eitaa logo
مسیر روشن🌼
48 دنبال‌کننده
830 عکس
560 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
توییت نویسنده عراقی: «آیا به ما نگفته بودند که شیعه‌ها نماز جمعه نمی‌خوانند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها مجوس هستند و آتش را می‌پرستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها از صهیونیست‌ها می‌ترسند، همان‌طور که عرب از یهودی می‌ترسد؟ آیا به ما نگفته بودند که علمای شیعه حتی یک آیه از قرآن را حفظ نیستند؟ آیا به ما نگفته بودند که ایرانی‌ها عربی صحبت نمی‌کنند و آن را نمی‌فهمند؟ پس امروز در تهران چه اتفاقی افتاد؟ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
زیباترین تصویر 🇮🇷🇮🇷
🔴تصویر روی یونیفرم سربازاشونو ببینید! ترجمه متن عبری روی لباس: سرزمین موعود اسرائیل! 🔹دقیقا مناطق آبی رنگ روی نقشه است، بله دوستان اینا از نیل تا فرات رو می‌خواهند. 🔸حالا فهمیدین چرا ایران و محور مقاومت حق دارند از خودشون دفاع کنند و به کمک هم بروند؟! ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و چهارم سرم رو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و پنج با صدای آهنگ ملایم گوشی‌م از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه از رختخواب بلند شدم و به صورتم آب زدم لباسام رو عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم. بعد خوردن چای، نشستیم تو ماشین. ۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم. بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم چند دقیقه بعد ریحانه و روح‌الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود قران رو گرفتم دستم شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بود و ذکر می‌گفت ریحانه گلاب رو ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر رو پاک کرد روح‌الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه‌های ریحانه بود که این سکوت رو می‌شکست! چند صفحه که خوندم قرآن رو بستم. رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه. مثل همیشه، وقتایی که از پیش مامان برمی‌گشتیم دلم می‌گرفت. هر کی به کار خودش مشغول شد ریحانه می‌خواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسش رو بخونه و وسایلش رو جمع کنه رفتم سراغ لپ‌تاپم و مشغول شدم! زنگ زدم و قورمه‌سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارش‌مون رو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم حوصله‌ام سر رفته بود ناهار که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم. ماشین رو گرفتم و رفتم کنار دریا... نشستم روی سنگ‌چین‌های کنار ساحل. انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه! به ساعتم نگاه کردم. دیگه باید حرکت می‌کردیم برگشتم خونه. ریحانه و بابا آماده بودن نماز مغرب رو که خوندیم وسایل رو تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم سکوت بین.مون آزار دهنده بود ولی به نظر می.رسید کسی حال شکستنش رو نداره. داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران. چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش می‌ترسید ببرتش مسافرت! ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم بیهوش شده بود. برام سوال بود چطور می‌تونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟ بابا هم به جاده خیره بود تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین رو بشکنم. بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بالاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر رو خواب بود، بیدار کردم و به کمکش وسایل رو از ماشین خالی کردیم وقتی وسایل رو تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم ۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون! حالم بهتر شده بود و خستگی‌م از تنم دررفت ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا رو جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستم‌شون بابا رو فرستادم بخوابه. واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم. وقتی کارام تموم شد قرآنم رو برداشتم وقتایی که تنها و بیکار بودم چند تا آیه حفظ می‌کردم. این چند تا آیه رو هم۱۴ جزء شده بود.ولی می‌خواستم بقیه‌شم حفظ شم. رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود. پیشونی‌ش رو بوسیدم‌. نگاه کردن به چهره بابا بهم آرامش می‌داد. حس می‌کردم از نبودش خیلی می‌ترسم. دستش رو گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از ۲ شبم گذشته بود. قران رو بوسیدم و بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم :فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و پنج با صدای آهنگ ملایم گوشی‌م از خواب بیدار شدم بعد از چند دقیقه ا
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و شش با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌ نگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم رو به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم همه‌ش به ساعتم‌ نگاه می‌کردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل بابا که تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم. خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه‌های قرآن باعث آرامشم می‌شد. یه ساعت بعد چشمام خسته شد قرآن و بستم و انگشتام رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نمازخونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه‌ها تو سالن انتظار نشسته بودن ریحانه سرش رو شونه روح‌الله گذاشته بود و گریه می‌کرد روح‌الله هم به رو‌به‌روش خیره شده بود. علی با دستاش سرش رو می‌فشرد. زن داداشم کلافه و مضطرب بچه رو تکون می‌داد تا شاید آروم بگیره. قوت قلب گرفته بودم سعی کردم روحیه‌شون رو عوض کنم باید توکل می‌کردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم _چته آبغوره گرفتی؟ خودتو واسه شوهرت لوس می‌کنی!! فاصله رو حفظ کن خواهر! مکان عمومیه!! علی با شنیدن صدام سرش رو بالا آورد و یه نیم‌چه لبخندی تحویل داد. ریحانه هم گفت: + ولم کن محمد _چی رو ولت کنم پاشو ببینم بازوش رو گرفتم و کشیدم‌ش طرف آب سرد کن لیوان رو پر آب سرد کردم یه خردش رو روب دستم ریختم و پاشیدم روی صورت ریحانه که صداش بلند شد: + اههه محمددد!!! یه دستمال از جیبم درآوردم و دادم دستش و گفتم: _خواهرم به جای گریه بشین دعا کن. گریه می‌کنی که چی بشه؟ چیزی نشده که بابا هم چند دقیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی‌عرضه‌ت که چیزی نمیگه که. به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه دستش رو گرفتم و با لبخند ادامه دادم: _بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی بقیه آب و هم دادم دستش و گفتم: _اینو هم بخور لبخند زد ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم: _ بدین من فرشته رو خسته شدین زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید راه می‌رفتم و آروم سوره‌های کوچیکی که حفظ بودم می‌خوندم بچه هم دیگه گریه نمی‌کرد و ساکت شده بود انقدر خوندم و راه رفتم که هم سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد، هم فرشته خوابش برد دادمش دست باباش خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد. دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت: + عمل خوبی بود خداروشکر. مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان‌شاءالله منتظر جوابی نموند و رفت خداروشکر کردم و خبر رو به بقیه که جمع شده بودن رسوندم همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلم، در گوشش گفتم: _ اییش دختره لوس!! انقدر خوشحال بود که بی‌خیال جواب دادن به من شد فاطمه: کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم می‌کردم از دیدن قیافه خودم تو آینه می‌ترسیدم شده بودم چوب خشک کتابمو که می‌دیدم کهیر می‌زدم واقعا دیگه مرز خرخونی رو گذرونده بودم از خونه بیرون نمی‌رفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهایی‌م رو می‌دادم. دیگه جونی برام‌ نمونده بود دراز کشیدم‌ تو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو و گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون. یه نفس عمیق کشیدم خداروشکر چند وقتی بود که به خاطر زنجیرم بهم گیر نمی‌داد مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی! بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد. خداروشکر الان دیگه بی‌خیالش شده بود. درِ کشوی دِراور رو باز کردم و کلوچه و پسته‌هامو از توش درآوردم و مثل قحطی‌زده‌ها آوار شدم سرش. ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتاب رو مرور کنم. واسه امشب دیگه توانی برام‌ نمونده بود. تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد. از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم. ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم‌. هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم. اصلا نمی‌تونستم چشام رو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد. +پاشو. پاشو امتحانت دیر میشه‌ پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت. وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم _یا خدا چرا بیدارم نکردین؟ +خیلی خسته بودی. بیدارت کردم ولی نشدی. محکم زدم تو سرم و _بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی... من دوره نکردم این کتاب کوفتی رو. بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت: +بسه دیگه یه ساله داره می‌خونی هر روز. چرا انقدر سخت می‌گیری!؟ جوابی ندادم. فرم مدرسمه رو تو پنج دقیقه پوشیدم‌. مشاورم همیشه می‌گفت واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دقیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنت رو هدر بدی.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و شش با تمام وجودم از خدا خواستم‌ بابا رو برام‌ نگه داره به پشتی تکیه
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و هفت بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم، گاز ماشین رو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه. از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم. بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیشتر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه‌ بهش نگاه کردم؛ دستش رو برد سمت کتش و یه شکلات درآورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت +بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی. ازش گرفتم و تشکر کردم. یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیاده‌م کرد. ازش خدافظی کردم و از ماشین پیاده شدم رفتم تو سالن امتحانات به هیچ کدوم از بچه‌ها دقت نکردم‌ ریحانه رو هم ندیدم از رو شماره کارتم صندلیم رو پیدا کردم و نشستم روش‌. آیت الکرسی پخش میشد. تو دلم باهاش خوندم بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم. تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله‌ها و تعریفا رو رد می‌کردم ماشاءالله انقدر مطالبِ این زیستِ کوفتی زیاد بود که... چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم. معلم زیست اومد و نشست تو کلاس‌مون و مراقب‌مون شد. کاش از خدا یه چیز دیگه می‌خواستم‌. بعد اینکه ورقه‌ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت +بچه‌ها یه صلوات بفرستید و شروع کنید ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن‌ پنج دقیقه از وقت‌مون مونده بود. سه بار از اول نگاه کردم به ورقه. هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم... ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون. خیلی حالم بد بود. بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟ مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من رفتم دم مدرسه. دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه دلم نمی‌خواست نگام کنه. منم رفتم گوشه دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم. پنج دقیقه صبر کردم. اصلا دلم نمی‌خواست وقتم اینجا تلف شه. اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم. به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم محکم زد رو شونه‌م و گفت: +بله بله؟ فاطمه تویی؟ اه چرا این‌جوری شدی تو دختر؟! ناچار بغلش کردم. یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد: +وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟ بسه بابا انقد خر نزن چیه آخر خودت رو به کشتن میدیا. _بی‌خیال ریحانه جان. تو خوبی؟ بابات خوبن؟ + آره‌ ما هم خوبیم. چه خبر؟ _خبر خیر سلامتی چشاش گرد شد با تعجب گفت +عه عینکی شدی؟ از کی تا حالا؟ _از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونه‌تون +عه !ببین چیکارا می‌کنیا. می‌خواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد هر دومون خیره شدیم بهش. می‌خواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد ‌ +عه داداشم اومد. من دیگه باید برم فعلا عزیزم. موفق باشی. وقتی گفت داداشم ضربان قلبم تند شد! خیلی وقت بود که ندیده بودمش. دلم خیلی براش تنگ شده بود. برگشتم سمت ریحانه و _مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار. مثل جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین. فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش! تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد. منم دیگه زنگ زدن رو بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم. دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده. مخصوصا این معلمِ لعنتیش! قاجارِ احمق! با اون لبخندِ توهین‌آمیز و قیافه... استغرالله ببین چجوری دهنِ آدم رو باز می‌کنن. بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون. نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم‌ که مامان گفت: +فاطمه خیلی زشت شدی به خدا‌ این چه قیافه‌ایه که برا خودت درست کردی؟ رژیم می‌گیری درس رو بهونه می‌کنی فکر می‌کنی من خنگم؟ دلم نمی‌خواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خرد شه؛‌ هم نتونم تمرکز کنم سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم. لقمه آخری‌م رو برداشتم و از جام پاشدم‌ و گفتم _بریم بابا؟ بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در. از مامان خداحافظی کردم و رفتم. کفشم رو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد. خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود. اگه این عربیِ کوفتی رو هم خوب می‌دادم که میشد نورِ علی نور. تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم. بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی می‌رفت. مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران. اصلا این بشر چیکارست که هر روز میره تهران؟ دیگه نزدیکای مدرسه شدیم. بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت. از ماشین پیاده شدم برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم پله‌های سالن امتحانات رو دونه دونه رد کردم و یه راست رفتم تو کلاس رو صندلیم نشستم. خیره شدم به کارت ورود به جلسه‌م که رو میز چسبیده بود. منو ریحانه جدا بودیم. من تو یه کلاس اونم یه جا دیگه.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و هفت بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم، گاز ماشین رو گرفت و ح
🍃رمان زیبای قسمت پنجاه و هشت چند دقیقه گذشت تا ورقه.ها رو پخش کردن خودکارم رو گرفتم و شروع کردم به سیاه کردن ورقه. تموم که شد کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون. همین‌طور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم انقدر حالم بد بود می‌خواستم داد بزنم گریه کنم. حس بد همه وجودم رو گرفته بود از حیاط مدرسه خارج شدم و یه گوشه نشستم رو زمین. سرم رو گذاشتم رو زانوم آخه اینم امتحانه؟؟ بلند گفتم چه وضعشه کصافطای عقده.ای. کسایی که دم در بودن اومدن سمتم. یکی‌شون گفت +عه فاطمه چرا گریه می‌کنی؟ سرمو رو آورم بالا و نگاهش کردم. ساجده بود. یکی از هم‌کلاسیا کلافه گفتم _شما چیکار کردین امتحانو؟ خوب دادین؟ همه یه صدا گفتن +ن بابا رها داد زد ان‌شاءالله شهریور همدیگه رو ملاقات می‌کنیم عزیزم بقیه بچه‌ها با حرفش زدن زیر خنده. +تو به خاطر این داری گریه می‌کنی جوش می‌زنی؟ _گریه نداره؟ +نه اصلا. به درک ول کن بابا ‌به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم. جیغ زد: یوهووو. آخری‌ش بود!!! کی فکرش رو می‌کرد تموم شه؟ واقعا کی فکرش رو می‌کرد دستم رو گرفت و از زمین بلندم کرد‌ که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه‌ها خدافظی کردم. تو دلم یه پوزخند زدم‌ از زندان آزاد شدیم؟ از امروز تازه من زندانی شدم‌ رفتم سمت ماشین که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم می‌کرد منو تا مرز سکته برد آب دهنم رو به زور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن. تو این همه روز اینجا نبودی که!! یه روز که من... وااای. نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم. اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد. به مامان نگاه کردم که گفت +سلام گریه کردی؟ چی‌شده؟ چرا سرخ و برافروخته‌ای؟ چیزی نگفتم دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم. مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت +عه عه اینو نگاه کن! _اههه مامان ولم کن تو رو خدا وقت گیر آوردی؟ حوصله ندارم. +باز کدوم امتحانت رو گند زدی داری خودکشی می‌کنی؟ _عربی مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه. محمد: این هوای گرم حال آدم رو بد می‌کرد منتظر به در مدرسه زل زدم این دختره هم که همه‌ش ما رو می‌کاره. بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن‌ جلب شد. یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من. این دیگه کیه‌ به چهره‌ش دقت کردم فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود. داشتم نگاش می‌کردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود‌ یه ۲۰۶ نوک مدادی. چشم ازش برداشتم به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین. با یه لحن عجیب گفت +سلام علیکم چطوری داداش؟ _چه عجب تشریف آوردین شما. ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار. +آره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق‌تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه. _بله. خسته نباشید واقعا. +ممنون. _میگم ریحانه. +جانم داداش؟ _هیچی +خب بگو دیگه _هیچی. +محمد میزنمتا _این رفیقت ناراحت بود فکر کنم. +کدوم _همون دیگه +عه از کجا فهمیدی؟ _خب دیدم داشت گریه می‌کرد با ناراحتی گفت +عه حتما یه چیزی شده‌ دستش رو دراز کرد سمتم و +یه دقیقه گوشی‌ت رو بده _چه خبره ان‌شاءالله؟ +می‌خوام زنگ بزنم بده بدو! _اولا اینکه این گوشیِ منه خطِ منه و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما می‌خوای به چی زنگ بزنی؟! ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!! و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن! قربون آبجی‌م برم. به قیافه پر از خشمش نگاه کردم یه چشم غره غلیظ داد و روشو برگردوند. با لبخند گفتم _عه آقا!!! نکن روح‌الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه‌ ریحانه هم باهام خندید و +خیلی پررویی محمد! خیلی!! دستم رو بردم سمت ضبط و یه چیزی پلی کردم تا خونه. ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن. بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم از پله‌ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ، سمت ماشینم. تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود. موتور محسن هم از دور چشمک میزد. در ماشین رو با دزدگیر باز کردم و نشستم استارت زدم و روندم سمت خونه امشب قرار بود بریم خونه داداش علی دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود. با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده کنارش پارک کردم و قرصایی که می‌خواستم رو یه پاکت ازش گرفتم‌ زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه. بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه. چند تا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین. درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست. دوباره سرجام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا.
🍀اگه می‌خوای یه روز جذاب و پر از عشق رو شروع کنی☝️ 💫به فکرت بگو! عزیزم! لطفاً امروز توی یه هوای صاف و آفتابی که پر از آغوش گرم خورشیده، پیاده‌روی کن.🚶‍♀️🚶‍♂️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌طرف مدرس کسب و کاره، با پانصد هزار فالور+ ببین چطوری از حضرت آقا حرف میزنه🙃 _^✍^______ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
«زیارت حضرت عبدالعظیم علیه‌السلام» حضرت امام هادی علیه‌السلام: 🔹 أمّا إنّک لَو زُرتَ قَبرَ عَبدالعَظیمِ، عِندَکم لَکُنتَ کَمَن زارَ الحُسَینَ بنَ عَلِیِّ(ع) 🔹 بدان که اگر قبر عبدالعظیم در شهر خودتان را زیارت کنی، همچون کسی باشی که حسین‌بن‌علی را زیارت کرده باشد. 📚 میزان‌الحکمه، ج ۵، ص ۱۲۸. ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناگهان باز دلم یاد تو افتاد، شکست.... 💔دلنوشته دختر شهید رئیسی ♦️امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم .... دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند. مدت زیادی بود که به خاطر سفرهای زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد. به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت می‌کرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاجاقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشند خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود. پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود. وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت. پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت. بعدترها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند. پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاجاقا.... ما را بخرد کاش...😔 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت پنجاه و هشت چند دقیقه گذشت تا ورقه.ها رو پخش کردن خودکارم رو گرفتم و شروع
🍃رمان‌ زیبای قسمت پنجاه ونهم فاطمه: فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا. انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی، خوبی، خوشی و شادی سیر شدم واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه‌م باز بشه. ولی نمی‌دونستن انقدر خسته‌م که بیرون رفتن هم هیچ فایده‌ای نداره. شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود اصرار می‌کردن روزه نگیرم ولی به حرفشون گوش نمی‌کردم یکم که دور زدیم خسته شدم بهشون گفتم برگردیم دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم. رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم چون هرچی که بلد بودم‌ یادم می‌رفت کارت ورود به جلسه، سنجاق قفلی، کارت ملی، شناسنامه و چند تا مداد و پاکن برداشتم و گذاشتم رو میز پسته و کشمش رو از تو کشوم برداشتم چندتاشو که خوردم خوابیدم رو تختم هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده‌ای نداشت بدترین شب زندگیم بود انگار یکی داشت مچالم می‌کرد. سرم رو با دستام فشردم دلم می‌خواست از شدت کلافگی جیغ بزنم هرکاری کردم بخوابم نتونستم انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد پاشدم رفتم سمت دستشویی و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم لباسام رو از تو کمد برداشتم طول و عرض اتاقم رو با قدم‌هام شمردم تا هوا روشن شه رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه زندگم رو خوردم. مامان واسه‌م عدسی درست کرده بود حس کردم انرژی گرفتم مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون. با نگاه مضطربم نوشته‌های تو خیابون رو دونه دونه رد می‌کردم. حس می‌کردم نفسام منظم نیست. واقعا هم نبود ترس و اضطراب و بغض وجودم رو گرفته بود. پشت هم نفسای عمیق می‌کشیدم تا جریان خونم عادی بشه. بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید. بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت پیاده شدم. برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل جو واقعا استرس‌زا بود مادر و پدرایی که به بچه‌هاشون انرژی میدادن به چشم می‌خوردن. کارت ورود به جلسه و کارت ملی‌م رو گرفتم تو دستام. شماره صندلی‌م و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم کارت ورود به جلسه رو متصل کردم به مقنعه‌م. نفهمیدم چقدر گذشت که دفترچه سوالای عمومی رو پخش کردن یه خرده گذشت یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم‌ بعد چند دقیقه گفتن که می‌تونیم شروع کنیم خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم نگاه به ساعت انداختم و وقتم رو کنترل کردم یه آیت الکرسی خوندم و شروع کردم اضطرابم کمتر شده بود خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم. دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه تخصصی رو پخش کردن. یه زمان کوچولو دادن برای تنفس. دوباره تنظیم وقت کردم تا گفتن شروع کنید دفترچه رو برداشتم خیلی از سوالا رو شک داشتم استرسم دوباره برگشت و دستام می‌لرزید به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم. داشتم سکته می‌کردم از ترس و اضطراب در گیر سوال‌هایی بودم که بی‌جواب مونده بودن نفهمیدم اصلا چی شد که گفتن تمام با بهت سرمو آوردم بالا آقایی که پاسخنامه رو جمع می‌کرد هر لحظه بهم نزدیکتر می‌شد. گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم مشغولش شدم که چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه بمی گفت: وقت تمومه به ذهنم هم خطور نمی‌کرد که انقدر زود وقتمون تموم شه سرگیجه گرفته بودم دستم رو روی صندلیها گرفتم و رفتم بیرون مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم بدون‌ اینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهی‌م کردن. نشستیم تو ماشین بی‌اراده گریه‌م گرفت نمی‌دونستم دلیلش رو خوشحال بودم یا ناراحت...! فقط تا جایی که می‌تونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم می‌لرزه همین‌جور بی صدا اشک‌ می‌ریختم. رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتوم رو پیچیدم دور خودم دندونام بهم می‌خورد حس می‌کردم دارم می‌سوزم ولی نمی‌دونستم چرا سردمه. چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم. با صداهای اطرافم چشمام رو باز کردم تار می‌دید یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده‌ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم. به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرم دو چرخوندم دیگه چشمام تار نمی‌دید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تو اتاقم و با سرنگ یه مایعی تو سرمم خالی کرد. چشمای بازم رو که دید گفت: چه عجب بیدار شدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون. نفهمیدم چی میگه! شوهرم کیه؟ اصلا اینجا چکار می‌کنم...
مسیر روشن🌼
🍃رمان‌ زیبای #ناحله قسمت پنجاه ونهم فاطمه: فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود این همه سال درس خو
🍃رمان زیبای قسمت شصتم همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم‌های پر از اضطراب گفت: خوبی مامان؟ اصن غلط کردم بهت سخت گرفتم دورت بگردم الهی بابا هم پشت سرش اومد تو: دختر لوس‌مون چطوره؟ با تعجب نگاشون می‌کردم و حرفی واسه زدن نداشتم مصطفی پشت سرشون با لبخند وارد شد و گفت: بح بح خانوم افتخار دادن بیدار شن؟ تو چقدر نازنازویی آخه؟ گفتن کنکور بدین نگفتن خودکشی کنین که بابا... چیزی نگفتم فقط چشمام رو بستم وجودش من رو یاد نبود همیشگی محمد می‌نداخت و باعث می‌شد حالم بدتر شه یه نایلون پر از آبمیوه گذاشت تو یخچال کنار تختم ساعد دستم رو گذاشتم رو پیشونیم که مامان گفت: از صبح تا حالا دوستت بیست بار زنگ زد. جوابش رو دادم و گفتم بیمارستانی قراره بیاد پیشت. دهنم خشک شده بود به سختی گفتم: _ریحانه؟ +آره ریحانه _عه چرا گفتی اینجام براش زحمت میشه راستی ساعت چنده؟ +هشت و چهل و پنج دقیقه شب. تعجب نکردم، انتظارش رو داشتم واقعا خودم رو نابود کرده بودم خداروشکر که تموم شد. دیگه مهم نیست چی میشه من تلاشم رو کرده بودم. چقدر خوشحال بودم که پدر و مادرم راجع به کنکور چیزی نمی‌گفتن. دلم می‌خواست باز هم بخوابم ولی سر و صداها این اجازه رو بهم نمی‌داد تختم بالاتر اومد چشام رو باز کردم و مصطفی رو دیدم که رو به روم ایستاده بود اومد طرفم و بالش زیر سرم رو هم درست کرد و گفت: +اونجوری گردنت درد می‌گرفت سکوت کرد و زل زد به چشمام نگاه سرد و برفیم رو به چشماش دوختم تا شاید بفهمه که دوستش ندارم و بی‌خیال شه. بر خلاف انتظارم انگار طور دیگه‌ای برداشت کرد لبخند رو لبش غلیظ‌تر شد و نگاهش و رو کل اجزای صورتم چرخوند. با حالت بدی ایستاده بود و نگاهم می‌کرد. بود و نبود بابا هم براش فرقی نمی‌کرد اخم کردم تا شاید از رو بره که با صدای بلند سلام یه دختری نگاهم و چرخوندم. با دیدن قیافه خندون ریحانه یه لبخند رو لبام نشست وقتی که جلوتر اومد متوجه شدم کسی همراهشه. تا چشمام به سر خم شده محمد خورد حس کردم جریان خون تو بدنم متوقف شد. کلی سوال ذهنم‌ رو مشغول کرده بود. اینجا چکار می‌کرد؟ یعنی واسه من اومده؟ مگه میشه؟ خواب نیستم‌؟ محمد یا الله گفت و بعد رفت طرف پدر و مادرم ریحانه پرت شد بغلم و من رو بوسید و گفت: +دق کردم از دست تو دختر سکته‌ام دادی از صبح. چرا این ریختی شدی آخه؟ چکار کردی با خودت؟ یه ریز حرف می‌زد که محمد گفت: +ریحانه جان!! و با چشم‌هاش به مامانم اشاره کرد ریحانه شرمنده با مادرم روبوسی کرد و گفت: + ای وای ببخشید سلام خوبین؟ مشغول صبحت شدن و من تازه تونستم نگاهم رو سمت محمد برگردونم با یه نایلون که تو دستاش بود اومد سمتم سرش پایین بود شالم رو، رو سرم درست کردم و همه موهام رو ریختم تو با صدای آرومی گفت: +سلام نایلون رو گذاشت رو کمد کنارم اصلا حواسم نبود به مصطفی که کنارم ایستاده بود و با نگاهش داشت محمد و می‌بلعید محمد بهش نگاه کرد از طرز نگاه کردنشون بهم فهمیدم شناختن هم رو سعی کردم به هیچی جز حس خوبه حضور محمد کنارم فکر نکنم زیر چشمی نگاهش می‌کردم ریحانه اومد کنارم دوباره یه صندلی آورد نزدیک و نشست روش دستم رو گرفت تازه انرژی گرفته بودم که محمد یه با اجازه‌ای گفت و رفت طرف در به ریحانه هم گفت: +پایین منتظرم ریحانه شروع کرد مثل همیشه با هیجان حرف زدن در جوابش گاهی لبخند می‌زدم و یه وقتایی هم بلند می‌خندیدم الان بیشتر از قبل دوستش داشتم. از همه حرفاش ساده گذشتم حتی حرفهایی که راجع به دلبری‌های فرشته کوچولو بود ولی تا به این قسمت از حرفاش رسید گوشام تیز شد با آب و تاب گفت: راستی فاطمه بالاخره می‌خوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم یه لحظه حس کردم جمله‌شو اشتباه شنیدم مات نگاهش کردم و با خودم فکر کردم ریحانه چند تا داداش مجرد داشت که ادامه داد: +خداروشکر این‌دفعه انقدر که بهش اصرار کردیم داداش محمد رضایت داد براش بریم خواستگاری با شوق ادامه می‌داد و من تمام حواس پنجگانه‌م پی کالبد شکافیه جمله اولش بود ادامه داد: +واییی دختره خیلی خوشگله به داداشم هم میاد. خیلی هم باادب و باکلاسه امیدوارم این‌دفعه رو محمد بهانه نیاره تا یه عروسی بیفتیم دستم رو فشرد و گفت: +تو دلت پاکه دعا کنن همه چی درست شه! حس کردم یکی قلبم رو تو مشتش گرفته دنیا دور سرم چرخید دعا کنم؟ چه دعایی؟ از خدا چی بخوام؟ ازش بخوام دامادیه قشنگ‌ترین مخلوق خدا که همه دنیای من شده بود رو ببینم؟ نگاهم به ریحانه بود فکر کنم بحثش رو عوض کرده بود و از چیزای دیگه‌ای حرف می‌زد ولی من هیچی نمی‌فهمیدم فقط این جمله‌ش (راستی فاطمه بالاخره می‌خوایم واسه این داداش سرتقم زن بگیریم) هی تو ذهنم تکرار می‌شد ریحانه بلند شد بهم نزدیک شد، آروم تکونم داد و گفت: +فاطمه چرا یخ شدی آجی؟ وای دوباره حالت بد شد که.
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصتم همون موقع مامان اومد تو اتاق و بغلم کرد. با چشم‌های پر از اضطراب گفت:
🍃رمان زیبای قسمت شصت ویکم با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس می‌کردم خیلی تنهام دلم هیچ‌کسی رو نمی‌خواست می‌خواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم... به سقف خیره شدم و چشمام رو بستم حس می‌کردم صدام می‌کنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرش رو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم رو بهتر می‌کرد کاش همه‌شون می‌رفتن و فقط یه نفر کنارم می‌ایستاد و می‌گفت: + فاطمه خوبی؟ چی می‌شد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل؟ از اولش هم می‌دونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه کاش حداقل یک بار خود خودش رو سیر نگاه می‌کردم نفهمیدم چی شد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه‌ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس می‌کردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمی‌زدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکترها می‌گفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشماش بهم می‌افتاد گریه می‌کرد نمی‌دونم چی تو صورت دخترش می‌دید که اینطور نابودش می‌کرد قرار بود امروز مرخصم کنن می‌گفتن حال جسمی‌م خوب شده ولی روحم... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیم رو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشمام سر می‌خورد و می‌رفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم می‌زد همهچی رو بگم بعد پشیمون می‌شدم می‌رفتم چی می‌گفتم؟ سرم رو گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون می‌فهمیدم که مامانه یا بابا. سرم رو بالا نیاوردم که گفت: _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌ رو آوردم بالا و نشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم می‌دونستم‌ هیچ فایده‌ای ندارن برام خیلی خوب می‌فهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف می‌زدم هر یه جمله‌ای که تموم می‌شد یه قطره اشک از گوشه چشمام سر می‌خورد یه خرده که گذشت اشکام به هق هق تبدیل شد از خدا می‌خواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه می‌گفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر می‌کنم فقط... اشکام اجازه کامل کردن جمله‌هام رو نمی‌داد نمی‌فهمیدم چم شده اصلا نمی‌فهمدم چیشد که اینجوری شد چرا انقدر زود با یه نگاه دلبسته‌ش شدم که کار به اینجا بکشه... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه‌تر... مثل بچه‌ها شده بودم که تا چیزی رو که می‌خوان بدست نیارن گریه‌شون قطع نمیشه. زار می‌زدم و گریه می‌کردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمی‌تونستم کاری کنم نه برای خودم... نه برای دلم... من نمی‌تونستم با ازدواج محمد کنار بیام به هیچ وجه تا می‌خواستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم میومد و دوباره گریه رو از سر می‌گرفتم. چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب می‌زدم فاطمه پاشو یه کاری کن... ولی چه کاری!!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه اتاق. به ندرت با کسی حرف می‌زدم‌ حس می‌کردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسه‌م شیرین.تر شده بود از زندگی شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه از صبح به یه نقطه خیره می‌شدم تا گریه‌م بگیره. دیگه گریه‌مم نمی‌گرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود می‌خواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری می‌کردم نباید می‌نشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم می‌شدم. یه مانتوی سورمه‌ای که تا رو زانوم می‌رسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم کسی خونه نبود. اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌ نبود و مانع نمی‌شد یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون الان باید دنبال چی می‌گشتم؟ باید کجا می‌رفتم؟ ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ویکم با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس می‌کردم خیلی تنهام د
🍃رمان زیبای قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونه‌ش رو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد +بیا کتت رو بگیر بپوش. _من کت نمی‌پوشم. +مگه دست خودته؟ _ن پس دست توعه. عروسیه مگ؟ با خشم گفت: +محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا انقدر منو حرص نده. مامان بیچاره من از دست تو دق کرد. بابا داد زد: +بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد پس علی کجاس؟ ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت: +چشم باباجون. بابا اومد تو اتاق و گفت: +توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدم و گفتم _چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی‌ی رو که ریحانه اتو کشیده بود از رو پشتی برداشتم و پوشیدم. یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم. ساعتم رو بستم دستم و مشغول جوراب پوشیدن شدم. چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن. بابا رفت پیش‌شون. دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم. یه عطر از تو کمد برداشتم و به چند تا فِش قناعت کردم. دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم که ریحانه گفت +محمد! روح‌الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی. کی می‌خوای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من اه‌. + انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کرد و گفت +به خدا اگه نپوشی‌ش باهات نمیام. _تو نیا اصلا. +وای محمد خواهش کردم ازت. _نمی‌پوشمش ریحان به خدا نمی‌خواد +محمد من آخر می‌میرم از دست تو. دستت رو بلند کن داداشم بیا بپوشش دستم رو بلند کرد که گفتم _خیلی خوب. می‌پوشم. بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول برانداز خودم شدم‌ که بابا چراغ رو خاموش کرد ‌ _عه بابا +بابا و... استغفرالله. دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک می‌کنی بیا بریم‌ دیگه دیر شد پسر ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم. اومد سمتم کتم رو کشید و من رو برد سمت حیاط _عه بابا سوییچم رو نگرفتم. +از دست تو برگشتم و سوییچ رو برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگین‌شون توجهی نکنم. بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو. بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا. قرار شد ریحانه و روح‌الله شیرینی بگیرن. من هم دم یه گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم. تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید گل رو گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه دخترخاله روح الله شدیم. فاطمه: چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم. دیگه نزدیکای دوازده شب بود. سرم رو تو دستام گرفتم وای خدایااا... دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم. فکر کنم دوباره تب کردم. تو افکار خودم بودم و مدام چهره محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریه‌م گرفته‌. دوباره گوشیم رو چک کردم خبری نبود. کاش میومد می‌گفت محمد ازش خوشش نیومده‌. یا چه می‌دونم. هر چیزی غیر از اینکه... همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت چقدر امید داشتم. دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌: +مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد. دنیا رو سرم می‌چرخید حس کردم با این جمله‌ش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد +وایییی فاطی باید بودی و کنار هم می‌دیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر این بار داداشم نگفت لوسه، نُنُره، ازنازوعه، سبکه، جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه! فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه‌ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه این خصوصیات رو داشتم محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم می‌داد کاش فقط یک بار دیگه دلم‌می‌خواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد گوشی رو به حال خودش رها کردم. من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس می‌کردم گم‌ شدم خودم رو گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام، انرژیم!!! دیگه اشکی برام‌نمونده بود. حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتوم رو بغل کردم و چشمام رو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم و بالشتم از اشکام خیس شه. نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ری
🍃رمان زیبای قسمت شصت وسه شب قدر بود مامانم حال وروزم رو که می‌دید هرکاری که می‌خواستم رو انجام می‌داد. هنوز کامل ناامید نشده بودم می‌خواستم بازم تلاش کنم هنوز که ازدواج نکرده بود مامانم راضی شده بود بریم هیات لباس مشکیام تنم کردم. روسری مشکیم سرم کردم وبا مدل قشنگی بستمش. تمام موهام رو داخل ریخته بودم. در کمد رو باز کردم، ازته کمدم چادر ‌تا شدم رو برداشتم از اخرین دفعه‌ای که رفته بودیم مشهد سرش نکرده بودم گذاشتمش رو سرم و تنظیمش کردم. ازاینکه داشتم شبیه به دخترایی می‌شدم که محمد ازشون خوشش میومد خوشحال بودم. با اینکه زیر چشام‌ گود افتاده بود و صورتم لاغرشده بود هیچی به صورتم نزدم ساعتم رو دستم کردم و رفتم پایین مامان تا چشمش بهم خورد یه لبخند ملیح صورتش رو پرکرد خوشحال شده بود بدون حرف نشستم تو ماشین رفتیم سمت هیئت حتی وقتی که یه درصد احتمال می‌دادم باشه و ببینمش از شدت هیجان دستام می‌لرزید. الان خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم رفتار ریحانه رو الگوم قرار دادم و تصمیم گرفتم مثل اون آروم و شمرده حرف بزنم و رفتار کنم جایی رو نگاه نکنم سربه زیر و متین باشم وقتی رسیدیم یه بسم‌الله گفتم و پیاده شدم. سرم‌ رو هم طرف مردان چرخوندم. مامانم ماشین رو پارک کرد و باهام هم قدم شد. دنبال چند تا خانوم رفتیم و از در پشتی حسینیه که واسه عبور خانوما بود داخل شدیم حسینیه نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچیک یه خرده جلوتر رفتم تا ریحانه رو پیداکنم وقتی پیداش نکردم ناچار یه گوشه نشستم. گوشیم دو برداشتم و شمارش رو گرفتم بعد چند تا بوق جواب داد: +سلام جانم؟ _سلام کجایی؟ +آشپزخونه حسینیه. توکجایی؟ چرا افطاری نیومدی؟ _منم هیاتم. هیچی دیگه دیر شد. +یه خرده زودتر میومدی می‌رسیدی خب بیا پیشم داریم ظرفا رو جمع می‌کنیم. _باشه فعلا. به مادرم گفتم و از جام بلندشدم یه خرده که گشتم بیرون محوطه آشپزخونه رو پیدا کردم از شانس بد من چند تا مرد نزدیک در آشپزخونه ایستاده بودن سعی کردم با خودم تمرین کنم و یادم بیارم ریحانه چطور جلوی چادرش رو نگه می‌داشت یه اخم رو پیشونی‌م نشوندم سرم رو صاف کردم، جلوی چادرم رو بستم و بدون نگاه کردن به اطراف مستقیم رفتم آشپزخونه. ریحانه تا چشمش بهم خورد با دستای کفی‌ش بهم نزدیک شد و منو بوسید و گفت: +وای چه ماه شدی تو! جوابش رو با یه لبخند گرم دادم عادت کرده بودن به کم حرفی‌م حس می‌کردم آزارشون میده ولی نمی‌تونستم کاری کنم داخل آشپزخونه چند تا خانوم ایستاده بودن و مشغول ظرف شستن ریحانه دستم رو گرفت و گفت: +بیا عزیزم اگه دوست داری کمکمون کن اگه هم نه که یه گوشه جا پیدا کن بشین تا کارم تموم شه‌ چیزی نگفتم مثل خودش آستینام رو دادم‌ بالا. خواستم یه ظرف بردارم که گوشی ریحانه زنگ خورد ریحانه که دستش کفی بود گفت گوشی رو بزارم دم گوشش چیزی نفهمیدم از صحبتش که یهو گفت: +عه باشه سرش رو که برددعقب گفتم: چی شد؟ +فاطمه جونم دوربین محمد دستم بود پیداش نکردم با خودم‌ آوردم اینجا میشه یک دقیقه ببری بهش بدی؟ تا اسم محمد اومد دوباره تپش قلب گرفتم. مکثم رو که دید گفت: +ول کن دستم رو می‌شورم می‌برم خودم. قبل اینکه شیر آب رو باز کنه گفتم: کجاست دوربین؟ به یه نقطه‌ای خیره شد رد نگاهش رو گرفتم رفتم طرف صندلی‌ی که کیف دوربین روش بود آستینامو دوباره دادم پایین. برداشتمش یه نفس عمیق کشیدم تا قلبم آروم شه جلوی چادرم رو محکم گرفتم در رو باز کردم و چند قدم جلو رفتم. خیلی جدی چپ و راستم‌ رو نگاه می‌کردم تا پیداش کنم یه خرده جلوتر که رفتم دیدم یکی به حالت دو داره میاد سمت آشپزخونه دقت که کردم متوجه شدم محمده قلبم به شدت خودش رو به قفسه سینه‌م می‌کوبید سرم رو انداختم پایین و صبر کردم نزدیک شه یه دور دیگه تو ذهنم مرور کردم چه جوری باید حرف بزنم سرم رو اوردم بالا و دیدم با فاصله تقریبا زیادی از کنارم ردشد و به سمت در آشپزخونه تغییر مسیر داد وقتی ایستاد رفتم پشت سرش با فاصله ایستادم. سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم، آروم گفتم: _آقای دهقان فرد! با شنیدن فامیلیش سریع برگشت عقب یه چند ثانیه مکث کرد. حدس زدم‌ اول من رو نشناخته یا شاید انتظار نداشت من رو با این چهره ببینه. وقتی چشام به چشمش خورد تو یه لحظه تمام قول و قرارایی که با خودم بسته بودم پاک از ذهنم رفت. سرش رو که انداخت پایین تازه یادم‌ افتاد نباید فرصتای آخرم رو اینطوری هدر بدم. اخم کردم و نگاهم رو از صورتش برداشتم. ته کیف رو گرفتم طرفش تا به راحتی بتونه دسته‌ش رو بگیره بدون اینکه اجازه حرف زدن بهش بدم با یه لحن محکمی که نفهمیدم تو اون موقعیت از کجا پیداش شد گفتم:
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت ودو محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ری
_ ریحانه دستش بند بود دوباره سرش رو آورد بالا چون نگاهم رو به کیف دوخته بودم نفهمیدم حالت چهره‌ش چه‌جوری بود وقتی دیدم کیف رو نمی‌گیره سرم رو بالا آوردم و با غرور ساختگی‌م بهش نگاه کردم کیف رو برداشت و رفت منم دیگه نموندم و دوباره رفتم تو آشپزخونه... ✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 این «رهبر»، فوق‌العاده است! ❇️ برای عده‌ی زیادی سوال بود که در این شرایط خاص، حضور حضرت آیت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب در مکان و زمان معین (نماز جمعه) چه توجیهی دارد؟ ◻️ با دیدن این کلیپ، شاید منطق ایشان را برای چنین اقدامی دریابیم. در غیر این‌صورت باید از ظریف انتظار معجزه داشته باشیم؟ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch
این شهید بزرگوار از نیروهای اطلاعات عملیات مشهد بود که در عملیات کربلای ۴ اسیر شد و هویتش در همان روزهای اول اسارت توسط یک اسیر قدیمی و خودفروخته به نام «م.ر» و به وعده تعلقِ غذای بیشتر به او لو رفت! 👈در شکنجه گاه مخفیانه تکریت ۱۱، بعثی‌ها او را به قلاب پنکه سقفی آویزان کردند، مدتی بعد در آب جوش انداختند، با یک کابل فشار قوی بالای ۵۰۰ ضربه بر کمرش زدند، با پا شیشه پنجره سرویس بهداشتی را شکستند و بدن نیمه جان و لخت شده‌اش را بر روی آن انداختند و او را غلت دادند و سپس بر زخم‌هایش نمک پاشیدند و با یک فرچه مخصوص شستن لباس به شدت زخم‌هایش را خراشیدند و سیم برق را در حالی که دستانش بسته بود به او متصل کردند!😭😭 👈فریادهای او فضای حمام را پر کرده بود و در حالی که از ائمه اطهار (ع) یاری می‌طلبید، یک بعثی شمر صفت به نام عدنان برای اینکه استغاثه‌های وی به درگاه خداوند و فریادهای یازهرایش را خفه کند، یک صابون را در دهن او گذاشت و با پوتین محکم بر روی آن کوبید و صابون در گلوی مبارکش گیر کرد و با شهادتی مظلومانه به کاروان عاشورا پیوست!🥀💔 💚او کسی نبود جز شهید محمد رضایی از مشهد... شادی روحش صلواتی قرائت نماییم. منبع: «آزاده سرافراز سید محسن حیدری، خبرگزاری دفاع مقدس، ۱۴۰۲/۲/۴ ✨فقط می‌توانم بنویسم؛ شهدا شرمنده‌ایم.....😭 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت بخیری... فرق می‌کنه کی مسول باشه... ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 🆔@na_be_afkarepooch