eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬سرطان حجاب استایل 🖊نظر شما در مورد حجاب استایل ها چیه؟ به نظرتون حجاب استایل‌ها باعث باحجاب شدن میشن؟؟ ▫️اصلا به پوشش اینا میشه گفت با‌حجاب ؟؟
عبادت فقط به نماز ایستادن تلاوت قرآن روزه داری و...نیــست! گاهی یک سکــوت شما که خاموش کننده فتنه ایست: ازهزار رکعت نماز،رساننده تر و وسعت دهنده تر است‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسیر روشن🌼
#تلنگرانه #شرافت، پاکی اصل و نسب است. ظرافتِ ادب است در گفتار و رفتار و کردار. شنیدم که در مَثَل،
گاه موقعیتِ هدف، می‌شود دفاع از حق امامتِ ولیِّ زمان، علی‌بن‌ابی‌طالب، و ایراد خطبه فدک، و خانه به خانه رفتن به همراه یاران راستین و اهلِ بیت، برای اتمام حجت با انصارِ رسول الله، و یادآوریِ حجتی که با نبیِّ خدا در بستند... گاهی هم این موقعیت می‌شود تحمل چهل منزل اسارت، و ایراد خطبه غرّای دفاع از مظلومیتِ خونِ خدا، در مجلس شرابِ یزید و اتمام حجتی دیگر به سبک فاطمه‌ی‌زهرا، با پیروانِ نبیِّ خدا گفتیم غدیر همان که فراموش شد و شد آنچه نباید می‌شد صلح حسن‌بن‌علی کربلای حسین‌بن‌علی و و و و آن‌قدر شد این نباید شدنها، که امروز مهدیِ فاطمه، منتظر ۳۱۳ یار است که فاطمه وار و زینب‌گونه مبلغش باشند و یاریگر راستین. bahar.rasta @na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_چهارم . . دلمو راضی کردم برم سمت دانشگاه . راستیتش خیلی
💞 💞 قسمت . صدای لااله الا الله گفتناش . من چی فکر میکردم و چی شده بود . از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم توی مسیر از شدت گریه‌هام اطرافیان نگاهم میکردن . ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه... . رفتم اطاقم و نامه رو آروم باز کردم . دلم نمیومد بخونمش . بغضم نمیذاشت نفس بکشم . سرم درد میکرد . نامه رو باز کردم . سلام ریحانه خانم (همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا میزنه) این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود‌ نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم. اصلا نمیخواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم مخصوصا حالا که منظور اون روزم رو بد متوجه شدید باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید بلکه من هم عاشقتون بودم از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب‌تر نشسته بودم و گریه‌هاتون رو میدیدم و به قلب پاکتون پی بردم حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا کردم اما نمیخواستم شما چیزی از این علاقه بفهمید من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمیگذاشت بیانش کنم راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد حتی عشقتون باعث شد چند بار زمان اعزاممو عقب بندازم حق بدهید اگه بهتون کم توجهی میکردم...حق بدهید اگر هم صحبتتان نمیشدم چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه ریحانه خانم اگر من و امثال من برای نرویم و تکه تکه نشیم فردا معلوم نیست چی میشه.....همه اینهایی که رفتن و برنگشتن عشق یه نفری بودن. همه یه چشمی منتظرشون بود. همه قلب مادرها و همسراشون بودن. پس خواهش میکنم درکم کنید و بهم حق بدید. نمیدونم وقتی این نامه رو میخونید من کجا و تو چه حالی هستم آروم گوشه قبرم خوابیدم یا زنده هستم ولی از همینجا قول میدم اگه برگردم و قسمت بود حتما.... .اما اگه شهید شدم خواهش میکنم این نامه رو فراموش کنید و به کسی چیزی نگید و دنبال خوشبختی خودتون باشید. سرتون رودرد نمیارم مواظب خودتون باشید حلالم کنید....یا علی . ادامه دارد.... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_پنجم . صدای لااله الا الله گفتناش . من چی فکر میکردم و
💞 💞 قسمت . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکردم کاملا یخ زدم احساس میکردم هیچ خونی توی رگ هام نیست اشکام بند نمیومد... . خدایا چرا؟! . خدایا مگه من چیکار کردم؟! . خدایا ازت خواهش میکنم زنده باشه... . خدایا خواهش میکنم سالم باشه . ((از حسادت دل من می سوزد، از حسادت به کسانی که تو را می بینند! از حسادت به محیطی که در اطراف تو هست مثل ماه و خورشید که تو را می نگرند مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست مثل آن بستر و آن رخت و لباس که ز عطر تو همه سرشارند از حسادت دل من می سوزد یاد آن دوره به خیر که تو را می دیدم)) . . کارم شده بود شب و روز دعا کردن و تو تنهایی گریه کردن. . یهو به ذهنم اومد که به امام رضا متوسل بشم . خاطرات سفر مشهد دلم رو آتیش میزد. . ای کاش اصلا ثبت نام نمیکردم . ولی اگه سید رو نمیدیدم معلوم نبود الان زندگیم چطوری بود . شاید به یکی شبیه احسان جواب مثبت میدادم و سر خونه زندگیم بودم . ولی عشق چی؟!... . آقا جان... این چیزیه که شما انداختی تو دامن ما...حالا این رسمشه تنهایی ولم کنی؟! آقا من سید رو از تو میخوام . ✳️یک ماه بعد: . یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده _(ریحانه میتونی ساعت 9 بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم) . اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد.. سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا مزار -چی شده زهرا . -بشین کارت دارم . -بگو تا سکته نکردم . _ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟! -آره..خب؟؟ . -اینا هم همه پدر و مادر داشتن...همه شاید خواهر داشتن...همه کسی رو داشتن که منتظرشون بود...همه شاید یه معشوق زمینی داشتن ولی الان تک و تنها اینجا به خاطر من و تو هستن. . -گریم گرفت . -پس به سید حق میدی؟! . -حرفات مشکوکه زهرا . -روراست باشم باهات؟؟ . -تنها خواهش منم همینه . -ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟! . سرمو پایین انداختم و گفتم _خب اول به خاطر غرور و مردونگیش و به خاطر حیاش به خاطر ایمانش.. به خاطر فرقی که با پسرای دور و برم داشت . -الانم هستی؟؟ -سرمو پایین انداختم . -قربون قلبت برم...این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره . -یعنی چی این حرفت؟! . یعنی ... . -بیا با هم یه سر بریم خونه‌ی سید اینا... . . ادامه دارد... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_ششم . وقتی نامه رو خوندم دست و پاهام میلرزید احساس میکر
💞 💞 قسمت . . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خونه‌ی سید ؟؟ . همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه‌ی آقا سید . -زهرا اینجا چرا اومدیم؟! . _صبر کن خودت میفهمی بیا بریم تو.نترس . وارد حیاط شدیم... زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت: . _ریحانه... ریحانه... و شروع کرد به گریه کردن . -چی شده زهرا؟؟ . -محمد مهدی یه هفتس برگشته . -چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه خدا رو شکر خب الان کجاست؟ . -تو خونه هست . -خب بریم پیششون دیگه . -صبر کن باید حرف بزنم باهات… در همین حین مادر سید اومد بیرون -زهرا جان چرا تو نمیاین؟! -الان میام خاله جون..ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن -سلام دخترم. خوش اومدی -سلام -الان میایم خاله . -ریحانه..سید 2_تا_پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده .این یک هفته‌ای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه .ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت . -چی میگی زهرا من تازه زندگیم برگشته...بعد برم دنبال زندگیم؟! . و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اطاق رفتیم . آروم زهرا در اطاق رو بازکرد . سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود . به باز شدن در واکنشی نشون نداد . خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن . -اهم...اهم...سلام فرمانده با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره. . -زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم. . زهرا رفت و من موندم و آقا سید . -جالبه...آخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم مثل اینکه الان جاهامون عوض شده..ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزِ شما . بازم چیزی نگفت . _من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم.توی نامتون چیزی نوشته بودید که... میدونم پرروییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید . بازم چیزی نگفت . از سکوتش لجم در اومد و بهش گفتم -زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت : . -ریحانه خانم؟ . آروم برگشتم و نگاهش کردم چیزی نگفتم . -چرا؟ . ادامه دارد.... . ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
کاروان را نگه‌داشتی، فرمودی رفته‌ها بازگردند، باقی برسند، زینِ اسبها را بیاورید روی‌هم تلنبار کنید، سکویی بسازید که روی آن بالا رویم؛ من و علی آنگاه همه روبرویت جمع شدند فرمودی میخواهم وحی خدا را بازگو کنم برای‌تان؛ بدانید که خداوند برای هر قومی هدایتگری فرستاده، هیچ قومی بدون هادی رها نشده، ای مردم! هر که مرا هادی و امام خود بداند، زین پس علی هادی و امام او خواهد بود یاریگرش باشید، یاریگر من بوده‌اید مقابلش باشید، مقابل من بوده‌اید من نبیِّ شما و علی امیرِ شماست من و علی، پدری را در حق‌تان تمام کرده‌ایم ما هر دو، شاخه‌های یک درختیم و هم‌ریشه ایم همسرش، کوثرم، تنها دخترم، سیده زنان دو عالَم است من شهر علمم، علی باب آن، از این در بر من وارد خواهید شد حجت تمام ✍bahar.rasta @na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_هفتم . . . -بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا... . -خ
💞 💞 قسمت . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -چرا؟! . -چی چرا؟؟ . -شما دعا کردید که شهید نشم؟! . سرم رو پایین انداختم . _وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود...از توی باغ صدای خنده‌های آشنایی میومد...صدای خنده سید ابراهیم...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده اونوقت... . اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بذاری؟! این رسمشه؟؟ . -الانم که برگشتم هم فرقی نداره.خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون آقا سید نیستم... . -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! . -نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه‌گاه باشم؟! . -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست. نظر شما هم برای خودتون . -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره عین.شین.قاف... . -لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید . -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم . با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد... من هم آروم آروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. . بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. . مادر سید: _زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان . زهراگفت: _این خانم..این خانم..همون کسی هستن که... . ادامه دارد... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قسمت #بیست_و_هشتم . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -
💞 💞 . . زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود . -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . -دیگه دیگه . صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود . مادر سید گفت _دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی.. پسرم از اون روز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری . زهرا: _خاله جون حتی با من . -حتی با تو زهرا جان . دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت . -خدا رو شکر . . یک ماه از این ماجرا گذشت و من چند بار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم . -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...شما هم دخترید و با کلی آرزو. آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید با هم کوه برید با هم بدویید ولی من..بهتره بیشتر از این اینجا نمونید . -نه این حرفها نیست بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. . -نه اینجور نیست.. لا اله الا الله . -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط با کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید . -خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین . -من حرفهام رو زدم‌ خداحافظ . و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم . . یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور آفتاب از لای پرده‌ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو . -ریحانه؟؟ بیداری؟؟ . -آره مامان . -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟! . -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ . -آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهی‌تونه . -چی؟! خواستگاری؟!کی بود؟ . -فک کنم گفت خانم علوی . ادامه دارد...... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 #قسمت_بیست_و_نهم . . زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی ه
💞 💞 . قسمت . . . -چییی...‌علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ . -چی؟! ها؟!اآهان..آره..فک کنم بشناسم . بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده . -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟ . -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت . -ای بابا . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید... دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس‌العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.. اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریعتر شب بشه بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ _حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد . . هرچی ساعت به شب نزدیک‌تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد... صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد. . از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی‌اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: _شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! . که مادر سید آروم با دستش آقا سید رو نشون داد و گفت _ایشون آقا مهندس هستن دیگه . ادامه دارد..... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
💬چندان درگیر علم و درس و تحول و تمدن سازی و... نبودم. بیشتر اهل هنر و تصویرسازی بودم و صرفا به خاطر مدرک، وارد دوره لیسانس شده بودم. 💬تبلیغ دوره رسانه‌ی استاد فرج‌نژاد در بین بچه‌ها پیچید و خواهرم بدون اطلاع، اسم من و خودش را در دوره نوشت. برای این که دلگرم شود، تصمیم گرفتم فقط جلسه اول را شرکت کنم و سپس رها کنم. 💬آن جلسه که تمام شد احساس عجیبی داشتم. گویی باری به سنگینی یک تاریخ بر دوشم بوده اما از آن بی خبر بودم‌. آن یک جلسه باعث شد نزدیک به ۱۲ سال شاگرد استاد باقی بمانم. ارشد و دکتری رسانه را تمام کنم و با تقویت بنیه علمی، گامی هرچند کوچک در مسیر بزرگ استاد فرج‌نژاد بردارم. ✍خانم دکتر مهدیان 📲کانال مؤسسه فرهنگی رسانه‌ای استاد محمدحسین فرج‌نژاد: 📝 @FarajNezhad110
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_ام . . . -چییی...‌علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ . -چی؟
💞 💞 . قسمت . . _ایشون آقای مهندس هستن دیگه . با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون آشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت _شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت _نه به خدا شوخیمون چیه...آقای مهندس و انشاالله ماه داماد آینده همین ایشون هستن . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت . ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : _آقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته‌ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا... . زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید ٺروم با صدای گرفته‌ای گفت _پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم . -هر جور راحتید... ولی آدم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... . مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم آروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... . انگار آوار خراب شده بود روی سرم نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودن لای در . بغضمو قورت دادم و آروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... . بابام سریع برگشت و گفت _ تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. . زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که آروم سرش رو بالا آورد و باهام چشم تو چشم شد... . اشکی که گوشه‌ی چشمش حلقه زده بود آروم سر خورد و تا روی ریشش اومد. . سرش رو پایین انداخت و آروم به زهرا گفت _بریم... . و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... . بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم . بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... _مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . و رو کرد به سمت من و گفت: _ تو میدونستی پسره فلجه؟! . -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست . جانبازه . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی..وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست . ادامه دارد.... . ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_یکم . . _ایشون آقای مهندس هستن دیگه . با شنیدنش لحن صدا
💞 💞 . قسمت . . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست . -بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... . که بابام پرید وسط حرفو گفت: _دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلندتر میشد..با هر بار یادآوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه... ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود . مامانم اومد تو اتاق و گفت : _دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا... . -آخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه . -من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم . -یعنی چی مامان؟! . -یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه . . اون شب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم. اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش . هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.. . نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم آروم جلو رفتم . -سلام . -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: _اینجا چیکار میکنی؟ . -دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟! . -محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد . -زهرا نمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا من نمیخواستم... . -این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم . آروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح‌تر میشد آروم آروم رفتم و چند ردیف عقب‌ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم ادامه دارد... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
✍🏻این شـروع داسـتان توسـت بانـو! قلـم را در دسـت بگـیر و روایـت کن... ✧جزيره‌‌‌نون‌وقلم✧ ـــــــــــــــــ ━━━━━═━ آمـوزش نویسندگـے در دو دوره خــــلاق کـاربــــردی به شیوه آنلاین👩🏻‍💻 ویـژهٔ بانـوان💁🏻‍♀ ـــــــــــــــــ ✨برای ثبت‌نام و راهنمایی شما✨ @Mimsad290 ━━━━━═━ 🏝به جزیره جذاب ما سفر کن و اینجا راوی داستان‌هایت باش😃👇🏻 🏝🏝https://eitaa.com/joinchat/1394016448C390f16638a
زیباترین لحظه‌ی زندگی اون وقتیه که حــــالِ دلت خوب میشه، همون وقتی که اونایی که به‌خاطرشون نفــــس می‌کشی، بهت لبخند بزنن... الهی از این لحظه‌ها، زیاد گیرتون بیاد🥰
🍃در  زندگی همیشه نمی‌توانی طوفان را آرام کنی . . . . . . اما می‌توانی . . . خودت را آرام کنی تا زمانی که طوفان تمام شود.🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥| رسانه‌ها مغز انسان امروز را خورده‌اند! ◾️رسانه‌ها اختیار انسان را به اختیار خود انسان گرفته‌اند. 👤مرحوم
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 . قسمت #سی_و_دوم . . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمی
💞 💞 قست . آروم آروم رفتم و چند ردیف عقب‌تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم . دیدم با بغض داره درد دل میکنه . _شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن . دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...آروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط آروم گفتم: _سلام آقا سید آروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه آستینش پاک کرد و داد زد: _ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن . -آقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟! . -خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله . -قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون آوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! . -من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ . -چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ . -چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟! . -اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفه‌ست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجع‌به شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ . بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر آروم گفت: . _ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمیمونه . برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: _اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ... و از محوطه بیرون اومدم... . . چند روز گذشت و از آقا سید هیچ خبری نداشتم... روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه آینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد . تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه . -چی شده مامان؟! . ادامه_دارد.... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
مسیر روشن🌼
💞 #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞 قست #سی_و_سوم . آروم آروم رفتم و چند ردیف عقب‌تر نشستم و به حرفهاش
💞 💞 قسمت . -چی شده مامان؟! . -ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ . -کدوم پسره؟! چی میگید؟! . -عههه...همین که اومده بود خواستگاریت - آها...اسمشون سید محمد مهدی هست . -با گفتن اسمش گریه‌های مامان بیشتر شد بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! . -خواب خانم جون رو دیدم(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت.توی خونه قدیمی‌مون بودم.دیدم در باز شد اومد تو. ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود.گفتم مامان چی شده؟! گفت تو آبروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه‌اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین .گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقبت کنه..این پسر از مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت . بابام گفت: _این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی . که مامان با گریه میگفت _من هیچوقت خوابهام غلط نیست.مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم.و از من دلگیر بود. ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم.. . -ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مُرده خوشحال بشه . -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ . -از اونجا که تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟! . -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونی. خوشبختی یعنی دلت کنار یکی آروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ . -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اون موقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و آروم میشه . . یک هفته همین بحث تو خونه ما بود و منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم.مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... . یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد . -سلام ریحانه خوبی؟! . -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! . -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم‌ میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه . -ااااا.. به سلامتی. چطور بی خبر؟!حالا آقا داماد کیه؟ . -میشناسیش . . ادامه دارد... ✍بنی‌هاشمی ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹سلام علیکم ✋ ولادت دهمین گلبرگ آسمانی🌸🍃 آیینه ‏ی عصمت🌸🍃 هادی امّت🌸🍃 اسوه ‏ی مجد وشرافت🌸🍃 نای پرخروش ولایت🌸🍃 ناخدای کشتی هدایت🌸🍃 حضرت امام هادی (ع)🌸🍃 بر امام زمان و همه ی🌸🍃 عاشقانش مبارک باد 🌸💖🌸 ✍عین 🌺🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 امروز تولد شهید آرمان علی‌وردی است، اگر بود 22 ساله شده بود و داشت برای زندگی‌ش برنامه‌ریزی می‌کرد اما راه بهتری رو انتخاب کرد و بچه‌های انقلابی رو روسفید کرد.