eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀اگه می‌خوای یه روز جذاب و پر از عشق رو شروع کنی☝️ 💫به فکرت بگو! عزیزم! لطفاً امروز توی یه هوای صاف و آفتابی که پر از آغوش گرم خورشیده، پیاده‌روی کن.🚶‍♀️🚶‍♂️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌طرف مدرس کسب و کاره، با پانصد هزار فالور+ ببین چطوری از حضرت آقا حرف میزنه🙃 _^✍^______ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
«زیارت حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام» حضرت امام هادی علیه‌السلام: 🔹 أمّا إنّک لَو زُرتَ قَبرَ عَبدالعَظیمِ، عِندَکم لَکُنتَ کَمَن زارَ الحُسَینَ بنَ عَلِیِّ(ع) 🔹 بدان که اگر قبر عبدالعظیم در شهر خودتان را زیارت کنی، همچون کسی باشی که حسین‌بن‌علی را زیارت کرده باشد. 📚 میزان‌الحکمه، ج ۵، ص ۱۲۸. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست.... 💔دلنوشته دختر شهید رئیسی ♦️امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم .... دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند. مدت زیادی بود که به خاطر سفرهای زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد. به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت می‌کرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاجاقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشند خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود. پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود. وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت. پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت. بعدترها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند. پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاجاقا.... ما را بخرد کاش...😔 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و هشت چند دقیقه گذشت تا ورقه.ها رو پخش کردن خودکارم رو گرفتم و شروع
🍃رمان‌ زیبای قسمت پنجاه ونهم فاطمه: فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا. انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی، خوبی، خوشی و شادی سیر شدم واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه‌م باز بشه. ولی نمی‌دونستن انقدر خسته‌م که بیرون رفتن هم هیچ فایده‌ای نداره. شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود اصرار می‌کردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمی‌کردم یکم که دور زدیم خسته شدم بهشون گفتم برگردیم دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم. رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم‌ یادم می‌رفت کارت ورود به جلسه، سنجاق قفلی، کارت ملی، شناسنامه و چند تا مداد و پاکن برداشتم و گذاشتم رو میز پسته و کشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم خوابیدم رو تختم هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده‌ای نداشت بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم می‌کرد. سرم رو با دستام فشردم دلم می‌خواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم‌هام شمردم تا هوا روشن شه رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه زندگم رو خوردم. مامان واسه‌م عدسی درست کرده بود حس کردم انرژی گرفتم مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون. با نگاه مضطربم نوشته‌های تو خیابون رو دونه دونه رد می‌کردم. حس می‌کردم نفسام منظم نیست. واقعا هم نبود ترس و اضطراب و بغض وجودم رو گرفته بود. پشت هم نفسای عمیق می‌کشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید. بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت پیاده شدم. برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل جو واقعا استرس‌زا بود مادر و پدرایی که به بچه‌هاشون انرژی میدادن به چشم می‌خوردن. کارت ورود به جلسه و کارت ملی‌م رو گرفتم تو دستام. شماره صندلی‌م و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه‌م. نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومی رو پخش کردن یه خرده گذشت یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌ بعد چند دقیقه گفتن که می‌تونیم شروع کنیم خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم اضطرابم کمتر شده بود خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم. دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه تخصصی رو پخش کردن. یه زمان کوچولو دادن برای تنفس. دوباره تنظیم وقت کردم تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم خیلی از سوالا رو شک داشتم استرسم دوباره برگشت و دستام می‌لرزید به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم. داشتم سکته می‌کردم از ترس و اضطراب در گیر سوال‌هایی بودم که بی‌جواب مونده بودن نفهمیدم اصلا چی شد که گفتن تمام با بهت سرمو آوردم بالا آقایی که پاسخنامه رو جمع می‌کرد هر لحظه بهم نزدیکتر می‌شد. گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه بمی گفت: وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که انقدر زود وقتمون تموم شه سرگیجه گرفته بودم دستم رو روی صندلیها گرفتم و رفتم بیرون مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم بدون‌ اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهی‌م کردن. نشستیم تو ماشین بی‌اراده گریه‌م گرفت نمی‌دونستم دلیلش رو خوشحال بودم یا ناراحت...! فقط تا جایی که می‌تونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم می‌لرزه همین‌جور بی صدا اشک‌ می‌ریختم. رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتوم رو پیچیدم دور خودم دندونام بهم می‌خورد حس می‌کردم دارم می‌سوزم ولی نمی‌دونستم چرا سردمه. چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم. با صداهای اطرافم چشمام رو باز کردم تار می‌دید یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده‌ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم. به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرم دو چرخوندم دیگه چشمام تار نمی‌دید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تو اتاقم و با سرنگ یه مایعی تو سرمم خالی کرد. چشمای بازم رو که دید گفت: چه عجب بیدار شدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون. نفهمیدم چی میگه! شوهرم کیه؟ اصلا اینجا چکار می‌کنم...
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت پنجاه ونهم فاطمه: فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خو
🍃رمان زیبای قسمت شصتم همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم‌های پر از اضطراب گفت: خوبی مامان؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم پشت سرش اومد تو: دختر لوس‌مون چطوره؟ با تعجب نگاشون می‌کردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟ گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش من رو یاد نبود همیشگی محمد می‌نداخت و باعث می‌شد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت: از صبح تا حالا دوستت بیست بار زنگ زد. جوابش رو دادم و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم: _ریحانه؟ +آره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه راستی ساعت چنده؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه شب. تعجب نکردم، انتظارش رو داشتم واقعا خودم رو نابود کرده بودم خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمی‌گفتن. دلم می‌خواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمی‌داد تختم بالاتر اومد چشام رو باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم و بالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد می‌گرفت سکوت کرد و زل زد به چشمام نگاه سرد و برفیم رو به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بی‌خیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه‌ای برداشت کرد لبخند رو لبش غلیظ‌تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمی‌کرد اخم کردم تا شاید از رو بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلوتر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشمام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چکار می‌کرد؟ یعنی واسه من اومده؟ مگه میشه؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت و بعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و من رو بوسید و گفت: +دق کردم از دست تو دختر سکته‌ام دادی از صبح. چرا این ریختی شدی آخه؟ چکار کردی با خودت؟ یه ریز حرف می‌زد که محمد گفت: +ریحانه جان!! و با چشم‌هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت: + ای وای ببخشید سلام خوبین؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه موهام رو ریختم تو با صدای آرومی گفت: +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و با نگاهش داشت محمد و می‌بلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن هم رو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش می‌کردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم رو گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه‌ای گفت و رفت طرف در به ریحانه هم گفت: +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن در جوابش گاهی لبخند می‌زدم و یه وقتایی هم بلند می‌خندیدم الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرفهایی که راجع به دلبری‌های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسید گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بالاخره می‌خوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله‌شو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چند تا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر این‌دفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خواستگاری با شوق ادامه می‌داد و من تمام حواس پنجگانه‌م پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد: +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم باادب و باکلاسه امیدوارم این‌دفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیفتیم دستم رو فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همه چی درست شه! حس کردم یکی قلبم رو تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوام؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ‌ترین مخلوق خدا که همه دنیای من شده بود رو ببینم؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش رو عوض کرده بود و از چیزای دیگه‌ای حرف می‌زد ولی من هیچی نمی‌فهمیدم فقط این جمله‌ش (راستی فاطمه بالاخره می‌خوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم) هی تو ذهنم تکرار می‌شد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد، آروم تکونم داد و گفت: +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟ وای دوباره حالت بد شد که.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصتم همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم‌های پر از اضطراب گفت:
🍃رمان زیبای قسمت شصت ویکم با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس می‌کردم خیلی تنهام دلم هیچ‌کسی رو نمی‌خواست می‌خواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم... به سقف خیره شدم و چشمام رو بستم حس می‌کردم صدام می‌کنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرش رو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم رو بهتر می‌کرد کاش همه‌شون می‌رفتن و فقط یه نفر کنارم می‌ایستاد و می‌گفت: + فاطمه خوبی؟ چی می‌شد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل؟ از اولش هم می‌دونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه کاش حداقل یک بار خود خودش رو سیر نگاه می‌کردم نفهمیدم چی شد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه‌ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس می‌کردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمی‌زدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکترها می‌گفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشماش بهم می‌افتاد گریه می‌کرد نمی‌دونم چی تو صورت دخترش می‌دید که اینطور نابودش می‌کرد قرار بود امروز مرخصم کنن می‌گفتن حال جسمی‌م خوب شده ولی روحم... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیم رو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشمام سر می‌خورد و می‌رفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم می‌زد همهچی رو بگم بعد پشیمون می‌شدم می‌رفتم چی می‌گفتم؟ سرم رو گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون می‌فهمیدم که مامانه یا بابا. سرم رو بالا نیاوردم که گفت: _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌ رو آوردم بالا و نشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم می‌دونستم‌ هیچ فایده‌ای ندارن برام خیلی خوب می‌فهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف می‌زدم هر یه جمله‌ای که تموم می‌شد یه قطره اشک از گوشه چشمام سر می‌خورد یه خرده که گذشت اشکام به هق هق تبدیل شد از خدا می‌خواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه می‌گفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر می‌کنم فقط... اشکام اجازه کامل کردن جمله‌هام رو نمی‌داد نمی‌فهمیدم چم شده اصلا نمی‌فهمدم چیشد که اینجوری شد چرا انقدر زود با یه نگاه دلبسته‌ش شدم که کار به اینجا بکشه... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه‌تر... مثل بچه‌ها شده بودم که تا چیزی رو که می‌خوان بدست نیارن گریه‌شون قطع نمیشه. زار می‌زدم و گریه می‌کردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمی‌تونستم کاری کنم نه برای خودم... نه برای دلم... من نمی‌تونستم با ازدواج محمد کنار بیام به هیچ وجه تا می‌خواستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم میومد و دوباره گریه رو از سر می‌گرفتم. چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب می‌زدم فاطمه پاشو یه کاری کن... ولی چه کاری!!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه اتاق. به ندرت با کسی حرف می‌زدم‌ حس می‌کردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسه‌م شیرین.تر شده بود از زندگی شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه از صبح به یه نقطه خیره می‌شدم تا گریه‌م بگیره. دیگه گریه‌مم نمی‌گرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود می‌خواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری می‌کردم نباید می‌نشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم می‌شدم. یه مانتوی سورمه‌ای که تا رو زانوم می‌رسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم کسی خونه نبود. اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌ نبود و مانع نمی‌شد یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون الان باید دنبال چی می‌گشتم؟ باید کجا می‌رفتم؟ ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ویکم با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس می‌کردم خیلی تنهام د
🍃رمان زیبای قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونه‌ش رو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد +بیا کتت رو بگیر بپوش. _من کت نمی‌پوشم. +مگه دست خودته؟ _ن پس دست توعه. عروسیه مگ؟ با خشم گفت: +محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا انقدر منو حرص نده. مامان بیچاره من از دست تو دق کرد. بابا داد زد: +بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد پس علی کجاس؟ ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت: +چشم باباجون. بابا اومد تو اتاق و گفت: +توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدم و گفتم _چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی‌ی رو که ریحانه اتو کشیده بود از رو پشتی برداشتم و پوشیدم. یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم. ساعتم رو بستم دستم و مشغول جوراب پوشیدن شدم. چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن. بابا رفت پیش‌شون. دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم. یه عطر از تو کمد برداشتم و به چند تا فِش قناعت کردم. دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم که ریحانه گفت +محمد! روح‌الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی. کی می‌خوای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من اه‌. + انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کرد و گفت +به خدا اگه نپوشی‌ش باهات نمیام. _تو نیا اصلا. +وای محمد خواهش کردم ازت. _نمی‌پوشمش ریحان به خدا نمی‌خواد +محمد من آخر می‌میرم از دست تو. دستت رو بلند کن داداشم بیا بپوشش دستم رو بلند کرد که گفتم _خیلی خوب. می‌پوشم. بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول برانداز خودم شدم‌ که بابا چراغ رو خاموش کرد ‌ _عه بابا +بابا و... استغفرالله. دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک می‌کنی بیا بریم‌ دیگه دیر شد پسر ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم. اومد سمتم کتم رو کشید و من رو برد سمت حیاط _عه بابا سوییچم رو نگرفتم. +از دست تو برگشتم و سوییچ رو برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگین‌شون توجهی نکنم. بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو. بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا. قرار شد ریحانه و روح‌الله شیرینی بگیرن. من هم دم یه گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم. تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید گل رو گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه دخترخاله روح الله شدیم. فاطمه: چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم. دیگه نزدیکای دوازده شب بود. سرم رو تو دستام گرفتم وای خدایااا... دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم. فکر کنم دوباره تب کردم. تو افکار خودم بودم و مدام چهره محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریه‌م گرفته‌. دوباره گوشیم رو چک کردم خبری نبود. کاش میومد می‌گفت محمد ازش خوشش نیومده‌. یا چه می‌دونم. هر چیزی غیر از اینکه... همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت چقدر امید داشتم. دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌: +مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد. دنیا رو سرم می‌چرخید حس کردم با این جمله‌ش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد +وایییی فاطی باید بودی و کنار هم می‌دیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر این بار داداشم نگفت لوسه، نُنُره، ازنازوعه، سبکه، جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه! فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه‌ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه این خصوصیات رو داشتم محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم می‌داد کاش فقط یک بار دیگه دلم‌می‌خواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد گوشی رو به حال خودش رها کردم. من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس می‌کردم گم‌ شدم خودم رو گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام، انرژیم!!! دیگه اشکی برام‌نمونده بود. حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتوم رو بغل کردم و چشمام رو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم و بالشتم از اشکام خیس شه. نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ری
🍃رمان زیبای قسمت شصت وسه شب قدر بود مامانم حال وروزم رو که می‌دید هرکاری که می‌خواستم رو انجام می‌داد. هنوز کامل ناامید نشده بودم می‌خواستم بازم تلاش کنم هنوز که ازدواج نکرده بود مامانم راضی شده بود بریم هیات لباس مشکیام تنم کردم. روسری مشکیم سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم، ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم از اخرین دفعه‌ای که رفته بودیم مشهد سرش نکرده بودم گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی می‌شدم که محمد ازشون خوشش میومد خوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌ گود افتاده بود و صورتم لاغرشده بود هیچی به صورتم نزدم ساعتم رو دستم کردم و رفتم پایین مامان تا چشمش بهم خورد یه لبخند ملیح صورتش رو پرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال می‌دادم باشه و ببینمش از شدت هیجان دستام می‌لرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم رفتار ریحانه رو الگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنم و رفتار کنم جایی رو نگاه نکنم سربه زیر و متین باشم وقتی رسیدیم یه بسم‌الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردان چرخوندم. مامانم ماشین رو پارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چند تا خانوم رفتیم و از در پشتی حسینیه که واسه عبور خانوما بود داخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یه خرده جلوتر رفتم تا ریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم دو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد چند تا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟ چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم. هیچی دیگه دیر شد. +یه خرده زودتر میومدی می‌رسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا رو جمع می‌کنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم و از جام بلندشدم یه خرده که گشتم بیرون محوطه آشپزخونه رو پیدا کردم از شانس بد من چند تا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه می‌داشت یه اخم رو پیشونی‌م نشوندم سرم رو صاف کردم، جلوی چادرم رو بستم و بدون نگاه کردن به اطراف مستقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خورد با دستای کفی‌ش بهم نزدیک شد و منو بوسید و گفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخند گرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفی‌م حس می‌کردم آزارشون میده ولی نمی‌تونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چند تا خانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جا پیدا کن بشین تا کارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌ بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی رو بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش رو که برددعقب گفتم: چی شد؟ +فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود پیداش نکردم با خودم‌ آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومد دوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت: +ول کن دستم رو می‌شورم می‌برم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم: کجاست دوربین؟ به یه نقطه‌ای خیره شد رد نگاهش رو گرفتم رفتم طرف صندلی‌ی که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرم رو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ و راستم‌ رو نگاه می‌کردم تا پیداش کنم یه خرده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودش رو به قفسه سینه‌م می‌کوبید سرم رو انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چه جوری باید حرف بزنم سرم رو اوردم بالا و دیدم با فاصله تقریبا زیادی از کنارم ردشد و به سمت در آشپزخونه تغییر مسیر داد وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم، آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد. حدس زدم‌ اول من رو نشناخته یا شاید انتظار نداشت من رو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول و قرارایی که با خودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش رو که انداخت پایین تازه یادم‌ افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم و نگاهم رو از صورتش برداشتم. ته کیف رو گرفتم طرفش تا به راحتی بتونه دسته‌ش رو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت از کجا پیداش شد گفتم:
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ری
_ ریحانه دستش بند بود دوباره سرش رو آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره‌ش چه‌جوری بود وقتی دیدم کیف رو نمی‌گیره سرم رو بالا آوردم و با غرور ساختگی‌م بهش نگاه کردم کیف رو برداشت و رفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 این «رهبر»، فوق‌العاده است! ❇️ برای عده‌ی زیادی سوال بود که در این شرایط خاص، حضور حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب در مکان و زمان معین (نماز جمعه) چه توجیهی دارد؟ ◻️ با دیدن این کلیپ، شاید منطق ایشان را برای چنین اقدامی دریابیم. در غیر این‌صورت باید از ظریف انتظار معجزه داشته باشیم؟ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
این شهید بزرگوار از نیروهای اطلاعات عملیات مشهد بود که در عملیات کربلای ۴ اسیر شد و هویتش در همان روزهای اول اسارت توسط یک اسیر قدیمی و خودفروخته به نام «م.ر» و به وعده تعلقِ غذای بیشتر به او لو رفت! 👈در شکنجه گاه مخفیانه تکریت ۱۱، بعثی‌ها او را به قلاب پنکه سقفی آویزان کردند، مدتی بعد در آب جوش انداختند، با یک کابل فشار قوی بالای ۵۰۰ ضربه بر کمرش زدند، با پا شیشه پنجره سرویس بهداشتی را شکستند و بدن نیمه جان و لخت شده‌اش را بر روی آن انداختند و او را غلت دادند و سپس بر زخم‌هایش نمک پاشیدند و با یک فرچه مخصوص شستن لباس به شدت زخم‌هایش را خراشیدند و سیم برق را در حالی که دستانش بسته بود به او متصل کردند!😭😭 👈فریادهای او فضای حمام را پر کرده بود و در حالی که از ائمه اطهار (ع) یاری می‌طلبید، یک بعثی شمر صفت به نام عدنان برای اینکه استغاثه‌های وی به درگاه خداوند و فریادهای یازهرایش را خفه کند، یک صابون را در دهن او گذاشت و با پوتین محکم بر روی آن کوبید و صابون در گلوی مبارکش گیر کرد و با شهادتی مظلومانه به کاروان عاشورا پیوست!🥀💔 💚او کسی نبود جز شهید محمد رضایی از مشهد... شادی روحش صلواتی قرائت نماییم. منبع: «آزاده سرافراز سید محسن حیدری، خبرگزاری دفاع مقدس، ۱۴۰۲/۲/۴ ✨فقط می‌توانم بنویسم؛ شهدا شرمنده‌ایم.....😭 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بخیری... فرق می‌کنه کی مسول باشه... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
بیانیه سپاه پاسداران درباره پیدا شدن پیکر سردار شهید نیل فروشان بسم الله الرحمن الرحیم با سپاس و شکرگزاری به درگاه پروردگار یکتا و بی‌همتا ، به استحضار ملت شریف و قهرمان ایران می‌رساند: 🔷با همت و تلاش‌های شبانه روزی گروه جستجوی پیکرهای مطهر شهدای جنایت ۶ مهرماه رژیم سفاک و خون آشام صهیونیستی در ضاحیه بیروت ، پیکر " سردار رشید و اندیشمند سرلشکر پاسدار شهید عباس نیلفروشان " مستشار عالی نظامی جمهوری اسلامی ایران که همراه با سید مقاومت " آیت الله سید حسن نصرالله" دبیر کل سرافراز حزب الله لبنان به شهادت رسیده بود ، کشف شده است. 🔷با عرض تبریک و تسلیت مجدد شهادت این سردار پرافتخار جبهه مقاومت به خانواده معظم و همرزمان رشید دلاور ایشان، زمان انتقال پیکر شهید نیلفروشان به میهن اسلامی و برنامه‌های تشییع و خاکسپاری متعاقباً اطلاع رسانی خواهد شد. 📝روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
میلاد با سعادت یازدهمین خورشید آسمان ولایت و امامت، حضرت امام حسن عسکری علیه السلام مبارک باد 🌺
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وسه شب قدر بود مامانم حال وروزم رو که می‌دید هرکاری که می‌خواستم رو ان
🍃رمان زیبای قسمت شصت و چهار چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا رو شستن با ریحانه برگشتیم مسجد و کنار مامانم نشستیم تا آخر شب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدا رو اینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم انقدر خسته بودم‌که همه چی رو سپردم‌ به خودش و گفتم اصلا هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختی رو بچشه. زمان برگشت‌مون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همین که امشب تونستم یه بار دیگه ببینمش هم ‌خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه می‌دید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام‌ می‌کرد و پاشو رو پدال گاز فشار می‌داد محمد: رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده... دوییدم تا آشپزخونه. می‌خواستم بگم یاالله و وارد بشم که دیدم یکی با یه صدای ضعیف صدام می‌کنه: +آقای دهقان فرد! عجله داشتم باید عکسا رو منتقل می‌کردم تو سیستم. برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود. قدش تقریبا تا شونم می‌رسید. چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه. خیلی جدی گفت +ریحانه دستش بند بود داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم. این کی بود. سرم رو آوردم بالا عه این همون دوستِ ریحانه‌س که. اینجا چیکار می‌کنه‌. چرا این ریختی شده. داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه می‌کردم یه قسمت از چادر رو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش می‌داد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفی‌ش کنم. با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم. این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم. خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم. رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته‌جمعی از بچه ها که منتظرم بودن گرفتم. همه‌ش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چی شده که تغییر کرده‌ شاید ازدواج کرده بود شایدم... شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود... ولی حالا هر چی.‌.. خیلی خانوم‌ شده بود. حیف بود آدمای امثال این می‌دونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ می‌کردن. کاش می‌تونستم باهاش صحبت کنم کاش می‌تونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره. مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم. رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح‌الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع می‌کرد و می‌آورد تو پام رو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت می‌کردم که بزارم کانال هیات. که روح‌الله ریکوردر رو از رو یکی از باندا در آورد و گذاشت کنارم. +بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن‌ بزار کانال‌ _برو بابا من‌ خودم کار دارم وظایفت رو گردن من ننداز‌ +عه محمد من باید برم کار دارم. _کجا؟ +خاله‌مو برسونم. _عهههه خاله‌تم مگه اومده؟ +اینجوریاس دیگه آقا محمد؟ باید اسم خاله‌مو بیارم‌...؟ اره؟ _باشه حالا! برو!خداحافظ +خداحافظ دادا. خواست بره بیرون که هم‌زمان یه نفر در رو از بیرون باز کرد و اومد تو سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره! برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد. از جام پا شدم. نگاش به من نبود. داشت با روح‌الله حرف می‌زد. +‌کجایی پسرخاله؟ بیا دیگه زشته دو تا خانوم ایستادیم گوشه خیابون. چشماش که به من خورد یه قدم رفت عقب. آروم سلام کرد. منم سلام کردم نگام رو از روش برداشتم و نشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم بعد از رفتن پرنیان روح‌الله برگشت سمت من: +چی شددد؟ موش شدی برادر خانم گرام؟ این رو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی که رو لبم جا خشک کرده بود رو مخفی کنم. که محسن گفت +بله بله؟چی شده آقا محمد! جریان چیه؟ عاشق شدی؟ به ما نمی‌گی دیگه نه! باشه آقا باشه‌ _هنوز چیزی نشده که می‌گم برات. این رو که گفتم از اتاق رفت بیرون. منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و چهار چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا رو شستن با ریحانه برگشتیم مسجد و
🍃رمان زیبای قسمت شست و پنج فاطمه: همه‌ش داشتم به این فکر می‌کردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟ می‌تونم بعدش ازدواج کنم؟ یا اصلا می‌تونم روز عروسی‌ش برم؟ می‌تونم دست کس دیگه‌ای رو تو دستش ببینم؟ فکر کردن به این چیزا اشکام رو روونه صورتم می‌کرد. رو کاناپه روبه‌روی تلویزیون نشسته بودم. یه قلپ از چایی‌م رو خوردم و دوباره گذاشتم‌ش روی میز. اشکم رو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودم رو عادی جلوه بدم. موبایلم رو گرفتم دستم که دیدم ریحانه‌ پیامک داده. +سلام. کجایی؟ خوابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم. بهش پیام دادم: _ بیکارم کجا بریم؟ +چه می‌دونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و: _باشه کی بریم؟ +اگه می‌تونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تو اتاقم. از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌. یه لبخند نشست رو لبم‌. یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم. موهام رو دم اسبی بستم که از روسری‌م نزنه بیرون. روسری‌م رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتش رو بلند و قسمت دیگه‌ش رو کوتاه‌تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌ می‌دونستم محمد رو نمی‌بینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم. به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و نه نیاورد. با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس! رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم. به ساعتم نگاه کردم‌. چهار و نیم بود. رو این نیمکتا همه دونفره می‌نشستن. دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌. نمی‌دونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ می‌شد. کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان...! راستی ازدواج کرده!!؟ زیاد اینجا خرید نمی‌کردیم ولی با این وجود وقتایی که می‌اومدیم دور بزنیم با مامان می‌اومدم... یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا. هعی.... تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشام رو گرفت. برگشتم که دیدم ریحانه‌س. با ذوق گفت: +چطوری دختره؟ یه لبخند ساختگی بهش تحویل دادم و: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم. بیا بریم دور بزنیم از جام پاشدم و دنبالش رفتم. سعی کردم همه دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم. نمی‌دونستم فایده داره، به درد می‌خوره یا نه...! ولی احساس خوبی داشتم... انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود. رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌". حجابم مگه ملزومات داشت... از نوشته‌ش خنده‌م گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...! ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شست و پنج فاطمه: همه‌ش داشتم به این فکر می‌کردم اگه ازدواج کنه من باید چیک
🍃رمان زیبای قسمت شصت و شش من هم دنبالش رفتم. فروشنده‌ش یه خانمی بود روکرد سمت فروشنده و: +سلام خانم‌ ببخشید ساق مشکی و سرمه‌ای می‌خوام. داشتم به وسایل‌شون نگاه می‌کردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت رو گذاشت رو میز. منم رفتم پیش ریحانه. _عه از این آستینا! مامان منم میذاره. البته مال اون ساده‌ستا. تازه فقط هم یکی داره از حرفم خنده‌ش گرفت. به ساق‌ها نگاه کرد و گفت: +نه اینا رو نمی‌خکام. ساده‌ش رو ندارین؟ بدون گیپور. فروشنده سرش رو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم. اینا قشنگ بودن که چرا نخریدی؟ با گیپور خوشگل‌تره که تا ساده‌ش. به صورتم خیره شد و: +نه به جای حجاب جنبه جلب توجه‌ش‌ بیشتره. اصلا فلسفه حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه. عجیب بهش نگاه کردم و: _این چیزا رو شوهر آخوندت بهت یاد میده؟ باشه بابا تسلیم. +نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه. داداش محمد حساسه. این رو که گفت گوشام تیز شد. _رو چی؟ ساق دست؟ +این رو همه چی حساسه‌ بابا. ساق، روسری، گیره روسری و از همه مهم‌تر چادر!!!! فروشنده اومد سمت‌مون و ساق‌های ساده و رنگی‌ش رو باز کرد. از توشون یه سرمه‌ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه. ریحانه کیف پولش رو درآورد و گفت +چقدر میشه؟ _۱۲ هزار تومن. پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره‌ها. +نگاه کن این گیره طلایی‌ها رو. برگشتم سمت انگشت اشاره‌ش که چشمام به گیره‌های خوشگل رنگی با آویزهای مختلف خورد. بهش گفتم. _واسه منم یه ساده‌ش رو انتخاب کن. +ساده؟ _آره. داشت تو گیره‌ها می‌گشت که برگشتم سمت فروشنده. _اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین. این رو که گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد ‌ +فاطمه چیزی شده؟ _نه مگه باید چیزی شده باشه!!! انگار از حرفش پشیمون شد. برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد آورد گذاشت‌شون رو میز که فروشنده حساب‌شون کنه‌ خواستم از تو جیبم کارتم رو دربیارم که دستش رو گذاشت رو دستم و گفت: +حالا می‌دونیم پول داری. ولی دستت رو تو جیبت نکن بذار این بار رو من حساب کنم‌ سرم رو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم: _امکان نداره‌ چرا تو حساب کنی؟ تازه‌شم پولدار کجا بود. +تعارف می‌کنی؟ میگم نه دیگه. بذار این اولین ساق و گیره‌ای که می‌خری رو من بهت هدیه داده باشم این‌جوری دل من هم شاد میشه. با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت +باشه؟ از کارش خجالت کشیده بودم. یه باشه گفتم و خواستم از مغازه برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم‌ _راستی ریحانه!!! چادر چی؟ کدوم چادر خوبه؟ الان اینی که سر منه خوبه؟ +خوبه؟ این عالیه دختر. از خوبم خوب‌تر. خیلی ماه میشی باهاش. از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون. ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون. ساق و گیره‌های من رو داد دستم و گفت: +مبارکت باشه. ازش تشکر کردم و: _مرسی. خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم‌. دستش رو کشیدم و بردمش سمت همون بستنی فروشی‌‌ای که با مصطفی بستنی خوردیم. اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد. دو تا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه. اونم ذوق‌زده نشست رو نیمکت. پول معجونا رو حساب کردم و رفتم سمتش که گفت: +عه زحمتت شد که این رو گفت و روسری‌ش رو با دستش صاف کرد. معجونش رو دادم دستش چادرم باعث میشد که روسری‌م هی عقب بره و موهام مشخص شه. برا همین هی حرص می‌خوردم‌ اصلا چی بود این چادر اَه. به خودم نهیب زدم که منطقی باش. چادر بد نیست. اتفاقا از وقتی که رو سرم دارمش احساس بهتری دارم. احساس امنیت بیشتری می‌کنم. به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت‌تره. با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد. رفتیم تو و بعد اینکه خوردن‌مون تموم شد یه خرده دور زدیم. ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت: +خب دیگه بریم خونه یواش یواش. می‌ترسم شب شه محمد صداش درآد... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و شش من هم دنبالش رفتم. فروشنده‌ش یه خانمی بود روکرد سمت فروشنده و: +سل
رمان زیبای قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روح‌الله رو هم مثل خودش می‌کنه‌ از حرفش خنده‌م گرفت. چقدر محمد سخت‌گیر بود. نمی‌دونم می‌تونستم با اینا کنار بیام یا نه... ولی تنها چیزی که می‌دونستم این بود که اخلاقش خیلی برام شیرین بود. ریحانه ادامه داد: +بیا بریم خونه‌مون بعد از شام زنگ‌ بزن بیان دنبالت. _نه اصلا امکان نداره. این دفعه تا تو نیای من نمیام‌ خجالت می‌کشم عه‌ +نه دیگه فکر کردی زرنگی!!! الان اینجا نزدیک خونه ماست. باید بیای. وگرنه باهات کات می‌کنم همین‌جا برای همیشه. خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم. _خدایی نمیام خونه‌تون نذاشت حرفم تموم شه‌ دستم رو کشید و من رو با خودش برد. دلم می‌خواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده. ولی روم نمیشد. دیگه در مقابلش مقاومت نکردم. اتفاقا دوست داشتم که برم خونه‌شون. فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم‌. تو راه راجع به درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم‌ خونه‌شون سه تا خیابون پایین‌تر از پاساژ تندیس بود. چند دقیقه ای بود که رسیده بودیم خونه‌شون. با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم‌ با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساش رو عوض کنه. این دفعه محمد نبود اصلا نبود. می‌خواستم بحث خواستگاری رو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم روم‌نمیشد هم نمی‌دونستم باید چی بگم‌ و چه جوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه. داشتم تو ذهنم یه جوری جمله‌بندی میکردم که ریحانه گفت +بیا بریم پیش بابام تنهاس می‌خوام قرصاش رو بدم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دنبالش رفتم. دوباره با همون صحنه مواجه شدم. لنگه شلوار خالی باباش. دلم می‌خواست ازش بپرسم چی شده که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گفت +تو جبهه جامونده. با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش. ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روح‌الله رو هم مثل خودش می‌کنه‌ از حرفش
🍃رمان‌ زیبای قسمت شصت و هشت ریحانه مشغول قرص‌ها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چیکار می‌کنین؟ اشاره زد به پای مصنوعی کنارش بغضم گرفت از نگاه باباش چه خانواده زجر کشیده‌ای یه دفعه باباش گفت: +می‌خوای برات تعریف کنم؟ بی‌اختیار سرم رو تکون دادم. باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش می‌کردم. از داستان زندگی‌ش می‌گفت از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود. بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیه‌ای که روی کتابخونه چوبی‌ای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت +مال همون موقع‌هاس. ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش. باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من. +بیا دخترم! نمی‌دونستم‌ باید چیکار کنم. چفیه رو ازش گرفتم بهش نگاه کردم. جاذبه‌ای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه می‌ریزه و خیسش می‌کنه. تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد داد زد: +ریحانه!!!! هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست. بدو دیگه خسته شدم آهای کجایی پس؟ بعد دوباره یه دفعه داد زد: +اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات می‌کنم. دوباره دلم یه‌جوری شده بود. تپش قلب گرفتم محمد بود؟ جدی محمد بود؟ وای خدای من. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد. دست به روسری‌م کشیدم و خودم رو تو صفحه مشکی گوشیم نگاه کردم. خب زیاد هم بد نبودم‌ اشکام رو با گوشه چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت _ یا الله و وارد شد. فهمیده بود من اونجام؟ نه قطعا متوجه نشده. اگه می‌دونست که دادوبیداد راه نمی‌نداخت. خب اگه نمی‌دونست پس چرا گفت یاالله. داشتم به سوالای تو ذهنم جواب می‌دادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت. می‌خواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش می‌ترسیدم. یه دفعه باباش گفت: +آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا مهمون داریم پسرم. از جام بلند شدم و آروم گفتم: +سلام. اول رو به باباش سلام کرد بعد روش رو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت ثانیه‌ها رو شمردم. ۳ ثانیه چیزی نگفت طبق شمارشم وارد چهارمین ثانیه شدم که گفت: _سلام نگاهم دائم رو دست چپش می‌چرخید میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد. انگار وارفته بودم. محمد رفت سمت آشپزخونه. بغض تو گلوم سخت اذیتم می‌کرد ازدواج کرده بود؟ به همین زودی!! حالا چرا عقیق انداخته دستش؟ احساس می‌کردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم با هر زحمتی که شده بود خودم رو رسوندم به اتاق ریحانه تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم. ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم دیگه نتونستم طاقت بیارم بالاخره با بغض گفتم _این داداشت می‌خواست ازدواج کنه؟ چی‌شد؟ ازدواج کرد؟ چرا به من نگفتی؟ جشن عقد نگرفتن؟.... وای وای من چی گفتم؟ تاریخ عقد رو پرسیدم؟ از حرف خودم حالم بد شد می.خواستم بلند داد بزنم گریه کنم که ریحانه گفت +نه بابا توهم دلت خوشه!! دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم. چی چی رو به تفاهم نرسیدی. تا پریروز داشت واسه‌ش می‌مرد. یه خرده مکث کرد و بعدش ادامه داد: +خودش محمد رو رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه‌ به زور سلام می‌کنه... حس کردم اگه اینا رو الان نمی‌گفت دیگه چیزی ازم باقی نمی‌موند! حرفاش بهم انرژی داد تونستم خودم رو کنترل کنم نفهمیدم چطوری ولی حالم خیلی خوب شده بود بغضم جاش رو به یه لبخند داد این یعنی یه فرصت طلایی دوباره خیلی خوشحال شده بودم حس می‌کردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم. می‌دونستم این رد کردن اتفاقی نبود. می‌دونستم این اتفاق الکی نیست. خدا بالاخره جواب گریه‌ها و دعاهام رو داده بود! دلم می‌خواست تا صبح برام حرف بزنه همین‌جوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه حرفش شد. از جام پاشدم و بوسیدمش. _مرسی بابت امروز‌ ریحانه خیلی دوست دارم بمونی برام تو! دخترک مهربونم فرشته منی اصن تو!!! اونم من رو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت: +بری؟ _آره مامانم اومد بالاخره. دلم می‌خواست با محمد هم خداحافظی کنم، دوباره ببینمش، دوباره از نو قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود. از اتاق رفتم بیرون. رو به پدرش گفتم _دست شما هم درد نکنه‌ خیلی زحمت دادم. شرمنده ببخشید تو رو خدا. این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود.
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روح‌الله رو هم مثل خودش می‌کنه‌ از حرفش
از جاش پاشد و +نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال می‌شیم‌. بهش یه لبخند گرم زدم و گفتم _خداحافظ +خدانگهدار بندای کفشم رو که بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم. سوار ماشین مامان شدم با دیدن چهره‌م ذوق زده شد. یه سلام و احوال‌پرسی گرم کردیم و بعدش روند تا خونه‌ حالم بهتر شده بود. خیلی بهتر از قبل. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا