بیانیه سپاه پاسداران درباره پیدا شدن پیکر سردار شهید نیل فروشان
بسم الله الرحمن الرحیم
با سپاس و شکرگزاری به درگاه پروردگار یکتا و بیهمتا ، به استحضار ملت شریف و قهرمان ایران میرساند:
🔷با همت و تلاشهای شبانه روزی گروه جستجوی پیکرهای مطهر شهدای جنایت ۶ مهرماه رژیم سفاک و خون آشام صهیونیستی در ضاحیه بیروت ، پیکر " سردار رشید و اندیشمند سرلشکر پاسدار شهید عباس نیلفروشان " مستشار عالی نظامی جمهوری اسلامی ایران که همراه با سید مقاومت " آیت الله سید حسن نصرالله" دبیر کل سرافراز حزب الله لبنان به شهادت رسیده بود ، کشف شده است.
🔷با عرض تبریک و تسلیت مجدد شهادت این سردار پرافتخار جبهه مقاومت به خانواده معظم و همرزمان رشید دلاور ایشان، زمان انتقال پیکر شهید نیلفروشان به میهن اسلامی و برنامههای تشییع و خاکسپاری متعاقباً اطلاع رسانی خواهد شد.
📝روابط عمومی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وسه شب قدر بود مامانم حال وروزم رو که میدید هرکاری که میخواستم رو ان
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و چهار
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا رو شستن
با ریحانه برگشتیم مسجد و کنار مامانم نشستیم
تا آخر شب خیلی سبک شده بودم
هیچ شب قدری خدا رو اینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همه چی رو سپردم به خودش و گفتم اصلا هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختی رو بچشه.
زمان برگشتمون ندیدمش
گذاشتم پای حکمت خدا
همین که امشب تونستم یه بار دیگه
ببینمش هم خیلی بود
تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم
یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام
مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگام میکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم.
معلوم نیست تا کجا با خودش برده...
دوییدم تا آشپزخونه.
میخواستم بگم یاالله و وارد بشم که دیدم یکی با یه صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.
برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.
قدش تقریبا تا شونم میرسید.
چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.
خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میآوردم.
این کی بود.
سرم رو آوردم بالا
عه این همون دوستِ ریحانهس که.
اینجا چیکار میکنه.
چرا این ریختی شده.
داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم
یه قسمت از چادر رو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد
از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.
با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.
خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.
رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دستهجمعی از بچه ها که منتظرم بودن گرفتم.
همهش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چی شده که تغییر کرده
شاید ازدواج کرده بود شایدم...
شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود...
ولی حالا هر چی...
خیلی خانوم شده بود.
حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.
کاش میتونستم باهاش صحبت کنم
کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.
رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روحالله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میآورد تو
پام رو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.
که روحالله ریکوردر رو از رو یکی از باندا در آورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال
_برو بابا من خودم کار دارم وظایفت رو گردن من ننداز
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالهمو برسونم.
_عهههه خالهتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟
باید اسم خالهمو بیارم...؟
اره؟
_باشه حالا! برو!خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر در رو از بیرون باز کرد و اومد تو
سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!
برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.
از جام پا شدم.
نگاش به من نبود.
داشت با روحالله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟ بیا دیگه زشته دو تا خانوم ایستادیم گوشه خیابون.
چشماش که به من خورد یه قدم رفت عقب.
آروم سلام کرد.
منم سلام کردم نگام رو از روش برداشتم و نشستم.
دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روحالله برگشت سمت من:
+چی شددد؟ موش شدی برادر خانم گرام؟
این رو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون.
منم سعی کردم لبخندی که رو لبم جا خشک کرده بود رو مخفی کنم.
که محسن گفت
+بله بله؟چی شده آقا محمد!
جریان چیه؟
عاشق شدی؟
به ما نمیگی دیگه نه!
باشه آقا باشه
_هنوز چیزی نشده که
میگم برات.
این رو که گفتم از اتاق رفت بیرون. منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و چهار چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا رو شستن با ریحانه برگشتیم مسجد و
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شست و پنج
فاطمه:
همهش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟
میتونم بعدش ازدواج کنم؟
یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟
میتونم دست کس دیگهای رو تو دستش ببینم؟
فکر کردن به این چیزا اشکام رو روونه صورتم میکرد.
رو کاناپه روبهروی تلویزیون نشسته بودم.
یه قلپ از چاییم رو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.
اشکم رو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودم رو عادی جلوه بدم.
موبایلم رو گرفتم دستم که دیدم ریحانه پیامک داده.
+سلام. کجایی؟ خوابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.
بهش پیام دادم:
_ بیکارم کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تو اتاقم.
از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.
یه لبخند نشست رو لبم.
یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.
موهام رو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.
روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتش رو بلند و قسمت دیگهش رو کوتاهتر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.
به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون
اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کرد و نه نیاورد.
با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!
رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.
به ساعتم نگاه کردم.
چهار و نیم بود.
رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.
دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.
نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.
کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان...!
راستی ازدواج کرده!!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که میاومدیم دور بزنیم با مامان میاومدم...
یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.
هعی....
تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشام رو گرفت.
برگشتم که دیدم ریحانهس.
با ذوق گفت:
+چطوری دختره؟
یه لبخند ساختگی بهش تحویل دادم و:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.
بیا بریم دور بزنیم
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.
سعی کردم همه دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.
نمیدونستم فایده داره، به درد میخوره یا نه...!
ولی احساس خوبی داشتم...
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.
رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب".
حجابم مگه ملزومات داشت...
از نوشتهش خندهم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه...!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شست و پنج فاطمه: همهش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و شش
من هم دنبالش رفتم.
فروشندهش یه خانمی بود
روکرد سمت فروشنده و:
+سلام خانم ببخشید ساق مشکی و سرمهای میخوام.
داشتم به وسایلشون نگاه میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت رو گذاشت رو میز.
منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میذاره. البته مال اون سادهستا. تازه فقط هم یکی داره
از حرفم خندهش گرفت.
به ساقها نگاه کرد و گفت:
+نه اینا رو نمیخکام. سادهش رو ندارین؟
بدون گیپور.
فروشنده سرش رو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم.
اینا قشنگ بودن که
چرا نخریدی؟
با گیپور خوشگلتره که تا سادهش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه جلب توجهش بیشتره. اصلا فلسفه حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردم و:
_این چیزا رو شوهر آخوندت بهت یاد میده؟
باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه. داداش محمد حساسه.
این رو که گفت گوشام تیز شد.
_رو چی؟ ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق، روسری، گیره روسری و از همه مهمتر چادر!!!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقهای ساده و رنگیش رو باز کرد. از توشون یه سرمهای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولش رو درآورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزار تومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیرهها.
+نگاه کن این گیره طلاییها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارهش که چشمام به گیرههای خوشگل رنگی با آویزهای مختلف خورد.
بهش گفتم.
_واسه منم یه سادهش رو انتخاب کن.
+ساده؟
_آره.
داشت تو گیرهها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
این رو که گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد آورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه
خواستم از تو جیبم کارتم رو دربیارم که دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:
+حالا میدونیم پول داری. ولی دستت رو تو جیبت نکن
بذار این بار رو من حساب کنم
سرم رو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟
تازهشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟
میگم نه دیگه.
بذار این اولین ساق و گیرهای که میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازه برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!!
چادر چی؟
کدوم چادر خوبه؟
الان اینی که سر منه خوبه؟
+خوبه؟
این عالیه دختر. از خوبم خوبتر.
خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.
ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.
ساق و گیرههای من رو داد دستم و گفت:
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی. خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستش رو کشیدم و بردمش سمت همون بستنی فروشیای که با مصطفی بستنی خوردیم.
اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.
دو تا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.
اونم ذوقزده نشست رو نیمکت.
پول معجونا رو حساب کردم و رفتم سمتش که گفت:
+عه زحمتت شد که
این رو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش
چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.
برا همین هی حرص میخوردم
اصلا چی بود این چادر اَه.
به خودم نهیب زدم که منطقی باش.
چادر بد نیست.
اتفاقا از وقتی که رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.
احساس امنیت بیشتری میکنم.
به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوتتره.
با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خرده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش درآد...
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و شش من هم دنبالش رفتم. فروشندهش یه خانمی بود روکرد سمت فروشنده و: +سل
رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت وهفت
+این بشر با این اخلاقش آخر روحالله رو هم مثل خودش میکنه
از حرفش خندهم گرفت.
چقدر محمد سختگیر بود.
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه...
ولی تنها چیزی که میدونستم این بود که اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونهمون بعد از شام زنگ بزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.
این دفعه تا تو نیای من نمیام خجالت میکشم عه
+نه دیگه فکر کردی زرنگی!!!
الان اینجا نزدیک خونه ماست.
باید بیای.
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم.
_خدایی نمیام خونهتون
نذاشت حرفم تموم شه
دستم رو کشید و من رو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.
ولی روم نمیشد.
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.
اتفاقا دوست داشتم که برم خونهشون.
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.
تو راه راجع به درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم
خونهشون سه تا خیابون پایینتر از پاساژ تندیس بود.
چند دقیقه ای بود که رسیده بودیم خونهشون.
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساش رو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاری رو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگم و چه جوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.
داشتم تو ذهنم یه جوری جملهبندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخوام قرصاش رو بدم.
چادرم رو روی سرم مرتب کردم و دنبالش رفتم.
دوباره با همون صحنه مواجه شدم.
لنگه شلوار خالی باباش.
دلم میخواست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گفت
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روحالله رو هم مثل خودش میکنه از حرفش
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و هشت
ریحانه مشغول قرصها بود
در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم
_پس چیکار میکنین؟
اشاره زد به پای مصنوعی کنارش
بغضم گرفت از نگاه باباش
چه خانواده زجر کشیدهای
یه دفعه باباش گفت:
+میخوای برات تعریف کنم؟
بیاختیار سرم رو تکون دادم.
باباش شروع کرد به حرف زدن و من با دقت به حرفاش گوش میکردم.
از داستان زندگیش میگفت
از اینکه چندین نفر تو بغلش شهید شدن و خودش جامونده بود.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، اشاره کرد به چفیهای که روی کتابخونه چوبیای که بالا سرش نصب شده بود و رو به من گفت
+مال همون موقعهاس.
ریحانه پاشد و چفیه رو داد دست باباش.
باباش هم چفیه رو دراز کرد سمت من.
+بیا دخترم!
نمیدونستم باید چیکار کنم.
چفیه رو ازش گرفتم
بهش نگاه کردم.
جاذبهای که داشت باعث شد بچسبونمش به صورتم و ببوسمش
که یه دفعه متوجه شدم این اشکامه که روی چفیه میریزه و خیسش میکنه.
تو حال و هوای خودم بودم که صدای محمد از تو حیاط اومد
داد زد:
+ریحانه!!!!
هی ریحانه بیا اینا رو از دستم بگیر کمرم شکست.
بدو دیگه خسته شدم
آهای کجایی پس؟
بعد دوباره یه دفعه داد زد:
+اهههه بیا دیگه چهار ساعته دارم صدات میکنم.
دوباره دلم یهجوری شده بود.
تپش قلب گرفتم
محمد بود؟
جدی محمد بود؟
وای خدای من.
سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و کاری نکنم که بیشتر از من بدش بیاد.
دست به روسریم کشیدم و خودم رو تو صفحه مشکی گوشیم نگاه کردم.
خب زیاد هم بد نبودم
اشکام رو با گوشه چادرم پاک کردم چفیه رو دادم دست پدرش که محمد با پاش به در لگد زد و گفت
_ یا الله
و وارد شد.
فهمیده بود من اونجام؟
نه قطعا متوجه نشده.
اگه میدونست که دادوبیداد راه نمینداخت.
خب اگه نمیدونست پس چرا گفت یاالله.
داشتم به سوالای تو ذهنم جواب میدادم که یهو ریحانه پرید سمتش و چیزایی که دستش بود رو ازش گرفت.
میخواستم بهش نگاه کنم ولی از پدرش میترسیدم.
یه دفعه باباش گفت:
+آقا محمد خونه رو گذاشتی رو سرتااا
مهمون داریم پسرم.
از جام بلند شدم و آروم گفتم:
+سلام.
اول رو به باباش سلام کرد
بعد روش رو برگردوند سمت من که جواب سلامم رو بده ولی چیزی نگفت
ثانیهها رو شمردم.
۳ ثانیه چیزی نگفت
طبق شمارشم وارد چهارمین ثانیه شدم که گفت:
_سلام
نگاهم دائم رو دست چپش میچرخید
میخواستم ببینم حلقه پیدا میشه تو دستش یا نه
با دیدن انگشتر عقیق تو دستاش خشکم زد.
انگار وارفته بودم.
محمد رفت سمت آشپزخونه.
بغض تو گلوم سخت اذیتم میکرد
ازدواج کرده بود؟
به همین زودی!!
حالا چرا عقیق انداخته دستش؟
احساس میکردم کلی سوال تو سرم رژه میره برای همین سرگیجه گرفتم
با هر زحمتی که شده بود خودم رو رسوندم به اتاق ریحانه
تلفنم رو برداشتم و زنگ زدم به مامان که زودتر بیاد دنبالم.
ریحانه هم بعد چند دقیقه اومد پیشم
دیگه نتونستم طاقت بیارم
بالاخره با بغض گفتم
_این داداشت میخواست ازدواج کنه؟
چیشد؟
ازدواج کرد؟
چرا به من نگفتی؟
جشن عقد نگرفتن؟....
وای وای من چی گفتم؟
تاریخ عقد رو پرسیدم؟
از حرف خودم حالم بد شد می.خواستم بلند داد بزنم گریه کنم که ریحانه گفت
+نه بابا توهم دلت خوشه!!
دختره گفت باهاش به تفاهم نرسیدم.
چی چی رو به تفاهم نرسیدی.
تا پریروز داشت واسهش میمرد.
یه خرده مکث کرد و بعدش ادامه داد:
+خودش محمد رو رد کرد بعد تازه از اون موقع با منم سرسنگینه به زور سلام میکنه...
حس کردم اگه اینا رو الان نمیگفت دیگه چیزی ازم باقی نمیموند!
حرفاش بهم انرژی داد
تونستم خودم رو کنترل کنم
نفهمیدم چطوری
ولی حالم خیلی خوب شده بود
بغضم جاش رو به یه لبخند داد
این یعنی یه فرصت طلایی دوباره
خیلی خوشحال شده بودم
حس میکردم الان دیگه دارم تو آسمون رو بال فرشته ها راه میرم.
میدونستم این رد کردن اتفاقی نبود.
میدونستم این اتفاق الکی نیست.
خدا بالاخره جواب گریهها و دعاهام رو داده بود!
دلم میخواست تا صبح برام حرف بزنه
همینجوری بگه من بشنوم و انرژی بگیرم که صدای تلفنم مانع ادامه حرفش شد.
از جام پاشدم و بوسیدمش.
_مرسی بابت امروز ریحانه
خیلی دوست دارم
بمونی برام تو! دخترک مهربونم
فرشته منی اصن تو!!!
اونم من رو بغل کرد و با تعجب در جواب حرفام گفت:
+بری؟
_آره مامانم اومد بالاخره.
دلم میخواست با محمد هم خداحافظی کنم، دوباره ببینمش، دوباره از نو قند تو دلم آب کنم، ولی تو هال نبود.
از اتاق رفتم بیرون.
رو به پدرش گفتم
_دست شما هم درد نکنه خیلی زحمت دادم.
شرمنده ببخشید تو رو خدا.
این دفعه لنگه شلوارش خالی نبود.
مسیر روشن🌼
رمان زیبای #ناحله قسمت شصت وهفت +این بشر با این اخلاقش آخر روحالله رو هم مثل خودش میکنه از حرفش
از جاش پاشد و
+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم و گفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشم رو که بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرهم ذوق زده شد.
یه سلام و احوالپرسی گرم کردیم و بعدش روند تا خونه
حالم بهتر شده بود.
خیلی بهتر از قبل.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️زندگی پر از ناامیدی برای وطنفروشی به نام مهناز افشار 😔
👌از زبان خودش
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈🆔@na_be_afkarepooch
♨️پیوند مهسا و استر را در تابلوی نصب شده در خیابان در اسرائیل دیدید؟
این #یهود مکار، احمقانه خود را لو داد.
حالا رد یهود را در اغتشاش سال ۱۴۰۱ و نفوذیها و فریب خورده ها بهتر می.توان شناخت.
مهسا کومله همون استری هست که نه جسم، بلکه روح نیمی از زنان و مردان ما را به لجن کشید.
همون شیطانی که باعث کشف حجابها و بیبندوباریهای گسترده در ایران اسلامی شد.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
همسايه سايهات به سرم مستدام باد
لطفت هميشه زخم مرا التيام داد
وقتي انيس لحظه تنهاييام توئي
تنها دليل اينکه من اينجاييام توئي
🖤وفات شهادت گونه کریمه اهل بیت، حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها را تسلیت باد.
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳۱۳ عمل جراحیِ رایگان، مهریۀ عروسخانم
«عروسخانم بنده وکیلم شما را به عقد دائمیِ آقا داماد با مهریۀ ۳۱۳ عمل جراحیِ ارگانهای حیاتی به نفع بیماران نیازمند درآورم؟»
بله این مهریه متفاوت خانم دکتری است که در محضر علی بن موسیالرضا (ع) به عقد آقای دکتر درآمد و مهریهاش را اختصاص داد به بیماران نیازمندی که خداوند بواسطۀ این عقد آسمانی، درهای رحمت را به رویشان گشوده است.
پ.ن.: احسنت به این یار بابصیرت امام زمانی😍👏
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
https://eitaa.com/na_be_afkarepooch
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 کمکم موبایلها حذف خواهند شد؟
از جایگزین موبایل
یعنی Ai Pin چه میدانید؟ آیپین (سنجاق هوش مصنوعی) تا قبل از پایان امسال (سال میلادی) روانه بازار خواهد شد.
برای خواندن اطلاعات بیشتر اینجا کلیک کنید.
#هوش_مصنوعی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و هشت ریحانه مشغول قرصها بود در جواب بابای ریحانه با تعجب گفتم _پس چ
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت شصت و نه
مثل یه تولد دوباره بود برام.
حالا وقتش رسیده بود به قولهام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رختخوابم دراز کشیده بودم.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.
داشت راجع به پرنیان میگفت که بیاراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_آها!
چهجوری چادری شد؟
+نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟ پس چی شده یهو؟
+نمیدونم والا!
_آخه رفتارشم تغییر کرده.
این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟ تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_آخه چ میدونم.
مثلا دفعههای قبل زل میزد صاف تو صورتم.
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه!
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه. تو نشنیده گرفتی
+آره عجیبه. خودم هم نمیدونم چی شد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی که هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یا کاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نذاره
با تشر گفت:
+وا داداش! حرفا میزنیا.
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟ عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیرهایه که میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی آجی.
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چه میدونم.
_دفعه قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+آها.
_حالا بیخیالش.
ریحانه جان من گرسنمه.
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا
رو پیشونیش رو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+آره بابا جان.
_شما که سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.
دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا به من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخواد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو به ریحانه که مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+آره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.
تو خبر داشتی؟
+نه. چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرامبخشش رو درآوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_آقاجون! بفرما قرصات رو بخور
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_آره
قرصشو گذاشت دهنش.
کمک کردم از جاش پاشه
بردمش حموم.
سعی کردم یه جوری آب رو تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.
در و پنجره حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاش رو خشک کنه و لباساش رو بپوشه.
مثل یه بچه مظلوم شده بود.
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاش رو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره
دست بابا رو گرفتم و آروم نشوندمش تو رختخوابش.
_آقاجون حالتون بهتره؟
با بیحالی گفت:
+نه پسر
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.
غذاش رو بهش دادم و بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.
زنگ زدم به علی و گفتم خودش رو برسونه.
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت شصت و نه مثل یه تولد دوباره بود برام. حالا وقتش رسیده بود به قولهام عمل ک
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتاد
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود و همین جوری بیهوش گوشه تخت افتاده بود.
هیچکس دل تو دلش نبود
سختترین شرایط بود برای همهمون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد
زن داداش نرگس و روحالله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبهرو نشسته و با تسبیح تو دستاش ورمیرفت.
نمی.دونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش رو نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسلتر از همیشه به روحالله زنگ نزده بود.
چشمهام از بیخوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسلتر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر به هوش بیاد
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد
با دستام چشمهام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون. خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربانها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دو تا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همهشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآرومتره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودم رو گرفته بود
نشستم رو صندلی و آرنجم رو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندهس
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه
فقط سایهها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد
بدنم شده بود کوره آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرم رو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستم رو کشید
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناکتر از این بود؟
چی میتونست حال بدم رو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
فاطمه:
دلم خیلی شور میزد
همهش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودم رو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفنهام رو جواب میداد نه پیامک.هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره کس دیگهای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیبزمینی خرد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دو روزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونهشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونت رو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونهشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیکترین مانتوم رو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتم و تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیم و برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم وددور سرم بستم و چادرم رو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتم رو خوشگلتر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان که دستم بنده دارم ناهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردم و رفتم پایین
کفشم رو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونهشون.
سر خیابونشون که رسیدیم یه بنر توجهم رو به خودش جلب کرد
دقت که کردم عکس بابای محمد بود
تند دنبال متنی که روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتاد ویک
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
چی؟
بابای محمد مرد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود
دمخونهشون که رسیدیم کرایه ماشین رو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود.
به پارچههای سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم.
وای مگه میشه؟
من که چند روز پیش دیده بودم باباش رو سالم بود
یه نیرویی نمیذاشت برم تو.
روحالله و علی دم در وایساده بودن.
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم.
جلوتر رفتم به عکسا و پارچه مشکیها خیره شدم که روحالله گفت
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم.
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشم رو درآوردم و رفتم داخل
چشمهام به ریحانه خورد که داد میزد و گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم و بهش تسلیت گفتم که گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چی شد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیم شدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونم بغل کردم و تسلیت گفتم.
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمد رو ندیده بودم.
دلم شور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بود جای خالیش بود ولی خودش نه!
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچههاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت.
چشمهام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید.
یه چند دقیقه که گذشت روحالله یاالله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیم بریم مسجد.
رو کرد سمت من
حس کردم میخواد چیزی بگه که پشیمون شد و رفت.
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونهشون زیاد فاصله نداشت
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم! جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم:
_کیفت رو میخوای چیکار؟
+باید کارت بدم به روحالله!
_آهان. میخوای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات.
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره!
بهش حق میدادم غم بزرگی بود.
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد.
+بیا این کلید خونهس.
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتم و از مسجد رفتم بیرون.
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونهشون
بعد از پنج دقیقه رسیدم دم خونهشون.
کلید انداختم و در رو باز کردم.
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم.
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده.
تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه.
ولی از جاش تکون هم نخورد.
با صدای بلندتر گفتم.
+ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد.
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه.
دست دراز کردم که کیفش رو بردارم.
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی که شنیدم مانع شد.
اول ترسیدم.
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه که گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم.
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرما رفته زیر پتو
ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه، داد و بیداد کنه آبروم رو ببره بگه بهم نزدیک نشو.
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.
کیف رو انداختم و رفتم سمتش.
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم.
خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بد شده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه.
ولی اگه میخواستم هم نمیتونستم کاری کنم.
دیدم تلفنم زنگ میخوره
مامان بود.
تلفن رو جواب دادم و
_الو سلام مامان.
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
_بیا خونهشون بابای ریحانه فوت شده
من خونهشونم الان
حال داداشش خیلی بده مامان.
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم.
اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنید یا نه
ولی این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چند دقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد:
+فاطمه! فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم.
_هیس مامان بیا بالا!
+کسی خونه نیست؟
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
+بگو چی شده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم برنمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده.
داداش ریحانهس.
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
مثلا پرستاریها!
ملتمسانه گفتم:
+خواهش میکنم!
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتاد امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبتهای ویژه بستری شده بود
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
مسیر روشن🌼
🍃رمان زیبای #ناحله قسمت هفتاد ویک انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم. چی؟ بابای محمد مرد؟ شوک بدی بهم
🍃رمان زیبای #ناحله
قسمت هفتاد و دو
این رو که گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:
+یک دقیقه صبر کن. الان میام.
منتظر شدم تا برگرده.
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا.
از استرس تمام تنم میلرزید.
چیزی هم نمیتونستم بگم.
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید.
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم.
به تن بیجون محمد خیره شدم.
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه!
تب داره!
این رو گفت و کیفش رو باز کرد که دستش رو کشیدم عقب.
دستم رو گذاشتم رو کیفش و با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستم رو پرت کرد و گفت :
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره.
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چند تا تببر و تقویتی.
سوییچ ماشینش رو پرت کرد سمتم و ادامه داد.
یه سِرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش.
چادرم رو درآوردم و رفتم سمت ماشین.
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.
از استرس سِرم به اون گندهای به چشمام نخورد.
ناچار کیف رو برداشتم و صندوق رو بستم.
خواستم برم داخل که ریحانه اومد.
رو بهش گفتم:
_حال داداشت بده به مامانم گفتم.
میخواد بهش سِرم بزنه.
این رو گفتم و با هم رفتیم بالا.
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن.
با گریههاش محمد پلکش رو باز کرد.
حس کردم انقدر حالش بده که نمیتونه چشمهاش رو باز نگه داره.
با دیدن قیافهش دلم میخواست بزنم زیر گریه.
نمیتونستم اینجوری ببینمش.
مامان سِرم رو از تو کیف درآورد و به من اشاره زد و گفت سِرم رو آویزون کنم به در کمد.
منم همین کار رو کردم.
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه
نگاهم دنبالش بود.
یه پارچه خیس کرد و دوباره رفت تو اتاق.
کلافه سرم رو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.
✍فاطمه زهرا درزی، غزاله میرزاپور
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
"زندگی"
اين واژه پنج حرفی، پُر است از پلههايی كه خواسته يا ناخواسته ما را با خود همراه میكند!
"با آنها يا بايد همراه شد يا هموار" ...
كسانی كه همراه اين راه شوند آگاهانه دست به تغييراتی زده و سرنوشت خود را رقم میزنند،
در غير اين صورت زندگی آنها را هموار كرده
و
آنگاه تنها مسيری میشوند برای عبور ديگران!
📕 پلهها
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
🆔@na_be_afkarepooch
الشوک و القرنفل (خار و گل میخک)ا.pdf
4.12M
📚 کتاب رمان خار و میخک
✍️ شهید یحیی سنوار
#توضیح:
شهیدِ مجاهد قهرمان، یحیی السنوار، این کتاب را در دوران اسارت نگاشتند.
#یحیی_السنوار
#شهید_مقاومت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨قابل توجه عزیزان نمازگزار...
به مسجدیها و نمازگزاران عزیز که روی صندلی نماز میخونن اطلاع رسانی کنید.