#قصه_کودکانه_شب
#درخت_غرغرو
به نام #خدا
پیرمرده مهربون👴دو تا درخت کوچولو 🌳🌳دستش بود و اومد اونها رو در بیابان کاشت تا هم سایه ای باشند، هم میوه🍎🍐 بدن ، هم در آینده اونجا جنگلی درست بشه . اونها از هم فاصله داشتن ، ولی همدیگه رو میدیدن .
دو تا درخت با خوشحالی 😊بر روی زمین ناز می کردن و زیبایی خود رو به رخ زمین و زمینیان می کشیدن .
درخت ها🌳🌳 هر روز بزرگ و بزرگتر می شدند اما یکی از درخت ها خیلی غرغرو😖 بود و سر و صدا می کرد . هر پرنده یا حیوانی که به سمت اون می اومد داد 😤میزد و میگفت اینجا چیکار می کنی مگه نمی بینی من زیبا هستم و زیبای من خراب میشه پس از اینجا برو، از اینجا برو.😯
اما اون یکی درخت🌳 ، خیلی مهربون بود و همه پرنده ها و حیوانات کنار میرفتند و زیر سایه او استراحت می کرند.
درخت غرغرو بسیار شاداب و سرحال بود اما درخت مهربون خیلی لاغر بود و برگهاش ریخته🍂🍁 بود و چون برنده های زیادی روی او نشسته بودند، درخت را هم کثیف کرده بودند. اما با این حال باز اون درخت مهربون بود و با همه مهربونی 😊می کرد. دور درخت مهربون همیشه شلوغ بود .
درخت ها بزرگ شده بودند و حالا موقع میوه دادن بود. درخت غرغرو یه فکری 🤔کرد و گفت اگر من میوه🍐🍎 بدم ، پرنده ها و آدم ها به سمت برگ های من حمله می کنند و شاخ و برگ منو می شکنند. و خود میوه ها هم سنگینند و باعث خرد شدن شاخ و برگ من میشوند ، پس بهتره✅ هر چی گل و شکوفه روی من هست تکون بدم تا همشون بریزن . اون اجازه نمی داد گل ها 🌸و شکوفه ها تبدیل به میوه بشن ، پس با هر زحمتی می بود همه رو می انداخت . و هیچ میوه ای نداشت ❌.
از اون طرف ، درخت مهربون شاخ و برگ هاش پر از گل و شکوفه 🌸🌺و در نهایت میوه بود . همه پرنده ها و حیوانات و آدم ها می اومدن و از میوه های اون میچیدن . درخت مهربون خیلی خوشحال☺️ بود که اینهمه دور و برش شلوغ هست و اینا دور و برش هستن و تنها نیست . او به خودش میبالید و میگفت زیبایی درخت ها به میوه ها و گل ها و شکوفه هاست و نه فقط برگ های زیبا .
اما درخت غرغرو 😖فقط به فکر زیبایی و سرسبزی و شادابی خودش بود و هیچ وقت میوه نداد .
پرنده ها و حیوانات که میوه ها را می خوردن، دونه ها رو روی زمین و کنار درخت مهربون میریختن واسه همین درخت های کوچولو کوچولو که بچه های درخت مهربون بودن کنار درخت رشد می کردن و بزرگ و بزرگ تر میشدن .
حالا کنار درخت مهربون یه جنگل زیبا🌳🌲🌿 درست شده بود و همه بچه هاش بودن ، بچه های اون دور و برش بودن و درخت مهربون در وسط قرار داشت ، درخت مهربون پس از سال ها رشد کرده بود و هر روز زیباتر شده بود چون بچه هاش دورش رو گرفته بودن ، باد کمتری خورده بود و شاخ و برگ هاش دیگه اصلا نمی ریخت و هر روز شادابتر و سرزنده تر میشد .
اما درخت غرغرو تنهای تنها در بیابان بود و حالا چون پیر 🎋شده بود شاخ و برگ هاش هم ریخته بود و دیگه مثل قبل سر حال نبود. از این گذشته تنها هم بود . 😔
یه روز یه باد شدیدی💨 در حال وزیدن بود ، درخت غرغرو به باد گفت چیه ؟؟چرا با این سرعت میای؟؟ مگه نمی بینی من اینجا هستم و برگ هام می ریزه ، باد💨 پاسخ داد این طبیعت من هست و من مجبورم بیام تا اونهایی که ریشه ندارن و ضعیف هستن بیفتن و قویتر ها باقی بمانند، درخت غرغرو با خوشحالی گفت پس بیا من ریشه هام خیلی قوی هستن و طی این سال ها ریشه در خاک و کوه زده ام ، اما اون طرف درخت مهربون از بس میوه داده و بچه داری کرده ، وقت نداشته ریشه بزنه ، پس بیا و محکم هم بیا تا قوی ها باقی بمونن و ضعیف ها بمیرن.
درخت غرغرو با ناز فراوان در برابر باد قرار گرفت .
باد تموم شد و اما بر خلاف تصور ، درخت غرغرو افتاده بود و درخت مهربون سرپا بود و فقط کمی از شاخ و برگ هاش ریخته بود .
درخت غرغرو در حالی که روی زمین افتاده بود یه نیم نگاهی به درخت مهربون و بچه هاش انداخت ، اونها هیچ کدوم نیافتاده بودن، چون خودشون رو به همدیگه محکم گرفته بودن، و در برابر باد با اون قوت و سرعت مقاومت کرده بودن .
بله بچه های گلم ، ما همگی✋ باید مهربون😊 باشیم تا دوستان زیادی کنار ما باایستن و اینجوری چون زیاد هستیم میتونیم همدیگر رو بگیریم و در برابر طوفان های شدید مقاومت✊ کنیم و هیچ وقت نیفتیم .
.
〰〰〰✔️✔️〰〰〰
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
〰〰〰✔️✔️〰〰〰