن می‌زدم توهم باور می‌کردی و زار زار گریه می‌کردی؟ الهی بمیرم چقدر اذیتت کردم. وایی یادته وقتی که می‌خواستیم از خیابون رد شیم می‌گفتم اگه زیگزاگی رد شی ماشینا نمی‌زنن بهت؟ تو هم جدی می‌گرفتی؟ اینا رو می‌گفت و می‌خندید ادامه داد: یادته داشتم از کنار جوب رد می‌شدم گریه می‌کردی و می‌گفتی میافتی تو جوب می‌میری آخه کی افتاد تو جوب مرد من دومیش باشم؟ انقدر گفت و گفت که دیگه نتونستم خنثی نگاش کنم و باهم زدیم زیر خنده +فاطمه، میشه الانم همونقدر دوستم داشته باشی؟ جوابی ندادم با سفارش مصطفی برامون دوتا قهوه آوردن +تا قبل کنکورت هر زمان که چیزی گفتیم گفتی فعلا نمیشه و باید کنکور بدم وقتی کنکور دادی حالت بد شد گفتیم شاید واسه همین جواب زنگام رو نمیدی الان که می‌بینم خداروشکر سالم و سرحالی می‌خوام بدونم چی‌شده که انقدر می‌پیچونی‌م تا الان اعتراضی نکردم یا اگه کردم به شوخی بود ولی الان می‌خوام برام دلیل بیاری و بهم جواب بدی، چون دیگه خسته شدم چرا جوابم رو نمیدی؟ چی شده که به من نمیگی؟ خودم رو واسه این لحظه آماده کرده بودم ولی نمی‌دونم چرا انقدر هل شده بودم گلوم خشک شده بود نمی‌دونستم جمله‌هامو چه جوری بسازم واسه اینکه از استرسم کم شه دستام رو تو هم گره کردم و به چشماش نگاه کردم صدام می‌لرزید: ببین مصطفی نمی‌دونم چه جوری بگم تو خیلی خوبی من خیلی دلم می‌خواست همه چی یه جور دیگه‌ای بود تا مجبور نمی‌شدم امشب اینارو بهت بگم، من دوستت دارم مثه همیشه ولی برداشت تو اشتباهه علاقه من به تو مثه علاقه یه خواهر به برادر بزرگترشه! +به کسی علاقه داری؟ چیزی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم نگاهش اونقدر نافذ بود که نتونستم تاب بیارم و سرم رو پایین انداختم نمی‌تونستم بگم می‌خواستم بگما ولی زبونم قفل میشد خواستم بحث رو عوض کنم _ببین مصطفی ربطی ندا... حرفم رو قطع کرد و دوباره پرسید: کسی رو دوست داری؟ ابروهام گره خورد و سرم رو پایین انداختم همین زمان خدمتکار غذاهایی که مصطفی سفارش داده بود رو آورد تا آب و گذاشت لیوان رو برداشتم و پرش کردم و یه قلپ رو به هزار زحمت قورت دادم یه پوزخند زد و گفت: +دلم نمی‌خواست به تو بدبین باشم، ولی از اونجایی که تو این اواخر با پسری جز برادر دوستت ارتباط نداشتی... از تعجب چشام چهارتا شد نگاهم افتاد به گردنش! رگ گردنش متورم شده بود و صورتش سرخ بود از ترس زبونم بند اومد ترسیدم یه کلمه نابجا بگم و محمد رو واسه همیشه از دست بدم ترسم رو که دید پوزخندش پررنگتر شد +چرا چیزی نمیگی؟؟ چرا نمیگی دارم اشتباه می‌کنم؟ برام عجیب بود، بدون اینکه چیزی بگم مصطفی همه چی رو فهمیده بود! جوری دستش رو مشت کرده بود که گفتم الان ناخناش دستش رو پاره می‌کنه تو همون حالت بود و فقط چشماش سرخ‌تر میشد با دیدن این حالش به خودم لعنت فرستادم نگاهم به اولین قطره اشکی بود که از چشمش چکید خیلی همه‌چی خراب شده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم با صدای لرزون گفتم: -مصطفی جان! خوشبختی تو آرزوی منه، تو با من خوشبخت نمیشی. +خفه شوووو من نخوام تو برام دلسوزی کنی کیو باید ببینم؟ واقعا خفه شدم +هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روزی بتونی تا این حد پست شی فاطمهه من دوستت داشتمم اینهمه سال دوستت داشتم خودت که بهتر می‌دونسی؟ مگه چه بدی کردم در حقت؟؟ چرا زودتر نگفتی بهم؟؟ چرا گذاشی الان که کلی برنامه چیدم؟؟ فاطمه اون شبم به خاطر این پسره رفتی هیاتت؟ کاش پاهام می‌شکست و همراهت نمیومدم! چرا من الاغ نفهمیدم؟ فاطمهه کی وقت کردی اینطوری شیی؟؟ تو موهاش دست کشید دیگه نتونستم بغضم رو حفظ کنم صدای هق هقم سکوت نفس‌گیر بینمون رو شکست هی تو دلم می‌گفتم کاش همه‌چی جور دیگه‌ای بود صداش آروم شد و گفت: اون گفت چادر سرت کنی؟ آخی چقدر خاطرش عزیزه برات... کاش حداقل به در و دیوار زدن من رو هم می‌دیدی! کاش می‌دیدی چقدر حالم بد بود وقتایی که نبودی! کاش حداقل یه بار حالم رو می‌پرسیدی و برات می‌گفتم از چیزایی که هیچ وقت نگفتم و تو هم نخواستی بشنوی... من چی از اون پسره کم داشتم؟ فاطمه بد کردی حس می‌کنم یه چیزی گذاشتن تو گلوم تا نتونم خوب حرف بزنم
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت هفتادوچهار نمی‌دونم چرا... واقعا نمی‌دونم چرا اینجوری شیفته‌ش شده بودم...
نتونم داد بزنم نتونم بگم چقدر حالم بده نتونم بگم چطور شکستی‌م! گریه می‌کنی؟ گریه چرا؟ دلت سوخته برام؟ چرا الان؟ چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟ خوشت میومد شاید، خوشت میومد وقتی می‌دیدی دارم برات می‌میرم! خوشت میومد هی خردم کنی و هی نازت رو بکشم نه؟؟ چرا خفه شدی عشقم؟ بگو دیگه بازم بگو بازم بگو دوسم داری، خوشبختی‌م آرزوته، بگوووو... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
سحرخیزا بریم یه جای خوب انرژی بگیریم🤩