eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سوال: وقتی ما اسلام و قوانین اونو قبول نداریم، چرا باید اون قوانین رو رعایت کنیم؟؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی اکبر حسین...💔 گفت امام حسین ع اشک می‌ریخت وقتی تو صحرای می‌گفت: خدایا ممنونتم رحم کردی به ابراهیم که نذاشتی پسرش جلوش ذبح بشه...! . ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مسیر روشن🌼
#قسمت_بیست_و_دوم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . -اینکه ... . -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا
. . . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . یه مدت از خونه بیرون نرفتم... حتی چادرم رو میدیدم یاد حرفاش میوفتادم درباره چادر...😔 درباره اینکه با چادر با وقارترم 😑 خواستم چادرمو بردارم😐 ولی نه... 😔😔 . اصلا مگه من به خاطر اون چادری شدم که کنار بزارم؟؟😯 من به خاطر خدام چادری شدم.😕 به خاطر اینکه پیش خدا قشنگ باشم نه پیش مردم...😕 حالا اگه به خاطر لج با اون چادرمو بزارم کنار جواب خدارو چی بدم؟!😯 . . . ولی😢 ولی خدایا این رسمش بود...😔 منو عاشق کنی و بکشونی سمت خودت و وقتی دیدی خدایی شدم ولم کنی؟!😔 خدایا رسمش نبود...😕 من که داشتم یه گوشه زندگیمو میکردم😔 منو چیکار به بسیج؟!😢 اصلا چرا کاری کردی ببینمش؟!😔 اصلا چرا اون اطلاعیه مشهد رو دیدم؟! 😢 چرا از اتوبوس جا موندم که باهاش همسفر بشم ؟!😢 با ما دیگه چرا 😔😔 . . ولی خیلی سخت بود😢 من اصلا نمیتونم فراموشش کنم 😢 هرجا میرم😔 هرکاری میکنم😔 همش یاد اونم😢 یاد لا اله الا الله گفتناش😕 یاد حرفاش😔 یاد اون گریه ی توی سجده نمازش 😢 میخوام فراموشش کنم ولی... هیچی. . . یه مدت از تابستون گذشت و من از بچه های دانشگاه دیگه خبری نداشتم... حتی جواب سمانه هم نمیدادم و شماره همشونو بلاک کرده بودم.. چون هر کدوم از بچه های بسیج من رو یاد اون پسره مینداخت 😔 . . تا اینکه یه روز دیدم از یه شماره ناشناس برام پیام اومد...😯 . -سلام...ریحانه جان حتما بیا دفتر بسیج کارت دارم...حتما بیا...(زهرا ) . گوشی رو پرت کردم یه گوشه و برا خودم نزاشتم😑 . فردا صبح دوباره یه پیامک دیگه اومد . (ریحانه حتما بیا...ماجرا مرگ و زندگیه...اگه نیای به خدا میسپارمت) . نمیدونستم برم یانه...😕 مرگ و زندگی؟؟؟!😨 چی شده یعنی؟!😯 اخه برم چی بگم؟!😕 برم که باز داغ دلم تازه بشه؟! 😔 ولی اخه من که کاری نکردم که بترسم ازش😑... کسی که باید شرمنده بشه اون فرمانده ی زشتشونه😔 نه من... اصلا برم که چی؟! باز داغ دلم تازه بشه ؟! . نمیدونم...😕 . ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
#قسمت_بیست_و_سوم . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢 . یه مدت ا
💞 💞 قسمت . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه . راستیتش خیلی نگران شده بودم . تو این چند مدت اصلا نتونسته بودم فراموشش کنم . کم کم آماده شدم که برم سمت دفتر . توی مسیر صد بار حرفهای اون روز رو مرور کردم صدبار مرور کردم که اگه زهرا چیزی پرسید چی جواب بدم آخه من که چیزی نگفته بودم اصلا نمیفهمیدم چجوری دارم میرم انگار اختیارم دست خودم نبود و پاهام خودشون راه میرفتن . . وقتی وارد دفتر شدم دیدم فقط زهرا نشسته . تا منو دید سریع اومد جلو دیدم چشمهاش قرمزه به خاطر گریه کردن . -حدس زدم قضیه رو فهمیده باشه و از دست سید ناراحت شده . به روی خودم نیاوردم و سلام گفتم . یهو پرید منو بغل گرفت و شروع کرد به گریه گردن . -چی شده زهرا؟! . -ریحانه ...ریحانه . -چی شده؟؟ . -کجایی تو دختر؟! . -چی شده مگه حالا؟! . -سید... . -آقا سید چی؟! اتفاقی براشون افتاده؟! . -سید قبل رفتنش خیلی منتظرت موند که باز ببینه تورو و بقیه حرفهاشو بهت بزنه ولی نشد همش ناراحت بود به خاطر تو عذاب وجدان داشت میگفتم که بهت زنگ بزنه ولی دلش راضی نمیشد میگفت شاید دیگه فراموشش کرده باشی و نخواد دوباره مزاحمت بشه . -الان مگه نیستن؟! . -این نامه رو بخون...محمد مهدی قبل اینکه بره اینو نوشت و داد بهم که بدم بهت...میخواست حلالش کنی . -کجا رفتن مگه؟؟ . -یه ماه پیش به عنوان رفت و دیروز یکی از رفقاش گفت که چند روز هست برنگشته به مقر. بعضیا میگن دیدن که این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین فرصت بهت بدم که حلالش کنی . _یعنی مگه امکان داره که ایشون . -هر چیزی ممکنه ریحانه . گریه بهم امان نمیداد... _آخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟! . -داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده . _داداش محمد ؟! . _آره...داداش محمد..ریحانه، ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی..ریحانه تو بعضی چیزها رو بد متوجه شدی . -چیا رو مثلا؟! . -اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم ازدواج کنیم. ولی تو فکر کردی ما... . از شدت گریه هیچی نمیدیدم صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم فقط صدای آخرین التماس سید برای موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید . صدای لا اله الا الله گفتناش . . ادامه دارد.... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
عاشقانه‌ترین فراز دعای عرفه.mp3
1.05M
یکی هم میگفت: اگه بچه های کنکوری روز عرفه بزرگترین دعاشون نباشه راه رو درست اومدن... + حواست باشه چی میخوای!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ متفاوت خوندن دعای عرفه رو باید بلد باشیم! با یه چشم دیگه، با یه گوش دیگه، • و گرنه عرفه با روزهای دیگه هیچ فرقی نداره. ویژه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🌹یادی از طلبه مجاهد مرحوم استاد فرج‌نژاد که در غروب عرفه آسمانی شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃من عرف نفسه...فقد عرف ربه... روز عرفه روز دعوت عاشقانه به سوی خداست...🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استوری همسر شهیدباب‌الخانی روضه ی مصور شد😭/شرمنده شهید شدیم... با مادرم که یاس تر از هر فرشته بود رد می‌شدیم، تا که به ما بی حیا رسید 🥀یا امام حسن علیه السلام 📌
لحظه لحظه از ظهر تا غروب مثل اکسیر حائز اهمیت است..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬سرطان حجاب استایل 🖊نظر شما در مورد حجاب استایل ها چیه؟ به نظرتون حجاب استایل‌ها باعث باحجاب شدن میشن؟؟ ▫️اصلا به پوشش اینا میشه گفت با‌حجاب ؟؟
عبادت فقط به نماز ایستادن تلاوت قرآن روزه داری و...نیــست! گاهی یک سکــوت شما که خاموش کننده فتنه ایست: ازهزار رکعت نماز،رساننده تر و وسعت دهنده تر است‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر روشن🌼
#تلنگرانه #شرافت، پاکی اصل و نسب است. ظرافتِ ادب است در گفتار و رفتار و کردار. شنیدم که در مَثَل،
گاه موقعیتِ هدف، می‌شود دفاع از حق امامتِ ولیِّ زمان، علی‌بن‌ابی‌طالب، و ایراد خطبه فدک، و خانه به خانه رفتن به همراه یاران راستین و اهلِ بیت، برای اتمام حجت با انصارِ رسول الله، و یادآوریِ حجتی که با نبیِّ خدا در بستند... گاهی هم این موقعیت می‌شود تحمل چهل منزل اسارت، و ایراد خطبه غرّای دفاع از مظلومیتِ خونِ خدا، در مجلس شرابِ یزید و اتمام حجتی دیگر به سبک فاطمه‌ی‌زهرا، با پیروانِ نبیِّ خدا گفتیم غدیر همان که فراموش شد و شد آنچه نباید می‌شد صلح حسن‌بن‌علی کربلای حسین‌بن‌علی و و و و آن‌قدر شد این نباید شدنها، که امروز مهدیِ فاطمه، منتظر ۳۱۳ یار است که فاطمه وار و زینب‌گونه مبلغش باشند و یاریگر راستین. bahar.rasta @na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_چهارم . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه . راستیتش خیلی
💞 💞 قسمت . صدای لااله الا الله گفتناش . من چی فکر میکردم و چی شده بود . از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریه‌هام اطرافیان نگاهم میکردن . ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه... . رفتم اطاقم و نامه رو آروم باز کردم . دلم نمیومد بخونمش . بغضم نمیذاشت نفس بکشم . سرم درد میکرد . نامه رو باز کردم . سلام ریحانه خانم (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود‌ نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب‌تر نشسته بودم و گریه‌هاتون رو میدیدم و به قلب پاکتون پی بردم حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی از این علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چند بار زمان اعزاممو عقب بندازم حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه ریحانه خانم اگر من و امثال من برای نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه.....همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن. همه یه چشمی منتظرشون بود. همه قلب مادرها و همسراشون بودن. پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید. نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... .اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید....یا علی . ادامه دارد.... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_پنجم . صدای لااله الا الله گفتناش . من چی فکر میکردم و
💞 💞 قسمت . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکردم کاملا یخ زدم احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست اشکام بند نمیومد... . خدایا چرا؟! . خدایا مگه من چیکار کردم؟! . خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه... . خدایا خواهش میکنم سالم باشه . ((از حسادت دل من می سوزد، از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را می نگرند مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می سوزد یاد آن دوره به خیر که تو را می دیدم)) . . کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. . یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم . خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد. . ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم . ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود . شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بودم . ولی عشق چی؟!... . آقا جان... این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقا من سید رو از تو میخوام . ✳️یک ماه بعد: . یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده _(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) . اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار -چی شده زهرا . -بشین کارت دارم . -بگو تا سکته نکردم . _ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -آره..خب؟؟ . -اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن. . -گریم گرفت . -پس به سید حق میدی؟! . -حرفات مشکوکه زهرا . -روراست باشم باهات؟؟ . -تنها خواهش منم همینه . -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! . سرمو پایین انداختم و گفتم _خب اول به خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش.. به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت . -الانم هستی؟؟ -سرمو پایین انداختم . -قربون قلبت برم...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره . -یعنی چی این حرفت؟! . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا... . . ادامه دارد... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_ششم . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکر
💞 💞 قسمت . . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خونه‌ی سید ؟؟ . همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه‌ی آقا سید . -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! . _صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس . وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: . _ریحانه... ریحانه... و شروع کرد به گریه کردن . -چی شده زهرا؟؟ . -محمد مهدی یه هفتس برگشته . -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟ . -تو خونه هست . -خب بریم پیششون دیگه . -صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سید اومد بیرون -زهرا جان چرا تو نمیاین؟! -الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن -سلام دخترم. خوش اومدی -سلام -الان میایم خاله . -ریحانه..سید 2_تا_پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده .این یک هفته‌ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت . -چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! . و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم . آروم زهرا در اطاق رو بازکرد . سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود . به باز شدن در واکنشی نشون نداد . خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن . -اهم...اهم...سلام فرمانده با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. . -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. . زهرا رفت و من موندم و آقا سید . -جالبه...آخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزِ شما . بازم چیزی نگفت . _من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید . بازم چیزی نگفت . از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : . -ریحانه خانم؟ . آروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم . -چرا؟ . ادامه دارد.... . ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
کاروان را نگه‌داشتی، فرمودی رفته‌ها بازگردند، باقی برسند، زینِ اسبها را بیاورید روی‌هم تلنبار کنید، سکویی بسازید که روی آن بالا رویم؛ من و علی آنگاه همه روبرویت جمع شدند فرمودی میخواهم وحی خدا را بازگو کنم برای‌تان؛ بدانید که خداوند برای هر قومی هدایتگری فرستاده، هیچ قومی بدون هادی رها نشده، ای مردم! هر که مرا هادی و امام خود بداند، زین پس علی هادی و امام او خواهد بود یاریگرش باشید، یاریگر من بوده‌اید مقابلش باشید، مقابل من بوده‌اید من نبیِّ شما و علی امیرِ شماست من و علی، پدری را در حق‌تان تمام کرده‌ایم ما هر دو، شاخه‌های یک درختیم و هم‌ریشه ایم همسرش، کوثرم، تنها دخترم، سیده زنان دو عالَم است من شهر علمم، علی باب آن، از این در بر من وارد خواهید شد حجت تمام ✍bahar.rasta @na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_هفتم . . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خ
💞 💞 قسمت . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -چرا؟! . -چی چرا؟؟ . -شما دعا کردید که شهید نشم؟! . سرم رو پایین انداختم . _وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود...از توی باغ صدای خنده‌های آشنایی میومد...صدای خنده سید ابراهیم...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده اونوقت... . اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بذاری؟! این رسمشه؟؟ . -الانم که برگشتم هم فرقی نداره.خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون آقا سید نیستم... . -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! . -نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه‌گاه باشم؟! . -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست. نظر شما هم برای خودتون . -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره عین.شین.قاف... . -لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید . -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم . با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد... من هم آروم آروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. . بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. . مادر سید: _زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان . زهراگفت: _این خانم..این خانم..همون کسی هستن که... . ادامه دارد... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_هشتم . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -
💞 💞 . . زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود . -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . -دیگه دیگه . صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود . مادر سید گفت _دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی.. پسرم از اون روز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری . زهرا: _خاله جون حتی با من . -حتی با تو زهرا جان . دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت . -خدا رو شکر . . یک ماه از این ماجرا گذشت و من چند بار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم . -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...شما هم دخترید و با کلی آرزو. آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید با هم کوه برید با هم بدویید ولی من..بهتره بیشتر از این اینجا نمونید . -نه این حرفها نیست بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. . -نه اینجور نیست.. لا اله الا الله . -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید . -خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین . -من حرفهام رو زدم‌ خداحافظ . و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم . . یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور آفتاب از لای پرده‌ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو . -ریحانه؟؟ بیداری؟؟ . -آره مامان . -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟! . -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ . -آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهی‌تونه . -چی؟! خواستگاری؟!کی بود؟ . -فک کنم گفت خانم علوی . ادامه دارد...... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 #قسمت_بیست_و_نهم . . زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی ه
💞 💞 . قسمت . . . -چییی...‌علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ . -چی؟! ها؟!اآهان..آره..فک کنم بشناسم . بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده . -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟ . -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت . -ای بابا . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید... دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس‌العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریعتر شب بشه بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ _حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد . . هرچی ساعت به شب نزدیک‌تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد... صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد. . از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی‌اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: _شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! . که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت _ایشون آقا مهندس هستن دیگه . ادامه دارد..... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈