میخواستم بنويسم
«هيچكس و هيچكس و هيچكس به نجات تو نخواهد آمد.»
كه وسط جمله يهو گفتم
پس امام حسين چی؟! 🥺💔
دیدم امام حسين بزرگترين نقض كنندهی اين جمله است...💚
مسیر روشن🌼
#قسمت_بیستم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . یه نیم ساعت گذشت و من همچنان چیزی نگفتم و ایشون از خل
#قسمت_بیست_و_یکم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
.
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
.
.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش...ای کاش😔
.
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
.
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
.
-منو کار داره؟!😯
.
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
.
-مطمئنی؟!😯
.
آره بابا...خودم شنیدم
.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
.
-ریحانه خانم
.
-بازم شما؟! 😯😡
.
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
.
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯
.
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐
.
-این حرف آخرتونه؟!😕
.
-حرف اول و آخرم بود و هست 😑
.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊
.
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑
.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯
.
-بله بله
.
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡
.
-خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
.
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...😟
.
-چی؟!😯
.
-اینکه ....
.
#ادامه_دارد
.
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#قسمت_بیست_و_یکم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕 . با سمانه رفتیم بیرون و
#قسمت_بیست_و_دوم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
-اینکه ...
.
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
.
-اینکه... اخه چه جوری بگم...
لا اله الاالله...😐
خیلی سخته برام😔
.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
.
-نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلا درست نباشه حرفم😞
ولی حسم میگه که باید بگم...😟
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد😕
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
.
.
-بفرمایید 😊
.
.
راستیتش
من...
من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧
.
.
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔
.
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
.
باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔
من از بچگی عاشقشم😕
.خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم
.
.
دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢اشک تو چشمام حلقه زد😢
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😡
.
.
. -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕
.
.
-هیچی نگید😳
.
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد😢
تمام بدنم میلرزید😢
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢
.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
.
.
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
.
گریه ام بند نمیومد😢😢
گریه از سادگی خودم😔
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔
.
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢
اصلا حرف مینا راست بود.😔
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت 😢 .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
#ادامه_دارد
.
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سوال:
وقتی ما اسلام و قوانین اونو قبول نداریم، چرا باید اون قوانین رو رعایت کنیم؟؟
#شبهه
#شبهه_پانزدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر روشن🌼
#قسمت_بیست_و_دوم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا
#قسمت_بیست_و_سوم
.
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
یه مدت از خونه بیرون نرفتم...
حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔
درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑
خواستم چادرمو بردارم😐
ولی نه... 😔😔
.
اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯
من به خاطر خدام چادری شدم.😕
به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕
حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯
. .
.
ولی😢
ولی خدایا این رسمش بود...😔
منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔
خدایا رسمش نبود...😕
من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔
منو چیکار به بسیج؟!😢
اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔
اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢
چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢
با ما دیگه چرا 😔😔
.
.
ولی خیلی سخت بود😢
من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢
هرجا میرم😔
هرکاری میکنم😔
همش یاد اونم😢
یاد لا اله الا الله گفتناش😕
یاد حرفاش😔
یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢
میخوام فراموشش کنم ولی...
هیچی.
.
.
یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم...
حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم..
چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔
.
.
تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯
.
-سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا )
.
گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑
.
فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد .
(ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت)
.
نمیدونستم برم یانه...😕
مرگ و زندگی؟؟؟!😨
چی شده یعنی؟!😯
اخه برم چی بگم؟!😕
برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔
ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑...
کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من...
اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟!
.
نمیدونم...😕
.
#ادامه_دارد
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#قسمت_بیست_و_سوم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . یه مدت ا
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #بیست_و_چهارم
.
.
دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه
.
راستیتش خیلی نگران شده بودم
.
تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم
.
کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر
.
توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم
صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم
آخه من که چیزی نگفته بودم
اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم
انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن
.
.
وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته .
تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطر گریه کردن
.
-حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده .
به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم
.
یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن
.
-چی شده زهرا؟!
.
-ریحانه ...ریحانه
.
-چی شده؟؟
.
-کجایی تو دختر؟!
.
-چی شده مگه حالا؟!
.
-سید...
.
-آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟!
.
-سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو عذاب وجدان داشت میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه
.
-الان مگه نیستن؟!
.
-این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی
.
-کجا رفتن مگه؟؟
.
-یه ماه پیش به عنوان #داوطلب رفت #سوریه و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که #تیر_خورده این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی
.
_یعنی مگه امکان داره که ایشون
.
-هر چیزی ممکنه ریحانه
.
گریه بهم امان نمیداد...
_آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
.
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده
.
_داداش محمد ؟!
.
_آره...داداش محمد..ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی
.
-چیا رو مثلا؟!
.
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما...
.
از شدت گریه هیچی نمیدیدم
صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدای آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید
.
صدای لا اله الا الله گفتناش
.
.
ادامه دارد....
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
عاشقانهترین فراز دعای عرفه.mp3
1.05M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ #استاد_شجاعی
✘ متفاوت خوندن دعای عرفه رو باید بلد باشیم!
با یه چشم دیگه،
با یه گوش دیگه،
• و گرنه عرفه با روزهای دیگه هیچ فرقی نداره.
ویژه #روز_عرفه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌹یادی از طلبه مجاهد مرحوم استاد فرجنژاد که در غروب عرفه آسمانی شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری همسر شهیدبابالخانی روضه ی مصور شد😭/شرمنده شهید شدیم...
با مادرم که یاس تر از هر فرشته بود
رد میشدیم، تا که به ما بی حیا رسید
🥀یا امام حسن علیه السلام
📌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬سرطان حجاب استایل
🖊نظر شما در مورد حجاب استایل ها چیه؟ به نظرتون حجاب استایلها باعث باحجاب شدن میشن؟؟
▫️اصلا به پوشش اینا میشه گفت باحجاب ؟؟
عبادت فقط به نماز ایستادن
تلاوت قرآن
روزه داری و...نیــست!
گاهی یک سکــوت شما
که خاموش کننده فتنه ایست:
ازهزار رکعت نماز،رساننده تر و وسعت دهنده تر است‼️
#استاد_شجاعی
مسیر روشن🌼
#تلنگرانه #شرافت، پاکی اصل و نسب است. ظرافتِ ادب است در گفتار و رفتار و کردار. شنیدم که در مَثَل،
#شریف
#شرافت
گاه موقعیتِ هدف، میشود دفاع از حق امامتِ ولیِّ زمان، علیبنابیطالب، و ایراد خطبه فدک، و خانه به خانه رفتن به همراه یاران راستین و اهلِ بیت، برای اتمام حجت با انصارِ رسول الله، و یادآوریِ حجتی که با نبیِّ خدا در #غدیرِخم بستند...
گاهی هم این موقعیت میشود تحمل چهل منزل اسارت، و ایراد خطبه غرّای دفاع از مظلومیتِ خونِ خدا، در مجلس شرابِ یزید و اتمام حجتی دیگر به سبک فاطمهیزهرا، با پیروانِ نبیِّ خدا
گفتیم غدیر
همان که فراموش شد
و شد آنچه نباید میشد
صلح حسنبنعلی
کربلای حسینبنعلی
و
و
و
و آنقدر شد این نباید شدنها، که امروز مهدیِ فاطمه، منتظر ۳۱۳ یار است که فاطمه وار و زینبگونه مبلغش باشند و یاریگر راستین.
#غدیر
✍bahar.rasta
@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_چهارم . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه . راستیتش خیلی
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #بیست_و_پنجم
.
صدای لااله الا الله گفتناش
.
من چی فکر میکردم و چی شده بود
.
از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریههام اطرافیان نگاهم میکردن
.
ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه...
.
رفتم اطاقم و نامه رو آروم باز کردم
.
دلم نمیومد بخونمش
.
بغضم نمیذاشت نفس بکشم
.
سرم درد میکرد
.
نامه رو باز کردم
.
#به_نام_خدای_مهدی
سلام ریحانه خانم
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقبتر نشسته بودم و گریههاتون رو میدیدم و به قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی از این علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چند بار زمان اعزاممو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم
اگر من و امثال من برای #دفاع نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه.....همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن. همه یه چشمی منتظرشون بود. همه قلب مادرها و همسراشون بودن. پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید.
نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما....
.اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید.
سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید
حلالم کنید....یا علی
.
ادامه دارد....
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_پنجم . صدای لااله الا الله گفتناش . من چی فکر میکردم و
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #بیست_و_ششم
.
وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید
احساس میکردم کاملا یخ زدم
احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست
اشکام بند نمیومد...
.
خدایا چرا؟!
.
خدایا مگه من چیکار کردم؟!
.
خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه...
.
خدایا خواهش میکنم سالم باشه
.
((از حسادت دل من می سوزد،
از حسادت به کسانی که تو را می بینند!
از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل ماه و خورشید
که تو را می نگرند
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تو همه سرشارند
از حسادت دل من می سوزد
یاد آن دوره به خیر
که تو را می دیدم))
.
.
کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن.
.
یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم
.
خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد.
.
ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم
.
ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود
.
شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بودم
.
ولی عشق چی؟!...
.
آقا جان...
این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟!
آقا من سید رو از تو میخوام
.
✳️یک ماه بعد:
.
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
_(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم)
.
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد..
سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار
-چی شده زهرا
.
-بشین کارت دارم
.
-بگو تا سکته نکردم
.
_ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-آره..خب؟؟
.
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن.
.
-گریم گرفت
.
-پس به سید حق میدی؟!
.
-حرفات مشکوکه زهرا
.
-روراست باشم باهات؟؟
.
-تنها خواهش منم همینه
.
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
.
سرمو پایین انداختم و گفتم
_خب اول به خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش..
به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت
.
-الانم هستی؟؟
-سرمو پایین انداختم
.
-قربون قلبت برم...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
.
-یعنی چی این حرفت؟!
.
یعنی ...
.
-بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا...
.
.
ادامه دارد...
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_ششم . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکر
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت #بیست_و_هفتم .
.
.
-بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا...
.
-خونهی سید ؟؟
.
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونهی آقا سید
.
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
.
_صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس
.
وارد حیاط شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
.
_ریحانه... ریحانه...
و شروع کرد به گریه کردن
.
-چی شده زهرا؟؟
.
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
.
-چی؟ راست میگی؟
اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟
.
-تو خونه هست
.
-خب بریم پیششون دیگه
.
-صبر کن باید حرف بزنم باهات…
در همین حین مادر سید اومد بیرون
-زهرا جان چرا تو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم. خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
.
-ریحانه..سید 2_تا_پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده .این یک هفتهای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت
.
-چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟!
.
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم
.
آروم زهرا در اطاق رو بازکرد
.
سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود
.
به باز شدن در واکنشی نشون نداد
.
خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن
.
-اهم...اهم...سلام فرمانده
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
.
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
.
-جالبه...آخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزِ شما
.
بازم چیزی نگفت
.
_من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید
.
بازم چیزی نگفت
.
از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید
و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
.
-ریحانه خانم؟
.
آروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم
.
-چرا؟ .
ادامه دارد....
.
✍بنیهاشمی
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_هفتم . . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خ
این قسمت هم عیدی به اعضای کانال😍
#غدیر
#جمعه
#دعای_ندبه
کاروان را نگهداشتی، فرمودی رفتهها بازگردند، باقی برسند، زینِ اسبها را بیاورید رویهم تلنبار کنید،
سکویی بسازید که روی آن بالا رویم؛ من و علی
آنگاه همه روبرویت جمع شدند
فرمودی
میخواهم وحی خدا را بازگو کنم برایتان؛
بدانید که خداوند برای هر قومی هدایتگری فرستاده، هیچ قومی بدون هادی رها نشده،
ای مردم! هر که مرا هادی و امام خود بداند، زین پس علی هادی و امام او خواهد بود
یاریگرش باشید، یاریگر من بودهاید
مقابلش باشید، مقابل من بودهاید
من نبیِّ شما و علی امیرِ شماست
من و علی، پدری را در حقتان تمام کردهایم
ما هر دو، شاخههای یک درختیم و همریشه ایم
همسرش، کوثرم، تنها دخترم، سیده زنان دو عالَم است
من شهر علمم، علی باب آن، از این در بر من وارد خواهید شد
حجت تمام
✍bahar.rasta
@na_be_afkarepooch