مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ویکم با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام د
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت ودو
محمد:
از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم
داد زدم
_ریحانه!!
یه شونه فِر بهم بده بینم.
چند ثانیه بعد شونهش رو اورد و سمتم دراز کرد.
مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد
+بیا کتت رو بگیر بپوش.
_من کت نمیپوشم.
+مگه دست خودته؟
_ن پس دست توعه.
عروسیه مگ؟
با خشم گفت:
+محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا
انقدر منو حرص نده.
مامان بیچاره من از دست تو دق کرد.
بابا داد زد:
+بس کنین دیگه از دست شماها.
بریم دیر شد
پس علی کجاس؟
ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه.
ریحانه رفت سمت تلفن و گفت:
+چشم باباجون.
بابا اومد تو اتاق و گفت:
+توهم دل بکن از موهات پسرم.
خندیدم و گفتم
_چشم اقاجون چشم.
شلوار مشکیی رو که ریحانه اتو کشیده بود از رو پشتی برداشتم و پوشیدم.
یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم.
ساعتم رو بستم دستم و مشغول جوراب پوشیدن شدم.
چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن.
بابا رفت پیششون.
دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم.
یه عطر از تو کمد برداشتم و به چند تا فِش قناعت کردم.
دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم که ریحانه گفت
+محمد! روحالله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی. کی میخوای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟
بیا دِ وا بده دیگه برادر من
اه.
+ انقدر غر نزن دیگه ریحانه.
کتم رو سمتم دراز کرد و گفت
+به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام.
_تو نیا اصلا.
+وای محمد خواهش کردم ازت.
_نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخواد
+محمد من آخر میمیرم از دست تو. دستت رو بلند کن داداشم بیا بپوشش
دستم رو بلند کرد که گفتم
_خیلی خوب. میپوشم. بده من.
ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول برانداز خودم شدم که بابا چراغ رو خاموش کرد
_عه بابا
+بابا و...
استغفرالله.
دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریم دیگه دیر شد پسر
ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم.
اومد سمتم
کتم رو کشید و من رو برد سمت حیاط
_عه بابا سوییچم رو نگرفتم.
+از دست تو
برگشتم و سوییچ رو برداشتم و رفتم پایین.
ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم.
بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم
ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو. بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا.
قرار شد ریحانه و روحالله شیرینی بگیرن. من هم دم یه گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم.
تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید
گل رو گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه دخترخاله روح الله شدیم.
فاطمه:
چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود.
نگران چشم به ساعت دوختم.
دیگه نزدیکای دوازده شب بود.
سرم رو تو دستام گرفتم
وای خدایااا...
دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم.
صفحه تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم.
فکر کنم دوباره تب کردم.
تو افکار خودم بودم و مدام چهره محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریهم گرفته.
دوباره گوشیم رو چک کردم
خبری نبود.
کاش میومد میگفت محمد ازش خوشش نیومده.
یا چه میدونم.
هر چیزی غیر از اینکه...
همین لحظه بود که گوشیم صداش در
اومد.
با عجله پاشدم و نشستم رو تخت
چقدر امید داشتم.
دلم به حال خودم سوخت
دیدم ریحانه پیام داده:
+مژدگونی بده دختر درست شد. یه عروسی افتادیم.
با این حرفش انگار همه بدنم یخ کرد
احساسِ حالت تهوع بهم دست داد.
دنیا رو سرم میچرخید
حس کردم با این جملهش زندگی آوار شده رو سرم.
چشمام خیره بود به صفحه گوشیم
که پی ام بعدی هم اومد
+وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر این بار داداشم نگفت لوسه، نُنُره، ازنازوعه، سبکه، جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه!
فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانهای نتونست بیاره واقعا!
یه لبخند تلخ نشست رو لبام
انقدر تلخ بود که دلم رو زد
چقدر من همه این خصوصیات رو داشتم
محمد حق داشت از من بدش بیاد.
کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد
کاش فقط یک بار دیگه
دلممیخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد
گوشی رو به حال خودش رها کردم.
من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم
حس میکردم گم شدم
خودم رو گم کرده بودم
اهدافم، آرزوهام، انرژیم!!!
دیگه اشکی برامنمونده بود.
حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم...
پتوم رو بغل کردم و چشمام رو بستم
دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم
و بالشتم از اشکام خیس شه.
نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ری
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت وسه
شب قدر بود
مامانم حال وروزم رو که میدید
هرکاری که میخواستم رو انجام میداد.
هنوز کامل ناامید نشده بودم میخواستم بازم تلاش کنم
هنوز که ازدواج نکرده بود
مامانم راضی شده بود بریم هیات
لباس مشکیام تنم کردم.
روسری مشکیم سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش.
تمام موهام رو داخل ریخته بودم.
در کمد رو باز کردم، ازته کمدم چادر تا شدم رو برداشتم
از اخرین دفعهای که رفته بودیم مشهد سرش نکرده بودم
گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم.
ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی میشدم که محمد ازشون خوشش میومد خوشحال بودم.
با اینکه زیر چشام گود افتاده بود و صورتم لاغرشده بود هیچی به صورتم نزدم
ساعتم رو دستم کردم و رفتم پایین
مامان تا چشمش بهم خورد یه لبخند ملیح صورتش رو پرکرد
خوشحال شده بود
بدون حرف نشستم تو ماشین
رفتیم سمت هیئت
حتی وقتی که یه درصد احتمال میدادم باشه و ببینمش از شدت هیجان دستام میلرزید.
الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم
رفتار ریحانه رو الگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنم و رفتار کنم
جایی رو نگاه نکنم
سربه زیر و متین باشم
وقتی رسیدیم یه بسمالله گفتم و پیاده شدم.
سرم رو هم طرف مردان چرخوندم.
مامانم ماشین رو پارک کرد و باهام هم قدم شد.
دنبال چند تا خانوم رفتیم و از در پشتی حسینیه که واسه عبور خانوما بود داخل شدیم
حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک
یه خرده جلوتر رفتم تا ریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم.
گوشیم دو برداشتم و شمارش رو گرفتم
بعد چند تا بوق جواب داد:
+سلام جانم؟
_سلام کجایی؟
+آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟ چرا افطاری نیومدی؟
_منم هیاتم. هیچی دیگه دیر شد.
+یه خرده زودتر میومدی میرسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا رو جمع میکنیم.
_باشه فعلا.
به مادرم گفتم و از جام بلندشدم
یه خرده که گشتم بیرون محوطه آشپزخونه رو پیدا کردم
از شانس بد من چند تا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن
سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه میداشت
یه اخم رو پیشونیم نشوندم سرم رو صاف کردم، جلوی چادرم رو بستم و بدون نگاه کردن به اطراف مستقیم رفتم آشپزخونه.
ریحانه تا چشمش بهم خورد با دستای کفیش بهم نزدیک شد و منو بوسید و گفت:
+وای چه ماه شدی تو!
جوابش رو با یه لبخند گرم دادم
عادت کرده بودن به کم حرفیم
حس میکردم آزارشون میده ولی نمیتونستم کاری کنم
داخل آشپزخونه چند تا خانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن
ریحانه دستم رو گرفت و گفت:
+بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جا پیدا کن بشین تا کارم تموم شه
چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم بالا.
خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد
ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی رو بزارم دم گوشش
چیزی نفهمیدم از صحبتش
که یهو گفت:
+عه باشه
سرش رو که برددعقب
گفتم: چی شد؟
+فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود پیداش نکردم با خودم آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟
تا اسم محمد اومد دوباره تپش قلب گرفتم.
مکثم رو که دید گفت:
+ول کن دستم رو میشورم میبرم خودم.
قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم: کجاست دوربین؟
به یه نقطهای خیره شد
رد نگاهش رو گرفتم
رفتم طرف صندلیی که کیف دوربین روش بود
آستینامو دوباره دادم پایین.
برداشتمش
یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه
جلوی چادرم رو محکم گرفتم
در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم.
خیلی جدی چپ و راستم رو نگاه میکردم تا پیداش کنم
یه خرده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه
دقت که کردم متوجه شدم محمده
قلبم به شدت خودش رو به قفسه سینهم میکوبید
سرم رو انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه
یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چه جوری باید حرف بزنم
سرم رو اوردم بالا و دیدم با فاصله تقریبا زیادی از کنارم ردشد و به سمت در آشپزخونه تغییر مسیر داد
وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم.
سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم، آروم گفتم:
_آقای دهقان فرد!
با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب
یه چند ثانیه مکث کرد. حدس زدم اول من رو نشناخته یا شاید انتظار نداشت من رو با این چهره ببینه.
وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول و قرارایی که با خودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت.
سرش رو که انداخت پایین تازه یادم افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم.
اخم کردم و نگاهم رو از صورتش برداشتم.
ته کیف رو گرفتم طرفش تا به راحتی بتونه دستهش رو بگیره
بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت از کجا پیداش شد گفتم:
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ری
_ ریحانه دستش بند بود
دوباره سرش رو آورد بالا
چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهرهش چهجوری بود
وقتی دیدم کیف رو نمیگیره
سرم رو بالا آوردم و با غرور ساختگیم بهش نگاه کردم
کیف رو برداشت و رفت
منم دیگه نموندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 این «رهبر»، فوقالعاده است!
❇️ برای عدهی زیادی سوال بود که در این شرایط خاص، حضور حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب در مکان و زمان معین (نماز جمعه) چه توجیهی دارد؟
◻️ با دیدن این کلیپ، شاید منطق ایشان را برای چنین اقدامی دریابیم.
در غیر اینصورت باید از ظریف انتظار معجزه داشته باشیم؟
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
✅این شهید بزرگوار از نیروهای اطلاعات عملیات مشهد بود که در عملیات کربلای ۴ اسیر شد و هویتش در همان روزهای اول اسارت توسط یک اسیر قدیمی و خودفروخته به نام «م.ر» و به وعده تعلقِ غذای بیشتر به او لو رفت!
👈در شکنجه گاه مخفیانه تکریت ۱۱، بعثیها او را به قلاب پنکه سقفی آویزان کردند، مدتی بعد در آب جوش انداختند، با یک کابل فشار قوی بالای ۵۰۰ ضربه بر کمرش زدند، با پا شیشه پنجره سرویس بهداشتی را شکستند و بدن نیمه جان و لخت شدهاش را بر روی آن انداختند و او را غلت دادند و سپس بر زخمهایش نمک پاشیدند و با یک فرچه مخصوص شستن لباس به شدت زخمهایش را خراشیدند و سیم برق را در حالی که دستانش بسته بود به او متصل کردند!😭😭
👈فریادهای او فضای حمام را پر کرده بود و در حالی که از ائمه اطهار (ع) یاری میطلبید، یک بعثی شمر صفت به نام عدنان برای اینکه استغاثههای وی به درگاه خداوند و فریادهای یازهرایش را خفه کند، یک صابون را در دهن او گذاشت و با پوتین محکم بر روی آن کوبید و صابون در گلوی مبارکش گیر کرد و با شهادتی مظلومانه به کاروان عاشورا پیوست!🥀💔
💚او کسی نبود جز شهید محمد رضایی از مشهد...
شادی روحش صلواتی قرائت نماییم.
منبع: «آزاده سرافراز سید محسن حیدری، خبرگزاری دفاع مقدس، ۱۴۰۲/۲/۴
✨فقط میتوانم بنویسم؛
شهدا شرمندهایم.....😭
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بخیری...
فرق میکنه کی مسول باشه...
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
بیانیه سپاه پاسداران درباره پیدا شدن پیکر سردار شهید نیل فروشان
بسم الله الرحمن الرحیم
با سپاس و شکرگزاری به درگاه پروردگار یکتا و بیهمتا ، به استحضار ملت شریف و قهرمان ایران میرساند:
🔷با همت و تلاشهای شبانه روزی گروه جستجوی پیکرهای مطهر شهدای جنایت ۶ مهرماه رژیم سفاک و خون آشام صهیونیستی در ضاحیه بیروت ، پیکر " سردار رشید و اندیشمند سرلشکر پاسدار شهید عباس نیلفروشان " مستشار عالی نظامی جمهوری اسلامی ایران که همراه با سید مقاومت " آیت الله سید حسن نصرالله" دبیر کل سرافراز حزب الله لبنان به شهادت رسیده بود ، کشف شده است.
🔷با عرض تبریک و تسلیت مجدد شهادت این سردار پرافتخار جبهه مقاومت به خانواده معظم و همرزمان رشید دلاور ایشان، زمان انتقال پیکر شهید نیلفروشان به میهن اسلامی و برنامههای تشییع و خاکسپاری متعاقباً اطلاع رسانی خواهد شد.
📝روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وسه شب قدر بود مامانم حال وروزم رو که میدید هرکاری که میخواستم رو ان
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا رو شستن
با ریحانه برگشتیم مسجد و کنار مامانم نشستیم
تا آخر شب خیلی سبک شده بودم
هیچ شب قدری خدا رو اینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همه چی رو سپردم به خودش و گفتم اصلا هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختی رو بچشه.
زمان برگشتمون ندیدمش
گذاشتم پای حکمت خدا
همین که امشب تونستم یه بار دیگه
ببینمش هم خیلی بود
تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم
یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام
مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم.
معلوم نیست تا کجا با خودش برده...
دوییدم تا آشپزخونه.
میخواستم بگم یاالله و وارد بشم که دیدم یکی با یه صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.
برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.
قدش تقریبا تا شونم میرسید.
چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.
خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میآوردم.
این کی بود.
سرم رو آوردم بالا
عه این همون دوستِ ریحانهس که.
اینجا چیکار میکنه.
چرا این ریختی شده.
داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم
یه قسمت از چادر رو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد
از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.
با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.
خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.
رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دستهجمعی از بچه ها که منتظرم بودن گرفتم.
همهش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چی شده که تغییر کرده
شاید ازدواج کرده بود شایدم...
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود...
ولی حالا هر چی...
خیلی خانوم شده بود.
حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.
کاش میتونستم باهاش صحبت کنم
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.
رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روحالله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میآورد تو
پام رو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.
که روحالله ریکوردر رو از رو یکی از باندا در آورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال
_برو بابا من خودم کار دارم وظایفت رو گردن من ننداز
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالهمو برسونم.
_عهههه خالهتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟
باید اسم خالهمو بیارم...؟
اره؟
_باشه حالا! برو!خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر در رو از بیرون باز کرد و اومد تو
سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!
برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.
نگاش به من نبود.
داشت با روحالله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟ بیا دیگه زشته دو تا خانوم ایستادیم گوشه خیابون.
چشماش که به من خورد یه قدم رفت عقب.
آروم سلام کرد.
منم سلام کردم نگام رو از روش برداشتم و نشستم.
دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روحالله برگشت سمت من:
+چی شددد؟ موش شدی برادر خانم گرام؟
این رو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون.
منم سعی کردم لبخندی که رو لبم جا خشک کرده بود رو مخفی کنم.
که محسن گفت
+بله بله؟چی شده آقا محمد!
جریان چیه؟
عاشق شدی؟
به ما نمیگی دیگه نه!
باشه آقا باشه
_هنوز چیزی نشده که
میگم برات.
این رو که گفتم از اتاق رفت بیرون. منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و چهار چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا رو شستن با ریحانه برگشتیم مسجد و
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شست و پنج
فاطمه:
همهش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگهای رو تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکام رو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه روبهروی تلویزیون نشسته بودم.
یه قلپ از چاییم رو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکم رو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودم رو عادی جلوه بدم.
موبایلم رو گرفتم دستم که دیدم ریحانه پیامک داده.
+سلام. کجایی؟ خوابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم:
_ بیکارم کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تو اتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهام رو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتش رو بلند و قسمت دیگهش رو کوتاهتر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان...!
راستی ازدواج کرده!!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که میاومدیم دور بزنیم با مامان میاومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشام رو گرفت.
برگشتم که دیدم ریحانهس.
با ذوق گفت:
+چطوری دختره؟
یه لبخند ساختگی بهش تحویل دادم و:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره، به درد میخوره یا نه...!
ولی احساس خوبی داشتم...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتهش خندهم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شست و پنج فاطمه: همهش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و شش
من هم دنبالش رفتم.
فروشندهش یه خانمی بود
روکرد سمت فروشنده و:
+سلام خانم ببخشید ساق مشکی و سرمهای میخوام.
داشتم به وسایلشون نگاه میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت رو گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میذاره. البته مال اون سادهستا. تازه فقط هم یکی داره
از حرفم خندهش گرفت.
به ساقها نگاه کرد و گفت:
+نه اینا رو نمیخکام. سادهش رو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرش رو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگلتره که تا سادهش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه جلب توجهش بیشتره. اصلا فلسفه حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردم و:
_این چیزا رو شوهر آخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه. داداش محمد حساسه.
این رو که گفت گوشام تیز شد.
_رو چی؟ ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق، روسری، گیره روسری و از همه مهمتر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقهای ساده و رنگیش رو باز کرد. از توشون یه سرمهای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولش رو درآورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزار تومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیرهها.
+نگاه کن این گیره طلاییها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارهش که چشمام به گیرههای خوشگل رنگی با آویزهای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادهش رو انتخاب کن.
+ساده؟
_آره.
داشت تو گیرهها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
این رو که گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد آورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه
خواستم از تو جیبم کارتم رو دربیارم که دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:
+حالا میدونیم پول داری. ولی دستت رو تو جیبت نکن
بذار این بار رو من حساب کنم
سرم رو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازهشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بذار این اولین ساق و گیرهای که میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازه برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه؟
الان اینی که سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوبتر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیرههای من رو داد دستم و گفت:
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی. خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستش رو کشیدم و بردمش سمت همون بستنی فروشیای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دو تا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوقزده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردم و رفتم سمتش که گفت:
+عه زحمتت شد که
این رو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اَه.
به خودم نهیب زدم که منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی که رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوتتره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خرده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش درآد...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و شش من هم دنبالش رفتم. فروشندهش یه خانمی بود روکرد سمت فروشنده و: +سل
رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت وهفت
+این بشر با این اخلاقش آخر روحالله رو هم مثل خودش میکنه
از حرفش خندهم گرفت.
چقدر محمد سختگیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی که میدونستم این بود که اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونهمون بعد از شام زنگ بزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیام خجالت میکشم عه
+نه دیگه فکر کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ماست.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم.
_خدایی نمیام خونهتون
نذاشت حرفم تموم شه
دستم رو کشید و من رو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونهشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع به درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم
خونهشون سه تا خیابون پایینتر از پاساژ تندیس بود.
چند دقیقه ای بود که رسیده بودیم خونهشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساش رو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاری رو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم و چه جوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جملهبندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخوام قرصاش رو بدم.
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه شلوار خالی باباش.
دلم میخواست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گفت
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روحالله رو هم مثل خودش میکنه از حرفش
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و هشت
ریحانه مشغول قرصها بود
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده زجر کشیدهای
یه دفعه باباش گفت:
+میخوای برات تعریف کنم؟
بیاختیار سرم رو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیهای که روی کتابخونه چوبیای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقعهاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم!
نمیدونستم باید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبهای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد:
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد:
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یهجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست به روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم
اشکام رو با گوشه چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که دادوبیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یاالله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
یه دفعه باباش گفت:
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم:
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روش رو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت
ثانیهها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم وارد چهارمین ثانیه شدم که گفت:
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وارفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودم رو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟....
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد می.خواستم بلند داد بزنم گریه کنم که ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه!!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم.
چی چی رو به تفاهم نرسیدی.
تا پریروز داشت واسهش میمرد.
یه خرده مکث کرد و بعدش ادامه داد:
+خودش محمد رو رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه به زور سلام میکنه...
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودم رو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
خدا بالاخره جواب گریهها و دعاهام رو داده بود!
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم
بمونی برام تو! دخترک مهربونم
فرشته منی اصن تو!!!
اونم من رو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_آره مامانم اومد بالاخره.
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم، دوباره ببینمش، دوباره از نو قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود.
از اتاق رفتم بیرون.
رو به پدرش گفتم
_دست شما هم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود.
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روحالله رو هم مثل خودش میکنه از حرفش
از جاش پاشد و
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم و گفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشم رو که بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرهم ذوق زده شد.
یه سلام و احوالپرسی گرم کردیم و بعدش روند تا خونه
حالم بهتر شده بود.
خیلی بهتر از قبل.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️زندگی پر از ناامیدی برای وطنفروشی به نام مهناز افشار 😔
👌از زبان خودش
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈🆔@na_be_afkarepooch
♨️پیوند مهسا و استر را در تابلوی نصب شده در خیابان در اسرائیل دیدید؟
این #یهود مکار، احمقانه خود را لو داد.
حالا رد یهود را در اغتشاش سال ۱۴۰۱ و نفوذیها و فریب خورده ها بهتر می.توان شناخت.
مهسا کومله همون استری هست که نه جسم، بلکه روح نیمی از زنان و مردان ما را به لجن کشید.
همون شیطانی که باعث کشف حجابها و بیبندوباریهای گسترده در ایران اسلامی شد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
همسايه سايهات به سرم مستدام باد
لطفت هميشه زخم مرا التيام داد
وقتي انيس لحظه تنهاييام توئي
تنها دليل اينکه من اينجاييام توئي
🖤وفات شهادت گونه کریمه اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را تسلیت باد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱۳ عمل جراحیِ رایگان، مهریۀ عروسخانم
«عروسخانم بنده وکیلم شما را به عقد دائمیِ آقا داماد با مهریۀ ۳۱۳ عمل جراحیِ ارگانهای حیاتی به نفع بیماران نیازمند درآورم؟»
بله این مهریه متفاوت خانم دکتری است که در محضر علی بن موسیالرضا (ع) به عقد آقای دکتر درآمد و مهریهاش را اختصاص داد به بیماران نیازمندی که خداوند بواسطۀ این عقد آسمانی، درهای رحمت را به رویشان گشوده است.
پ.ن.: احسنت به این یار بابصیرت امام زمانی😍👏
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کمکم موبایلها حذف خواهند شد؟
از جایگزین موبایل
یعنی Ai Pin چه میدانید؟ آیپین (سنجاق هوش مصنوعی) تا قبل از پایان امسال (سال میلادی) روانه بازار خواهد شد.
برای خواندن اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید.
#هوش_مصنوعی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و هشت ریحانه مشغول قرصها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چ
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و نه
مثل یه تولد دوباره بود برام.
حالا وقتش رسیده بود به قولهام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رختخوابم دراز کشیده بودم.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.
داشت راجع به پرنیان میگفت که بیاراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_آها!
چهجوری چادری شد؟
+نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟ پس چی شده یهو؟
+نمیدونم والا!
_آخه رفتارشم تغییر کرده.
این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟ تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_آخه چ میدونم.
مثلا دفعههای قبل زل میزد صاف تو صورتم.
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه!
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه. تو نشنیده گرفتی
+آره عجیبه. خودم هم نمیدونم چی شد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی که هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یا کاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نذاره
با تشر گفت:
+وا داداش! حرفا میزنیا.
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟ عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیرهایه که میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی آجی.
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چه میدونم.
_دفعه قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+آها.
_حالا بیخیالش.
ریحانه جان من گرسنمه.
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا
رو پیشونیش رو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+آره بابا جان.
_شما که سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.
دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا به من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخواد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو به ریحانه که مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+آره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.
تو خبر داشتی؟
+نه. چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرامبخشش رو درآوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_آقاجون! بفرما قرصات رو بخور
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_آره
قرصشو گذاشت دهنش.
کمک کردم از جاش پاشه
بردمش حموم.
سعی کردم یه جوری آب رو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.
در و پنجره حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاش رو خشک کنه و لباساش رو بپوشه.
مثل یه بچه مظلوم شده بود.
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاش رو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره
دست بابا رو گرفتم و آروم نشوندمش تو رختخوابش.
_آقاجون حالتون بهتره؟
با بیحالی گفت:
+نه پسر
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.
غذاش رو بهش دادم و بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.
زنگ زدم به علی و گفتم خودش رو برسونه.
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و نه مثل یه تولد دوباره بود برام. حالا وقتش رسیده بود به قولهام عمل ک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتاد
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود و همین جوری بیهوش گوشه تخت افتاده بود.
هیچکس دل تو دلش نبود
سختترین شرایط بود برای همهمون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد
زن داداش نرگس و روحالله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبهرو نشسته و با تسبیح تو دستاش ورمیرفت.
نمی.دونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش رو نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسلتر از همیشه به روحالله زنگ نزده بود.
چشمهام از بیخوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسلتر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر به هوش بیاد
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد
با دستام چشمهام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون. خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربانها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دو تا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همهشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآرومتره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودم رو گرفته بود
نشستم رو صندلی و آرنجم رو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندهس
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه
فقط سایهها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد
بدنم شده بود کوره آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرم رو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستم رو کشید
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناکتر از این بود؟
چی میتونست حال بدم رو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
فاطمه:
دلم خیلی شور میزد
همهش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودم رو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفنهام رو جواب میداد نه پیامک.هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره کس دیگهای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیبزمینی خرد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دو روزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونهشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونت رو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونهشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیکترین مانتوم رو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتم و تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیم و برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم وددور سرم بستم و چادرم رو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتم رو خوشگلتر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان که دستم بنده دارم ناهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردم و رفتم پایین
کفشم رو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونهشون.
سر خیابونشون که رسیدیم یه بنر توجهم رو به خودش جلب کرد
دقت که کردم عکس بابای محمد بود
تند دنبال متنی که روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch