نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_بیست_و_نهم - ایران چون شبکه ملی اطلاعات ن
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_ام
همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه یه صدای اعتراض به دولت و قوه قضائیه شنیده می شود:
- چرا دولت تا حالا برای پیشرفت و رفع اشکالات برنامه های ایرانی اقدام نکرده؟
- حتما دست هایی پشت پرده هست که نمیذاره!
- داداش میخوایی پرده را کنار بزنم!
- قوه قضائیه هم که خوابه!
- یکی نیست اینا را با لگد بیدارشون کنه!
این جملات از حضرت آقا به صورت عکس نوشته روی پرده ظاهر می شود که: «در زمان پیامبر (صلوات الله علیه و آله) بیشترین مسائل در خصوص روشنگری، مربوط به منافقین بود و در زمان حضرت علی (علیه السلام) هم اصلی ترین چالش، مواجهه با افراد مدعی اسلام بود که به دلیل هواهای نفسانی در مسیر اشتباه، حرکت می کردند. معنی فتنه همین است و برای مقابله با این جریان گنداب فاسد که تلاش دارد با ابزارهای مختلف خود در افکار عمومی جهان رسوخ پیدا کند، تنها راه، روشنگری و بیان حقیقت است، که وظیفه ای سنگین بشمار می رود. دشمنان ملت ایران و نظام اسلامی همچون کف روی آب هستند که از بین خواهند رفت و آن چیزی که باقی می ماند اصل نظام اسلامی است.»
سیدحسین فرصت می دهد تا بچه ها جملات حضرت آقا را کامل بخوانند. بعد در حالی که همراهش را باز می کند و بلند می گوید: "خب حالا بریم سراغ جواب سوال دوم، چرا خود رهبری با توجه به صحبت های خودشون همچنان در تلگرام حضور دارند؟!!"
سید حسین با چشم های گرد به همه نگاه می کند. صفحه گوشی را می بندد و می گوید: "کی گفته حضرت آقا تو تلگرام هستن؟!!"
عکسی از سایت لیدر روی پرده می آید. تنها مرجع موثق انتشار اخبار رهبر انقلاب اسلامی، روابط عمومی دفتر ایشان می باشد. عکس بعدی پشت سرش ظاهر می شود. از سایت لیدر سوال کردند: "حضور و فعالیت صفحه ای به نام خامنه ای دات آی آر در شبکه های ضداجتماعی صهیونیستی فیسبوک و توئیتر ... را جایز می دانید؟ جواب داده شده، "صفحه مذکور ارتباطی با دفتر ندارد."
- برادران دقت کنید! به قول آقای قرائتی زیادی گوش بدید! سایت خامنه ای دات ای آر زیر مجموعه دفتر آقا نیست. زیر مجموعه موسسه انقلاب اسلامیه. دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آقا زیر مجموعه ی موسسه ی پژوهشی فرهنگی انقلاب اسلامیه. سایت دفتر مقام معظم رهبری فقط سایت لیدره. خامنه ای دات آی آر با دفتر معظم له از نظر تشکیلاتی ارتباطی ندارن اما از نظر اطلاعاتی با هم ارتباط تنگاتنگی دارن یعنی تمام آنچه مربوط به حضرت آقاست را منتشر می کنه از بیانات گرفته تا تمام دیدارها و هر جا که ایشون تشریف میبرن همه را منتشر می کنه. اما همیشه یادتون باشه ملاک و معیار ما فتوا و کلام خود مقام معظم رهبریست. ببینید رهبر ما امام خامنه ایست نه خامنه ای دات آی آر. ما نباید احساسی عمل کنیم باید اعتقادی عمل کنیم. ایشون فرمودند، هر گونه تقویت دشمنان اسلام و مسلمین، که با حضور و فعالیت در این شبکه ها ضداجتماعی باشد حرامه و آن را اعانه به ظالم معرفی کردند و جالب اینکه این حکم، در خود سایت خامنهای دات آی آر بصورت واضح موجوده.
#ادامه_دارد
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_ام همهمه در جمع می افتد و از هر گوشه ی
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_یکم
همزمان با جمله آخر سید حسین این جمله حضرت آقا درشت روی پرده ظاهر می شود: «گفتند که کسانی به عنوان نمایندهی رهبری از زبان رهبری حرف میزنند. خب، من خودم هنوز که الحمّدلله زبانم از کار نیفتاده؛ حرف خود من که مقدّم به حرف آنها است. آنچه من میگویم، حرف من آن است؛ کسانی هم که حرف میزنند - نمایندگان رهبری و منصوبین رهبری و مانند اینها که تعداد زیادیاند - از قول رهبری نمی گویند؛ این را توّجه داشته باشید.»
محسن که همیشه یک دفتر با خودش دارد و مرتب و منظم حرف های سید را می نویسد، سوال می کند: "سید جان پس اینکه میگن خود حضرت آقا در یه جلسه خصوصی به عده ای اجازه دادن برن تو تلگرام فعالیت کنند چیه؟!!" سید حسین چند تا کلیک رو کیبورد لپتاپش میزند. این صحبت حضرت آقا که با خطی خوش نوشته، روی پرده نقش می بندد: «نکتهی اوّل اینکه آنچه بنده اینجا در این جلسه یا در جلسات عمومی میگویم، عیناً همان حرف هایی است که در جلسات خصوصی به مسئولین، به رئیسجمهور محترم و به دیگران میگویم. این خطّ تبلیغیای که دیدیم و میبینیم دنبال میکنند که بعضی از خطّ قرمزهایی که رسماً اعلام میشود، در جلسات خصوصی از آنها صرفنظر میشود، حرف خلاف واقع و دروغی است. آنچه ما اینجا به شما میگوییم یا در جلسات عمومی میگوییم، عیناً همان حرفهایی است که به دوستان، به مسئولین، به هیئت مذاکرهکننده، همانها را بیان میکنیم؛ حرفها یکی است.»
محسن با سرعت آدرس صحبت حضرت آقا را می نویسد.
- این صحبتی که میگی هیچ جا ذکر نشده حتی در همون خامنه ای دا آی آر هم نیست حضرت آقا به هیچکس نگفتن برید در تلگرام فعالیت کنید. تازه اونجاهایی هم که این صحبت پخش شده کلمه تلگرام را داخل پرانتز نوشته اند؛ یعنی چی؟!! یعنی اینکه حضرت آقا به هیچ وجه نگفتن برید در این جاسوس خانه فعالیت کنید. چون ایشون خوب میدونن که فایده ای نداره بذارید براتون یه چیزی تعریف کنم که کاملا متوجه بشید. حسن آرام و با احتیاط(!) از پشت سر درگوشم می گوید: "سید جان! سیدحسین امشب قبل از نماز میره خونه باید زینب کوچولو را ببرن دکتر حالش خوب نیست مریض شده گفتن ما بچه ها را تا نماز مغرب جمع و جور کنیم و مراقب باشیم."
-آخیی!! باشه به مامان و مریم میگم که خودشون برن. با ترس و لرز و هزاربار رنگ به رنگ شدن می گوید: خب میدونی... چیزه... آخه منم نیستم با مریم خانوم قرار دارم...
چقدر جوگیرند اینها! دیشب بیرون بودند! حساب می کنم که اگر بزنم پس گردنش کمتر صدا ایجاد می شود یا اگر چهارتا استخوان را در دهانش خورد کنم؟ که یکباره متن پیامک مریم میاید جلوی چشمم:
"دادااااش! حسن را اذیت نکنیااا... خوااااهش..."
#ادامه_دارد
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_یکم همزمان با جمله آخر سید حسین این
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_دوم
چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش بگذره... فقط بخدا بفهمم مثل دفعه قبل تکخوری کردی من میدونم و... استغفرالله!
با صدای سید حسین صورتم را به طرف سید برمی گردانم و از حسن خداحافظی می کنم.
- بذارید یه خاطره از حضرت امام خمینی براتون بگم تا کامل متوجه بشید چرا میگم محاله خود حضرت آقا مستقیما بگن برید تو این نرم افزارهای صهیونیستی فعالیت کنید! اولا این همیشه یادتون باشه در اسلام، برای هدایت افراد هدف وسیله را توجیه نمی کند. قبل از پیروزی انقلاب زمانی که امام خمینی در نوفلوشاتو بودن، بی بی سی میآد محضر حضرت امام و میگه پیام های انقلاب ایران را به ما بدهید تا پخش کنیم. امام می فرمایند: شما خودتان مانع و دشمن این انقلاب هستید و بیرونشان می کنن. اینکار امام حکمت های زیادی داشت. یکی اینکه اولا دشمن بواسطه اینکه پیام ها را داشت می تونست نهضت را به انحراف بکشونه و بعد حتی اگر انقلاب پیروز هم میشد بازم می تونستن انگ انگلیسی بودن، به انقلاب و حضرت امام بزنن. و حتی هر سندی که می خواستن، می ساختن و میگفتن امام این ها را خودشون به ما گفتن و تنها بخاطر همین خطای راهبردی، آن اسناد جعلی را منتسب به گذشته امام و انقلاب و نهضت می کردند. آقا امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه ۱۲۵ نهج البلاغه می فرمایند: أَتَأمُرُونِّى أَنْ أَطْلُبَ النَّصْرَ بِالْجَوْرِ... یعنی مولا هیچگاه برای رسیدن به پیروزی ظلمی را انجام نمی دهند. یعنی در حقیقت میخوان بگن، هدف وسیله را توجیه نمیکنه. ما هزاران راه نرفته برای هدایت مردم و هزاران راه نرفته برای ضربه زدن به دشمن و پایان بسیاری از مشکلات بصورت ریشه ای، داریم اما اونها را انجام نمیدیم و فقط می خواهیم بریم داخل تلگرام و اینطور نشان بدیم که میشه با ابزار دشمن و تحت حکومت دشمن، مردم را هدایت کرد، حالا به هر قیمتی که شده. در حالیکه به همه بچه ها نگاه می کند با صدای بلند می گوید: "برادر من! کار هدایت اگر کار آسانی بود اگر کاری بود که به هر وسیله ای می شد انجام داد؛ آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) صدای بلند و رسای صلوات بچه ها نشان از سرحالی و دقت و توجه آنها بود.
- اگر برای رسیدن به هدف می شد هر کاری کرد که آقا رسول الله مسجد ضرار را تخریب نمی کردن!! ما و شما و دیگران، از نظر استدلال و منطق و عقلانیت از حضرت رسول اکرم (صلوات الله علیه و آله) بالاتریم؟ و مثلا قدرت هدایت گری بیشتری داریم نستجیربالله...؟؟؟ با استدلال شما، آقا رسول الله (صلوات الله علیه و آله) با اون کلام نافذ الهی که داشتن نمی تونستن برن داخل مسجد و اهل مسجد را جمع کنن و یک کلاس توجیحی براشون بذارن و...تمام...؟!! یعنی با استفاده از مسجد خود اون منافقین مردم را هدایت کنن؟؟ نهههه!!! سیره ایشان تخررریب مسجد ضرار بود. تازه اونجا که مسجد بود باید تخریب میشد، فرمان الهی بود. اینجا که تلگرام و اینستاگرام صهیونیستیه و یک فحشاخانه ست. تازه بر فرض محال هم که هدف وسیله را توجیح کنه، این سقف دعوت مردم به بیرون آمدن از تلگرام کجاست...؟؟؟ کجا میگیم خب ما رفتیم هدایت کردیم و گفتیم و تمام شد، حالا اومدیم بیرون... چه مدت زمانی...؟؟؟!!! چرا هر کس وارد میشه دیگه خارج نمیشه همونجا میمونه و زندگی میکنه!!!
همه سکوت بودند و با دقت گوش می کردند. حتی اون کسانی که معتقد به فعالیت در تلگرام بودند و گاهی صدای غرغر کردنشان شنیده می شد الان ساکتند.
#ادامه_دارد
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_دوم چشم غره ای به حسن میروم: باشه خوش
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_سوم
سیدحسین نگاهی به ساعتش می اندازد و می گوید: امروز دیگه وقت ندارم زینب سادات ما حالش خوب نیست باید بریم دکتر، با اجازه همه برادرا. و بدون اینکه حتی لپتاپش را جمع کند. از جا بلند می شود بعد از خداحافظی دست و پا شکسته ای میرود. پشت سرش می دوم که خداحافظی کنم. چشمکی میزند و می گوید: "مجردی دیگه! باید جور متأهل ها رو بکشی! مراقب بچه ها باش!"
حسن هم فقط زحمت جمع کردن لپتاپ را می کشد و با شوق و ذوق میرود. بی مزۀ لوس! دلم می خواهد از همینجا که هستم، کفشم را محکم پرت کنم که صاف بخورد توی صورتش. بلکه از قیافه بیفتد و خواهر ما آنقدر برایش دل نسوزاند! بچه ها دوباره می روند سراغ بازی و من هم همراشان مشغول می شوم. همیشه وقتی ذهنم درگیر است به ورزش نیاز دارم. الان هم در فکر حرف های سیدحسینم: "چرا باید کاری کنیم که حضرت آقا خودشون بگن حرف من را از خودم بشنوید!!!" این حرف خیلی معنی دارد. یعنی آنقدر از طرف آقا دروغ پخش کرده اند که ایشان باید واضح بگویند منکه خودم هستم؛ حرف من را از خودم بشنوید!!! جایی خواندم که غربت، غیرت سوز میکند مرد را...
ظاهرا با بچه ها بازی می کنم اما فکرم همه جا می چرخد. به آن جوان تازه وارد فکر می کنم. نگاهی به سالن می اندازم: "بععله! هیچ خبری نیست، رفته."
چند جلسه ای ست که یک جوان هم سن و سال من، در جلسات شرکت می کند. جوانی بسیار کم حرف که سر ساعت می آید و بعد از کلاس هم بلافاصله می رود. با هیچکس حرفی نمی زند و اصلا سراغ میز بازی ها هم نمی رود. سر کلاس هم فقط گوش می دهد؛ نه می نویسد نه ضبط می کند.
وقتی هم که موضوع را با سید در میان گذاشتم، فهمیدم خودش کاملا حواسش هست چون خیلی سریع گفت: اصلا بهش کاری نداشته باشید به وقتش میگم چیکار کنید.
کلاس های سیدحسین دوشنبه ها و پنج شنبه هاست. کلاس دوشنبه ها کمی خلوت تر است اما پنج شنبه ها گاهی تا روی پله ها هم می نشینند.
متین می پرسد: آسیدمصطفی به چی دارید فکر می کنید، کی رفته؟!
باز بلند فکر کردم.
- چیزی نیست. متین بازیت عالیه هاااا من کم آوردم!
راکت را می دهم به احمد که منتظر نشسته و خودم انتهای سالن در گوشه ای که به همه جا مسلط باشم، می نشینم.
حرف های سید مثل پتک تو سرم صدا می کند. از تلگرام متنفر شده ام! خدایا چکار کنم! پایان نامه ام را چکار کنم!
- مصطفی! مرگ یه بار شیون یه بار. مردونه تصمیم بگیر، خودت را از زیر بار ذلت بیرون بیار. پیش خداا گیریاااا!!
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_سوم سیدحسین نگاهی به ساعتش می اندازد
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_چهارم
حسن که حالا کمی نفسش بالا آمده و گویا حالش از گریه گذشته ست و بی صدا به آن می خندد، می گوید: "سید می خواست بازخورد کلاساشو ارزیابی کنه گفته خاطرات مباحثاتتون را برام بنویسین بعضیا گفتن ما وقت نداریم کلاس های تابستونی زیاد داریم؛ اجازه هست همینجا بگیم او هم اجازه داد بقیه ش هم همینه که میبینی!"
با چشم دنبال همان جوان ساکت می گردم. ردیف دوم نشسته و لبخند میزند. چه پیشرفت بزرگی! از ته سالن رسیده به ردیف دوم!
خنده ها و مزه پرانی ها که تمام می شود، سیدحسین نگاهی به بقیه می اندازد که ببیند کس دیگری هست یا نه. اتفاقی از همان جوان ساکت می پرسد: شما هم مباحثاتی داشتید؟
البته من سیدحسین را می شناسم؛ میدانم که برخلاف تصور، سوالش به هیچ وجه اتفاقی نیست و می خواهد جوان ساکت را هم بیاورد وسط گود. جوان - که حالا میدانیم اسمش سامیار است - می گوید: "من یک بار با دوستان و خانواده بحث کردم به من گفتن تو فرهنگ استفاده از تلگرام را نداری هر تکنولوژی فرهنگ خودش را داره مردم ما فرهنگ استفاده از تلگرام را ندارن برای همینه که این همه اتفاقات بد میوفته. منم دیگه حرفی نزدم."
سیدحسین با چشم های گرد شده از سامیار می پرسد: میشه شما نحوه استفاده از سم در غذا را برام توضیح بدید؟
سامیار مات و مبهوت نگاه می کند و سیدحسین خودش جواب می دهد: "آهااان پس شما فرهنگ استفاده از سم کشنده را در غذا نمی دونید ولی ما می دونیم!"
بعد از چند ثانیه سکوت، اینطور ادامه می دهد: "این حرفا همش توجیه برای موندن در تلگرام. صهیونیستی بودن، همان سم کشنده است دیگه فرهنگ استفاده و نحوه مصرف دیگه چیه؟؟ الان بنده که مدعی حزب اللهی هستم دیگه نحوه استفاده از تلگرام را بلدم! یعنی دیگه باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین نمیشم؟؟؟!!! نخیر جانم! کاملا هم باعث تقویت میشم. چون علماً بلافاصله بعد از ثبت نام در هر نرم افزاری باعث بالا رفتن آمار اعضای آن میشیم که شروع سودرسانی محسوب میشه چه فعالیت بکنیم چه نکنیم.
- آخه به من میگن مگه خودت تو همین گوگل مطلب سرچ نمی کنی و ازش استفاده نمی کنی؟ یعنی گوگل صهیونیستی نیست؟ یا خیلی دیگه از لوازم زندگی ماها حتی بعضی از خوردنی ها مال صهیونیست هاست، بعد چطور فقط تلگرام سود رسانی می شود و حرامه؟!!
سیدحسین لبخند معنی داری میزند که پیداست از غیر مستقیم به حرف آوردن سامیار خوشحال است.
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_چهارم حسن که حالا کمی نفسش بالا آمده
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_پنجم
سید حسین خیلی ساده، روان و با محبت برای سامیار توضیح می داد.
- صفوان مردی بود که - به اصطلاح امروزیا - یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که در آن زمان بیشتر شتر بود، و به قدری باکلاس، متشخص و وسائلش زیاد بود یعنی شتراش با کیفیت، سرحال، قوی و قبراق بودند که گاهی دستگاه خلافت هارون الرشید، از شترهای او برای حمل و نقل بارها استفاده می کرد. یه روز هارون برای سفر مکه، لوازم حمل و نقل او را خواست. قرار دادی هم با او بست برای کرایه لوازم. صفوان بعد از مدتی یه روز که در حضور امام کاظم علیه السلام بود، حضرت از او سوال کردند: صفوان چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر (هارون الرشید) کرایه دادی؟ _آخه صفوان شیعه و از یاران امام بود_ صفوان جواب داد: من که به او کرایه دادم، برای سفر معصیت نبود. چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الا کرایه نمی دادم. حضرت فرمودند: پولت را گرفتی یا نه؟ گفت: نهه، هنوز نگرفتم. حضرت فرمودند: به دل خودت یک مراجعه ای بکن، الآن که شترهات را به او کرایه دادی، آیا ته دلت دوست داری که لا اقل هارون این قدر زنده بمونه که برگرده و کرایه تو را بده؟ صفوان گفت: بله، منتظرم برگرده تا پول من را بده. حضرت فرمودند: تو همین مقدار که راضی به بقای ظالم هستی گناه است. هارون یک وقت خبردار شد که صفوان تمام کاروان و وسائلش را یکجا فروخته است. دستور داد او را بیاورید. او را حاضر کردن. هارون پرسید: قضیه فروختن کاروانت چیه؟ گفت من پیر شدم، دیگر این کار از من ساخته نیست، فکر کردم اگر کار هم می خواهم بکنم یه کار ساده ای باشه. هارون گفت: راستش را بگو، چرا فروختی؟ گفت: راستش همینه. گفت: نه، من می دونم قضیه چیه. موسی بن جعفر (علیه اسلام) به تو گفته شترهات را به من کرایه نده، و به تو گفته این کار، خلاف شرعه. انکار هم نکن، به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زیادی که ما از سالیان دراز با خاندان تو داریم دستور می دادم همین جا اعدامت کنند.
سید حسین با شور و حرارت توضیح می داد: این موضوعِ کمک به ظالم خیلی مهمه دوستان. شما به همین میزان که دوست دارید از این نرم افزارها استفاده کنید و دوست دارید که این نرم افزارها همچنان پایدار باشند و بساطشون پهن باشه. به همین میزان دارید کار خلاف شرع انجام میدید.
سامیار حرفی نمی زد و فقط به سید نگاه می کرد.
- هیچکس از اینکه مورد سوء استفاده قرار بگیره خوشحال نمی شه چه مذهبی باشه چه غیر مذهبی!!! صهیونیست ها با ایجاد شبکه های ضد اجتماعی_جاسوسی نه تنها سود کلان اقتصادی بدست میآرن که سیطره و تسلط همه جانبه خودشون را هم گسترده تر می کنن. قطعا هیچ مسلمونی، چه شیعه چه سنی چه انقلابی ولایی و چه غیر انقلابی، راضی به تقویت این دشمنانی که در طول تاریخ این سرزمین، از هیچ جرم و جنایتی علیه مردمانش کوتاهی نکردن، نیست.
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_پنجم سید حسین خیلی ساده، روان و با مح
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_ششم
صدای سید حسین کم کم بلند تر می شود.
- میدونید صهیونیست ها هر ساله مصادف با ۱۳ فروردین برای کشتن ۵۰۰ هزار ایرانی جشن و پایکوبی گسترده و بزرگی می گیرن؟!!! به طوری که تو خیابوناشون دسته جمعی به رقص و پایکوبی مشغول میشن!! ناو آمریکایی وینسنس که یادتونه؟ زدن هواپیمای مسافربری ما رو در سال ۶۷ رو خلیج فارس انداختن و بیش از ۲۰۰ نفر را کشتن؛ بعدشم فرمانده ناو از دست رئیس جمهور آمریکا به خاطر همین کشتارش مدال شجاعت گرفت؟!!!
سیدحسین در حین صحبت کردن با دقت به کسانی که گاهی با فیلتر تلگرام مخالفت می کردند نگاه می کرد و عکس العمل آنها را زیر نظر داشت.
- لااقل بیاییم اگر مسلمان نیستیم، ایرانی باشیم. به قول آقا اباعبدالله (علیه السلام) «اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید».
سیدحسین سکوت می کند.
سامیار با همان لحن آرام و مظلوم می گوید: "خب آقاسید بعضیاشون میگن ما در حال مبارزه ایم."
سید که برای بار چندم داشت این سوال را جواب میداد با لحنی پرسشگرانه از سامیار سوال کرد: لابد فک میکنن دارن از سلاح دشمن علیه خودش استفاده میکنن؟؟!!
- بعععله.
- خب ازشون سوال کن چرا مدیریت این سلاح و ماشه ش دستشون نیست؟ اگر راست میگن هر صفحه ای که داره فحشا و فساد را منتشر می کنه ببندند! مگه نمیگن با سلاح دشمن علیه دشمن، خب بسم الله؛ شلیک کنند!! چرا هزار جور جرم و جنایت و فحشا و فساد داره روز به روز بیشتر میشه و هیچکس هم کاری نمیکنه؟!! نههه برادر من! اتفااااقاً نفع دشمن در اینه که ما اونجا بمونیم. دشمن، بوسیله حضور ما از این راه، هم مشروعیت برای خودش درست میکنه و هم خودش را در همه ابعاد تقویت میکنه. بنابراین باااید برای ناامید کردن دشمنان، بالاخص صهیونیست ها، از نرم افزارهای صهیونیستی (وایبر، واتس اپ، اینستاگرام، توئیتر ،فیس بوک و تلگرام) که قطعا باعث تقویت اونها میشه، خارج بشیم.
سید حسین با قاطعیت و خیلی محکم ادامه می دهد: دوستان! تلگرام، اینستاگرام، واتس اپ، فیسبوک، توئیتر همشون نجس افزارها و جنگ افزارهای اینترنتی_صهیونیستی هستن. حضور و فعالیت ما در این نرم افزارهای صهیونیستی باعث تقویت دشمنان اسلام و مسلمین و تمام بشریت میشه. عزیزان من! هوشیار باشین، ما حتی اگر مذهبی هم نباشیم حتی اگر به حکومت اسلامی و نظام ولایی آن اعتقاد نداشته باشیم در هر صورت یک انسان که هستیم. راه مبارزه با این شیاطین (صهیونیسم جهانی) در فضای مجازی کم کردن وابستگی به آنهاست، کم کردن ضریب نفوذ آنهاست، کم کردن میزان اشراف و حوزه رصد حداکثری آنها بر ما و از بین بردن سلطه و تسلط همه جانبه آنهاست. بیایید با حذف اکانت این شبکه های ضد اجتماعی و ضد تعاملی این هدف رو عملی سازیم.
سید حسین آنچنان با شور و حرارت صحبت می کرد که متوجه نشد به اذان مغرب نزدیک شده ایم. روی کاغذ نوشتم "سید جان اذان شد" دادم دست یکی از بچه ها که برساند به دست سیدحسین. سید در حالی که همچنان محکم می گفت: وَلَنْ یَجْعَلَ اللَّهُ لِلْکَافِرِینَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ سَبِیلًا.
کاغذ را گرفت و خواند و ادامه داد: خدا که گفته، برای کافرین هرگز راه تسلط قرار نداده. پس چرا این ها مسلط می شوند. چون مسلمین یا غیر مسلمین خودشون راه را برای تسلط اونها باز گذاشتند! چون خودشون دارن خود را داخل باتلاق میندازن و خودشون را تسلیم میکنن. چون خودشون به دشمن چراغ سبز نشون میدن. خودشون میگن آقای دشمن بیا سوارمون شو...!!! خودشون عزت را به ذلت و خواری و حقارت همراه با لذت های پوچ و فانی معامله میکنن...!!!والسلام...
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_ششم صدای سید حسین کم کم بلند تر می شو
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_هفتم
سیدحسین لبخند میزند: "چی بگم مثلا؟ درباره چی؟"
- این خراش های روی دست من! نمیخواین دلیلشو بپرسین؟
سیدحسین کارش را بلد است. سر تکان می دهد و با بی تفاوتی شانه بالا می اندازد: "مگه من فضولم که آمار دست مردمو بگیرم؟!"
- جدی میگم سید! میخوام امروز حرفمو بزنم. جلوی شما، سیدمصطفی، علی؛ نیما هم که میدونه قضیه رو...
سیدحسین به چشمان سامیار نگاه نمی کند. انگار دوست ندارد همه چیز همینجا فاش شود. اما حالا که سامیار خودش راضی ست، با سکوتش اجازه می دهد سامیار هر چه می خواهد بگوید.
- تجربه دست انداختن و چت کردن و قرار گذاشتن با دخترا رو زیاد داشتم. ولی با هیچکدوم دوست نمی شدم. خوش بودم؛ دلم نمی خواست خوشیم رو با گرفتار یه دختر شدن تموم کنم! یه بار دختره اومده بود زار میزد، التماس می کرد باهم مچ بشیم. ولی به هیچکدوم محل نمی ذاشتم. نابود میشدناااا. ولی خوب! من دلم نمی خواست!
علی بنده خدا دارد سرخ و سفید می شود و آرام آرام استغفار قورت می دهد و به روی خودش نمی آورد. بیچاره! آخر بچه آنقدر خویشتن دار و مظلوم؟!
- شاخ اینستا بودمااا. با خیلی از دخترا همونجا آشنا می شدم. قرار می ذاشتیم... پارکی، شهربازی جایی باهم می رفتیم و تمام! مثل دوستای کاملا معمولی! ولی تو یکی از همون قرارا، یه دختره اومد...
حرفش را می خورد، شاید هم بغض اجازه اش نداد ادامه دهد.
نیما زیر لب می گوید: "مهناز!"
علی کوه و ابر و آسمان را نگاه می کند که نفهمیم حالش را! سیدحسین جلوتر و تقریبا همپای سامیار می آید و من با کمی فاصله، همراه علی و نیما هم با فاصله از هر دو کمی جلوتر از همه حرکت می کند.
سیدحسین هم نگاهش را از سامیار می دزدد.
- برام با همه فرق داشت، با خودم گفتم وضع مالیم که بد نیست، عین بچه آدم میرم خواستگاری و تمام! اما دیدم... دیدم دخترۀ بیشعور...
دوباره ساکت می شود و از نیما کمک می خواهد. نیما هم کمک می دهد: "مهناز با همه فرق داشت. لباس پوشیدنش مثل بقیه نبود و وانمود می کرد به غیر از سامیار با هیچکس دیگه نیست به طوری که فکر می کردیم دختر خیلی محجوبیه، خیلی هم به سامیار ابراز محبت می کرد. اما یهو عکساش تو اینستا لو رفت، وااااای وحشتناک بود. سامیار هم عکسای دختره رو که دید شوکه شد، رگشو زد... سامیار می خواستش، ولی برای دختره، سامیار مثل بقیه پسرایی بود که چند روز باهاشون بود و بعد خلاص! دست هرچی داف بود رو از پشت بسته بود."
سامیار سعی دارد گریه نکند. دلم آتش گرفته؛ نه بخاطر این تراژدی تلخ و عشق پاک و فنا شده سامیار؛ اصلا چرا باید بچه هایمان به همین زودی درگیر روابطی شوند که به اینجا برساندشان؟
سامیار گله مندانه و بغض آلود می غرد: "چیکار کنم سید؟ به کی بگم دردمو؟ کی رو دارم الان؟ خدا کجاست که به دادم برسه؟ اینهمه هیئت رفتی و بچه مسجدی هستی و حالیته این چیزا، ما بد، تو خوب! تو بگو وقتی داشتم زار و ضجه میزدم، کجا بود قرآن و خدا و پیغمبر که به دادم برسن؟ دعای مادرم کجا بود؟ نکنه دروغه اینا؟ چرا امام حسینت برام یه کاری نمیکنه که حالم خوب شه؟"
تو دلم گفتم، بیچاره خبر نداری که الانم خدا و امام حسین علیه السلام کمکت کردن و گرنه الان عکس های تو با اون دختره همه جا بود دیگه نمی تونستی سرت را بلند کنی.
سیدحسین به محض شنیدن نام اباعبدالله (علیه السلام) لحظه ای می ایستد؛ انگار تکان خورده باشد. تا می آید حرفی بزند، نیما هم سر درد و دلش باز می شود؛ چیزی شبیه به انفجار که حکایت از تجربه های مشابه دارد: "اصلا چرا امام حسینی که آنقدر براش تو سر و سینه تون میزنین نمیاد بزنه به کمر ما؟ چرا وقتی من شب عاشورا میرم حسین پارتی، خدا سنگم نمی کنه؟"
صدای اذانِ همراه من، ساکتشان می کند. علی هم بیچاره انگار می خواهد همینجا مثل بچه ها بنشیند و گریه کند...!
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_هفتم سیدحسین لبخند میزند: "چی بگم مثل
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_هشتم
دوباره راه می افتیم. سامیار آرام شده.
حرف هایی که میزد درباره خدا و قرآن و امام حسین (علیه السلام)، از سر لجبازی نبود؛ بخاطر استیصال بود. وگرنه سامیار ما که اهل این حرف ها نیست!
اما نیما باز هم با طعنه می گوید: "ما رو آوردی کوه برای گریه زاری دیگه آقاسید؟"
علی که حالش بهتر است، با اشاره سیدحسین وارد میدان می شود: "خب مگه بده؟ حال آدم که خوب نیست، گاهی گریه حالشو خوب میکنه!"
- یعنی شما مذهبیا همیشه حالتون داغونه که دائم دارید روضه می گیرید و سینه میزنید و گریه می کنید؟
علی هم مثل سیدحسین می خندد: "نه! اولا کی گفته ما دائم تو روضه و هیئتیم؟ همیشه که گریه نمی کنیم، جشنم داریم! دوما خب بالاخره آدمیم دیگه، غم داریم، مشکل داریم، ولی وقتی بجای غصه خوردن برای مشکلات کوچیک خودمون برای مصیبت اباعبدالله گریه می کنیم، با عنایت آقا حالمون بهتر هم میشه! اصلا یه نشاط خاصی به آدم دست میده بعد این گریه و خوردن چای روضه! یه چیزیه هااااا!"
احساس می کنم بیش از حد نقش هویج را بازی کرده ام.
سیدحسین هم با نگاهش همین را می فهماند. یعنی من هم باید بیایم وسط.
کمی حرف هایم را سبک سنگین می کنم و می گویم: "من نمی دونم چرا بعضیا معتقدن گریه چیز بدیه یا نشونه ضعفه؟ نه اتفاقا! نشونه زنده بودن قلبه، نشونه اینه که آدم احساس داره، درک داره، هنوز آدمه! همونقدر که خنده برای آدم لازمه، گریه هم لازمه!"
نیما راضی نمی شود: "آخه کلا شما مذهبی ها شادی ازنظرتون حرومه. ببخشید اینو میگما، ولی یکی از دلایل اینکه مثل شما فکر و رفتار نمی کنم اینه که نمی خوام خشک و خشن باشم! چون با خیلی از بچه مذهبی ها برخورد داشتم که اصلا نمیشد با یه مَن عسلم تحملشون کرد!"
علی می گوید: "نمی فهمم! چه ربطی به هم داره؟"
- چی چه ربطی به هم داره؟
- رفتار چهارتا بچه هیئتی خشک و بداخلاق، به عقیده و رفتار تو!
علی هم از سیدحسین یاد گرفته چکار کند. وقتی می بیند نیما ساکت است، خودش ادامه می دهد: "اونا کارشون خیلی زشت بوده ها، ولی آخه اسلام که رفتار اونا نیست! تو اصلا نباید سعی کنی مثل اونا باشی که، الگوی ما باید پیامبر (صلوات الله علیه وآله) و ائمه(علیهم السلام) باشن. اسلام واقعی اونا هستن. اصلا دلیل نمیشه چون چهارتا مذهبی بد عمل کردن، تو هم خودتو از حقیقت محروم کنی! تو سعی کن خوب باشی!"
سامیار پیروزمندانه می گوید: دیدی آقا نیما! دیدی گفتم آقاسید و دوستاش فرق دارن با همه؟"
حالا که حال سامیار بهتر شده، می فهمم زدن رگ دستش هم تحت تاثیر القائات رسانه هایی بوده که می خواهند جوان ایرانی را تبدیل کنند به سالمندانی افسرده و ناامید.
سامیار می گفت با خراش دادن دستش آرام می شود، اما حالا آرامشش نشان می دهد راه های بهتری هم برای رسیدن به آرامش –آنهم از نوع واقعی - هست.
این نسل برای رسیدن به آرامش، خدا می خواهد؛ امام می خواهد؛ همین!
نیازی به انبوه امکانات و تفریح و پول هم نیست!
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_هشتم دوباره راه می افتیم. سامیار آرام
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_سی_و_نهم
امشب برای بعد از نماز برنامه جشن داریم. حسن وسط حیاط را پرده کشیده که قسمت خواهران و برادران جدا شود. بچه ها مشغول چیدن صندلی هستند و تعدادی هم صحنه و دکور را درست می کنند. من هم می روم برای چیدن صندلی ها.
جمعیت قسمت خواهران بیشتر شده اما صندلی کم دارند. یک دسته صندلی برمی دارم که ببرم قسمت خواهران.
حواسم به دور و برم نیست. به ورودی که می رسم، صدایی دخترانه می گوید: "کجا آقا؟ بدید به من!"
نیرویی از جلو صندلی ها را گرفته و می کشد. بدون اینکه سرم را بالا بیاورم می گویم: "خب مگه صندلی کم ندارید؟ دارم میارم دیگه!"
و صندلی ها را می کشم طرف خودم. همان صدا جواب می دهد: "اینجا قسمت خواهرانه. مسئولیتشم با خواهران خادمه، نه شما."
- نه سنگینه! میارم دیـ....
حرفم نیمه تمام می ماند؛ چون صاحب همان صدا صندلی ها را محکم می کشد و از دستم درمی آورد و می برد! سرم را بالا می آورم. بدون اینکه سنگینی صندلی ها را به روی خودش بیآورد، آنها را می برد. بخاطر وزن زیاد، کمی به عقب خم شده و پایین چادرش به زمین می کشد.
چندثانیه ای سر جایم می مانم؛ حواسم نیست دو سه نفر نگاهم می کنند و می خندند.
نگاهم دنبال صندلی هایی ست که صاحب صدای دخترانه، آنها را با چابکی کنار هم می چیند.
آنقدر سرش گرم است که حواسش نیست بیآید مرا بیرون کند؛ که می دانم اگر می دید همانجا ایستاده ام تشر میزد: "اینجا قسمت خواهران است!"
صدای سیدحسین مرا به خودم می آورد.
نمی دانم چرا تمام جشن، ذهنم درگیر صندلی های ردیف هفتم قسمت خواهران است که می دانم صاحب آن صدا آنها را از دستم کشیده و مرتب کرده است. راستی مادر هم روی همان صندلی ها نشسته!
«چته مصطفی؟ آخه آنقدر این اتفاق مهم بود که هنوز ذهنت درگیرشه؟»
صدایی از درونم این را می گوید. فکر کنم وجدانم باشد! جوابش می دهم: "خودمم نمیدونم! آخه تا حالا یه دختر اینجوری ضایعم نکرده بود! اصلا تا حالا دختر ندیده بودم که ضایعم کنه...!"
«خااااک بر سرت! آنقدر هول شدی یعنی؟ خوبه اصلا ندیدیش! بی جنبه!»
دنبال جواب دندان شکنی برای وجدانم می گردم که حسن صدایم می زند: "آقاسید! بیا این شربتا رو ببر اونور قسمت خانما."
سینی بزرگ شربت را می گیرم. می گوید: "یا بده به مریم خانم یا مادرم را صدا کن خانم صبوری، مسئول قسمت خواهرانن. خودشون تعارف میکنن."
شربت هلوست به گمانم، یا انبه. قسمت ورودی خواهران می ایستم و به لیوان های شربت خیره می شوم. باز هم دستی دخترانه چادرش را جمع می کند و سینی شربت را می گیرد. با اینکه در موضع انفعال قرار گرفته ام، بدم نمیاید تعارفی بپرانم: "سنگینه میخواید من ببـ...."
بازهم اجازه نمی دهد حرفم تمام شود: "ممنون!"
وقتی می خواهد برود، پلک هایم بی اختیار کمی بالا می رود و نگاهم می رود سمت صورتش؛ اما قبل از اینکه عصب های بینایی پیامی به مغزم برسانند، برمی گردد و می رود.
نمی دانم چقدر می گذرد و من همانجا ایستاده ام و به تعارف کردن مهربانانه او به خانم ها نگاه می کنم. شاید آنقدر که «خانم صبوری» سینی خالی شربت را به طرفم بگیرد و بگوید: "کیک ندادید هنوز این طرف! شربت هم به همه نرسید!"
و من چشمی بگویم و سینی شربت خالی را با پر عوض کنم و بدهم دستش؛ بعد هم به حسن یادآوری کنم که به قسمت خواهران کیک نرسیده و یک سینی شربت هم ببرم برایش.
کیک ها را که می دهم، بازهم تعارفم گل می کند: "چیزی کم و کسر نیسـ...."
و بازهم تند و جدی جواب می گیرم: "نه! ممنون."
اینبار هم نگاهم کمی بالا می رود تا صورتش؛ صورتی جدی و خشک و قاب گرفته در روسری و چادر، اما مهربان و محجوب.
برنامه جشن با برنامه ریزی بسیار دقیق و منظم سید حسین، به خوبی پیش می رود. گروه های سرود، دکلمه، مسابقه ای که گرداننده آن خود سیدحسین است و در آخر سخنرانی کوتاه حاج آقا و پخش جوائز بین بچه ها.
برای رفع خستگی یک لیوان شربت انبه برمی دارم با کیک یزدی و به دیوار تکیه میزنم. لیوان را به لب هایم نزدیک می کنم. طعم انبه می رود زیر زبانم؛ همیشه آب انبه را دوست داشته ام. آن صورت جدی و مهربان دوباره می آید جلوی چشمم. جرعه ای دیگر می نوشم. اصلا امشب، طعم انبه می دهد!
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_سی_و_نهم امشب برای بعد از نماز برنامه جشن
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_چهلم
ساعت ۷ صبح سفارشات سید را خریدیم، بسته بندی کردیم و با مرتضی راه افتادیم. خودم هم برای بچه ها کتاب خریده بودم به عنوان هدیه. کتاب «ناقوس ها به صدا در می آیند» به مناسبت عید غدیر. مرتضی اما اصرار کرد برای سیدحسین رمان «قدیس» را بخرد. ساعت ۵/۷ رسیدیم مسجد. جمعیت حدود بیست سی نفر بود؛ به اندازه یک اتوبوس. سیدحسین با سامیار صحبت می کرد، خواستم بروم طرفشان که سیدحسین با دست علامت ایست داد. خیلی جدی صحبت می کرد؛ گاهی تند و گاهی آرام. صحبت هاشان تا حدود ۸ و ربع طول کشید. آخر دست انداخت گردن سامیار و در آغوشش گرفت و بعدهم انگار نه انگار، برگشتند سمت جمع. تا ۵/۸ منتظر ماندیم تا بچه ها سوار شدند و با سلام و صلوات راه افتادیم.
سیدحسین در راه با مرتضی صحبت میکند؛ از مدافعین حرم، تیپ فاطمیون و فداکاری اخلاص و مظلومیتشان میگوید. از اینکه اگر مدافعین حرم نبودند ما الان بجای رفتن به پیکنیک، درحال خواندن اشهد زیر دست و خنجر دوستان داعشی بودیم! مرتضی که جلو نشسته، هدیه اش را به سیدحسین میدهد. سیدحسین به قدری خوشحال میشود و تشکر میکند که انگار این اولین هدیه زندگی اش بوده!
نمی دانم چرا دلم شور می زند و حوصله حرف زدن ندارم. دلم میخواهد فقط سیدحسین صحبت کند و من گوش بدهم. اما متوجه میشوم از آیینه ماشین نگاهم میکند. چون نمی خواهم چیزی بفهمد سر صحبت را با سامیار باز میکنم. سامیار روی دسته صندلی می کوبد و آرام آهنگی را زمزمه میکند: دل من، سر به راه نمیشه/ عاشقه همیشه/ میگم آخه بسه/ میگه آخریشه...
خنده ام میگیرد! عجب دلی! دل نیست که! هزار ماشالله پایانه بین شهری ست! میروند، می آیند... اصلا مگر عشق انقدر دم دستی ست که مثل کامیون و اتوبوس بیاید و برود؟ زیاد شنیده بودم عشق مقدس است و از این حرفها؛ ولی شاید اولین بار باشد که انقدر بهش دقت کرده باشم. قبلتر هم مریم و حسن را مسخره میکردم... راستی دوباره آن چهره خشک که صاحب آن صدا بود می آید روی پرده ذهنم...
سامیار خنده ام را می بیند و خودش را جمع میکند: ای وای استغفرلله ببخشید برادر اخوی آقا سیدمصطفی حواسم نبود شما اینجایید...
و دم میگیرد و سینه میزند: خلبانان... ملوانان...
خنده ام بیشتر میشود. خوب است که خوشحال است. پیداست شادی اش تصنعی نیست. میگویم: راحت باش برادر اخوی! گونی همراهم نیست که ببرمت!
میخندیم؛ باهم، نه به هم!!!
می پرسد: اون اول به چی خندیدی؟
فکرم را درباره پایانه بین شهری و اینها میگویم. خنده اش کمی تلخ میشود. برای عوض کردن فضا می پرسم: میگم سامیار... عشق حالا جدی جدی انقدر خوبه؟
- وا! ما که عشق رو نمیدونیم چیه؟ ما عچق رو خوب میفهمیم: علاقه چندم قلبی!
تنه اش را کامل به سمتم میچرخاند و با شیطنت لبخند میزند: چی شده برادر اخوی آقا سیدمصطفی حرف از عشق میزنن؟
- هیچی بابا!
- میگم برادر اخوی! تو چرا زن نمیگیری؟
چشم هایم را گرد میکنم و کلاس میگذارم: من؟ زن بگیرم؟ مگه دیوونه م؟ ببین خداوکیلی الان چه آزادم! حالا اگه زن داشتم دم و دقیقه زنگ میزد که الان کجایی؟ چکار میکنی؟ با کی هستی...
حرفم ناقص می ماند بخاطر زنگ گوشی. مادر است. سامیار میزند زیر خنده: بابا آزااااااااد! بابا راحــــت! بردار گوشیو، مسئول نظارتت زنگ زد!
چشم غره ای میروم و تماس را وصل میکنم. مادر اطلاعات کامل شرایط محیطی را میگیرد و سامیار هم تمام وقت میخندد؛ طوری که بعد از قطع تماس، مجبور میشوم برایش سبیل آتشین بکشم. خوشحالم که خوشحال است...
راستی نگفت؛ عشق خوب است؟
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_چهلم ساعت ۷ صبح سفارشات سید را خریدیم، بس
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_چهل_و_یک
با مرتضی ولو می شویم روی مبل. مادر سراسیمه میرسد و میگوید: پاشید ببینم! با این لباسا نشینید اینجا! یه راست برید تو حموم!
حق هم دارد. لباسهامان شده مثل لباس بچه هایی که در تبلیغ مواد شوینده، در گِل خوابیده اند! به زور خودمان را بلند میکنیم و می کشیم تا حمام.
اما من فقط لباسم را عوض می کنم تا مرتضی میخواهد دوش بگیرد.
روی تخت شیرجه میروم. عاشق این حرکتم. ساعدم را میگذارم روی پیشانی ام. فکر سیدحسین نمیگذارد چشمانم روی هم برود. «عه عه عه! به همین راحتی رفتنی شد! خاااک تو سرت مصطفی! اون میره و تو باید بمونی سماق بمکی!»
این را مصطفای بدِ درونم میگوید! همان که دوتا شاخ و یک دم دارد و صورتش قرمز است! مصطفای خوب هم – که لباس سفید پوشیده!!! – جواب میدهد: «حواست باشه ها آقامصطفی! اولا حسودی خیلی کار زشتیه، دوما وظیفه تو بشناس! سیدحسین چی گفت؟ الان باید وایسی تو میدون جنگ نرم دفاع کنی!»
همان موقع صدای وجدانم بلند میشود: «ولش کنید اینو من میدونم چِشه! این عاشق شده خودش نمیدونه! شما که نبودید اون شب تو جشن مسجدشون! عاقا از اون شب تاحالا مزه انبه زیر زبونشه...»
این وجدان قسم خورده روی اعصاب من پیاده روی کند! مصطفای خوب و بد هم ذوق زده شروع میکنند: بادا بادا مبارک باداااا...
دیوانه اند اینها به خدا!
ورود مادر به اتاق، مرا هم از دستشان راحت میکند. مادر با یک لیوان شیرعسل گرم، این پیام را میرساند که کار مهمی دارد. روی تخت می نشینم: عه مامان چرا زحمت کشیدین؟ دستتون درد نکنه!
شیرعسل را میگیرم و مثل نخورده ها سر میکشم؛ اما وقتی نگاه بیش از حد مهربان مادر را می بینم که روی صندلی نشسته، لیوان را پایین میاورم: چیزی شده مامان؟
- نه قربونت بشم! بخور مامان... لاغر شدی چقدر!
مادر است دیگر! در هرصورت معتقد است بچه اش لاغر شده! حتی اگر امروز دوتا سیخ جوجه کباب و یک عالم خوراکی خورده باشد. این بار با طمأنینه بیشتر می نوشم و هربار زیر چشمی مادر را نگاه میکنم.
لیوان را که روی میز میگذارم، می پرسد: مصطفی جان! تو قدت چقدر بود؟
با دستمال روی میز دور لبهایم را پاک میکنم: یک و هشتاد و شیش، چطور مگه؟
مادر انگار که با خودش حرف بزند میگوید: خب پس درست گفتم...
با چشم های گرد شده می پرسم: به کی؟
بی توجه به سوالم، با محبت بی سابقه ای می پرسد: مصطفی جان دختر خانم صبوری، خواهر حسن رو دیدی اون شب؟
وجدانم میگوید: «اره دیگه... بگو هم دیدم، هم از دستش ضایع شدم... هم پسندیدم...»
صدای مرتضی از حمام می آید که با آن صدای دو رگه اش، سنتی میخواند: عاشق شو ارنه روزی/ کار جهان سرآید...
سعی میکنم نشان ندهم داغ شده ام. ترجیح میدهم جواب ندهم. خودم را با مرتب کردن کتابهای روی میز مشغول میکنم و آرام میگویم: لااله الا الله!
- خیلی دختر نجیبی بود... عجیبه تا الان ندیده بودیمش... مامانش میگفت بیشتر سر درس و کتابشه... برای همین من درست ندیده بودمش تو مهمونیا.
خودم را میزنم به آن راه: خوب اینا چه ربطی به من داره مامان جان؟
لبخند معنادار مادر نشان میدهد تیرم به سنگ خورده: ربط داره پسر گلم! ربط پیدا میکنه ان شالله!
وجدانم زیر لب میگوید: «کجای کاری حاج خانم؟ ربط پیدا کرده... شما خبر نداری!»
جواب نمیدهم. مادر ادامه میدهد: دیر میشه مصطفی جان. دختر خیلی خوبیه مادر، الهام دختر خیلی خوبیه... ما این خانواده را خوب میشناسیم خود الهام هم دختر فوق العاده ایه... هم از نظر تیپ و ظاهر به تو میاد هم فوق العاده محجوب و صبوره ... من تو این مدتی که با این دختر را آشنا شدم یه کلمه حرف اضافی یا یه حرکت نادرست ازش نشنیدم و ندیدم... زهرا خانم میگه تا الان هیچ خواستگاری را راه نداده... خلاصه میخواستم ازت اجازه بگیرم بریم خواستگاری برای تو...
نمیدانم چرا ته ته دلم خوشحالم؛ هم خوشحال هم مضطرب. وجدانم بجای من جواب میدهد: «این از خداشه حاج خانم!»
کنار مادر لب تخت مینشینم و در حالیکه از خجالت خیس عرق شده ام با مِن و مِن میگویم: اگر ...شما... صلاح میدونید... خب من حرفی ندارم... ولی مادر! فک میکنید من میتونم یه زندگی را بگردونم...
مادر سرم را در بغل میگیرد و می بوسد: البته که میتونی از باباتم بهتر...
صدای مرتضی بلند میشود: ماماااااان حولم کجاست؟؟؟
مادر سرش را به سمت در میچرخاند و بلند میگوید: شستمش؛ الان برات میارم...
خیاط هم افتاد توی کوزه... قیافه حسن با کت و شلوار می آید جلوی چشمم! لبهایم را تر میکنم و سرم را تکیه میدهم به دیوار. لازم نیست از کسی بپرسم؛ حالا مطمئنم عشق خوب است!
نفس تازه
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ بسم رب الحسین #روز_های_با_تو_بودن #قسمت_چهل_و_یک با مرتضی ولو می شویم روی مبل. ما
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
بسم رب الحسین
#روز_های_با_تو_بودن
#قسمت_چهل_و_دوم
صدای مداحی می پیچد توی گوشم: "وای... شهیدِ بی سر اومده... وااااای لالۀ پرپر اومده... وای... تنش شبیه جسمِ علیِ اکبر اومده..."
خودم را سپرده ام به جمعیتی که ابتدا و انتهایش پیدا نیست. اینجا هیچکس نمی گوید «مرد که گریه نمی کند»؛ چون همه در مردانگی مان شک کرده ایم با دیدن مردی بی سر. اینجا چه مرد، چه زن، همه گریه می کنند به حال خودشان.
عجب محرمی شد امسال!
صدای لرزان سنج می آید و فریاد محکم طبل. بوی اسفند و گلاب نشان می دهد عزیزی تازه رسیده، مثل آن سال که غواص ها مهمانمان بودند. پرچم ها روی دست ها می چرخند؛ پرچم های بزرگ و کوچک، سرخ و سیاه و سفید، یاحسین (علیه السلام) و یا ابالفضل (علیه السلام)... آب زنید راه را...
اینجا کسی نمی تواند سینه نزند. نمی تواند نبارد. نمی تواند بماند. نمی تواند برود. اینجا همه مسحور حجت خدا بر مردمند. اینجا بوی حسین (علیه السلام) می آید... اینجا قدمگاه مهدی فاطمه(عج الله تعالی فرجه الشریف) است...
دلم می خواهد فریاد بزنم، بدوم، ضجه بزنم و از بالای سر جمعیت، پرواز کنم تا خود تابوت. سر و صورتم را تبرک کنم و خودم نوحه بخوانم... حال غریبی ست، سیدحسین دیشب راست گفت: «آقا محسن فرق میکنه، خیلی به اربابش رفته!»
سفارش سیدحسین است که بجای او هم سینه بزنم و گریه کنم. برای همین اینطور پریشان شده ام. نمی دانم سیدحسین اگر اینجا بود چطور سینه میزد... جای خالی اش خیلی به چشم می آید... مگر می شود جایی، خبری از حسینِ فاطمه (علیه السلام) باشد و سیدحسین نباشد؟
با الهام آمده بودم اما الان گمش کرده ام. مهم نیست، حسن و مریم هم گم شده اند. اصلا همه گم شده اند و آمده اند که «شهید» پیدایشان کند...
یکپارچه آتش شده ام. چشم هایم می سوزد. هرطرف نگاه می اندازم، شهیدِ بی سر لبخند می زند. دلم فریاد می خواهد. این بغض را، گریستن هم حریف نمی شود.
در آن همهمه و سر و صدا، صدای زنگ همراهم را می شنوم! آنتن نمی داد، پس چرا الان...؟
سیدحسین است. تماس را وصل می کنم. صدایش خوب نمی آید.
- سلام آقاسید... خوبی؟ تشیعی؟
- سلام... صدات خوب نمیاد...
- خواستم التماس دعا بگم... همین...
- محتاجیم...
واضح نیست صدایش. قطع می شود. دلم می خواهد الان میدیدمش، کاش او را هم در جمعیت گم کرده بودم. سیدحسینِ مهربان، بصیر و دلسوز را...
بعد از مراسم، تا الهام را پیدا کنم یک ساعت و نیم سرگردانم. همه مثل دیوانه ها شده ایم! خاکی، پریشان، با چشم هایی سرخ و متورم.
از الهام که هنوز ساکت است می پرسم: "دعام کردی؟"
بی رمق و خسته نگاهم می کند. صدایش گرفته. آرام تبسم می کند و پلک برهم می گذارد. یعنی تایید. صدایم را صاف می کنم: "چه خبر بود..."
فقط آه می کشد. روی جدول می نشینیم. آبمیوه با طعم انبه خریده ام. او هم انبه دوست دارد. به طرفش دراز می کنم.
چشم می چرخانم بین جمعیت متفرق. جوان هایی با تیپ سامیار، خاکی و اشک آلود. مطمئنم سامیار و نیما هم آمده اند.
جای خالی سیدحسین نباید خالی بماند. دلم می خواهد حالا که پیدا شده ام، حالا که می دانم سنگرم کجاست، حالا که دشمن و دوست را شناخته ام، بایستم و بجنگم. احساس می کنم کسی دستم را گرفته و دنبال خودش کشیده تا اینجا. دلم نمی خواهد متوقف شوم. سیدحسین یک طرف میدان را گرفته، به امید اینکه ما این طرف هستیم. برایش پیامک میزنم: «تا آخرش هستیم داداش... خیالت تخت...»
دستم را به طرف الهام دراز می کنم: "من یه جا موندنو دوست ندارم! میشه بریم؟ با هم!"
الهام منظورم را می فهمد و لبخند م یزند. دستم را می گیرد و درحالی که بلند می شود می گوید: "با هم!"
طعم سادگی ازدواجمان مثل طعم انبه می ماند، مثل کاغذ کیک یزدی که از بچگی عاشق جویدنش بودیم... دنیا را با همراهی که یک جا ماندن و تکلف را دوست ندارد عوض نمی کنم...
ذوالجناح را از روی جک برمیدارم و زمزمه میکنم: "ما زنده به آنیم که آرام نگیریم..."
و الهام در حالیکه سوار می شود ادامه می دهد: "موجیم که آسودگی ما عدم ماست...
این داستان ادامه دارد...
والعاقبه للمتقین
یا زهرا...
#خ_شکیبا
@nafastazeh
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️