#قصه_کودکانه_شب
سحر بدون اجازه به گوشی دست زده
#به_نام_خدا
یکی بود یکی نبود. یک شب ،سحر 👧مثل شبهای دیگه مسواکشو زد و به مامان و بابا شب بخیر گفت و رفت توی اتاقش بخوابه. صبح روز بعد مامان🧕 هرچقدر سحر رو بیدار کرد دید سحر بیدار نمیشه و همش میگه مامان من خیلی خوابم 😴میاد بذار بخوابم. مامان خیلی تعجب کرد 😳و با خودش فکر کرد که سحر دیشب دیر نخوابیده پس چرا هنوز خوابش میاد. ولی چیزی نگفت و گذاشت دخترش بخوابه. مامان رفت توی آشپزخونه و به بابای 🧔سحر گفت امروز هرچقدر دنبال موبایلم 📱میگردم پیداش نمیکنم. صبح هم واسه نماز نتونستم به موقع بیدار بشم.و چند دقیقه ازاذان گذشته بود که ببدارشدم.. بابای سحر با موبایل خودش شماره مامان رو گرفت و مامان با تعجب متوجه شد که صدا از توی اتاق سحر میاد😳😟. مامان موبایلش📱 رو از توی اتاق سحر برداشت و وقتی سحر بیدار شد ازش خواست که دیگه به گوشی اون بدون اجازه دست نزنه❌. سحر قبول کرد و از مامانش معذرت خواست🙏. چند روز گذشت و یک روز بعدازظهر مامان خیلی سردرد داشت و از سحر که داشت با صدای بلند تلویزیون نگاه میکرد خواهش کرد که تلویزیون رو خاموش کنه و بره بخوابه. ولی سحر گفت مامان جون این برنامه خیلی قشنگه. نمیتونم خاموش کنم ولی یکم صداشو کمتر میکنم. سحر صداشو کم کرد ولی مامان باز هم اذیت میشد.🤕 مامان رفت توی اتاقش خوابید.چند دقیقه که گذشت برنامه سحر تموم شد و سحر نمیدونست چیکار کنه. همون موقع یاد گوشی📱 مامان جون افتاد. سحر نمیدونست چیکار کنه. هم دلش میخواست با گوش بازی کنه و هم به مامانش قول داده بود بدون اجازه دست به گوشی مامانش نزنه. سحر یکم فکر کرد 🤔و با خودش گفت خب الان مامان سر درد داره و تازه خوابش برده پس نمیتونم بیدارش کنم. پس بهتره با گوشی بازی کنم بعدا بهش میگم. سحر آروم رفت توی اتاق مامان و از کنار تختش گوشی رو که به شارژ بود برداشت.سحر گوشی رو برد توی اتاقش و شروع کرد به بازی کردن😎 و صدای گوشی رو هم قطع کرد تا صدا از اتاقش بیرون نره🤓. غروب مامان با صدای زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شد. و وقتی حرف زدنش با تلفن تموم شد سحر رو صدا زد. سحر اومد پیش مامانش و گفت بله مامان جونم. مامانش سحر رو بوسید و گفت که پشت تلفن بابا بود و گفت عمه جون باهاش صحبت کرده و گفته فردا صبح قراره چند روزی برن روستا خونه مامان بزرگ. و گفته اگه تو هم دوست داشته باشی میتونی همراهشون بری. سحر گفت مامان مگه شما نمیاین. مامان گفت نه ما به خاطر کار بابا نمیتونیم بیایم ولی آخر هفته رو یک روز بابا قراره مرخصی بگیره تا ما هم بیایم اونجا و با هم بر میگردیم. سحر خیلی خوشحال شد😇 چون میتونست کلی با دختر عمش اونجا بازی کنه و فراموش کرد در مورد گوشی به مامانش بگه😕. اون شب بابا به سحر گفت که برو زود بخواب چون عمه گفته اگر خواستیم تورو همراهشون بفرستیم ساعت ۶:۳۰ صبح جلوی خونشون باشیم. اگه دیر بیدار بشی و جا بمونیم فکر میکنن پشیمون شدیم و بدون تو میرن. مامان گفت من صبح که واسه نماز بیدار میشم دیگه نمیخوابم و صبحونه رو آماده میکنم تا سریع صبحونه بخورین و حرکت کنین. سحر خیلی خوشحال شب بخیر گفت و رفت خوابید😴. صبح وقتی سحر از خواب بیدار شد و به ساعت توی اتاقش نگاه کرد دید که ساعت ۷ شده. سریع رفت مامانش رو از خواب بیدار کرد. مامانش وقتی بیدار شد متوجه شد که خواب مونده. هرچی اطراف تخت رو نگاه کرد دید موبایلش نیست😧. به سحر گفت ببخشید مامان جون نمیدونم موبایلم کجاست آخه دیروز همینجا کنار تختم به شارژ زده بودم. و طبق معمول چون واسه نماز کوک بود خیالم راحت بود که هم شارژ داره و هم کوک شده. ولی انگار از اینجا برداشتم و یادم نیست کجا گذاشتم. سحر همون موقع یاد دیروز افتاد که گوشی مامان رو برداشت و توی اتاقش برده بود😲 و باهاش بازی میکرد و یادش اومد که صداشو قطع کرده و فراموش کرده اونو به مامان بده. سحر مامانشو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن😭 و از مامانش معذرت خواهی کرد و گفت که چه اتفاقی افتاده. مامان سحر رو بخشید و بهش گفت اینبار نیازی به تنبیه کردن من نیست چون خودت تنبیه شدی⭕️ و از مسافرت چند روزه با عمه و دخترعمه به روستا جا موندی...و این برات درس عبرتی شد که بدون اجازه دست به گوشی کسی نزنی.....
🍁 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🍁