بنام نامت و باتوڪل به
اسم اعظمت
میگشایم دفترامـــروزم را
باشد ڪہ در پایان روز
مُهر تایید بندگی زینت
دفترم باشد!
✨ #سلام_صبحتون_پرازنگاه_خــــدا
@nabz_eshgh💛
این کیست
گشوده خوش تر از صبح
پیشانیِ بیکـرانه در من ..؟!
از شوقِ کدام گل
شکفته ست
این باغِ پر از جوانه در من ..؟!
#فریدون_مشیری
@nabz_eshgh💛
✨#دعای_روزهای_ماه_رمضان
✨#دعای_روز_دوازدهم
اللَّهُمَّ زَيِّنِّي فِيهِ بِالسِّتْرِ وَ الْعَفَافِ، وَ اسْتُرْنِي فِيهِ بِلِبَاسِ الْقُنُوعِ وَ الْكَفَافِ، وَ احْمِلْنِي فِيهِ عَلَى الْعَدْلِ وَ الْإِنْصَافِ، وَ آمِنِّي فِيهِ مِنْ كُلِّ مَا أَخَافُ، بِعِصْمَتِكَ يَا عِصْمَةَ الْخَائِفِينَ.
✨#التماس_دعا_برای_ظهور
@nabz_eshgh💛
✨ #برای_آنکه_خودش_میداند ♥️
و تکیه گاهِ آخر من
آغوش #تُ است
آغوشی که
برای به دست آوردنش
زمین را به آسمان گره زدم
✨ #حدیث_دل
@nabz_eshgh💛
هر کجا عشــ💖ـق آید و ساکن شود
هر چه نا ممکن بود ممکن شود
@nabz_eshgh💛
🕊️🍃نبــض عشــ﷽ــق🍃🕊️(مذهبی وشیعه )به همراه کلی شعر،عکس ومتن
✨ #پارت_هشت روی تخت نشست و دست روی آن کشید. آرام سرش را روی بالش مردش گذاشت و عطر تن مردش را به جا
✨ #پارت_نه
-خیره انشاءالله!
آیه که چشم باز کرد، صدای بسته شدن در خانه را شنید. چشمش به قاب
عکس روی میز کنار تخت افتاد... عکس دونفره! کاش بودی و با کودکت
َ
حداقل یک عکس داشتی مرد من!
چشمش را بست و به یاد آورد:
-من میدونم دختره! دختر باباست این فسقلی!
آیه: نخیرم! پسر مامانشه؛ مثلا من دارم بزرگش میکنما! خودم میدونم
بچه پسره!
-حالا میبینی! این خانوم کوچولوی منه، نفس باباشه!
آیه ابرو در هم کشید و لب ورچید:
_بفرما! به خاطر همین کارای توئه که میگم من دختر نمیخوام! دختر
هووی مادره؛ نیومده جای منو گرفته!
-نگو بانو! تو زیباترین آیه ی خدایی! تو تمام زندگی منی... دختر میخوام
که مثل مادرش باشه... شکل مادرش باشه! میخوام همه ی خونه پر از تو
باشه بانو!
َ لبخند به لب آیه آمد؛ کاش پسری باشد شبیه تو! من تو را می خواهم مرد من!
تلفن همراهش زنگ خورد. آن را در کیفش پیدا کرد. نام "رها" نقش بسته
بود... "رها" دوست بود، خواهر بود، همکار بود. رها لبخند بود... لبخندی
به وسعت تمام دردهایش!
*********************************************
رها پالتویش را بیشتر به خود فشرد. از زیر چادری که سوغات آیه از
مشهد بود هم سرما میلرزاندش! باید چند دست لباس گرم می خرید؛
شاید میتوانست اندکی از حقوقش را برای خود نگاه دارد. خسته شده
بود از این زندگی؛ باید با احسان صحبت میکرد تا زودتر ازدواج کنند.
اینطوری خودش خلاص میشد اما مادرش چه؟ او را تنها میگذاشت؟
✨ #ادامه_دارد...
@nabz_eshgh💛
✨ #پارت_ده
به خانه رسید؛ خانه ی نسبتا بزرگ و خوبی بود، اما هیچ چیز این خانه
برای او و مادرش نبود. زنگ را فشرد... کسی در را باز نکرد. میدانست
مادرش اجازه ی باز کردن در را هم ندارد؛ هیچوقت این حق را نداشت.
این مادر و دختر هیچ حقی نداشتند، داستان تلخی بود قصه زندگی رها و مادرش...
امروز کلیدش را جا گذاشته بود و باید پشت در میماند تا پدر دلش
بسوزد و در را باز کند. ساعتی گذشت و سرما به جانش نشسته بود.
ماشین برادرش رامین را دید که با سرعت نزدیک میشود. ترمز سخت
مقابل در زد و با عجله پیاده شد؛ حتی رها را هم ندید! در را باز کرد و وارد
خانه شد... در را باز گذاشت و رفت. رها وارد شد، رامین همیشه عجیب
رفتار میکرد؛ اما امروز این همه دستپاچگی، عجیب بود!
وارد خانه که شد، به سمت آشپزخانه رفت، جایی که همیشه میتوانست
مادرش را پیدا کند.
رها: سلام مامان زهرای خودم، خسته نباشی!
_سلام عزیزم؛ ببخش که پشت در موندی! بابات خونه ست، نشد در رو
برات باز کنم! چرا کلید نبرده بودی؟ آخه دختر تو چرا اینقدر بی حواسی؟
رها مادر را در آغوش گرفت:
_فدای سرت عزیزم؛ حرص نخور! من عادت دارم!
صدای فریاد پدرش بلند شد:
_پسره ی احمق! میدونی چیکار کردی؟ باید زودتر فرار کنی! همین حالا
برو خودتو گم و گور کن تا ببینم چه غلطی کردی!
رامین: اما بابا...
خفه شو... خفه شو و زودتر برو! احمق پلیسا اولین جایی که میان
اینجاست!
✨ #ادامه_دارد...
@nabz_eshgh💛
ɪ ∂o ηoт Kηoω
αηʏoηᴇ ɪη тнᴇ ωoʀɩ∂
همہ دنیـامی ،❣
دنیـامو بہ هیشڪی نمیـدم..!💕❣💕
@nabz_eshgh💛