eitaa logo
نفس تازه
1.6هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
31 فایل
ما یقین داریم آن سوی افق مردی هست مرد اگر هست بدانید که ناوردی هست ما نه مرداب که جوییم بیا برگردیم ما نمک خورده‌ی اوییم بیا برگردیم سفر دشت غریبی است 🍀️ نفس تازه کنیم🍀 آخرین جنگ صلیبی است 🍀نفس تازه کنیم 🍀 🖌ارتباط با مدیر کانال @nafastazeh_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_ام همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه ی
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین همزمان با جمله آخر سید حسین این جمله حضرت آقا درشت روی پرده ظاهر می شود: «گفتند که کسانی به عنوان نماینده‌ی رهبری از زبان رهبری حرف میزنند. خب، من خودم هنوز که الحمّدلله زبانم از کار نیفتاده؛ حرف خود من که مقدّم به حرف آنها است. آنچه من میگویم، حرف من آن است؛ کسانی هم که حرف میزنند - نمایندگان رهبری و منصوبین رهبری و مانند اینها که تعداد زیادی‌اند - از قول رهبری نمی گویند؛ این را توّجه داشته باشید.» محسن که همیشه یک دفتر با خودش دارد و مرتب و منظم حرف های سید را می نویسد، سوال می کند: "سید جان پس اینکه میگن خود حضرت آقا در یه جلسه خصوصی به عده ای اجازه دادن برن تو تلگرام فعالیت کنند چیه؟!!" سید حسین چند تا کلیک رو کیبورد لپتاپش میزند. این صحبت حضرت آقا که با خطی خوش نوشته، روی پرده نقش می بندد: «نکته‌ی اوّل اینکه آنچه بنده اینجا در این جلسه یا در جلسات عمومی میگویم، عیناً همان حرف هایی است که در جلسات خصوصی به مسئولین، به رئیس‌جمهور محترم و به دیگران میگویم. این خطّ تبلیغی‌ای که دیدیم و می‌بینیم دنبال میکنند که بعضی از خطّ قرمزهایی که رسماً اعلام میشود، در جلسات خصوصی از آنها صرف‌نظر میشود، حرف خلاف واقع و دروغی است. آنچه ما اینجا به شما میگوییم یا در جلسات عمومی میگوییم، عیناً همان حرفهایی است که به دوستان، به مسئولین، به هیئت مذاکره‌کننده، همانها را بیان میکنیم؛ حرفها یکی است.» محسن با سرعت آدرس صحبت حضرت آقا را می نویسد. - این صحبتی که میگی هیچ جا ذکر نشده حتی در همون خامنه ای دا آی آر هم نیست حضرت آقا به هیچکس نگفتن برید در تلگرام فعالیت کنید. تازه اونجاهایی هم که این صحبت پخش شده کلمه تلگرام را داخل پرانتز نوشته اند؛ یعنی چی؟!! یعنی اینکه حضرت آقا به هیچ وجه نگفتن برید در این جاسوس خانه فعالیت کنید. چون ایشون خوب میدونن که فایده ای نداره بذارید براتون یه چیزی تعریف کنم که کاملا متوجه بشید. حسن آرام و با احتیاط(!) از پشت سر درگوشم می گوید: "سید جان! سیدحسین امشب قبل از نماز میره خونه باید زینب کوچولو را ببرن دکتر حالش خوب نیست مریض شده گفتن ما بچه ها را تا نماز مغرب جمع و جور کنیم و مراقب باشیم." -آخیی!! باشه به مامان و مریم میگم که خودشون برن. با ترس و لرز و هزاربار رنگ به رنگ شدن می گوید: خب میدونی... چیزه... آخه منم نیستم با مریم خانوم قرار دارم... چقدر جوگیرند اینها! دیشب بیرون بودند! حساب می کنم که اگر بزنم پس گردنش کمتر صدا ایجاد می شود یا اگر چهارتا استخوان را در دهانش خورد کنم؟ که یکباره متن پیامک مریم میاید جلوی چشمم: "دادااااش! حسن را اذیت نکنیااا... خوااااهش..." @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_یکم همزمان با جمله آخر سید حسین این
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش بگذره... فقط بخدا بفهمم مثل دفعه قبل تکخوری کردی من میدونم و... استغفرالله! با صدای سید حسین صورتم را به طرف سید برمی گردانم و از حسن خداحافظی می کنم. - بذارید یه خاطره از حضرت امام خمینی براتون بگم تا کامل متوجه بشید چرا میگم محاله خود حضرت آقا مستقیما بگن برید تو این نرم افزارهای صهیونیستی فعالیت کنید! اولا این همیشه یادتون باشه در اسلام، برای هدایت افراد هدف وسیله را توجیه نمی کند. قبل از پیروزی انقلاب زمانی که امام خمینی در نوفلوشاتو بودن، بی بی سی میآد محضر حضرت امام و میگه پیام های انقلاب ایران را به ما بدهید تا پخش کنیم. امام می فرمایند: شما خودتان مانع و دشمن این انقلاب هستید و بیرونشان می کنن. اینکار امام حکمت های زیادی داشت. یکی اینکه اولا دشمن بواسطه اینکه پیام ها را داشت می تونست نهضت را به انحراف بکشونه و بعد حتی اگر انقلاب پیروز هم میشد بازم می تونستن انگ انگلیسی بودن، به انقلاب و حضرت امام بزنن. و حتی هر سندی که می خواستن، می ساختن و میگفتن امام این ها را خودشون به ما گفتن و تنها بخاطر همین خطای راهبردی، آن اسناد جعلی را منتسب به گذشته امام و انقلاب و نهضت می کردند. آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه ۱۲۵ نهج البلاغه می فرمایند: أَتَأمُرُونِّى أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ... یعنی مولا هیچگاه برای رسیدن به پیروزی ظلمی را انجام نمی دهند. یعنی در حقیقت میخوان بگن، هدف وسیله را توجیه نمیکنه. ما هزاران راه نرفته برای هدایت مردم و هزاران راه نرفته برای ضربه زدن به دشمن و پایان بسیاری از مشکلات بصورت ریشه ای، داریم اما اونها را انجام نمیدیم و فقط می خواهیم بریم داخل تلگرام و اینطور نشان بدیم که میشه با ابزار دشمن و تحت حکومت دشمن، مردم را هدایت کرد، حالا به هر قیمتی که شده. در حالیکه به همه بچه ها نگاه می کند با صدای بلند می گوید: "برادر من! کار هدایت اگر کار آسانی بود اگر کاری بود که به هر وسیله ای می شد انجام داد؛ آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) صدای بلند و رسای صلوات بچه ها نشان از سرحالی و دقت و توجه آنها بود. - اگر برای رسیدن به هدف می شد هر کاری کرد که آقا رسول الله مسجد ضرار را تخریب نمی کردن!! ما و شما و دیگران، از نظر استدلال و منطق و عقلانیت از حضرت رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله) بالاتریم؟ و مثلا قدرت هدایت گری بیشتری داریم نستجیربالله...؟؟؟ با استدلال شما، آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) با اون کلام نافذ الهی که داشتن نمی تونستن برن داخل مسجد و اهل مسجد را جمع کنن و یک کلاس توجیحی براشون بذارن و...تمام...؟!! یعنی با استفاده از مسجد خود اون منافقین مردم را هدایت کنن؟؟ نهههه!!! سیره ایشان تخررریب مسجد ضرار بود. تازه اونجا که مسجد بود باید تخریب میشد، فرمان الهی بود. اینجا که تلگرام و اینستاگرام صهیونیستیه و یک فحشاخانه ست. تازه بر فرض محال هم که هدف وسیله را توجیح کنه، این سقف دعوت مردم به بیرون آمدن از تلگرام کجاست...؟؟؟ کجا میگیم خب ما رفتیم هدایت کردیم و گفتیم و تمام شد، حالا اومدیم بیرون... چه مدت زمانی...؟؟؟!!! چرا هر کس وارد میشه دیگه خارج نمیشه همونجا میمونه و زندگی میکنه!!! همه سکوت بودند و با دقت گوش می کردند. حتی اون کسانی که معتقد به فعالیت در تلگرام بودند و گاهی صدای غرغر کردنشان شنیده می شد الان ساکتند. @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
در بدو ورود به حیاط مسجد، صدای بسم الله الرحمن الرحیم... سیدحسین را می شنوم. احساس خیلی بهتری نسبت به جلسات قبل دارم. امروز بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و وقتی داشتم از استادم خداحافظی می کردم گفتم: "استاد من دیگه تلگرام ندارم. من دیگه هر چی بخوام حضوری میام می گیرم؛ شما هم هر کاری داشتید یا سروش نصب کنید یا تلفن و پیامک بزنید بنده سه سوت در خدمتم." خوشبختانه در این مدت که با سید حسین آشنا شده ام و صحبت هایش را به دوستانم منتقل می کنم؛ خیلی ها از تلگرام خارج شدند و تعدادی هم در کلاس های مسجد شرکت می کنند. با سر و دست به سیدحسین سلام می کنم. یکی از بچه ها مشغول تعریف خاطره مباحثه اش با استادش است. با آب و تاب و هیجان تعریف می کند و با اینکه اصل حرف هایش جای تأسف دارد، شوخی و خنده را چاشنی اش می کند. بعد از او، یکی دیگر از بچه ها راه او را پیش می گیرد و از بحث هایی می گوید که با دوستانش داشته و تا ایستگاه بی آر تی و داخل بی آر تی ادامه داشته؛ تا جایی که صدای مسافران از بلند بلند بحث کردنشان درآمده بوده و هر کس تکه ای می انداخته! و جالبتر اینکه موقع پیاده شدن دو آقای میانسال همراهش پیاده شدند و از او خواستند چند دقیقه در ایستگاه بنشیند و اصل بحث را توضیح بدهد. ولی همین چند دقیقه کار را به تاریک شدن هوا می کشاند طوری که مادرش با نگرانی زنگ زده که کجایی پسر، دلم هزار راه رفت! او هم گفته سر خیابان در ایستگاه بی آر تی. یک وقت می بیند مادرش ایستاده و از دور نگاهش می کند. بالاخره تلفنش را به آن دو نفر باز نشسته می دهد تا بتواند خداحافظی کند. ولی نکتۀ شیرینش اینکه همان شب تلگرام و اینستاگرام را از گوشی هر دو مرد به درخواست خودشان پاک کرده و به جای آنها، سروش و ویسگون را نصب کرده بوده... بچه ها از بس خندیده اند، اشک هایشان روان گشته(!) و دل هایشان درد گرفته است! سیدحسین هم با نمک تر از بقیه می خندد. آرام از پشت سر به حسن نزدیک می شوم و ناگهان دستم را محکم میزنم سر شانه اش. دومتر از جا می پرد و با چشم هایی که از حدقه بیرون زده، نفس نفس زنان برمی گردد: "یا جده سادات (سلام الله علیها)! می زنم زیر خنده. قیافه اش موقع ترسیدن خیلی بامزه می شود. خنک می شوم، طوری که انگار که در اوج گرما، درون وجودم کولرگازی روشن کرده باشند! طفلک حسن، میداند زورش به من نمیرسد و الان هم وقت تلافی کردن نیست. برای همین بریده بریده می گوید: "سلام... آقاسید... ترسیدم... خوبید... شما...؟ بی صدا می خندم: "علیک سلام! بعلههههه! الان خوبتر هم شدم! شما گویا بهتری؟" - الحمدلله! - موضوع چیه امروز کلاس نداریم؟ @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
- امااااا مطلبی که مورد توجه قرار نگرفته اینکه، اگر دشمنان اسلام و مسلمین با گوگل به همه خواسته های مالی و اطلاعاتی خودشون می رسیدن، مسلما موبایل را نمی ساختن اندروید را نمی ساختن و بعد این نرم افزارها و پیام رسان ها را طراحی نمی کردن و نمی ساختن. اگر ما با گوگل تا مچ پا در باتلاق فرو میریم قرار نیست با عضویت و فعالیت در این شبکه ها و نجس افزارهای صهیونیستی با اراده شخصی خودمون، سرمون را هم داخل باتلاق فرو ببریم!!! ما باید سعی کنیم همین پای خودمون را هم از باتلاق بیرون بکشیم نه اینکه سرمان را هم در آن فرو ببریم. ما هر مقدار که از میزان نفوذ و تاثیر و اشراف و تسلط و حاکمیت دشمن بر خودمان را کم کنیم یه قدم مبارک برداشتیم. سامیار که تازه دارد یخش باز می شود آرام می گوید: آقا سید چون الان مثلا پارسی جو اصلا قابلیت گوگل را نداره اصلا نصب نمیکنن!! یا همین نرم افزار سروش را میگن سرعتش پایینه امکاناتش مثل تلگرام نیست میگن یه نرم افزار مثل تلگرام درست کنید اونوقت ما میاییم بیرون. سیدحسین باز هم می خندد: "لابد دنیا قبل از تلگرام و گوگل صهیونیستی اصلا دنیا نبود؟؟؟!!! درحالی که لپتاپش را برای پیداکردن چیزی زیر و رو میکند جدی و قاطع می پرسد: شما تابع امام خمینی هستید یا نه؟؟؟ امام خمینی فرمودند: "ما اگر امر دایر بشود به اینکه برگردیم به حال سابق بشریت، و با الاغ از این طرف به آن طرف برویم و آزادی‌مان را حفظ بکنیم، یا خیر، بنده آقای کارتر و امثال او از ابرقدرت ها باشیم و زندگانی های فلان و کذا داشته باشیم، ما آن را ترجیح می‌دهیم، ملت ما آن را ترجیح دارد می‌دهد. ملت ما شهادت را دارد ترجیح می‌دهد، و می‌گوید که ما می‌خواهیم شهید بشویم."”امام می فرماید ما حاضریم به عقب برگردیم اما بنده و غلام کارتر و ابرقدرت ها نباشیم. احمد که از این جملات به وجد آمده، بلند تکبیر می گوید و بقیه را با خودش همراه می کند. سید حسین مستقیم تو چشم های سامیار نگاه می کند و می گوید: ازشون سوال کن آیا میشه به صرف اینکه الان نرم افزاری مثل تلگرام نداریم از ظالمین حمایت کنیم؟!! سوال کن کدام مرجع و عالم دینی اعانه به ظالم و تعاونوا علی الاثم والعدوان را حلال و جایز یا مستحب و واجب دونسته؟!! بعد در حالی که به تمام بچه ها نگاه می کرد گفت: "ماجرای صفوان جمال را شنیدید؟" همه تقریبا گفتند: "نهههه" @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
سید حسین خیلی ساده، روان و با محبت برای سامیار توضیح می داد. - صفوان مردی بود که - به اصطلاح امروزیا - یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که در آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری باکلاس، متشخص و وسائلش زیاد بود یعنی شتراش با کیفیت، سرحال، قوی و قبراق بودند که گاهی دستگاه خلافت هارون الرشید، از شترهای او برای حمل و نقل بارها استفاده می کرد. یه روز هارون برای سفر مکه، لوازم حمل و نقل او را خواست. قرار دادی هم با او بست برای کرایه لوازم. صفوان بعد از مدتی یه روز که در حضور امام کاظم علیه السلام بود، حضرت از او سوال کردند: صفوان چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر (هارون الرشید) کرایه دادی؟ _آخه صفوان شیعه و از یاران امام بود_ صفوان جواب داد: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم. حضرت فرمودند: پولت را گرفتی یا نه؟ گفت: نهه، هنوز نگرفتم. حضرت فرمودند: به دل خودت یک مراجعه ای بکن، الآن که شترهات را به او کرایه دادی، آیا ته دلت دوست داری که لا اقل هارون این قدر زنده بمونه که برگرده و کرایه تو را بده؟ صفوان گفت: بله، منتظرم برگرده تا پول من را بده. حضرت فرمودند: تو همین مقدار که راضی به بقای ظالم هستی گناه است. هارون یک وقت خبردار شد که صفوان تمام کاروان و وسائلش را یکجا فروخته است. دستور داد او را بیاورید. او را حاضر کردن. هارون پرسید: قضیه فروختن کاروانت چیه؟ گفت من پیر شدم، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم می خواهم بکنم یه کار ساده ای باشه. هارون گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟ گفت: راستش همینه. گفت: نه، من می دونم قضیه چیه. موسی بن جعفر (علیه اسلام) به تو گفته شترهات را به من کرایه نده، و به تو گفته این کار، خلاف شرعه. انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت کنند. سید حسین با شور و حرارت توضیح می داد: این موضوعِ کمک به ظالم خیلی مهمه دوستان. شما به همین میزان که دوست دارید از این نرم افزارها استفاده کنید و دوست دارید که این نرم افزارها همچنان پایدار باشند و بساطشون پهن باشه. به همین میزان دارید کار خلاف شرع انجام میدید. سامیار حرفی نمی زد و فقط به سید نگاه می کرد. - هیچکس از اینکه مورد سوء استفاده قرار بگیره خوشحال نمی شه چه مذهبی باشه چه غیر مذهبی!!! صهیونیست ها با ایجاد شبکه های ضد اجتماعی_جاسوسی نه تنها سود کلان اقتصادی بدست میآرن که سیطره و تسلط همه جانبه خودشون را هم گسترده تر می کنن. قطعا هیچ مسلمونی، چه شیعه چه سنی چه انقلابی ولایی و چه غیر انقلابی، راضی به تقویت این دشمنانی که در طول تاریخ این سرزمین، از هیچ جرم و جنایتی علیه مردمانش کوتاهی نکردن، نیست. @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
موتور را روی جک میزنم و پیاده می شوم. پنج دقیقه ای دیر رسیده ام. می دانستم سیدحسین ذاتا انسان آنتایمی ست اما مطمئن بودم بقیه بچه ها دیرتر می آیند و برای همین، با آرامش راه افتادم. سیدحسین گوشه ای دست در جیب قدم میزند. حسابی رفته توی فکر؛ طوری که وقتی سلام می کنم ازجا می پرد. اما خیلی زود می خندد و دست می دهد: "به! آسیدمصطفی!" - کسی از بچه ها نیومده؟ - نه! امروز قرارمون فرق داره. حسن که فعلا دستش بنده. سرم را تکان می دهم و طعنه میزنم: "خیـــــــــــلییییی!" - بقیه بچه ها هم نمیان، فرداست قرارمون. امروز فقط علی و نیما و سامیار میان. وقتی قیافه متعجبم را می بیند توضیح می دهد: "برای حل همون مشکل که گفته بودی. گفتم خودمون باشیم بهتره." سریع یاد هفته قبل می افتم که خیلی اتفاقی جای خط هایی نسبتا موازی را روی مچ سامیار دیدم. یعنی وقتی در وضوخانه، سعی می کرد دور از چشم بچه ها آتل را از دستش باز کند، حواسش نبود که من آنجا هستم و وقتی فهمید هم به روی خودش نیاورد و دستش را پنهان کرد. خط های قرمزرنگ، جای تیغ بودند به گمانم. همانجا بود که چراغ قرمز آژیر مغزم روشن شد و به سیدحسین گفتم. سیدحسین هم البته چیزهایی می دانست، اما باورش نمی شد سامیار... سیدحسین همیشه حواسش هست به جمع بچه ها؛ اگر کسی را ببیند که تازه وارد است، سعی می کند با او صمیمی شود و بکشاندش به هیئت و مسجد. روی تک تک افراد با توجه به اخلاقیات هر کسی برنامه دارد. مثلا فلانی خوردنی دوست دارد، فلانی اهل فوتبال است، آن یکی زیاد سینما می رود. روی همین حساب ها جمع های دوستانه و سالم درست می کند که بچه ها خوش بگذرانند و در حین همین خوشی ها، کم کم جذب هیئت و مسجد شوند. سیدحسین معتقد است بچه ها باید در جامعه ای که پر از جذابیت های کاذب و وسوسۀ شیطان است، لذت حلال را بچشند که سمت گناه نروند. می گوید لازم نیست ما برای جذب جوانان، گناه را - ولو کمی - در جمعمان راه بدهیم و از اصولمان عقب بکشیم. فطرت جوان دنبال نشاط همیشگی می گردد که در جمع های ایمانیِ شاد پیدا می شود. چندوقتی هم هست که بیشتر از همه روی سامیار تمرکز کرده. این وسط از علی هم کمک می گیرد. علی چون همسن سامیار است، راحتتر باهم ارتباط می گیرند. خود علی هم بچه خوب و سربه راهی ست، از آن بچه مثبت های ریشو که پیراهنشان را روی شلوارشان می اندازند و سنگ های کف خیابان را می شمارند! البته نه اینکه خشک باشدها، نسخه دوم سیدحسین خودمان است! از سیدحسین می پرسم: "حالا نیما کیه این وسط؟ نمیشناسمش؟" - دوست سامیاره. بچه خوبیه. امروز خودشون گفتن براشون حرف بزنم. معلومه خیلی مستأصلن که میخوان نصیحت بشنون! علی را می بینم که می آید طرفمان. از همان دور دست تکان می دهد و سلام می کند. علی تقریبا هم قد من است، منظورم این بود که بلند است؛ البته تعریف از خود نباشد!! چفیه انداخته دور گردنش و شلوار و گرمکن ورزشی سورمه ای پوشیده. درکل، تیپش بد نیست. به گرمی با هم سلام و علیک می کنیم و منتظر می ایستیم تا سامیار و نیما هم برسند. بعـــله! مثل اینکه پیدایشان شد. با پانزده دقیقه تأخیر، حضرات تشریف آوردند! دست می دهیم و راه می افتیم. کار هرهفته مان است؛ ساعت سه صبح، کوه. هوا گرگ و میش است. نماز را همان بالا قرار است بخوانیم. ده دقیقه اول کسی حرف نمیزند، اما کم کم یخ سامیار می شکند. @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
سیدحسین بطری آبی درمی آورد و با همان آب کم، وضو می گیریم. زیرانداز را علی پهن می کند و سیدحسین جلو می ایستد به نماز. فقط نیماست که ایستاده و نگاهمان می کند. نماز زیر آسمان، بالای کوه، روبروی افق، انقدر زیباست که دوست نداری تمام شود. چون با چشمان خودت می بینی دنیا هم باتو نماز می خواند. نماز که تمام می شود، شروع می کنیم به تسبیحات گفتن؛ اما نیما به سیدحسین مجال نمی دهد. با لحنی جسورانه می گوید: "چرا نماز میخونی؟" سامیار چشم غره می رود که: "همه که مثل تو کافر نیستن." سیدحسین با نگاه مهربانی به سامیار ساکتش می کند. انتظار دارم سیدحسین بنشیند درباره آثار روحی نماز حرف بزند، روایات را برای نیما بخواند یا مثال بزند که مثلا مثل غذا خوردن است که به آن نیاز داریم و... اما سیدحسین بعد از کمی مکث، با سادگی تمام می گوید: "چون دستور خداست!" چون دستور خداست... به همین راحتی! احساس می کنم چقدر خودمان را معطل کرده بودیم که بنشینیم برای نماز و روزه و حجاب و... آثار روحی و جسمی و اجتماعی بشماریم که جوانان قبول کنند دین را بپذیرند! شکی در این نیست که احکام دین، جسم و روح و اجتماع را سالم نگه می دارد؛ اما ما که تمام حکمت ها را نمی دانیم، اگر ندانیم پس نباید عمل کنیم؟! اگر هدف خودمان باشیم، پس رضای خدا و قصد قربت معنا ندارد! سیدحسین منظورش همین بود؛ دستور خدا چون و چرا ندارد! نیما هم از سادگی جواب سیدحسین تعجب کرده، چندثانیه ای به سیدحسین نگاه می کند که مشغول گفتن تسبیحات است. بعد می پرسد: "خدا چرا اینقدر بد تا میکنه با بنده هاش؟ نرو، نخور، نکن، نپوش، بمیر! حلال است، حرام است، که چی؟" سیدحسین با همان سادگی قبلش می گوید: "تو بیشتر می فهمی یا خدا؟ اگه فکر می کنی بیشتر می فهمی بسم الله! یه قانون جدید بنویس که همه رو خوشبخت کنه! فقط خیلی ها اینکارو کردن، ولی آخرش گفتن عجب غلطی کردمااا...! سیدحسین امروز انگار می خواهد در اوج سادگی و صراحت حرف بزند. نیما سوالی دیگر می پرسد: "چرا خدا انتظار داره به حرفش گوش بدیم، در حالی که اینقدر بلا سرمون میاره؟ دائم بدبختی و بیچارگی؛ لابد از اون بالا هم داره می خنده بهمون!" سیدحسین اذکار آخر تسبیحاتش را می گوید و جواب می دهد: "همش برای آدم شدن ماست، وگرنه خدا که محتاج ما نیست! اگرم بدبختی و بلا هست بازم برای آدم شدنه! بلکه اون وسط، یادت بیفته خدا اون بالاها نیست، کنارته! درضمن خدا میدونه داره چکار میکنه، مثل ما نیست که تا جلوی دماغمونو می بینیم. بعدم وجدانا اگه همین مشکلات نبود و همه چی خوب بود، خیلی بی مزه نمیشد زندگی؟" نیما دیگر جواب نمی دهد. سیدحسین رو به ما می گوید: "زیارت عاشورا بخونیم؟" بجز نیما که حواسش به ما نیست و آنطرفتر روی سنگی نشسته، همه موافقند. علی زیارت را می خواند. صدای قشنگی دارد؛ مخصوصا صدایی که با بغض آمیخته شود. زیارت عاشورا، یک سلام و چندخط روضه کوتاه، بغضی که راه نفسمان را گرفته بود را می شکند و آراممان می کند. چشم های نیما هم خیس است. آنقدر دور نیست که صدایمان را نشنود. السلام علیک یا اباعبدالله، و علی الارواح التی حلت بفنائک... @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
تابستان کم کم روبه پایان است و سیدحسین فقط برای جلسات به مسجد می آید و خیلی زود بعد از از کلاس می رود. هربار که می بینمش، حس می کنم از قبل شاداب تر شده گویی منتظر خبر خوبی ست. شب عید غدیر است زیرزمین مسجد کاملا پر شده. پله ها، روی زمین و... خلاصه هر جا که پیدا کرده اند نشسته اند. سیدحسین اول صحبتش را در مورد ولایت و ولایتمدار بودن آغاز می کند و بعد هم در مورد منافقینی که ادای ولایتمداری در می آورند ولی دشمن ولایتند، مختصری توضیح می دهد. - می دونید چطور میشه این فرمان امام خمینی که فرمودند "حفظ نظام از اوجب واجبات است" را جامعه عمل پوشاند؟ فقط با ولایتمداری. ولایتمداری یعنی همراهی با ولایت در تمام عرصه ها، چه در سیاست های داخلی و چه در سیاست های خارجی بااااید گوش به فرمان ولایت باشیم. تنها به این وسیله میشه نظام را حفظ کرد. متأسفانه یه عده ی زیادی هستند که دم از ولایت می زنند ولی مدام سخنان و سیاست های رهبری را نقد می کنن و یا توضیحات من درآوردی برایش می گن. اینا باید بدونن که نامشون هرگز در لیست ولایتمداران ثبت نخواهد شد. سید حسین صداش را بلند کرد و گفت: "اولین تجلی حضرت زینب علیها سلام در کربلا، ولایتمداری ایشون بود. از همون وحله اول که حضور ایشون در آن جبهه خطرناک بود و می دونستند همه شهید میشن و خودشون هم اسیر میشن، تا زمانی که در کاخ یزید قرار می گیرن و در برابر جسارت یزید میگن ما رأیت الا جمیلا؛ همش چیزی جز ولایتمداری ایشون نبود. قطعا بدونین اگر هر فرد دیگری به غیر از امام حسین علیه السلام که برادرشون بودن، در جایگاه ولایت بود، باز هم رفتار و گفتار و اعمال حضرت زینب همین است که دیدید. باز هم، پا به پای ولایت حرکت می کردن بدون هیچگونه گله یا شکایتی." سید حسین از جایش بلند می شود و دست هایش را روی میز می گذارد. تک تک بچه ها را از نظر می گذراند و با لبخندی محبت آمیز می گوید: "برادران! باور کنید تنها رمز ماندگاری این انقلاب همین ولایتمدار بودن ما و شماست. گروه اخوان المسلمین در مصر که بیش از ۸۰ سال تشکیلات و مبارزه داشتند وقتی انقلابشون پیروز شد نتونستند حتی یک سال این انقلاب را حفظ کنند. اما به برکت ولایتمداری ملت ما نزدیک ۴۰ ساله که علی رغم صدها توطئه کمرشکن همچنان این انقلاب پابرجاست و ان شاءالله برسه به دست مولااا صااحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف." صدای صلوات بچه ها زیرزمین را تکان می دهد. - تحت هیچ شرایطی، هییچ شرایطی از پشت رهبری تکون نخورید در غیر این صورت به خاک ذلت کشیده میشید همان بلایی را سرمون میارن که سال هاست دارن سر مردم مظلوم سوریه و عراق و افغانستان و یمن میارن شایدم خیلی بدتر، چون از ملت ما زخم خوردن و فوق العاده عصبانی هستند. گویا سیدحسین در حال وصیت کردن است! این فکر ضربان قلبم را بالا می برد. - چه افرادی بودن چه نبودن، که جواب سوالاتتون را بدن، شما همچنان چشمتون فقط به دهان رهبری باشه، بی چون و چرا. فقط در این صورته که ایران میتونه ابر قدرت در تمام دنیا باشه. رهبر ما کسیه که تمام ملت ها حسرت داشتنش را دارن. حدود نیم ساعتی هم از مظلومیت مولا امیرالمؤمنین (علیه السلام) می گوید؛ تا جایی که صدای هق هق بچه ها بلند می شود؛ اما یکباره بحث را با یک صلوات جمع می کند. اصلا سیدحسین امشب انگار خودش نیست؛ نمی دانم چرا؟ به دلم شور افتاده و فکرم کاملا قفل شده است. صدای بلند سیدحسین به گریه بچه ها خاتمه می دهد: "برادرا جمعه ی دیگه همگی مهمان من هستید هر کس مایله صبح ساعت ۸ اینجا باشه دیر بیایید جا میمونیدااا." @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
طعم انبه امشب هنوز زیر زبانم است که می بینم مادر و مریم مشغول صحبتند. با کی؟ با صاحب همان صدای دخترانه! این بار دیگر چهره اش خشک و جدی نیست، بی صدا می خندد و چادرش را می گیرد جلوی صورتش که صدایش بلند نشود. یادم هست مادربزرگم همیشه می گفت: «زشته دختر وقتی می خنده دندوناش پیدا بشه!»؛ حتما او هم به این اصل عمل می کند. مادر هم میزند سر شانه اش و لابد احوال خانواده را می پرسد. همراهم زنگ می خورد: - مصطفی جان بابا کجایید؟ - تو حیاط مسجدیم... دارم به بچه ها کمک می کنم. مامانم داره با خانما حرف میزنه. - بیاید دم در، منتظرتونم. - چشم الان مامانو صدا میزنم میام. کارها تقریبا تمام شده، از سیدحسین و حسن و بچه ها خداحافظی می کنم و به سمت مادر می روم. به جمع چهار نفره مادر و مریم و خانم صبوری و همون دختر، خانم مسنی اضافه شده. مشغول صحبت هستند، ظاهرا خانم صبوری در موضع انفعال قرار گرفته و لبخند کوچکی روی لب هایش نگه داشته و با سر حرف های مادر را تأیید می کند. چهره آن خانم مسن برایم آشناست اما هرچه فکر می کنم یادم نمی آید کجا دیدمشان. اصلا من آنقدر خوب و سربه زیرم که بجز سنگفرش خیابان جایی را نمی بینم! اینقدر من خوبم! بعععله! دوباره صدای وجدانم بلند می شود:«جمع کن خودتو! چرا آنقدر درگیری؟ آخه آدم آنقدر بی جنبه؟ چشاتو درویش کن بابااا!» خسته شده ام از غرغرهایش. «بی تربیت»ی حواله اش می کنم و می روم جلو، چندقدمی مادر می ایستم. قیافه مظلوم، صدایم را صاف می کنم و سر به زیر به خودم می گیرم تا مادر را متوجه کنم. - مامان... صدای من باعث می شود لبخند صاحب همان صدای دخترانه محو شود و سعی کند طوری بایستد که پشتش به من باشد. مادر اما هنوز هم می خندد و رو به خانم مسن می گوید: "پسرم سیدمصطفی..." خانم مسن هم لبخند کمرنگی میزند: "ماشالله! خدا نگهش داره براتون!" حوصله تعارف ندارم. دست بر سینه می ذارم و با لبخندی تصنعی عید را تبریک می گویم و رو به مادر می کنم: "بابا گفتن بیاید دم در." مادر خداحافظی می کند و با مریم راه می افتند طرف ماشین. اما مریم می گوید که بعد از رساندن مادر اینا به منزل، می خواهد با حسن جانش! برود شام بخورند که شب عید بیشتر باهم باشند. لب هایم را برایش کج می کنم: "وای وای وای چی داره آخه این تحفه؟ نه قیافه داره، نه اخلاق، نه جَنَم!" مریم و مادر همزمان چشم غره می روند که ساکت می شوم. چقدر لوس است این مریم! اصلا برای همین زن نمی گیرم ها! که بعدا مثل این حسن و مریم نشوم! صدای وجدانم کمی شیطنت آمیز می شود: «آره جون خودت! می خوام ببینم بعد امشبم همین حرفا رو میزنی یا نه؟ تو بدتر از اینا میشی! این خط، اینم نشون!» با گفتن «برو بابا» ساکتش می کنم و می خواهم سوار ماشین شوم که متوجه می شوم همان صاحب صدای دخترانه همراه با خانم صبوری و همان خانم مسن داخل ماشین حسن می شوند! تازه یادم می افتد که این خانم مسن مادربزرگ حسن است! پس آن دختر هم باید خواهر حسن باشد. واااای من چقدر گیجم! با صدای مادر به خودم می آیم: "خداحفظشون کنه این خانواده همشون ماااهن." پدر همراه با یک لبخند می گوید: "دقیقا منظورت کدومشونه، خانم صبوری یا مادرشون یا دخترشون؟" بعد هم نگاه معنی داری به من می اندازد. منکه مثلا هیچی نمی فهمم با کج کردن کله مبارک میگم: "نمیدونم!" جای ذوالجناحم خالی! بچه ها به موتورم می گویند ذوالجناح؛ بس که ناز و خوش رکاب است این موتور! اگر موتورم بود خودم تنها برمی گشتم و به حکمت اتفاقات امشب فکر می کردم. این جمله مدام در ذهنم می پیچد، چرا خواهر حسن؟!! برای اینکه ذهنم را منصرف کنم، هندزفری را می گذارم داخل گوشم و مولودی جدید سیدرضا نریمانی را که علی برایم فرستاده پخش می کنم و سرم را به پشتی صندلی تکیه می دهم. آقای نریمانی مشغول دعا برای جوان هاست: ..."اگه زن بِشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن...!" خیابان ها همچنان شلوغ است و هر جا که شیرینی یا شربت پخش می کنند ترافیک سنگین تر است. شیشه را پایین می کشم اما هوا آنقدر آلوده است که دلم نمی خواهد در نسیم شبانگاهی تابستان، نفس عمیق بکشم و ادای عاشق ها را دربیاورم. اما طعم انبه و کیک یزدی زیر زبانم مانده. امشب طعم انبه می دهد! @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
دم سیدحسین گرم! اینجا را از کجا پیدا کرده، الله اعلم! اما تابحال انقدر خوش نگذرانده بودم. از والیبال گرفته تا فوتبال و... و بعد هم جوجه با نوشابه و خلاصه یک دورهمی عالی برای نوجوان ها. حواسش هم هست برنامه بی محتوا نباشد. نماز و سخنرانی و مسابقه هم سرجایش هست. خسته میشوم از والیبال و خودم را رها میکنم روی زیرانداز. دست هایم را از پشت ستون میکنم و گردنم را هم عقب می اندازم. چشم هایم را روی هم میگذارم و چند نفس عمیق میکشم. به جرات میتوانم بگویم یک و نیم لیتر عرق ریخته ام! صدایی صمیمی از پشت سرم می آید: خسته نباشی آقاسید! همانطور که سرم را به پشت خم کرده ام، چشم هایم را باز میکنم. سیدحسین است که بالای سرم ایستاده. - سلامت باشی داداش! هنوز نفس نفس میزنم. می نشیند کنارم: چه کردی اخوی! میگم چرا والیبال رو حرفه ای تر کار نمیکنی؟ - کو وقتش؟ کو پولش؟ - میگم سید... یه چیزی میخواستم بگم بهت... گفتم فرصت خوبیه الان... ذوق میکنم که بالاخره یکبار هم سیدحسین آمده با من مشورت کند. دراز می کشد روی حصیر و دستانش را میگذارد زیر سرش. من هم دراز میکشم: جون بخوا آقاسید! سیبک گلویش بالا و پایین میرود. خیره شده به آسمان. لبهایش را با زبان تر میکند و میگوید: راستش... من یه چندوقتی... میخوام... یعنی باید... باید با بچه های فاطمیون... برم سوریه... نفس در سینه ام می ماند. باورم نمیشود سیدحسین رفتنی باشد. حرفش را چندبار در ذهنم تکرار میکنم. گلویم خشک شده؛ سیدحسین حکم برادر دارد برایم. با صدایی که گویا از ته چاه در میاید میگویم: خیره ان شالله... خودش هم میداند پشت این جمله چقدر حرف دارم؛ برای همین آه میکشد. نمیشود که تنها تنها برود! اصلا من هم میخواهم بروم! این را بلند میگویم. بدون اینکه نگاهش را از آسمان بگیرد میگوید: دِ نذاشتی که حرفمو کامل بزنم! تو و حسن، باید بمونید کارای مسجدو بچرخونید... می فهمی که؟ میخوام خیالم راحت باشه! - بعله دیگه آقاسید... از ما بهترونید... اونجا میرید تکخوری میکنید... ما رو هم میذارید اینجا، با شیطان رجیم... بغض نمیگذارد صدایمان بلند شود. اینبار چشم می چرخاند طرفم و مستقیم نگاهم میکند. هیبت نگاه مصممش روی چشمانم سنگینی میکند. - آسیدمصطفی! اینجا و اونجا فرقی نداره! اینجا مگه نمی بینی دارن جوونامونو تباه میکنن؟ اینا کشته های جنگ نرمن! فقط شهید نیستن، جاشونم بجای بهشت، وسط جهنمه! وایسا نذار جوون شیعه رو فاسد کنن! بازم بگم؟ پلک میزنم تا اشکم از چشمم سربخورد و با دانه های ریز عرق مخلوط شود. عکس آسمان در چشم هایش افتاده. میگوید: سنگر یه سنگره آسیدمصطفی! بلند میشود و انگار نه انگار، به جمع بچه هایی که مشغول بازی اند می پیوندد. بچه ها با دیدنش هورا می کشند. چشمم را به آسمان گره میزنم و نفسی که تا الان در سینه ام مانده بود را بیرون میدهم. آسمان آبی ست، با ابرهای پنبه ایِ قشنگ و خیال انگیز. انتها ندارد این آسمان؛ مثل سیدحسین و مهربانی هایش، خوبی هایش، برادری هایش... سیدحسین آن بالا دنبال چه میگردد؟ راستی نشد از سیدحسین بپرسم: عشق چطور است؟! @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
هوای روزهای آخر تابستان آنقدرها هم گرم نیست، که من احساس گرما می کنم. گلویم خشک است و عرق از پیشانی ام سر می خورد تا پایین ابروهایم؛ هر چند دقیقه یکبار هم مجبورم با دستمال عرق پیشانی را بگیرم؛ اما فایده ندارد. شاید هم بخاطر کت و شلواری ست که به اصرار مادر پوشیده ام. همان اول که وارد شدیم، سایه نگاه های معنی دار حسن روی سرم افتاد. با یک لبخند نمکی و بامزه نگاهم می کند و می توانم برق شیطنت را در چشم هایش ببینم؛ می خواهد تلافی همه طعنه ها و مزه ریختن ها را سرم در بیاورد. وجدانم از خنده ریسه رفته: «دیدی بالاخره آدم به آدم رسید آسیدمصطفی؟!» و می خندد. کلا وجدانم چند روزیست قاه قاه به ریش کوتاه و تازه مرتب شده ام می خندد و بدجور اعصابم را خط خطی کرده؛ وجدانِ بی وجدان من! دلم شربت انبه خنک می خواهد، بلکه کمی دمای بدنم پایین بیاید، مثل آن شب، مسجد، صورت جدی و صدای جدی تر، نگاه محجوب و رفتاری جسورانه. کاش آن شب، همه سینی شربت ها را خودم خورده بودم...! مهرش به دل مادر افتاده، مریم دوستش دارد، اما من... تعریفی از حالم ندارم. یاد قیافه حسن می افتم، شب خواستگاری. حتما من هم آن شکلی شده ام. از آن شب، گرفتار حالتی شده ام که نمی دانم چیست؟ اسم ندارد. شادی نیست، غم نیست، نمی دانم! مجهول است! دست می کشم به پیشانی ام. سینی چای مقابلم، داغ ترم می کند. گرچه می دانم از حرارت چای نیست. چشم دوخته به لبۀ تزیین شده سینی، استکان را با قند برمی دارم. حتما الان هم چهره اش خشک است و جدی. چای داغ است و من داغتر. کولرشان با تمام قدرت کار می کند و من درست مقابل دریچه کولر نشسته ام؛ اما می دانم گرمای محیط نیست که با باد کولر خنک شوم. قرار است برویم حیاط که صحبت کنیم. واقعا نمی دانم چه بگویم. وقتی می خواهم از کنار حسن رد شوم و بروم به حیاط، در گوشش آرام می گویم: "بعدا بهت میگم..." با لحن کشدار می گوید: "شما تاج سری! من زورم به بچه سیدااا نمیرسه! ببخشیدااا... ولی رسم دنیاست دیگه...!" نمی دانم حالت چهره ام چطور شده که سعی می کند جلوی خنده اش را بگیرد تا از عصبانیتم درامان بماند! پا می گذارم به حیاط، کمی خنک می شوم. می نشینیم لب تختی گوشه حیاط. او یک طرف و من طرف دیگر. نگاهم به موزائیک های حیاطشان است. فکر کنم چند بوته گل رز دارند که هوا از عطر گل رز پرشده. دلم شربت انبه می خواهد، با کیک یزدی... @nafastazeh ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
⭕️ چرا باید در انتخابات شرکت کنیم؟؟ 👈 این متن، خیلی جالبه! پیشنهاد می کنم ۲ دقیقه وقت بگذارین و بخونین. عالیه! عالی👌 🌀 حتما دور و بر شما هم افرادی هستند که به شما گفته‌اند در انتخابات ۲۸ خرداد ۱۴۰۰ شرکت نخواهند کرد. من می‌خواهم ایشان را به یک تور گردشگری به دور ایران دعوت کنم. ✨ این گفتار را برایشان بفرستید و بعد محکم کمربندهایتان ببندید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید؛ تا حرکت کنیم😊 ۱) همسایه شمال غربی ایران: 💥 این آقای که می‌بینید، از سال ۲۰۰۳ نخست وزیر ترکیه شده تا ۲۰۱۴؛ بعد چون دیگر نمی‌توانست نخست وزیر بماند، رئیس جمهور شد و مقدمات تغییر قانون اساسی و ایجاد نظام ریاستی و حذف پست نخست وزیری را فراهم کرد و از ۲۰۱۴ رئیس جمهور است تا حالا. یعنی یک کله، هجده سال قدرت را در دست دارد؛ یعنی از زمانی که خاتمی در ایران رئیس جمهور بود تا امروز! و طبق تغییراتی که در قانون اساسی داده، حالا «حق وتو»ی مصوبات پارلمان را هم دارد و با این آشی که برای ترکیه پخته، تا ۲۰۲۹ هم می‌تواند قانونا رئیس جمهور بماند. به قول خودشان: تامام!! ۲) همسایه شرقی ایران: 💥 در افغانستانی که از اول انقلاب ما در آن جنگ است تا امروز، در سال ۱۳۹۸ یک انتخابات ریاست جمهوری برگزار شد. بعد از ماه‌ها دعوا، نتیجه این شد که دو تا رئیس‌جمهور، یعنی آقای اشرف غنی و آقای عبدالله عبدلله در یک روز مراسم تحلیف ریاست جمهوری بجا آوردند! آخر سر با پادرمیانی قدرت‌های جهانی، عبدالله عبدالله با گرفتن امتیازاتی از جمله: ریاست شورای عالی مصالحه ملی و حق انتخاب ۵۰ درصد اعضای کابینه، از ادعای ریاست جمهوری کنار کشید. 👈این شورای عالی مصالحه ملی هم خیال نکنید کم چیزی است. تقریبا نصف افغانستان دست است و دولت مرکزی کنترلی بر آن ندارد و همین شورای عالی مصالحه ملی قرار است افغانستان را یکپارچه کند. 💦 جالب است بدانید این همه دعوا بین دو رئیس جمهور، کلا بر سر «یک میلیون و ششصد هزار» رای بود. پرزیدنت اشرف غنی ۹۰۰ هزار رای آورده و پرزیدنت عبدالله عبدالله ۷۰۰ هزار رای! طبق آمار رسمی ، در آن انتخابات، از افغانستان «۳۸ میلیون» نفری فقط میلیون نفر خواستند یا توانستند در انتخابات شرکت کنند! 🤔 پیدا کنید میزان مشارکت پرتقال فروش را! ۳) همسایه جنوب شرقی: 💥 کلیدی‌ترین نهاد سیاسی پاکستان است. ارتش حتی سهامدار عمده بسیاری از صنایع و بنگاه‌های اقتصادی پاکستان است. پاکستان وزارت اطلاعات یا سازمان اطلاعات و امنیت ندارد. سرویس اطلاعات پاکستان ارتشی است و بس. یکی از دلایل کودتا در پاکستان، همین قدرت بیش از حد ارتش است. در سال های ۱۹۵۳ و ۱۹۵۸ و ۱۹۷۷ و ۱۹۹۹ در پاکستان کودتا شده است و غیر از این، چندین بار تلاش ناموفق برای کودتا رخ داده است و به خاطر همین عدم ثبات بود که در سال ۱۹۷۱ پاکستان تجزیه شد و بنگلادش از آن جدا شد. جالب است بدانید اینقدر دعوا و درگیری و ترور و کودتا در این همسایه شرقی هست که در سال ۲۰۱۳، برای اولین بار در تاریخ این کشور، راجا پرویز اشرف، توانست اولین نخست وزیری باشد که موفق شده دوره ۵ ساله خودش را تمام کند! و پاکستانی‌ها این را موفقیت بزرگی برای خود دانستند. 😳 ۴) ، همسایه شمالی: 💥پیروز انتخابات سال۲۰۰۳ الهام علی اف - پیروز انتخابات سال ۲۰۰۸ الهام علی اف - پیروز انتخابات سال ۲۰۱۳ الهام علی اف - پیروز انتخابات سال ۲۰۱۸، اگر گفتید کی بود؟ بله! 👈الهام علی اف همه هم با مشارکت بالای ۷۵ درصد در انتخاباتی پرشور و شدیدا رقابتی! و از همه مهمتر غیر قابل پیش بینی!! ناگفته نماند قبل از الهام جان که از خوب‌های روسای جمهور هستند، پدرشان حیدر علی اف هم ده سال رئیس جمهور بوده اند ... ۵) همسایه شمال شرقی: 💥 "صفر مراد نیازف" از سال ۱۹۹۰ تا ۲۰۰۶ یکسره رئیس جمهور بود تا مُرد. از ۲۰۰۶ هم "قربان قلی بردی محمداف" رئیس هست تا زمانی که بمیرد. می‌گویند ترکمنستان کره شمالی دوم است. صفر مراد نیازف در زمان حیاتش به خود لقب «ترکمن باشی« داد؛ یعنی رئیس ترکمن‌ها و گفت من تا ابد رئیس شما هستم. یک کتاب نوشت بنام " روح نامه" و گفت همه باید از حفظ باشند؛ چون با قرآن برابری می‌کند! این کتاب در مدارس تدریس می‌شود و حتی در امتحان گواهینامه رانندگی از آن سوال می‌آید! حتی پزشک‌ها هم برای قسم‌نامه پزشکی باید به آن قسم بخورند! نیازف حتی نام ماه‌های سال را نیز تغییر داد و ماه ژانویه را به نام خود کرد و به ماه آوریل اسم مادرش را داد. در تمام کشور مجسمه‌های مادر نیازف قرار دارند و نام بسیاری از خیابان‌ها و سینماها به نام مادر نیازف هستند. شاید باور نکنید، ولی او قصد داشت در سال ۲۰۰۱ خودش را ملی کشور اعلام کند؛ اما عمرش کفاف نداد و به درک واصل شد! 🔅 @nafastazeh