eitaa logo
🌹نسیم تربیت🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
64 فایل
حاوی مطالب شاد..جذاب همراه بامسابقات و برنامه های متنوع ارتباط با ادمین کانال:نفیسه شامحمدی @sha900
مشاهده در ایتا
دانلود
🐰 به نام # خدا یکی بود یکی نبود خرگوش کوچولو🐰 خیلی مهربون بود و دلش میخواست به همه کمک کنه ولی خجالت میکشید😓. گاهی وقتا به خاطر این خجالتش خیلی چیزا رو از دست میداد. مثلاً یه روز دوستش توی مدرسه 🏢بهش گفت خرگوش کوچولو خیلی جامدادی🔋 خوشگلی داری میشه من اونو امانت بگیرم تا به مامانم نشوم بدم که مثل همینو برام بخره؟ 😌 خرگوش کوچولو🐰 اصلا دلش نمی خواست جامدادی شو به دوستش بده چون اونو به تازگی مامان بزرگش براش خریده بود و خیلی دوستش داشت ولی چون خجالت کشید و فکر کرد ممکنه اگه بگه نه، دوستش از دستش ناراحت بشه مجبور شد😥 اون رو بهش بده . و متاسفانه فردای اون روز دوستش اومد بهش گفت ببخشید دیشب حواسم نبود😨 و خواهر کوچیکم جامدادیتو خراب کرد😱 و خرگوش کوچولو🐰 چیزی بهش نگفت.🤭 یه روز معلم اومد و به بچه ها گفت که قراره یک جشن🎊🎉 برگزار بشه و و قرار شده که این جشن رو کلاس اونا برگزار کنه واسه همین به همه بچه ها چند تا برگه 📃کاغذ داد که روی اون چیزایی نوشته شده بود مثلاً روش شعر، دکلمه، قصه چیستان، نمایش و برنامه های دیگه جشن و از بچه ها خواست تا هر کدوم که توی هر قسمتی دلش میخواد شرکت کنه اسمشو بیاد یادداشت کنه و برای دو روز دیگه کار خودش رو آماده کنه که معلم ازشون تست بگیره و هرکسی خوب بود برای جشن انتخاب بشه .🤗 معلم از همه بچه ها تست گرفت ،وقتی نوبت خرگوش 🐰کوچولو شد همه شعر رو فراموش کرد😖 چون پیش بچه ها خجالت میکشید😢 بخونه . معلم خرگوش کوچولو رو برای گروه سرود انتخاب نکرد و خرگوش کوچولوی خیلی ناراحت بود😭 چون خیلی دلش میخواست توی گروه سرود باشه و واقعا توی خونه تمرین کرده بود و کامل یاد گرفته بود. متاسفانه خرگوش کوچولو🐰 توی هیچ کدوم از اون قسمتها نتونست حضور داشته باشه. روز جشن 🎉🎊وقتی همه بچه ها اومدن و برنامه هاشون رو اجرا کردن خرگوش کوچولو پیش مامان باباش خیلی خجالت کشید و خیلی دلش سوخت نتونسته هیچکدوم از برنامه‌هارو اجرا کنه. توی کلاس توی مدرسه و حتی توی فامیل اصلا هیچ دوست صمیمی نداشت😓 در واقع نمی تونست با کسی خوب دوست بشه چون خودش پیش قدم نمی شد واسه دوستی و اگه کسی جلو می‌آمد و می خواست با خرگوش کوچولو دوست بشه اینقد خجالت می کشید که سعی می‌کرد از اونجا دور بشه و خیلی حرف نزنه.🤭 یه روز سر صف مدرسه اعلام کردند که قراره بین بچه‌ها قرعه‌کشی بشه🗣 و یک گروه ۳۰ نفره را به اردو ببرن و اسم خرگوش کوچولو🐰 توی قرعه‌کشی در اومده بود و خیلی از این موضوع خوشحال بود 🤗ولی اون روز یکی از دوستاش اومد پیشش و بهش گفت خرگوش کوچولو میشه به جای تو من برم اردو، آخه اسم دوست صمیمیم واسه اردو در اومده ولی اسم من در نیومده. ☹️ خرگوش کوچولو نمیدونست چی بگه🤔 از طرفی خیلی دلش میخواد خودش شرکت کنه ولی از طرف دیگه خجالت میکشید😥 به دوستش بگه نه چون فکر میکرد از دستش ناراحت میشه و باهاش قهر میکنه واسه همین جاشو به دوستش داد. 😖 اون شب خرگوش کوچولو خیلی ناراحت بودو غصه میخورد😭. مامان اومد باهاش صحبت کرد و متوجه قضیه شد و برای خرگوش کوچولو توضیح داد که اگه بخواد این طوری پیش بره هیچ وقت هیچ کاری نمی تونه انجام بده 🤫و هیچ وقت هم دوست صمیمی پیدا نمیکنه و در آینده توی دردسرهای بزرگی می افته وبه خرگوش کوچولو گفت باید تصمیم بگیره✊ و از یک جایی خجالتش رو بزاره کنار🤛 و گفت قرار نیست به کسی بی احترامی کنه ، کافیه خیلی مودبانه بگه نه✋ و هروقت خواست حرفی بزنه و جایی صحبت کنه کافیه چندتا نفس عمیق بکشه و حرفشو بزنه. خرگوش کوچولو 🐰اون شب خیلی دیر خوابید و کلی فکر کرد.🤔 فردای اون روز پیش دوستش رفت و مودبانه بهش گفت ببخشید من خودم می خوام به این اردو برم .🤗خرگوش کوچولو با خودش فکر کرد حتما الان دوستش باهاش قهر میکنه ولی برعکس دوستش بهش گفت اشکالی نداره🤗 و ازش معذرت خواست که ازش خواسته جاشو بهش بده. خرگوش کوچولو 🐰خیالش راحت شد و با خودش فکر کرد چقدر تا الان اشتباه کرده و چیزای خوبی رو از دست داده از اون روز به بعد خرگوش کوچولو دوستهای صمیمی خیلی زیادی پیدا کرد.🐰🐹🐱🐼 🍄 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🍄
دوست خوب به نام یکی بود یکی نبود یک موش کوچولو 🐭بود به اسم موش موشی. موش موشی خیلی کوچولو بود و تازه چند روز بود که تصمیم گرفته بود توی جنگل🎄🌳 زندگی کنه. ولی هنوز هیچ دوستی نداشت و خیلی ناراحت😔 بود. یک روز صبح خیلی زود موش موشی از خونه رفت بیرون و داشت توی جنگل قدم میزد. و بعد از کلی بازی و تفریح به یک دشت رسید.موش موشی سرگرم بازی با خودش بود که یکهو یکی اونو هل داد پشت یک تخته سنگ. 😲 موش موشی خیلی سرش درد🤕 گرفته بود چون خورده بود به سنگ بزرگ و خیلی هم عصبانی😡 بود. تا برگشت دید یک خرگوش🐰 پشت سرش ایستاده. میخواست سر خرگوش کوچولو داد بزنه🗣 که خرگوش کوچولو محکم دهان موش موشی رو گفت و بهش گفت هیس🤫. اون بالا رو نگاه کن🙄 یک عقاب🦅 اونجاست و داشت میومد تورو بگیره. اگه من تو رو هل نمیدادم پشت این سنگ حتما الان تورو خورده بود😮. الان من دستمو از روی دهانت بر میدارم ولی آروم حرف بزن و تکون نخور. موش موشی🐭 با تکان دادن سرش قبول کرد. خرگوش🐰 کوچولو دستشو از روی دهان موش موشی برداشت و گفت معذرت میخوام تورو هل دادم و دهانتو محکم گرفتم.🙏 اسم من گوش درازه.اسم تو چیه؟ موش موشی گفت اسم من موش موشیه و خیلی ازت ممنونم که جونمو نجات دادی.🙌 گوش دراز گفت تازه اومدی اینجا آخه من تورو تابحال ندیده بودم.🤔 موش موشی گفت: آره چند روزی میشه که اومدم.من توی کلبه ی کوچیکی 🏡که وسط مزرعه کنار جنگله زندگی میکردم و زندگی خوبی هم داشتم تا اینکه دختر👧 مزرعه دار که اسمش تیارا بود یک گربه گرفته بود و من از ترس گربه از اونجا فرار کردم و اومدم توی جنگل زندگی کنم. ولی اینجا خیلی تنها هستم. من اونجا با همه حیوونهای مزرعه دوست بودم ولی اینجا حتی یک دوست هم ندارم.😥 گوش دراز گفت خب من باهات دوست میشم🤝 و همه جنگل رو بهت نشون میدم و بهت یاد میدم چطوری توی جنگل زندگی کنی. آخه جنگل هم خطرهای زیادی داره. مثلا همین عقاب🦅 یکی از دشمنهای ماست. پس باید خیلی چیزهارو یاد بگیری. موش موشی خیلی خوشحال شد🤗🤗 که یک دوست خوب پیدا کرده و از فردای اون روز هر روز با دم دراز به قسمتهای مختلف جنگل میرفتن و هم بازی میکرد و هم با خطرهای جنگل آشنا میشد. چند ماه گذشت و زمستون❄️☃ رسید. توی فصل زمستون خیلی موش موشی و گوش دراز همدیگرو نمیدیدن.کم کم زمستون هم داشت تموم میشد و برفها آب شده بود. یک روز که موش موشی🐭 رفت به دوستش گوش دراز🐰 سر بزنه دید گوش دراز خیلی حالش بده و مریض شده و روی تخت خوابیده🤕🤒 و تب داره. سریع رفت و دکتر رو آورد. دکتر وقتی گوش دراز رو معاینه کرد بهش گفت که باید سوپ سبزیجات بخوره. ولی گوش دراز گفت که همه سبزیجات رو داره به جز هویج 🥕. آخه خرگوشها هویج خیلی دوست دارن و گوش دراز همه هویجهاشو 🥕خورده بود. دکتر به موش موشی🐰 گفت که هرطور شده باید هویج پیدا کنه وگرنه حال گوش دراز ممکنه بدتر بشه.😦 موش موشی به دوستش گفت مطمعن باش هرطور شده برات هویج میارم. موش موشی یاد کلبه ای 🏡که توش زندگی میکرد افتاد. اونجا همیشه همه چیز توی انبارش پیدا میشد. ولی از گربه ای🐈 که اونجا بود میترسید و نمیدونست چیکار کنه. ولی وقتی یاد دوستش افتاد که حالش بده و یک روز اونو نجات داده تصمیم گرفت هر طور شده بره و براش هویج🥕 بیاره. موش موشی🐀 سریع به طرف کلبه رفت و آروم خودشو به انبار رسوند. گربه 🐈اون اطراف نبود. موش موشی خوشحال شد و با خودش فکر کرد شاید گربه از اونجا رفته. سریع رفت و یک هویج 🥕برداشت. ولی وقتی داشت از انبار خارج میشد گربه 🐈رو دید که داره به طرفش میاد. موش موشی سریع🐀 پا به فرار گذاشت. ولی چون هویج خیلی سنگین بود نمیتونست خوب فرار کنه و گربه به موش موشی رسید و با چنگالهاش دم موش موشی رو محکم گرفت.😨😱 و تا خواست موش موشی رو بخوره تیارا کوچولو👧 از راه رسید و سر گربه داد زد🗣 و اجازه نداد گربه موش موشی رو بخوره. موش موشی که دمش زخمی شده بود سریع هویج رو برداشت و به طرف جنگل رفت و از دور داد زد و از تیارا کوچولو تشکر کرد. 🙏 موش موشی خدارو شکر 🤲کرد که تیارای مهربون از راه رسیده بود. اون سریع با هویج🥕 رفت خونه گوش دراز🐇 و سوپ سبزیجات درست کرد و چند روز مراقب دوستش بود تا حالش خوب شد. دکتر که هرروز برای دیدن گوش دراز به اونجا میومد دم موش موشی رو پماد زده بود و خوب کرده بود🤗. و وقتی حال گوش دراز خوب شد بهش گفت که دوست مهربونش به خاطر سلامتی اون چیکار کرده. اگه شما جای موش موشی بودین حاضر بودین واسه دوستتون این خطر رو کنید؟🤔🤔🤔 🌈 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌈
خواهر و برادر کوچکتر و بزرگتر به نام یکی بود یکی نبود. مریم و میلاد خواهر و بردار خوبی واسه هم بودن. و هرروز با هم بازی میکردن و هوای همو داشتن. مریم بزرگتر از میلاد بود و این چند سال بزرگتر بودنش باعث شده بود گاهی وقتها از میلاد کارهایی رو بخواد که میلاد دلش نمیخواست انجام بده ولی مریم بهش میگفت من از تو بزرگترم😟 پس باید به حرفم گوش کنی🤨. و میلاد به حرف خواهر بزرگترش گوش میکرد. یک روز میلاد داشت برنامه کودک نگاه میکرد و مریم توی اتاقش مشغول نقاشی🎨 بود. مریم از توی اتاق میلاد رو صدا کرد 🗣و بهش گفت که واسم آب💧 بیار. ولی میلاد گفت من الان دارم کارتون میبینم و آخرهاشه پس نمیتونم فعلا اینکار رو کنم. بعد از کارتونم میارم. ولی مریم عصبانی😡 و ناراحت اومد توی هال و تلویزیون رو خاموش کرد و گفت مگه نگفتم 😤من از تو بزرگترم و تو باید به حرفهام گوش کنی. میلاد از عصبانیت مریم دلش شکست و ترسید 😰و گریه کرد😭 و رفت توی اتاق پیش مامانش. مامان میلاد رو بغل کرد و آروم کرد و با مریم در باره این رفتارش صحبت کرد. ولی مریم خانم قصه ما میگفت آخه مامان من بزرگتر 🤫از میلادم و همیشه میگید که باید به بزرگترها احترام بذاریم. خب میلاد هم باید یاد بگیره به من احترام بذاره. مامان مریم رو بوسید😘 و گفت درسته عزیزم ولی بزرگتر هم باید مواظب رفتارها و خواسته هاش باشه و هرچیزی که بگه درست و قابل قبول ممکنه نباشه. مامان هرچقدر واسه مریم حرف زد و توضیح داد انگار مریم خودش نمیخواست گوش کنه و قبول کنه. بخاطر همین مامان یک فکری کرد.🤔 چند روز بعد یک روز تعطیل مامان و بابا صبح زود بچه ها رو از خواب بیدار کردن و بعد از خوردن صبحونه بابا گفت بچه ها من و مامان جون تصمیم گرفتیم اگر شماها هم موافق باشید امروز این قانون که بزرگترها باید به کوچیکترها احترام بذارن و به حرفشون گوش کنن رو اجرا کنیم. مریم و میلاد اول تعجب کردن😳 ولی بعد گفتن آخ جون خیلی خوبه امروز ما رئیس میشیم.🤗 سارا سریع از این فرصت استفاده کرد و گفت من امروز ناهار ماکارانی میخوام. مامان گفت آخه دیروز ماکارانی خوردیم. ولی سارا گفت امروز باید به من احترام بذارین و به حرفم گوش کنید. مامان قبول کرد که واسه مریم ماکارانی درست کنه. میلاد هم با خودش فکر کرد🤔 و گفت من همین الان بستنی🍦 میخوام. یک دونه هم نه. من چندتا میخوام. بابا هم بهش گفت باشه برن آماده بشن تابرن بیرون واسشون بستنی بخره. وقتی از بیرون برگشتن میلاد به مریم گفت که برام آب بیار. مریم بهش گفت خب خودت نزدیک آشپزخونه هستی برو بخور. من دستم بنده. ولی میلاد گفت تو باید به من احترام بذاری و به حرفم گوش کنی. مریم با اینکه دلش نمیخواست اینکار رو کنه ولی چون این قانون جدید یک روزه رو قبول کرده بود رفت و به میلاد آب داد. نیم ساعت بعد وقتی مریم داشت تلویزیون نگاه میکرد میلاد اومد و به مریم گفت که میخواد سی دی موش و گربه ببینه. مریم گفت ولی من الان دارم فیلم میبینم و این دیگه تکرار نداره. ولی میلاد گفت که باید بهم احترام بذاری و گوش کنی. مریم به اجبار برای میلاد سی دی گذاشت و با عصبانیت😡 توی اتاقش رفت. چند دقیقه بعد میلاد بلند مریم رو صدا کرد و بهش گفت براش خوراکی بیاره. بعد از خوردن خوراکی 🍭🍮🍬دوباره تشنه شده بود و از مریم آب خواست. بعد از تمام شدن سی دی میلاد به مریم گفت که میخواد توی دفتر مریم نقاشی کنه. مریم واقعا عصبانی😡 شده بود و رفت پیش مامانش. ولی مامان مریم گفت امروز قانون خونه اینه و من نمیتونم کاری کنم. تو باید بهش احترام بذاری. ولی مریم گفت آخه میلاد داره سوءاستفاده میکنه و زور میگه. مامان فقط سرشو تکان داد و گفت نمیتونم کمکت کنم. همون موقع یک صدایی از توی اتاق مریم اومد. و مریم دوید ببینه چی شده که متوجه شد مجسمه سفالیش روی زمین افتاده و شکسته و میلاد کنار شکسته های سفال ایستاده. مریم شروع کرد به گریه کردن😭 و گفت من این قانون رو قبول ندارم. اصلا کی گفته احترام یعنی هر کسی هر کاری دلش میخواد کنه. احترام و زورگویی فرق داره. بابا وقتی صدای گریه مریم رو شنید اومد و مریم رو بغل کرد و گفت این قانون همینجا لغو میشه. ما میخواستیم تو بدونی و خودت متوجه بشی که نباید از بزرگ بودنت برای زورگویی استفاده کنی. ❌بزرگتر و کوچکتر فرقی نداره. همه باید به هم احترام بذارن‌ ✅حتی باید یاد بگیریم که به همه موجودات احترام بذاریم. هم به حیوانات و هم به گیاهان. بعد مامان گفت که مجسمه سفالی رو براش میچسبونه‌ و میلاد خواهرش مریم رو بغل کرد و ازش معذرت خواست. و مریم اونو بوسید و بهش گفت که اونو به خاطر همه ی روزهایی که اذیتش کرده ببخشه. ترکهای روی مجسمه سفالی همیشه به یادشون میاورد که عشق و دوست داشتن و احترام با زورگویی فرق داره. https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
کتک زدن بچه ها نام_خدا یکی بود یکی نبود. فیلی🐘 همراه خانواده تازه به این جنگل 🌳🌲اومده بود و هنوز با کسی دوست نشده بود. امروز اولین روز رفتن توی مدرسه 🏢جدید بود و فیلی خوشحال🤗 بود که میتونه به مدرسه جدید بره و دوست پیدا کنه.فیلی خیلی مهربون 😌بود و دلش میخواست با همه دوست بشه و باهاشون بازی کنه. وقتی رفت توی کلاس خرگوش 🐰کوچولو بهش گفت که میتونه کنار اون بشینه. فیلی🐘 رفت کنار خرگوش نشست. زنگ 🔔تفریح خرگوش 🐰فیلی 🐘رو پیش بقیه بچه ها برد و همه با فیلی دوست شدن. زنگ 🔔تفریح دوم قرار شد همه با هم وسط بازی کنن. همون اول بازی فیلی با توپ⚽️ خرسی🐼 رو زد و خرسی باید از بازی بیرون میرفت. ولی خرسی🐼 گفت که قبول نداره و هنوز بازی شروع نشده بوده و گفت که بیرون نمیره. فیلی🐘 اومد جلو و با خرسی بحثش شد و خرسی رو هل داد😨. خرسی افتاد روی زمین و دستش خراش پیدا کرد. بازی بهم خورد و بچه ها همه ناراحت 😔بودن. البته خود فیلی هم به خاطر کاری که کرده بود پشیمون بود😞 ولی دیگه فایده ای نداشت. فردای اون روز قرار بود بچه ها بعد از خوردن ناهار و انجام تکالیف با هم برن پارک و بازی کنن. خرگوش🐰 به فیلی گفت که اون هم بیاد. فیلی کلی بازی کرد. و حالا میخواست بره سوار تاب بشه. اون پارک یک تاب بیشتر نداشت،واسه همین همیشه صفش شلوغ بود. فیلی رفت آخر صف و توی نوبت ایستاد. ولی انگار میمون 🐵که روی تاب نشسته بود حاضر نبود بیاد پایین تا بقیه سوار بشن. فیلی🐘 رفت جلو و بهش گفت که کافیه ✋بیا پایین تا همه بتونن از تاب استفاده کنن. ولی میمون🐒 بهش گفت نوبت خودمه و نمیام پایین🙉. فیلی و میمون با هم بحثشون شد و فیلی شروع کرد به کتک زدن میمون😱. میمون از تاب اومد پایین و با گریه🙈 از پارک رفت بیرون. چند روز بعد کنار رودخونه 🌊بچه ها داشتن ماهی🐠 میگرفتن. فیلی هم کنار بچه ها نشسته بود و ماهی میگرفت. فیلی تونسته بود دوتا ماهی 🐠🐠بگیره. چوب ماهیگیری سنجاب🐿 شکست و سنجاب دیگه نمیتونست ماهیگیری کنه. واسه همین از بچه ها خداحافظی کرد تا بره. ولی موقع خداحافظی حواسش نبود و پاش به یک سنگ گیر کرد و نزدیک بود بیفته زمین. سنجاب سریع خودشو نگه داشت و نیفتاد ولی در عوض خورد به سطل ماهیگیری فیلی🐘 و سطل افتاد توی آب😰. فیلی خیلی عصبانی 😡شد و با سنجاب دعواش شد و بهش گفت که چون اون نتونسته ماهی بگیره حتما عمدا سطل رو داخل آب انداخته. و حرف سنجاب که بهش گفت عمدی نبوده رو باور نکرد و شروع کرد به دعوا😑 و کتک کاری‌. از اون روز به بعد همه سعی میکردن که خیلی دوروبر فیلی نباشن. فقط خرگوش کنار فیلی مونده بود. فیلی وقتی میدید بچه ها دلشون نمیخواد اونو توی بازیهاشون راه بدن و یا وقتی جایی قراره برن به اون نمیگن تعجب میکرد😳 و به خرگوش میگفت چرا بچه ها منو دوست ندارن🤔. من که همه بچه ها رو دوست دارم🤗. خرگوش میدونست که فیلی راست میگه. آخه فیلی واقعا بچه مهربونی بود و همیشه سعی میکرد خوراکیهاشو با بقیه تقسیم کنه. اگه کسی کمکی میخواست همیشه فیلی اولین کسی بود که کمک میکرد. اگه کسی وسیله ای نداشت. فیلی از وسایل خودش بهش میداد و خلاصه بچه خوبی بود😌. ولی فیلی نمیدونست که اشتباهش چیه؟ 🤔خرگوش نمیدونست که به فیلی بگه یا نه. آخه میترسید فیلی سریع عصبانی بشه. خرگوش با معلمشون مشورت کرد و آقای معلم بهش گفت: اگه تو خودتو دوست فیلی میدونی باید به دوستت کمک🤝 کنی. و اولین کمک تو اینه که به فیلی بگی چرا بقیه ازش فاصله میگیرن و بعد بهش کمک کنی تا عصبانیتشو بذاره کنار. خرگوش🐇 رفت پیش فیلی 🐘و بهش گفت: فیلی اگه یک چیزی بهت بگم قول 🤙میدی عصبانی نشی. فیلی گفت آره قول میدم. و خرگوش بهش گفت: فیلی جونم تو فیل مهربونی🙂 هستی ولی یک 👆مشکل بزرگ داری و اونم اینه که زود عصبانی😡 میشی و بچه ها رو کتک میزنی. فیلی گفت آخه تقصیر خودشون بود. خرگوش 🐇گفت درسته اونا مقصر بودن ولی این دلیل نمیشه تو اونارو کتک بزنی🚷. باید صحبت میکردی. به اون روز که خرسی رو هل دادی و دستش خراش برداشت فکر کن🤭. اگه دستش یا سرش میشکست چقدر بد میشد. فکر کن اون بازی اینقدر ارزش داشت که دست خرسی بشکنه؟ فیلی گفت خب نه ولی ... . خرگوش گفت من چون دوستت دارم بهت میگم. اگه همینطوری پیش بره کم کم تنها میشی و تازه ممکنه توی یکی از این دعواها و کتک کاریها خدای نکرده بلای بدی سر خودت یا طرف مقابل بیاد. فیلی گفت حق با توئه دوست خوبم.👍 ممنون که بهم گفتی. و تصمیم گرفت از این به بعد موقع عصبانیت سعی کنه خودشو کنترل کنه تا کار به کتک کاری نرسه. 🌳 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌳
به نام یکی بود یکی نبود. خرگوش 🐰و سنجاب🐿 چندسالی بود که باهم دوست بودن. سنجاب خیلی خرگوشو دوست 😍داشت و گاهی وقتها این دوست داشتن زیاد کار دستش میداد. یک روز با هم تولد 🎉🎊🎁🎈خرسی 🐼دعوت شده بودن. توی تولد خرگوش🐰 که میوه ها 🍊🍅🍇🍎و خوراکیهاشو خورده بود بدون اینکه از سنجاب🐿 اجازه بگیره از خوراکیهای سنجاب کوچولو برداشت و خورد.😨 سنجاب خوشش نیومد 😲چون خودش دلش میخواست اونهارو بخوره ولی چون خرگوش کوچولو رو دوست داشت چیزی بهش نگفت. فردای اون روز توی کلاس معلم اسم سنجاب رو صدا کرد تا بره پای تخته و تمرینهای ریاضی رو حل کنه. وقتی حل تمرینها تموم شد و سنجاب 🐿اومد سرجاش بشینه، خرگوش🐰 صندلی رو عقب کشید و سنجاب افتاد روی زمین😱. سنجاب خیلی دردش اومده بود و معلم که متوجه کار بد😡 خرگوش شده بود اومد جلو تا خرگوش کوچولو رو دعواش کنه و از کلاس بفرسته بیرون. ولی سنجاب🐿 به معلم گفت که خرگوش مقصر نیست و اون خودش حواسش نبوده و افتاده. معلم چیزی نگفت و به درسش ادامه داد. زنگ🔔 تفریح بچه ها باهم قرار گذاشتن که برای هفته دیگه همه پولهای توجیبیشون رو جمع کنن تا بتونن با هم برن سینما. از فردای اون روز سنجاب🐿 پولهاشو خوراکی نمیخرید. ولی خرگوش کوچولو به سنجاب میگفت که امروز خیلی دلش خوراکی🥕🍒🍑 میخواد ولی پولشو خونه جاگذاشته. سنجاب هم پولشو میرفت واسه دوستش خرگوش کوچولو خوراکی میگرفت. هفته بعد وقتی قرار بود بچه ها باهم برن سینما سنجاب کوچولو هرچی حساب کرد دید پولش کمه و نمیتونه بلیط تهیه کنه. بچه ها همه باهم رفتن سینما ولی سنجاب🐿 مجبور بود برگرده خونه. همون موقع خرس🐼 کوچولو سنجاب رو صداکرد و بهش گفت که یک مقدار پول اضافی داره که میتونه به سنجاب کوچولو قرض بده. سنجاب ما خیلی خوشحال شد که میتونه با بچه ها فیلم ببینه. بعد از سینما خرسی🐼 اومد پیش سنجاب و بهش گفت که میخواد باهاش صحبت کنه. سنجاب همراه خرسی رفتن کنار رودخونه و خرسی به سنجاب گفت که من چندوقته حواسم به دوستی تو و خرگوش هست. توی این دوستی فقط همیشه تو از خودت و حقت میگذری. روز تولدم متوجه شدم که خرگوش خوراکیهای تورو خورد و تو بهش چیزی نگفتی. توی کلاس صندلی رو کشید کنار و تو افتادی و وقتی خواست معلم دعواش کنه تو نذاشتی و گفتی خودت مقصری. این دوستی هیچ فایده ای واسه تو نداره ❌و فقط ضررش🚫 به تو میرسه. اگه تو پولهاتو واسه خرگوش خوراکی گرفتی و امروز پولت کم بود و نمیتونستی بری سینما باید خرگوش🐰 هم به خاطر تو که بهترین دوستشی پیشت میموند نه اینکه با بچه ها بره سینما و تو رو تنها بذاره. سنجاب میدونست که حق با خرگوشه. ولی خب خیلی خرگوشو دوست داشت و نمیدونست چیکار کنه. خرسی بهش گفت خوب فکرهاتو کن و خودت تصمیم بگیر. ببین خودتو بیشتر دوست داری یا خرگوش رو. خب بچه های عزیزم اگه شما جای سنجاب باشید چیکار میکنید؟ 🦋 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🦋
به نام‌ گلناز👧 خانم‌ می خواست بخوابه ، خیلی خسته شده بود‌، مامان 🧕ازش سوال کرد‌ تو که کیک🍰 و غذا رو توی اتاقت خوردی ، اضافه هاش رو باید جمع کنی. اما گلناز 👧خانم‌گفت چیزی نیست و هیچ آشغالی نریختم. مورچه🐜 کوچولوها پایین ساختمان خونه داشتند و داشتند اون پایین دنبال غذا می گشتن . یکی از مورچه🐜 کوچولوها با خودش حرف می زد 🙄که بهتره از این👈 ساختمان بالا برم ، ببینم هیچ غذایی پیدا نمیشه ، مورچه🐜 کوچولو ساختمان نوردی رو خیلی دوست داشت و می خواست هم غذا پیدا کنه و هم از اون بالا نگاه کنه👀 ببینه دنیا چه جوری میشه. مورچه🐜 کوچولو بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت تا رسید به اتاق گلناز خانم . دید اینجا بوی غذا 🌭🍟🍗و کیک🍰 میاد ، اونقدر گشت تا سوراخی پیدا کرد و وارد اتاق گلناز خانم شد . مورچه 🐜کوچولو دید اینجا پر از غذاست ، زیر تخت ، زیر کمد و همه جای اتاق غذا هست . مورچه کوچولو دوباره بیرون رفت و دوستاش و صدا زد🗣 و گفت بیاین که اینجا پر از غذاست 🤗. دوستاش هم از اون پایین صداشو شنیدن و قطاری 🐜🐜🐜🐜🐜اومدن بالا. مورچه ها وقتی دیدن که اینقدر اتاق گلناز خانم کثیف😖 هست خوشحال شدن😇 و گفتن وا چقدر غذا اینجاست بیایین . مورچه ها همگی اومدن . خبر به بقیه حشرات 🕷🐝و پشه ها هم رسید ، اونها هم اومدن . همگی درحال جمع کردن غذاها بودن که گلناز👧 خانم پای خودش رو روی یه مورچه🐜 کوچولو گذاشت . مورچه کوچولو، می خواست خفه 🤢بشه واسه همین یه نیش از پای گلناز خانم گرفت . گلناز خانم پاش به خاطر نیش مورچه درد کرد ، پاش رو بلند کرد و گذاشت یه طرف دیگه اما اونجا هم یه مورچه دیگه بود . دوباره اون مورچه مجبور شد یه نیش دیگه از پای گلناز خانم بگیره.😵 گلناز خانم از خواب بیدار شد و دید وای😱 اتاقش پر از مورچه 🐜🐜🐜و حشره🐝🐝🕷🕷 است ، ترسید و داد زد 😰. مورچه ها گفتن چی شده چرا داد میزنی 🤔🙄، ما که کاری نمی کنیم ، داریم اتاقت رو تمیز می کنیم . گلناز خانم گفت پام رو نیش زدین😡 ، مورچه کوچولو 🐜گفت آخه حواست نبود روی سر من گذاشتی و می خواستم خفه بشم . مورچه ها و حشرات گفتن ، این تکه غذاها و کیک ها 🍟🍗🍰که شما میر یزید، غذای ماست و ما اونها رو جمع می کنیم و می خوریم . اینطوری هم اتاق شما تمیز میشه و هم ما گرسنه نمیمونیم . 🤗 گلناز خانم‌گفت یعنی شما آشغال می خورید🧐 ، مریض نمیشید . مورچه ها گفتن معلومه که نه.. چون ما اونها رو ضد عفونی میکنیم و بعد می خوریم. اما همینطوری که حواسش نبود دوباره دستش رو گذاشت روی یه مورچه 🐜دیگه ، مورچه هم مجبور شد دستش رو نیش بزنند. گلناز خانم که خیلی دردش اومده بود ، عصبانی😡 شد و داد زد و گفت سریع از اتاق من برید بیرون ، من اتاقم رو جارو🚮 می کنم . شما هم نمیخواد بیاید و تمیز کنید ، شما برید جای دیگه غذای خودتون رو پیدا کنید . گلناز خانم که داشت از درد گریه😭 می کرد ، جارو رو برداشت و همه جای اتاق رو تمیز🚮 کرد، مورچه ها هم سریع از اتاق بیرون اومدن و رفتن سراغ اتاق دیگه ای که داخلش آشغال می ریزن.🐜🐜 مامان🧕 اومد و گفت چی شده که اتاقت رو تمیز می کنی ، گلناز خانم‌گفت نگاه کن مورچه ها و حشرات چی کار کردن ، بدنم رو نیش زدن ، مامان گفت اونها گناهی ندارن ، دیدن که اتاقت کثیف هست اومدن ، اگر اتاقت تمیز باشه هیچ حشره ای وارد نمیشه و جای دیگه دنبال غذا می گرده. گلناز خانم هم قول داد🤝 که همیشه اتاقش رو تمیز کنه تا هیچ حشره و مورچه ای برای غذا وارد اونجا نشه ... 🍃🌺 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌺🍃
دادن وعمل نکردن به نام یکی بود یکی نبود. توی جنگل سبز 🌳🌳قصه ما خرگوش🐰 و میمون🐵 و سنجاب🐿 و خرسی🐼 و آقا کلاغه🐧 دوست های خوبی بودن. اونها امروز قرار گذاشته بودن که ساعت ۵ غروب جلوی سینما 📽همدیگه رو ببینن. ساعت نمایش فیلم ساعت ۵:۳۰ بود. ولی برای اینکه فرصت داشته باشن و موقع شروع فیلم🎞 کسی جا نمونده باشه نیم ساعت زودتر قرار گذاشتن. و یکی دیگه از قرارهاشون هم این بود که تا همه نیومدن کسی نره توی سینما و فیلم ببینه‌. ساعت ۵ شده بوده و همه اومده بودن به غیر از خرسی🐼. بچه ها همش میگفتن خدا کنه خرسی هم زودتر برسه. ولی خبری از خرسی نبود✋. نزدیک ساعت پنج و نیم بود که کلاغ🐧 رفت دنبال خرسی🐼. خونه خرسی خیلی دور بود و مطمئناً کلاغ به موقع نمی رسید ولی بچه ها دعا🤲 می کردند که خرسی توی راه باشه کلاغ وقتی به خونه خرسی رسید در زد مامان خرسی درو باز کرد و کلاغ بهش گفت که اومده دنبال خرسی ولی مامان خرسی بهش گفت که خرسی با باباشو آبجیش رفتن لب رودخانه تا ماهی 🐠بگیرند کلاغ به مامان خرسی گفت خرسی قرار بوده با اونها بره سینما. مامان خرسی به جای خرس کوچولو از کلاغ معذرت🙏 خواست. و کلاغ پیش بچه ها برگشت. ولی خیلی دیر شده بود و کلی از فیلم گذشته بود. بچه ها خیلی ناراحت😔 بودن و از هم خداحافظی کردن و رفتن خونه هاشون. فردا وقتی به خرسی گفتن. خرسی گفت ببخشید فراموش کرده بودم☹️. دیگه قول🙌 میدم زیر قولم نزنم.بچه های مهربون ما اونو بخشیدن و بهش گفتن که حواسش باشه که بعدازظهر مسابقه فوتبال⚽️ دارن.پس یک وقت دیر نیاد وگرنه یک یار کم میارن. آقا کلاغه 🐧داور این بازی بود. خرسی قول داد که سر وقت اونجا باشه و گفت من میدونم خیلی واسه این مسابقه زخمت کشیدیم پس حتما سرموقع میام.بعدازظهر نزدیک مسابقه شده بود و هنوز خبری از خرسی نبود😶. نمیشد مسابقه رو نگه دارن برای همین تیم بچه ها با یک یار کمتر بازی رو شروع کردن و همون اوایل بازی یک گل خوردن😲. بچه ها به خاطر این گل و نبودن خرسی امیدشون رو از دست داده بودن😰 به خاطر همین چندتا گل دیگه هم نیمه اول خوردن. موقع استراحت بین دو نیمه شد که خرسی🐼 رسید. بچه ها چیزی بهش نگفتن. چون اصلا فرصتی نداشتن. به خاطر همین سریع از خرسی خواستن که آماده بشه و توی نیمه دوم خیلی تلاش کردن و گل هم زدن. ولی با یک اختلاف گل بازی رو باختن. بچه ها اینقدر ناراحت و عصبانی 😡بودن که چیزی نگفتن و به خونه هاشون رفتن. فردای اون روز خرسی🐼 طبق معمول شروع کرد به معذرت خواهی و گفت ببخشید🙏 قول میدم که بدقولی نکنم. این بار دیگه قول واقعی واقعی🤝 میدم. خرگوش 🐰بهش گفت ببین خرسی جون تو تا بحال چندین بار این کارو کردی و قول دادی و زیر قولت زدی. یادته توی مهمونی قبل که از طرف همه کلاسها و مدرسه ها بودن و ما از تو خواهش کردیم توی این مهمونی یکم رعایت کن و کمتر بخور و حواست به طرز خوردنت باشه و تو قول دادی. ولی تا مهمونی شروع شد شروع کردی به تندتند خوردن و همه بچه های دیگه مارو نگاه میکردن و پچ پچ میکردن و میخندیدن. میمون گفت خرسی جون یادته🤔 یک ماه پیش که قرار بود روزنامه دیواری درست کنیم و تقسیم کردیم هرکسی کاری کنه. و قرار بود تو چیستان و لطیفه تهیه کنی و ما یک کادری رو خالی گذاشتیم برای چیستان و لطیفه. و روز آخر گفتی ببخشید یادم رفته😮. و ما مجبور شدیم واسه اینکه خالی نباشه یک چیزهایی از خودمون توش بنویسیم. و روزنامه دیواری که کلی زحمت کشیده بودیم مقام که نیاورد هیچ. تازه همه هم به اون قسمتش میخندیدن. خرسی گفت آره میدونم ببخشید😔. خواهش میکنم اینبار هم منو ببخشید. چون این قولم با همه قولهای دفعه قبلی فرق داره. سنجاب کوچولوی مهربون گفت بچه ها بیاین اینبار هم خرسی رو ببخشیم و یک فرصتی بهش بدیم. و بچه ها قبول کردن. برای تعطیلی آخر هفته بچه ها قرار گذاشته بودن که صبح زود برن کوه🗻 و به خرسی گفتن که شب زود بخواب تا بتونی صبح زود بیدار بشی چون ساعت ۷ صبح حرکت میکنیم. خرسی قبول کرد و قول داد. روز تعطیل همه اومده بودن و ساعت ۷ شده بود و باز از خرسی خبری نبود. بچه ها ۵ دقیقه صبر کردن و وقتی دیدن خرسی نیومد حرکت کردن. خرسی نیم ساعت بعد رسید ولی دید بچه ها نیستن. و چون نمیدونست بچه ها دقیقا کجا قراره برن مجبور شد برگرده خونه. فردای اون روز بچه ها کلی درمورد کوه و اینکه چقدر خوش گذشته بهشون باهم صحبت میکردن و خرسی چون میدونست مقصر خودشه چیزی نمیگفت. 🌳 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌳
به نام پیرمرده مهربون👴دو تا درخت کوچولو 🌳🌳دستش بود و اومد اونها رو در بیابان کاشت تا هم سایه ای باشند، هم میوه🍎🍐 بدن ، هم در آینده اونجا جنگلی درست بشه . اونها از هم فاصله داشتن ، ولی همدیگه رو میدیدن . دو تا درخت با خوشحالی 😊بر روی زمین ناز می کردن و زیبایی خود رو به رخ زمین و زمینیان می کشیدن . درخت ها🌳🌳 هر روز بزرگ و بزرگتر می شدند اما یکی از درخت ها خیلی غرغرو😖 بود و سر و صدا می کرد . هر پرنده یا حیوانی که به سمت اون می اومد داد 😤میزد و میگفت اینجا چیکار می کنی مگه نمی بینی من زیبا هستم و زیبای من خراب میشه پس از اینجا برو، از اینجا برو.😯 اما اون یکی درخت🌳 ، خیلی مهربون بود و همه پرنده ها و حیوانات کنار می‌رفتند و زیر سایه او استراحت می کرند. درخت غرغرو بسیار شاداب و سرحال بود اما درخت مهربون خیلی لاغر بود و برگهاش ریخته🍂🍁 بود و چون برنده های زیادی روی او نشسته بودند، درخت را هم کثیف کرده بودند. اما با این حال باز اون درخت مهربون بود و با همه مهربونی 😊می کرد. دور درخت مهربون همیشه شلوغ بود . درخت ها بزرگ شده بودند و حالا موقع میوه دادن بود. درخت غرغرو یه فکری 🤔کرد و گفت اگر من میوه🍐🍎 بدم ، پرنده ها و آدم ها به سمت برگ های من حمله می کنند و شاخ و برگ منو می شکنند. و خود میوه ها هم سنگینند و باعث خرد شدن شاخ و برگ من میشوند ، پس بهتره✅ هر چی گل و شکوفه روی من هست تکون بدم تا همشون بریزن . اون اجازه نمی داد گل ها 🌸و شکوفه ها تبدیل به میوه بشن ، پس با هر زحمتی می بود همه رو می انداخت . و هیچ میوه ای نداشت ❌. از اون طرف ، درخت مهربون شاخ و برگ هاش پر از گل و شکوفه 🌸🌺و در نهایت میوه بود . همه پرنده ها و حیوانات و آدم ها می اومدن و از میوه های اون میچیدن . درخت مهربون خیلی خوشحال☺️ بود که اینهمه دور و برش شلوغ هست و اینا دور و برش هستن و تنها نیست . او به خودش میبالید و میگفت زیبایی درخت ها به میوه ها و گل ها و شکوفه هاست و نه فقط برگ های زیبا . اما درخت غرغرو 😖فقط به فکر زیبایی و سرسبزی و شادابی خودش بود و هیچ وقت میوه نداد . پرنده ها و حیوانات که میوه ها را می خوردن، دونه ها رو روی زمین و کنار درخت مهربون میریختن واسه همین درخت های کوچولو کوچولو که بچه های درخت مهربون بودن کنار درخت رشد می کردن و بزرگ و بزرگ تر میشدن . حالا کنار درخت مهربون یه جنگل زیبا🌳🌲🌿 درست شده بود و همه بچه هاش بودن ، بچه های اون دور و برش بودن و درخت مهربون در وسط قرار داشت ، درخت مهربون پس از سال ها رشد کرده بود و هر روز زیباتر شده بود چون بچه هاش دورش رو گرفته بودن ، باد کمتری خورده بود و شاخ و برگ هاش دیگه اصلا نمی ریخت و هر روز شادابتر و سرزنده تر میشد . اما درخت غرغرو تنهای تنها در بیابان بود و حالا چون پیر 🎋شده بود شاخ و برگ هاش هم ریخته بود و دیگه مثل قبل سر حال نبود. از این گذشته تنها هم بود . 😔 یه روز یه باد شدیدی💨 در حال وزیدن بود ، درخت غرغرو به باد گفت چیه ؟؟چرا با این سرعت میای؟؟ مگه نمی بینی من اینجا هستم و برگ هام می ریزه ، باد💨 پاسخ داد این طبیعت من هست و من مجبورم بیام تا اونهایی که ریشه ندارن و ضعیف هستن بیفتن و قویتر ها باقی بمانند، درخت غرغرو با خوشحالی گفت پس بیا من ریشه هام خیلی قوی هستن و طی این سال ها ریشه در خاک و کوه زده ام ، اما اون طرف درخت مهربون از بس میوه داده و بچه داری کرده ، وقت نداشته ریشه بزنه ، پس بیا و محکم هم بیا تا قوی ها باقی بمونن و ضعیف ها بمیرن. درخت غرغرو با ناز فراوان در برابر باد قرار گرفت . باد تموم شد و اما بر خلاف تصور ، درخت غرغرو افتاده بود و درخت مهربون سرپا بود و فقط کمی از شاخ و برگ هاش ریخته بود . درخت غرغرو در حالی که روی زمین افتاده بود یه نیم نگاهی به درخت مهربون و بچه هاش انداخت ، اونها هیچ کدوم نیافتاده بودن، چون خودشون رو به همدیگه محکم گرفته بودن، و در برابر باد با اون قوت و سرعت مقاومت کرده بودن . بله بچه های گلم ، ما همگی✋ باید مهربون😊 باشیم تا دوستان زیادی کنار ما باایستن و اینجوری چون زیاد هستیم میتونیم همدیگر رو بگیریم و در برابر طوفان های شدید مقاومت✊ کنیم و هیچ وقت نیفتیم . . 〰〰〰✔️✔️〰〰〰 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi 〰〰〰✔️✔️〰〰〰
🌸 تمیزی چه خوبه یک روز كلاغ كوچولو🐧 روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یک‌دفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت 😔روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده😟 خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت:« آخه دوست خوبم😞، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی😣 كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت: خال‌خالی، بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!» كلاغ كوچولو🐧 گفت:« لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟»😟 خال‌خالی با تعجب😳 پرسید؟«دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید😄 و جواب داد: « آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!😞» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!»😣 خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!»😢    « تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!»   در همین موقع خانم كلاغه كه مربی مهد كودک كلاغ‌ها بود پر زد و آمد كنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی كرد و پرسید:« خب جوجه‌های من چرا اینجا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدكودک تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: « آخه...آخه...» بعد سرش را پایین انداخت😞. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد براتون صحبت كنم... تو خال‌خالی می‌دونی ما كلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟🤔» خال‌خالی جواب داد:« بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم✅، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم✅، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم✅، عین آدما كه مسواک می‌زنن، پرهامونو مرتب و كوتاه كنیم.»✅ كلاغ كوچولو دنباله‌ی حرف خال خالی رو گرفت و گفت:«مثله آدما كه موهاشونو كوتاه می‌كنن و شونه می‌زنن.» خانم كلاغه گفت:«آفرین آفرین👏... خوشحالم كه همه چی رو بلدی... پس من می‌رم به كلاغای دیگه یاد بدم.» همین‌كه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت:«صبر كنین خانم كلاغه. منم میام،»... خال‌خالی هم گفت:«منم میام... اما ...» خانم كلاغه پرسید:« اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همه‌ی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!...» خانم كلاغه خندید و با بالش سرخال خالی رو نوازش كرد و گفت:«پس زود باش كه همه‌ی جوجه كلاغ‌ها منتظرن!» خال‌خالی به سرعت پری زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید كه می‌گفت: 
« تمیزی چه خوبه! من از این به بعد همش تمیز می‌مونم!»
🍄 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi 〰〰〰〰〰〰〰
ها_وگل_مهربون نام علی آقا🧔 گل زیبا و مهربونی 🌺رو توی باغچه کاشته بود ، کنار گل مهربون هیچی نبود. چند روز گذشت و یه جوانه🎋 کوچکی کنار گل از خاک بیرون زده بود، اون علف بود. اون علف به گل مهربون گفت اجازه میدی من اینجا کنار تو رشد کنم و از اب و غذای تو استفاده کنم . من قول🤚 می‌دهم هیچ آزاری بهتون نرسونم . گل یک نگاهی 👀به علف کوچولو 🎋 نحیف و ضعیف کرد و گفت چه آزاری ، اشکال نداره اینجا اینقدر آب و غذا زیاده که هم برای من و هم برای تو کافیه . اینجا دوتایی باهم دیگه خوش میگذرونیم. 🙂 چند روز که گذشت علف کوچولو بزرگ شد علف کوچولو به دوستان خودش گفت از زیر خاک بیاد بیرون . یه صبح که گل از خواب بیدار🤩 شد دید دور تا دورش پر از علف های کوچولو شده گل به علف گفت اینا پس کی هستند علف کوچولو که حالا بزرگ تر شده گفت اینها دوستای من هستند من که نمی تونم بدون دوستای خودم اینجا زندگی بکنم . اونها گناه دارن و آزاری به تو نمیرسونن. هر روز که می‌گذشت تعداد علف ها 🎋🎋🎋🎋بیشتر و بیشتر می شد ، دورتادور گل را گرفته بودند حتی به ریشه های گل اذیت می‌کردند و می‌گفتند از اینجا برو اینجا خونه ماست . تو اینجا تنها هستی ، نمیبینی ما اینجا تعداتعدادمان زیاده، تو چرا اینجا آمدی، تو زیادی هستی و برو . گل مهربون 🌺به اونها گفت فقط من روز اول اینجا بودم و اینجا خونه منه و من به شما اجازه دادم رشد کنید . حالا چطوریه که شما ها منو اذیت می کنید و اجازه نمی‌دهیداینجا باشم. خونه من رو از من می گیرید؟ هر روز که می‌گذشت علفها به گل کوچولو اجازه نمی‌دادند غذا و آب بخوره و همه آب ها و غذاها را خودشان می خوردند و هیچی رو به گل نمی دادند به طوری که گل هر روز خشک و ضعیف تر میشد ، برگهاش میریخت و پژمرده شده بود. گل از بس گرسنه شده بود و علفها اذیتش می‌کردند بلندبلند شب گریه کرد . علی کوچولو صدای گل رو شنید و پیش او امد ، دید گل کوچولو پژمرده شده با این که کنار اون خیلی آب هست اما باز خشک شده پیش بابا رفت و به بابا گفت بابا جون گل کوچولو با اینکه من هر روز آب و غذا بهش میدم اما خشک شده نمیدونم چی شده . بابا اومد و یه نگاهی به پای درخت کرد و گفت علف ها مقصر هستند . گل مهربون به علف‌های اجازه داده اینجا رشد کنند. حالا علف ها اجازه نمیدن که گل مهربون آب و غذا بخوره واسه همین خشک شده پس باید علف ها رو در بیاریم. دوتایی باهم دیگه حرف ها را در آوردن علف ها می‌گفتند ما را در نیارید اینجا خونه ماست گل رو در بیارید که تنهاست. آنها بدون توجه به این حرف‌ها علف‌ها را درآوردن و دور ریختن علف ها که بیرون رفته بودند و داشتن خشک شدن نگاهی به گل کردند و گفتند همش خودمون مقصر بودیم اجازه بده دوباره بیایم این دفعه اذیتت نمی کنیم. اما گل گفت شما علف هرز هستید و خصوصیت و ویژگی شما آزار رسوندن و خرابکاری است و هیچ راهی جز دور ریختن شما نیست . بعضی آدم ها نیز اینجوری هستن ، آرام و مظلوم میان اما وقتی اومدن اونقدر شلوغ بازی در میارن که انگار شما جای اونها رو گرفتی و باید بری.‌ . 🍄 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🍄
یکی بود یکی نبود. فیل کوچولو🐘 اون روز رفته بود خونه خرسی 🐼تا باهاش بازی کنه. خرسی یک ماشین 🚙نو و قشنگ داشت که فیلی خیلی ازش خوشش اومده بود. وقتی بازیهاشون تموم شد و فیلی🐘 میخواست بره خونشون از خرسی خواهش کرد تا اجازه بده فیلی ماشین 🚙جدیدشو با خودش ببره و یکم دیگه خونشون باهاش بازی کنه. خرسی قبول کرد و ماشینش رو به فیلی امانت داد. فیلی تشکر🙏 کرد و توراه خونه سنجاب 🐿رو دید. ازش پرسید سنجاب جونم کجا میری؟ سنجاب گفت میخوام برم یکم تمشک 🍓جمع کنم. فیلی اسم تمشک رو که شنید دهنش آب😋 افتاد. واسه همین همراه سنجاب رفت. وقتی به تمشکها رسید حسابی تمشک چید و خورد و البته به سنجاب هم کمک کرد تا زودتر سبدش رو پر از تمشک کنه. فیلی🐘 سبد تمشک رو تا جلوی خونه سنجاب براش آورد. سنجاب کوچولو از دوستش فیلی تشکر کرد و فیلی هم رفت طرف خونشون. فیلی وقتی زسید خونه هوا تاریک شده بود. واسه همین سریع شامشو خورد و از خستگی زود خوابش 😴برد. صبح وقتی رفت مدرسه سنجاب🐿 اومد پیشش و بهش گفت که با تمشکهای دیروز کیک تمشک درست کرده 🍰و واسه همین یک مقدار آورده تا زنگ تفریح با هم بخورن. فیلی خیلی خوشحال شد. زنگ تفریح سنجاب🐿، خرگوش 🐰و خرسی 🐼رو هم صدا زد و به همشون کیک تعارف کرد. و گفت که فیلی هم خیلی بهش کمک کرده. بچه ها از فیلی هم تشکر کردن. همون موقع خرسی 🐼گفت فیلی جونم پس حتما وقت نکردی با ماشین🚙 بازی کنی. به خاطر همین اجازه داری یک روز دیگه هم ماشین رو نگه داری. فیلی تازه اون موقع یاد ماشین خرسی افتاد. فیلی اصلا یادش نمیومد که ماشین رو کجا گذاشته و چیکارش کرده. ولی اون موقع چیزی نگفت. خرگوش باهوش از قیافه فیلی متوجه شد که انگار اتفاقی افتاده. بعد از مدرسه رفت پیش فیلی و ازش پرسی چی شده دوست خوبم. اگر کمکی میخوای بگو حتما کمکت میکنم. فیلی ماجرای گم شدن ماشین جدید خرسی رو تعریف کرد. خرگوش رفت و سنجاب هم صدا کرد و گفت سه نفره بهتر میتونیم پیداش کنیم. همه با هم به جاهایی که فیلی دیروز سر زده بود رفتن و خوب همه ی مسیر رو گشتن.👀 ولی خبری از ماشین نبود. وقتی ناامید داشتن بدمیگشتن بدن خونه هاشون خرسی🐼 رو دیدن. خرسی گفت بچه ها یک چیز جالب. الان روباه🐱 رو دیدم. اونم یک ماشین دقیقا شبیه ماشین من خریده. اومدم دنبال فیلی تا ماشینو ازش بگیرم و بدم به روباه نشون بدم. فیلی نمیدونست😮 چی بگه. بعد از چند لحظه گفت ماشین الان دستم نیست و دیشب که رفته بودم خونه خالم اونجا جا گذاشتم. فردا برات میارم. خرسی قبول کرد و رفت. بچه ها به فیلی گفتن تو باید راستشو🙄 میگفتی. ولی فیلی گفت خب ترسیدم ناراحت بشه و باهام دعوا کنه و قهر بشه. بچه ها از کار فیلی ناراحت شدن😥 ولی اونو بخشیدن و گفتن کمکت میکنیم ماشین خرسی رو از روباه ناقلا پس بگیری. یکی یکی رفتن پیش روباه و ازش پرسیدن که ماشینشو از کجا خریده. روباه به هر کدوم یک چیزی گفت و بچه ها مطمئن شدن که روباه داره دروغ😤 میگه و اون ماشین واقعا ماشین خرسیه. تازه روی چرخ ماشین یکم تمشکی بود. بچه ها به روباه گفتن که ماشین مال تو نیست ❌و برای خرسیه و ازش خواستن که ماشین رو پس بده. ولی روباه گفت که خودش پیدا کرده و اصلا حاضر نیست اونو پس بده⭕️. فیلی خیلی ناراحت😔 شد و از روباه خواهش کرد. ولی روباه ناقلا قبول نکرد و رفت. فیلی نمیدونست چیکار کنه و شروع کرد به گریه 😭کردن. دوستاش اونو دلداری دادن و بهش گفتن دوباره بریم دنبال روباه و ازش بخوایم ماشین رو بهمون بفروشه و یا با یک وسیله ای عوض کنه. اونها همینکار رو کردن. ولی روباه بدجنس😖 قبول نکرد. روباه واسه لینکه دوستی خرسی و فیلی رو بهم بزنه رفت پیش خرسی و بهش ماجرا رو گفت. خرسی واقعا ناراحت شده بود. چون از دوستش انتظار نداشت بهش دروغ بگه. ولی کمی که گذشت و خوب فکر کرد تصمیم گرفت فیلی رو ببخشه. چون روباه تعریف کرد که فیلی چه کارهایی کرده که ماشین رو پس بگیره. روز بعد خرسی اومد پیش فیلی و بچه ها. فیلی تا خواست یک بهونه دیگه بیاره خرسی بهش گفت فیلی جون لازم نیست🤚 چیزی بگی. من همه چیز رو میدونم. فیلی و بچه ها تعجب کردن 😯و خرسی گفت که روباه اومده پیشش و همه چی رو تعریف کرده. فیلی خیلی خجالت کشید 😰و گفت منو ببخش که امانتدار بدی بودم و از وسیله ای که امانت گرفته بودم خوب نگهداری نکردم. خرسی بهش گفت درسته که تو امانتدار بدی بودی ولی بدتر از اون کار این بود که راستشو به من نگفتی. فیلی گفت حق با توئه من باید راستشو بهت میگفتم. از این به بعد قول میدم ✌️مواظب وسایلی که امانت میگیرم باشم و همیشه و در هر شرایطی راستشو بگم. فیلی به خرسی گفت که مامانم امروز رفته خونه روباه تا ماشینتو پس بگیره و اگر روباه باز هم پس نده میخواد بره بازار و یکدونه واست بخره. خرسی گفت اصلا لازم نیست و مامانت نمیتونه مثل اونو پیدا کنه. چون اونو بزی 🐐واسم ساخته بود. امروز بع
سحر بدون اجازه به گوشی دست زده یکی بود یکی نبود. یک شب ،سحر 👧مثل شبهای دیگه مسواکشو زد و به مامان و بابا شب بخیر گفت و رفت توی اتاقش بخوابه. صبح روز بعد مامان🧕 هرچقدر سحر رو بیدار کرد دید سحر بیدار نمیشه و همش میگه مامان من خیلی خوابم 😴میاد بذار بخوابم. مامان خیلی تعجب کرد 😳و با خودش فکر کرد که سحر دیشب دیر نخوابیده پس چرا هنوز خوابش میاد. ولی چیزی نگفت و گذاشت دخترش بخوابه. مامان رفت توی آشپزخونه و به بابای 🧔سحر گفت امروز هرچقدر دنبال موبایلم 📱میگردم پیداش نمیکنم. صبح هم واسه نماز نتونستم به موقع بیدار بشم.و چند دقیقه ازاذان گذشته بود که ببدارشدم.. بابای سحر با موبایل خودش شماره مامان رو گرفت و مامان با تعجب متوجه شد که صدا از توی اتاق سحر میاد😳😟. مامان موبایلش📱 رو از توی اتاق سحر برداشت و وقتی سحر بیدار شد ازش خواست که دیگه به گوشی اون بدون اجازه دست نزنه❌. سحر قبول کرد و از مامانش معذرت خواست🙏. چند روز گذشت و یک روز بعدازظهر مامان خیلی سردرد داشت و از سحر که داشت با صدای بلند تلویزیون نگاه میکرد خواهش کرد که تلویزیون رو خاموش کنه و بره بخوابه. ولی سحر گفت مامان جون این برنامه خیلی قشنگه. نمیتونم خاموش کنم ولی یکم صداشو کمتر میکنم. سحر صداشو کم کرد ولی مامان باز هم اذیت میشد.🤕 مامان رفت توی اتاقش خوابید.چند دقیقه که گذشت برنامه سحر تموم شد و سحر نمیدونست چیکار کنه. همون موقع یاد گوشی📱 مامان جون افتاد. سحر نمیدونست چیکار کنه. هم دلش میخواست با گوش بازی کنه و هم به مامانش قول داده بود بدون اجازه دست به گوشی مامانش نزنه. سحر یکم فکر کرد 🤔و با خودش گفت خب الان مامان سر درد داره و تازه خوابش برده پس نمیتونم بیدارش کنم. پس بهتره با گوشی بازی کنم بعدا بهش میگم. سحر آروم رفت توی اتاق مامان و از کنار تختش گوشی رو که به شارژ بود برداشت.سحر گوشی رو برد توی اتاقش و شروع کرد به بازی کردن😎 و صدای گوشی رو هم قطع کرد تا صدا از اتاقش بیرون نره🤓. غروب مامان با صدای زنگ تلفن خونه از خواب بیدار شد. و وقتی حرف زدنش با تلفن تموم شد سحر رو صدا زد. سحر اومد پیش مامانش و گفت بله مامان جونم. مامانش سحر رو بوسید و گفت که پشت تلفن بابا بود و گفت عمه جون باهاش صحبت کرده و گفته فردا صبح قراره چند روزی برن روستا خونه مامان بزرگ. و گفته اگه تو هم دوست داشته باشی میتونی همراهشون بری. سحر گفت مامان مگه شما نمیاین. مامان گفت نه ما به خاطر کار بابا نمیتونیم بیایم ولی آخر هفته رو یک روز بابا قراره مرخصی بگیره تا ما هم بیایم اونجا و با هم بر میگردیم. سحر خیلی خوشحال شد😇 چون میتونست کلی با دختر عمش اونجا بازی کنه و فراموش کرد در مورد گوشی به مامانش بگه😕. اون شب بابا به سحر گفت که برو زود بخواب چون عمه گفته اگر خواستیم تورو همراهشون بفرستیم ساعت ۶:۳۰ صبح جلوی خونشون باشیم. اگه دیر بیدار بشی و جا بمونیم فکر میکنن پشیمون شدیم و بدون تو میرن. مامان گفت من صبح که واسه نماز بیدار میشم دیگه نمیخوابم و صبحونه رو آماده میکنم تا سریع صبحونه بخورین و حرکت کنین. سحر خیلی خوشحال شب بخیر گفت و رفت خوابید😴. صبح وقتی سحر از خواب بیدار شد و به ساعت توی اتاقش نگاه کرد دید که ساعت ۷ شده. سریع رفت مامانش رو از خواب بیدار کرد. مامانش وقتی بیدار شد متوجه شد که خواب مونده. هرچی اطراف تخت رو نگاه کرد دید موبایلش نیست😧. به سحر گفت ببخشید مامان جون نمیدونم موبایلم کجاست آخه دیروز همینجا کنار تختم به شارژ زده بودم. و طبق معمول چون واسه نماز کوک بود خیالم راحت بود که هم شارژ داره و هم کوک شده. ولی انگار از اینجا برداشتم و یادم نیست کجا گذاشتم. سحر همون موقع یاد دیروز افتاد که گوشی مامان رو برداشت و توی اتاقش برده بود😲 و باهاش بازی میکرد و یادش اومد که صداشو قطع کرده و فراموش کرده اونو به مامان بده‌. سحر مامانشو بغل کرد و شروع کرد به گریه کردن😭 و از مامانش معذرت خواهی کرد و گفت که چه اتفاقی افتاده. مامان سحر رو بخشید و بهش گفت اینبار نیازی به تنبیه کردن من نیست چون خودت تنبیه شدی⭕️ و از مسافرت چند روزه با عمه و دخترعمه به روستا جا موندی...و این برات درس عبرتی شد که بدون اجازه دست به گوشی کسی نزنی..... 🍁 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🍁
🐝کشاورز و زنبورها🐝 روزی روزگاری در یک شهر کوچک، کشاورز مهربانی با همسرش زندگی می کرد. او مزرعه بزرگی داشت و علاوه بر کشاورزی، پرورش عسل هم انجام می داد. به خاطر علاقه همسرش به عسل، کشاورز تصمیم گرفت در گوشه ای از مزرعه کندوی عسل درست کند. او ساعت ها وقت گذاشت تا از چوب مرغوب برای زنبورها کندو بسازد و انها بتوانند عسل های جمع شده را در آن نگهداری کنند و زنبور ها بسیار خوشحال شدند و از کشاورز تشکر کردند. سال های زیادی بود که کشاورز و زنبور ها باهم دوست بودند و مشکلی نداشتند.   هرروز کشاورز و همسرش به شهر می رفتند تا محصولات خود را بفروشند. یک روز که مثل همیشه به شهر رفته بودند و زنبور ها برای جمع کردن عسل به جنگل رفتند. شخصی یواشکی وارد مزرعه شد و تمام عسل های داخل کندوها را برداشت و رفت. بعد از چند ساعت کشاورز و همسرش به مزرعه برگشتند و او طبق عادت هرروز به کندوها سر زد ولی تمام کندوها خالی بودند و کشاورز فهمید کسی انها را دزدیده و بسیار ناراحت شد و در مزرعه شروع به گشتن کرد، شاید بتواند دزد را پیدا کند. در این هنگام زنبور ها از جنگل برگشتند و متوجه شدند که عسل های توی کندو ناپدید شدند. کشاورز زنبور ها را از دور دید، به سمت انها دوید و گفت: شما کسی را این اطراف ندیدید؟ ولی زنبور های عصبی وقتی کشاورز را دیدند به او حمله کردند و او را نیش زدند. کشاورز بسیار تعجب کرد و بلند فریاد و گفت: من چند سال است که از شما مراقبت میکنم ولی شما به من شک کردید و من را نیش زدید. واقعا پاداش خوبی کردن من این بود؟ زنبور ها از کار خود خجالت کشیدند و برای همیشه از مزرعه رفتند. بچه های گلم زنبور ها کار اشتباهی کردند. عصبانیت انها باعث شد که بدون فکر کردن به کشاورز حمله کنند در حالی که کشاورز دوست انها بود. امیدوارم از این داستان درس بگیرید و زمانی که عصبی هستید، سریع تصمیم نگیرید و کار اشتباهی نکنید.   💕 🐝💕 ╲\╭┓ ╭ 🐝💕 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
‍💚🌈آقا میلاد دندانپزشک🌈💚   یکی بود یکی نبود. آرتین و آوَش بچه‌های دوقلوی آقا صادق لوله‌کش بودن که هر روز بعد از انجام تکالیف مدرسه با هم دیگه توی حیاط خونه‌شون بازی می‌کردن. یکی از همین روزها که طبق معمول به حیاط رفته بودن و مشغول بازی با دوچرخه‌هاشون بودن. صدای رعد و برقی از آسمون شنیده شد. آرتین همینطور که داشت رکاب می‌زد و دوچرخه‌سواری می‌کرد با شنیدن صدای رعد و برق حواسش پرت شد و به آسمون نگاه کرد. اون فراموش کرده بود که موقع بازی با دوچرخه نگاه کردن به جای دیگه خیلی خطرناکه بچه‌ها… همین کارش هم باعث خوردن دوچرخه به لبه‌ی حوض شد و آرتین محکم به زمین افتاد. آوش با دیدن این اتفاق خیلی نگران داداشش شد، و فوری از دوچرخه‌اش پیاده شد و به سمت اون رفت. آرتین که از درد به گریه افتاده بود با کمک آوش بلند شد و نشست و دستش رو جلوی دهانش گرفت. آوش گفت: «داداش جونم گریه نکن دستت رو بردار ببینم چی شده؟» و وقتی آرتین دستش رو برداشت آوش دید که دندون آرتین آسیب دیده. اون به سرعت پیش مامانش رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد. مادر آرتین و آوش بدون معطلی آرتین رو به مطب آقا میلاد دندانپزشک برد. آقا میلاد دندانپزشک بعد از معاینه‌ی دندان آرتین گفت: «جای نگرانی نیست. دندون آرتین کوچولو نشکسته فقط کمی لق شده و دردش طبیعیه.» بعد رو به آرتین کرد و گفت: «پسرم اگه می‌خوای دندونت مثل روز اولش بشه، تا چند روز باید رعایت کنی، غذاهای جویدنی و میوه نخور، بیشتر سوپ و آبمیوه بخور که هم دردت کمتر بشه و هم زودتر خوب بشی.» آرتین هم قبول کرد و وقتی که از اتاق آقا میلاد دندانپزشک بیرون اومد، نیما پسر احمد آقای قصاب رو دید که توی مطب نشسته. نیما بعد از احوالپرسی با آرتین بهش گفت که نوبت معاینه‌ی دندانپزشکی داره که هر شش ماه یکبار باید انجام بشه. آرتین هم ماجرای زمین خوردنش با دوچرخه رو برای نیما تعریف کرد. نیما که خیلی برای دوستش ناراحت شده بود باهاش همدردی کرد و دعا کرد که زود خوب بشه. بعد هم بهش قول داد که تا موقع خوب شدن آرتین هر روز به دیدنش بره. آرتین از نیما تشکر کرد و به همراه مادرش به خونه رفتن. وقتی که به خونه رسیدن دیدن که آوش در حال تعمیر کردن زنگ دوچرخه‌ی داداش آرتینه که موقع حادثه از دوچرخه باز شده بود. آرتین حرف‌هایی که آقا میلاد دندانپزشک زده بود رو برای آوش تعریف کرد. آوش هم وقتی متوجه شد داداشش به زودی خوب می‌شه با خوشحالی بغلش کرد و بوسیدش. چند روز بعد دندون آرتین خوب خوب شد و آرتین از اون به بعد قدر سلامتی‌ش رو دونست و فهمید که موقع بازی هیچ وقت نباید احتیاط کردن رو فراموش کنه. بچه‌های گلم دندانپزشکی یکی از مهمترین شغل‌هاست که از زیرشاخه‌های پزشکی به حساب میاد. وجود دندانپزشک‌ها توی هر شهر و روستایی لازمه. دندانپزشک‌ها سال‎ها تلاش می‌کنن، درس می‌خونن و زحمت می‌کشن تا بتونن به سلامت دندون‌های ما کمک کنن. بچه‌های نازنین یادمون باشه اگر یک دندانپزشک به ما توصیه‌ای کرد، حتمن گوش بدیم و بهش عمل کنیم، چون اون‌ها ما رو دوست دارن و بخاطر اینکه دندان‌های ما همیشه از آسیب‌ها در امان باشن از ما می‌خوان که مرتب مسواک بزنیم، غذاهای خیلی سرد و خیلی داغ نخوریم و هیچ وقت چیزهایی مثل پوست آجیل رو با دندان‌هامون نجویم. پس یادمون باشه که دندانپزشک‌های مهربون رو همیشه دوست داشته باشیم. 💚 🌈💚 ╲\╭┓ ╭ 🌈💚 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
‍ 🐭🔥 موش کوچولو و آتش 🔥🐭 یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. » موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ » مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد. موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! » مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد. موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد. آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. » و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد. موشی گفت: « چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ » آتش چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ » موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! » اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی. موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند. - جیریک جیریک، جیریک جیریک! کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ... موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند. مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! » مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... » آتش گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. » موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند. آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت… 🔥 🐭🔥 🔥🐭🔥 ╲\╭┓ ╭ 🐭🔥 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
‍ قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اسراف کردن 🚰یک لیوان آب خنک🚰 لیلی یک روز صبح وقتی دست و صورتش را شست، یادش رفت شیر آب را ببندد. مادر به او گفت:”لیلی! باز هم یادت رفت شیر آب را ببندی؟ فکر نمی کنی اگر آب را هدر بدهیم، دیکر نمی توانیم از آن برای کارهای مهم تر استفاده کنیم؟” لیلی نمی دانست چه کار مهم تری هست که با آب می توان انجام داد؟ مدتی بود که همه درباره آب حرف می زدند و مراقب بودند که آب هدر نرود، اما لیلی معنی این کار را نمی فهمید. ناگهان یادش آمد برای قناری های توی قفس آب و دانه بریزد. وقتی قناری ها آب می خوردند با خودش فکر کرد:”حالا فهمیدم! کار مهم همین است، چون قناری ها باید آب بخورند.” اما با خودش فکر کرد:مگر قناری ها چقدر آب می خورند که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود. مادربزرگ لیلی را صدا کرد و گفت:”لیلی جان! برایم یک لیوان آب می آوری هوا گرم است، خیلی تشنه هستم!” لیلی رفت و با یک لیوان آب خنک برگشت. وقتی مادربزرگ آب را می خورد، لیلی با خودش گفت:”فکر می کنم کار مهم همین است. چون مادربزرگ باید آب خنک بخورد.” اما با خودش فکر کرد: مگر مادربزرگ چقدر آب می خورد که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود. وقتی لیلی با اسباب بازی هایش بازی می کرد، صدای شرشر آب را شنید. مادربزرگ در حیاط گلدان ها را آب می داد. لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:”مادربزرگ! اجازه می دهید گلدان ها را آب بدهم؟” مادربزرگ لبخندی زد و شلنگ را به او داد. لیلی هم شروع کرد به آب دادن گل ها. لیلی وقتی گل ها را آب می داد گفت:” فکر می کنم کار مهم همین است.چون باید به گلها و درخت ها آب داد.” اما با خودش فکر کرد: مگر گلدان ها چقدر آب می خواهند که اگر آب هدر برود، خیلی بد می شود. همان وقت از کوچه صدایی شنید. کسی هندوانه می فروخت و می گفت:”هندوانه های آبدار و خوشمزه دارم.” مادربزگ گفت:”بروم برای تو هندوانه بخرم. توی هوای گرم خیلی خوب است که هندوانه بخوری.” بعد به کوچه رفت تا هندوانه بخرد. لیلی با خودش خندید. می دانست که مادربزرگ خوردن هندوانه را خیلی دوست دارد. او هم بلند شد و به دنبال مادربزرگ رفت. همسایه ها کنار هندوانه فروش جمع شده بودند. لیلی با دیدن آنها با خودش فکر کرد همه آنها مانند مادربزرگ هندوانه را خیلی دوست دارند. توی آن هوای گرم خوردن هندوانه به همه می چسبد، درست مانند یک لیوان آب خنک! لیلی با خودش فکر کرد شاید مردم دیگری که در کوچه ها یا در شهرهای دیگر زندگی می کردند، خوردن هندوانه و یا آب خنک را دوست داشته باشند. شاید همه مردم بخواهند دست و صورت و لباس خود را بشویند، شاید همه آنها یک قناری داشته باشند، شاید همه مردم در خانه هایشان گل و گلدان داشته باشند، بعد با خودش فکر کرد که یک قناری، یک مادربزرگ و یک گلدان گل، آب زیادی نمی خواهند، اما هم قناری ها، گلها، درخت ها، مادربزرگ ها، پدر و مادرها و بچه ها، خیلی هستند و همه آنها آب می خواهند. بعد فکر کرد که اگر در همه خانه ها، همه بچه ها یا بزرگترها بخواهند آبها را هدر بدهند، آن وقت خیلی از قناری ها، مادربزرگ ها، ماهی ها و گل ها تشنه و بدون آب خواهند شد. لیلی دلش نمی خواست این اتفاق بیفتد. او وقتی به همه مردم و به همه حیوان ها و گل ها فکر کرد، تازه فهمید که کار مهم چیست. کار مهم این بود که باید به همه آب برسد. وقتی با مادربزرگ و با یک هندوانه درشت به طرف خانه برمی گشتند، لیلی با خنده گفت:” مادربزرگ! دوست دارید به جای هندوانه برایتان یک لیوان آب خنک بیاورم؟” مادربزرگ هم خندید و گفت:”الان نه! می خواهم هندوانه بخوریم، می خواهی به تو یک قاچ هندوانه بدهم؟” و با هم داخل حیاط خانه شدند. 💕 🚰💕 ╲\╭┓ ╭ 🚰💕 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi ┗╯\
به نام خدا خدا هر کسی رو زیبا آفریده یکی بود یکی نبود. کرم کوچولو🐛 از راه درازی که اومده بود خسته شده بود. برای همین زیر سایه بوته توت فرنگی 🎋استراحت کرد و با خودش فکر می کرد کاش خدا به اون هم پاهای بزرگ می داد تا بتونه تند و سریع هر جایی که دوست داره بره توی همین فکرها بود که صدای عجیبی 🙄شنید وقتی سرشو از لابلای بوته ها بیرون آورد دید که یک روباه 🐱داره سعی میکنه یک سنگ رو بشکنه ولی هر کاری کرد نشد و سنگ رو روی زمین انداخت و رفت. چند لحظه بعد کرم کوچولو 🐛با تعجب😮 دید از داخل سنگ یکی سرش رو بیرون آورد و بعد دست و پا هاشو و آروم شروع به حرکت کرد. کرم کوچولو خیلی تعجب کرده بود و آروم از زیر بوته ها خارج شد و به سمت اون سنگ عجیب رفت و ازش پرسید تو کی هستی😦 سنگ بهش گفت اسم من لاکیه🐢. من یک لاک پشت 🐢هستم. کرم کوچولو گفت خوش به حالت درسته تو مثل من آروم راه میری ولی یک چیز سفت مثل سنگ پشتت داری که از تو مواظبت میکنه ولی من چی. لاک پشت بهش گفت خدای مهربان هر کسی رو یک جور آفریده و دنیا به خاطر همین خیلی قشنگه😍. تو هم قشنگی چون خدای مهربان و زیبا تو رو آفریده فقط نباید ناامید باشی🤫 و باید صبور باشی و به خدا اعتماد کنی. کرم کوچولو خیلی متوجه حرفهای لاکپشت نشد ولی ازش تشکر کرد🙏 و به راهش ادامه داد. چند ساعتی گذشت و کرم کوچولو روی تخت سنگ یک سوسمار🐊 دید و تا خواست به او سلام کنه سوسمار ناپدید شد.کرم کوچولو تا خواست حرکت کنه دوباره سوسمار را دید و دوباره تصمیم گرفت به او سلام کنه ولی سوسمار ناپدید شد. این بار کرم کوچولو فکر کرد🤔 که شاید حالش خوب نیست و مریض شده ولی دوباره سوسمار رو روی درخت دید. کرم کوچولو فکر کرد خیالاتی شده و به راهش ادامه داد. همین موقع سوسمار بهش سلام✋ کرد. کرم ایستاد و گفت سلام آقای سوسمار. سوسمار پایین اومد و به کرم کوچولو گفت من سوسمار نیستم به من میگن آفتاب پرست🦎. کرم گفت اسمت مثل خودت عجیبه. آفتاب پرست گفت من هر وقت احساس خطر کنم و یا دشمن به من نزدیک بشه میتونم خودم رو به رنگ هر چیزی که دور و برم هست کنم و اینطوری دیده نمیشم. کرم گفت خوش به حالت خدا نه منو مثل لاک پشت آفریده نه مثل تو. من خیلی بدبختم. اینو گفت و از آنجا دور شد کرم کوچولو 🐛به یک دشت زیبا رسید و اونجا زنبورها 🐝🐝را دید که داشتند شهد گل ها 🌺🌸🌻را جمع می‌کردند. با خودش گفت زنبورها خیلی زیبا و مفیدند و بالهای شیشه ای قشنگی دارند خوش به حالشون که همش بین گل ها هستند ولی من همیشه روی درخت های سفت و یا زمین سرد باید باشم. کرم کوچولو دیگه از این همه راهی که اومده بود خسته و گرسنه شده بود برای همین از درختی که اونجا بود بالا رفت و حسابی برگ 🌿☘🍀درخت خورد و وقتی سیر شد همونجا خوابش برد. کرم کوچولو به خواب طولانی رفت و وقتی بیدار شد احساس کرد که جای اون خیلی تنگ شده و متوجه شد که دور تا دورش 😧بسته شده. با خودش گفت من چقدر بدبختم حتی موقع خواب بدترین اتفاق ها برام می‌افته. کرم کوچولو هر طور بود خودش را از داخل دیواره سفید و سفت خارج کرد همون موقع یک پروانه آبی🦋 زیبا به اون سلام کرد و گفت سلام پروانه کوچولو خوش اومدی با من دوست میشی. کرم کوچولو با تعجب دور و برش رو نگاه کرد و پرسید با کی حرف میزنی!؟🙄 پروانه گفت با تو هستم. کرم کوچولو به خودش نگاهی کرد و با تعجب دید به یک پروانه زیبا تبدیل شده🦋. همون موقع یاد حرفهای لاکپشت افتاد و خدا رو شکر کرد و با دوستش پروانه آبی به طرف دشت پرواز کرد.💐🌷🌿🌲 خب چند تا سوال از بچه های نازدونه خودم: کرم کوچولو چه جور کرمی بود؟ اون دیواره سفید و سفت که وقتی کرم کوچولو خوابیده بود دورش رو بسته بود چیه؟ 🌻〰〰〰〰〰〰〰〰🌻 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi 🌻〰〰〰〰〰〰〰〰🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄 ❇️کلیپ شماره۳ ❇️ طراح:نفیسه شامحمدی 🌺🌸🍃🌻 سلام بچه ها...حالتون چطوره ؟؟امشبم با یک قصه ی دیگه اومدم پیشتون... قصه ی امشب ما هست👈 ملکه ی گلها🌺🌸🌼🌻 پس خووووووب گوش کنید به قصه ی امشب ما... 🌸🍃------------------------- https://eitaa.com/nafiseshamohamadi --------------------------🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄 ❇️کلیپ شماره 7 ❇️ تدوین و اجرا:نفیسه شامحمدی 🌺🌸🍃🌻 سلام بچه ها...حالتون چطوره ؟؟امشبم با یک قصه ی دیگه اومدم پیشتون... قصه ی امشب ما هست👈 بوی عطر گل رز🌺🌺 پس خووووووب گوش کنید به قصه ی امشب ما... 🌸🍃------------------------- https://eitaa.com/nafiseshamohamadi --------------------------🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄🍄 🌺🌸🍃🌻 سلام بچه ها...حالتون چطوره ؟؟ با یک قصه ی دیگه اومدم پیشتون... قصه ی ما هست👈 🌻🌻 پس خووووووب گوش کنید به قصه ی ما... ❇️ کلیپ شماره11 ❇️ تدوین و اجرا:نفیسه شامحمدی 🌸🍃------------------------- https://eitaa.com/nafiseshamohamadi --------------------------🍃🌸