🙏 به #استقبال نماز می رویم:
✍آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
👈#گریه کنید.😭
دیده اید #بچه ها با گریه کردن کار خود را پیش می برند. تا گریه می کنند، پدرشان #راضی می شود. با گریه کردن از بابا پول می گیرند.
🕋درِ خانه #خدا هم باید گریه کنید.
تا گریه نکنید، کار پیش نمی رود.
همین که میل پیدا کردی که گریه کنی و اشکی بریزی، معلوم می شود که خدا میخواهد تو را #بیامرزد.
اگر وارد محشر شویم و به ما بگویند: «هیچ عمل خوبی نکرده ای» چه کنیم.⁉️
📝در روایت آمده است که عده ای در روز #قیامت در صحرای محشر پانصد سال گریه می کنند، هق و هق می گریند که چرا #پرونده شان درست نیست و اعمالشان خوب نمی باشد.
🧚♂در این حال #ملکی نزد آنها می آید و می گوید: «اگر #یک_ساعت در #دنیا اینگونه گریه کرده بودی، گرفتار این #پانصد_سال گریه نمی گشتی! می خواستی در دنیا این گریه ها را بکنی.»
🙏خدایا، ما را #گرفتار آن گریه ها نکن.
📚در محضر مجتهدی (ره)، جلد دوم
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
🙏 به استقبال نماز می رویم:
👈 اگر #گناه نکنیم❌ ایمان بالا می رود
و ایمان که بالا رفت📿
🕰 عقربهی #دل خود به خود رو به #خدا می رود✔️
و 💢 #ارزش خدا و #عظمت_خدا در چشم انسان زیاد می شود.👀♥️
❣ #امام_زمانےها با ایمان ترین افراد هستند.👌
✅ بانماز از گناه جلوگیری کنیم تا.....
⭕️♻️⭕️♻️⭕️♻️⭕️♻️⭕️♻️
🔰
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
🙏به استقبال نماز می رویم:
⭕️ #دنیا و خلایقش اگر کلافه ات کرده اند! زندگی اگر جان به لبت رسانده! خلاصه اگر #کم آورده ای، زود فرار کن سمت #خدا تا برایت بخواند!
👂گوش کن اذان می گویند او تو را می خواند تا مانند مادری مهربان تو را در آغوش کشد و دست نوازش بر سرت بکشد.....
✅پس لحظه ای درنگ نکن وضویی باصفای باطن بگیر و #سجاده_عشق را بگستر برای نجوایی عاشقانه با معبود خویش
🔰 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
🔮 #شیطان و هوای نفس محاصره ات کرده اند! بساط #گناه و معصیت مهیاست!
💔ولی ته دلت میلرزد که فردای #قبر و #قیامت، با آتش این گناه چه خاکی به سر کنی؟!
👈#خدا اینجاها برایت راه دررو طراحی کرده است از سر مهربانی؛↘️
🍃«إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّه...»📖[آل عمران/135]
🛡این شیطان و هوای نفس، به ذکر خدا و #نماز حساسیت شدید دارند و با همان #تکبیر اول، فراری میشوند!
✅پس تا کار دستت نداده اند، وضو بگیر و پناهنده شو به قلعه و پناهگاه نماز و ذکر خدا، خودت را از مهلکه معصیت، نجات بده؛👌
🔰 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
#حرفهای #خدا
#مسابقه
🍄سلام به بچه های باهوش😊
به تصویر بالا 👆 نگاه کن..یک کلمه در تمامی آیات تکرار شده..اونو مشخص کن و با اسم وفامیلت برام ارسال کن به آیدی زیر👇
🆔 https://eitaa.com/Shahmohmadi
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🔅 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🔅
#قصه_کودکانه_
کاشتن درخت و گل
به نام #خدا
بچه ها داشتن دعوا می کردند یه خبری بود بابا از دور اونها رو نگاه می کرد . بابا جلو رفت و گفت چی شده بچه ها چرا با همدیگه دعوا میکنید؟
نسرین خانم گفت من اون شاخه گل رو اول پیدا کردم و مال خودمه اما اونها میخوان از من بگیرن و میگن ما اول دیدیم
شاخه گل خیلی خیلی ناراحت بود، بچه ها اون رو خیلی اذیت کرده بودن، آخه از بس اون را فشار داده بودند و کشیده بودم تمام برگهاش ریخته بود ،گل زیبا و خیلی خوشبو بود.
بابا گفت شاخه گل رو به من بده . شاخه گل نفس راحتی کشید و در بغل بابا آروم گرفت . شاخه گل خیلی ناراحت شده بود و خیلی پژمرده شده بود. شاخه گل میگفت منو دست این بچه ها نده اینا منو له می کنند. اینها مواظب من نیستن .
بابا گفت من یه فکری دارم یه شاخه گل بیشتر نیست و شما که ۶ نفر هستید ، نمیشه بین تون تقسیم کرد . اما من میتونم کاری کنم با همین یه شاخه گل کلی شاخه گل داشته باشین و به هر کدوم تون خیلی شاخه گل برسه .
شاخه گل هم گفت آره درسته من میتونم زیاد زیاد بشم .
بچه ها همگی تعجب کردن و گفتن چه طوری مگه امکان پذیر هست ، یه شاخه گل زیاد بشه .
بابا گفت من یه کاری می کنم، ولی به شرط اینکه شما هم منتظر بمونید و عجله نکنید تا من و این شاخه گل کوچولو و مظلوم کار خودمون رو کنیم .
بچه ها قبول کردن ، که منتظر بمونند.
بابا رفت و یه گوشه از حیاط خونه شاخه گل رو کاشت و گفت حالا صبر کنید ببینید چی میشه ، کسی هم نباید بهش دست بزنه .
شاخه گل هر روز بزرگ و بزرگتر میشد . و خیلی خوشحال بود که اون رو کاشتن .
روزها گذشت و بابا به درخت آب و غذا میداد ، شاخه هر روز بزرگ و بزرگتر میشد تا اینکه یک درخت بزرگی شد.
بابا به بچه ها گفت حالا بیاین نگاه کنید که چی شده .
بچه ها رفتن و دیدن یه درخت بزرگ پر از شاخه گل اینجاست. بچه ها هر کدوم یه شاخه گل از درخت چیدن ، بچه های محله هم وقتی بوی خوب درخت رو دیدن به سراغ اون اومده بودن ، بابا به هر کدوم از بچه ها هم یه شاخه گل داد و گفت شما هم اگر این درخت خوشگل رو می خواهید برید و اون رو بکارید تا کلی شاخه گل بهتون بده .
مامان هم وقتی اومد و دید که گل چقدر خوشبو است ، گفت من می خوام با این گل ها یه عطر خوشگل و خوشبو درست کنم ، مامان گل ها رو میچید و عصاره اونها رو می گرفت تا باهاشون عطر درست کنه .
اون روز بابا بزرگ و مامان بزرگ هم اومده بودن ، بابا بزرگ عصایش شکسته بود . بابا به شاخه درخت نگاه کرد و برای بابا بزرگ یه عصای خوشگل درست کرد . بابا بزرگ خیلی از اونها تشکر کرد . بابا گفت باید از بچه ها تشکر کنی که شاخه گل رو پیدا کردن و اون رو کاشتیم .
اون درخت سایه بسیار خوبی داشت . مامان اون روز رو زیر اون درخت غذا درست کرد و بچه ها زیر سایه اون درخت گل کلی بازی و شادی کردن ..
پس بچه ها ما هم می تونیم در بالکن و حیاط خونه درخت و گل بکاریم ، که هم عطر و بوی خوبی دارند ، هم میشه از بوته و چوبشون استفاده کرد ، هم میشه عصاره اونها رو گرفت و عطر درست کرد و خیلی کارها و چیزهای دیگه که من حتی نمی دونم ....
.🌻 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌻
#قصه_کودکانه_
#نقاب
به نام #خدا
یه آقایی بود که بهش میگفتن آقای مهربون🧔 ، آقای مهربون با همه بچه ها👧👶 دوست بود و براشون قصه تعریف می کرد . ، بچه ها هم اون رو خیلی دوست داشتن . آقای مهربون خیلی زیبا و مهربون بود و هر کی اون رو میدید دوستش داشت . همه مردم شهر بچه هاشون رو می آوردن پیش آقای مهربون تا باهاشون بازی کنه .
یه روز شیطون 👿داشت از اون طرف رد میشد که آقای مهربون 🧔رو دید که برای بچه ها قصه تعریف می کنه🗣 و با اونها بازی می کنه . شیطون خیلی از آقای مهربون بدش می میومد😖 و گفت باید یه کاری کنم .
شیطون اومد و جادوگری کرد😈 و چهره آقای مهربون رو زشت کرد👺 و خودش رو زیبا🧔 کرد.
بچه ها وقتی دیدن چهره آقای مهربون زشت شده همگی فرار کردن 👣🏃♂، آقای مهربون صداشون کرد🗣 و گفت بیاین اینجا چرا فرار می کنین . بچه ها گفتن چهره ت زشت شده ، آقای مهربون نگاهی به چهره ش کرد و فهمید کار کار شیطونه😈 ، به بچه ها گفت این کار کار شیطونه که منو زشت کرده تا شما پیشم نیاید . اما شما میدانید که من همون آقای مهربون هستم ، پس بیاین . و چهره زشت من نشون دهنده باطن من نبست و من همون مهربانم.
اما هیچ کدوم از بچه ها نیومدن😢 و همگی فرار کردن .
چند روز گذشت و مردم آقای مهربون رو از شهر بیرون کردن و گفتن تو زشتی حتما شیطون هستی . اقای مهربون براشون توضیح داد که شیطون صورت اون رو زشت کرده و شما نباید ❌هر کس که صورتش زشت بود باهاش دوست نشید من همون آقای مهربون با کلی قصه هستم .
اما😬 مردم حرف اون رو گوش ندادن و از شهر بیرونش کردن . شیطون خودش رو خیلی زیبا کرده بود، مردم وقتی که شیطون رو دیدن گفتن وای یه آقای زیبا و مهربون ؟
شیطون هم گفت بیاین پیش من، من عاشق بچه ها هستم .
همه مردم بچه هاشون رو دادن دست شیطون و بیخبر از هر جا رفتن . 😱😨
شیطون هم بچه ها رو برد و برد برد . اون می خواست بچه ها رو بدزده و بهشون بدجنسی یاد بده تا برن و مردم رو اذیت کنند .
اون بچه ها رو بیرون از شهر برد😰 . توی شهر دیگه هیچ بچه ای نبود .
شیطون به بچه ها میگفت باید برید و به مردم اذیت کنید بهشون سنگ بزنید😮 ، اونها رو هل بدین🤭، حرف پدر و مادرتان رو گوش ندید😱 ، فحش و حرف های بد بزنید🤢 و کلی کارهای زشت دیگه😵 .
بچه ها گریه می کردن😭 و می گفتن ما از این کارها نمی کنیم❌ . شیطون هم همه بچه ها رو زندان کرد . 👿
مردم منتظر بچه ها بودن اما دیدن خبری از بچه ها نیست . اونها شهر رو گشتن 👀اما بچه ها رو پیدا نکردن ، فکری کردن 🤔و گفتن حتما به خارج شهر رفتن .
همگی به بیرون شهر دنبال بچه ها اومدن که آقای مهربون رو دیدن که هنوز صورت زشتی داره ،
آقای مهربون خودش و صورتش رو قایم کرد . مردم آقای مهربون رو صدا کردن و گفتن بیا تو مهربونی حتی اگر صورت زشتی داشته باشی . اونها فهمیده بودن که آقای مهربون خودشه و صورت آقای مهربون رو شیطون زشت کرده تا کسی پیشش نیاد .
مردم پیش آقای مهربون اومدن و ازش معذرت خواهی کردن😥 و گفتن ببخشید ما فکر کردیم تو دروغ میگی ، حالت فهمیدیم که هر کس چهره زیبا داشته باشه آقای مهربون نیست و ممکنه شیطون باشه و آمده بچه ها رو بدزده .
آقای مهربون وقتی فهمید بچه ها گم شدن گفت من میدونم اون شیطون بدجنس خونه ش کجاست و بچه ها رو کجا برده .🤫
اونها با آقای مهربون به سمت خونه🏚 شیطون رفتن . شیطون تو خونه ش راحت خوابیده بود که دید دارن در میزنن . رفت و دید مردم👥👤 و آقای مهربون پشت در هستن ، آقای مهربون سریع شیطون رو گرفت ولی شیطون جادوگری کرد و غیب شد . مردم بچه ها رو آزاد کردن .
بچه ها دوباره با آقای مهربون و مردم به شهر اومدن .
مردم و بچه هم قول دادن 🤝که هیچ وقت فریب صورت زیبا یا زشت کسی رو نخورن چون ممکنه یکی صورت زشت داشته باشه ولی مهربون باشه ولی یکی زیبا باشه ولی شیطون باشه..البته اونایی که کار زشت یادمون بدن... و بخواد اونها رو بدزده و یا حرفها و کارهای زشت یاد بچه ها بده.... ....👌
🌼 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌼
#قصه_کودکانه_شب
دوست خوب
به نام #خدا
یکی بود یکی نبود
یک موش کوچولو 🐭بود به اسم موش موشی.
موش موشی خیلی کوچولو بود و تازه چند روز بود که تصمیم گرفته بود توی جنگل🎄🌳 زندگی کنه. ولی هنوز هیچ دوستی نداشت و خیلی ناراحت😔 بود. یک روز صبح خیلی زود موش موشی از خونه رفت بیرون و داشت توی جنگل قدم میزد. و بعد از کلی بازی و تفریح به یک دشت رسید.موش موشی سرگرم بازی با خودش بود که یکهو یکی اونو هل داد پشت یک تخته سنگ. 😲
موش موشی خیلی سرش درد🤕 گرفته بود چون خورده بود به سنگ بزرگ و خیلی هم عصبانی😡 بود. تا برگشت دید یک خرگوش🐰 پشت سرش ایستاده.
میخواست سر خرگوش کوچولو داد بزنه🗣 که خرگوش کوچولو محکم دهان موش موشی رو گفت و بهش گفت هیس🤫. اون بالا رو نگاه کن🙄 یک عقاب🦅 اونجاست و داشت میومد تورو بگیره. اگه من تو رو هل نمیدادم پشت این سنگ حتما الان تورو خورده بود😮. الان من دستمو از روی دهانت بر میدارم ولی آروم حرف بزن و تکون نخور. موش موشی🐭 با تکان دادن سرش قبول کرد. خرگوش🐰 کوچولو دستشو از روی دهان موش موشی برداشت و گفت معذرت میخوام تورو هل دادم و دهانتو محکم گرفتم.🙏 اسم من گوش درازه.اسم تو چیه؟ موش موشی گفت اسم من موش موشیه و خیلی ازت ممنونم که جونمو نجات دادی.🙌
گوش دراز گفت تازه اومدی اینجا آخه من تورو تابحال ندیده بودم.🤔
موش موشی گفت: آره چند روزی میشه که اومدم.من توی کلبه ی کوچیکی 🏡که وسط مزرعه کنار جنگله زندگی میکردم و زندگی خوبی هم داشتم تا اینکه دختر👧 مزرعه دار که اسمش تیارا بود یک گربه گرفته بود و من از ترس گربه از اونجا فرار کردم و اومدم توی جنگل زندگی کنم. ولی اینجا خیلی تنها هستم. من اونجا با همه حیوونهای مزرعه دوست بودم ولی اینجا حتی یک دوست هم ندارم.😥
گوش دراز گفت خب من باهات دوست میشم🤝 و همه جنگل رو بهت نشون میدم و بهت یاد میدم چطوری توی جنگل زندگی کنی. آخه جنگل هم خطرهای زیادی داره. مثلا همین عقاب🦅 یکی از دشمنهای ماست. پس باید خیلی چیزهارو یاد بگیری.
موش موشی خیلی خوشحال شد🤗🤗 که یک دوست خوب پیدا کرده و از فردای اون روز هر روز با دم دراز به قسمتهای مختلف جنگل میرفتن و هم بازی میکرد و هم با خطرهای جنگل آشنا میشد.
چند ماه گذشت و زمستون❄️☃ رسید. توی فصل زمستون خیلی موش موشی و گوش دراز همدیگرو نمیدیدن.کم کم زمستون هم داشت تموم میشد و برفها آب شده بود.
یک روز که موش موشی🐭 رفت به دوستش گوش دراز🐰 سر بزنه دید گوش دراز خیلی حالش بده و مریض شده و روی تخت خوابیده🤕🤒 و تب داره. سریع رفت و دکتر رو آورد. دکتر وقتی گوش دراز رو معاینه کرد بهش گفت که باید سوپ سبزیجات بخوره. ولی گوش دراز گفت که همه سبزیجات رو داره به جز هویج 🥕. آخه خرگوشها هویج خیلی دوست دارن و گوش دراز همه هویجهاشو 🥕خورده بود. دکتر به موش موشی🐰 گفت که هرطور شده باید هویج پیدا کنه وگرنه حال گوش دراز ممکنه بدتر بشه.😦
موش موشی به دوستش گفت مطمعن باش هرطور شده برات هویج میارم.
موش موشی یاد کلبه ای 🏡که توش زندگی میکرد افتاد. اونجا همیشه همه چیز توی انبارش پیدا میشد. ولی از گربه ای🐈 که اونجا بود میترسید و نمیدونست چیکار کنه. ولی وقتی یاد دوستش افتاد که حالش بده و یک روز اونو نجات داده تصمیم گرفت هر طور شده بره و براش هویج🥕 بیاره.
موش موشی🐀 سریع به طرف کلبه رفت و آروم خودشو به انبار رسوند. گربه 🐈اون اطراف نبود. موش موشی خوشحال شد و با خودش فکر کرد شاید گربه از اونجا رفته. سریع رفت و یک هویج 🥕برداشت. ولی وقتی داشت از انبار خارج میشد گربه 🐈رو دید که داره به طرفش میاد. موش موشی سریع🐀 پا به فرار گذاشت. ولی چون هویج خیلی سنگین بود نمیتونست خوب فرار کنه و گربه به موش موشی رسید و با چنگالهاش دم موش موشی رو محکم گرفت.😨😱 و تا خواست موش موشی رو بخوره تیارا کوچولو👧 از راه رسید و سر گربه داد زد🗣 و اجازه نداد گربه موش موشی رو بخوره. موش موشی که دمش زخمی شده بود سریع هویج رو برداشت و به طرف جنگل رفت و از دور داد زد و از تیارا کوچولو تشکر کرد. 🙏
موش موشی خدارو شکر 🤲کرد که تیارای مهربون از راه رسیده بود. اون سریع با هویج🥕 رفت خونه گوش دراز🐇 و سوپ سبزیجات درست کرد و چند روز مراقب دوستش بود تا حالش خوب شد. دکتر که هرروز برای دیدن گوش دراز به اونجا میومد دم موش موشی رو پماد زده بود و خوب کرده بود🤗. و وقتی حال گوش دراز خوب شد بهش گفت که دوست مهربونش به خاطر سلامتی اون چیکار کرده.
اگه شما جای موش موشی بودین حاضر بودین واسه دوستتون این خطر رو کنید؟🤔🤔🤔
🌈 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌈
#قصه_کودکانه_شب
خواهر و برادر کوچکتر و بزرگتر
به نام #خدا
یکی بود یکی نبود. مریم و میلاد خواهر و بردار خوبی واسه هم بودن. و هرروز با هم بازی میکردن و هوای همو داشتن. مریم بزرگتر از میلاد بود و این چند سال بزرگتر بودنش باعث شده بود گاهی وقتها از میلاد کارهایی رو بخواد که میلاد دلش نمیخواست انجام بده ولی مریم بهش میگفت من از تو بزرگترم😟 پس باید به حرفم گوش کنی🤨. و میلاد به حرف خواهر بزرگترش گوش میکرد. یک روز میلاد داشت برنامه کودک نگاه میکرد و مریم توی اتاقش مشغول نقاشی🎨 بود. مریم از توی اتاق میلاد رو صدا کرد 🗣و بهش گفت که واسم آب💧 بیار. ولی میلاد گفت من الان دارم کارتون میبینم و آخرهاشه پس نمیتونم فعلا اینکار رو کنم. بعد از کارتونم میارم. ولی مریم عصبانی😡 و ناراحت اومد توی هال و تلویزیون رو خاموش کرد و گفت مگه نگفتم 😤من از تو بزرگترم و تو باید به حرفهام گوش کنی. میلاد از عصبانیت مریم دلش شکست و ترسید 😰و گریه کرد😭 و رفت توی اتاق پیش مامانش. مامان میلاد رو بغل کرد و آروم کرد و با مریم در باره این رفتارش صحبت کرد. ولی مریم خانم قصه ما میگفت آخه مامان من بزرگتر 🤫از میلادم و همیشه میگید که باید به بزرگترها احترام بذاریم. خب میلاد هم باید یاد بگیره به من احترام بذاره. مامان مریم رو بوسید😘 و گفت درسته عزیزم ولی بزرگتر هم باید مواظب رفتارها و خواسته هاش باشه و هرچیزی که بگه درست و قابل قبول ممکنه نباشه. مامان هرچقدر واسه مریم حرف زد و توضیح داد انگار مریم خودش نمیخواست گوش کنه و قبول کنه. بخاطر همین مامان یک فکری کرد.🤔 چند روز بعد یک روز تعطیل مامان و بابا صبح زود بچه ها رو از خواب بیدار کردن و بعد از خوردن صبحونه بابا گفت بچه ها من و مامان جون تصمیم گرفتیم اگر شماها هم موافق باشید امروز این قانون که بزرگترها باید به کوچیکترها احترام بذارن و به حرفشون گوش کنن رو اجرا کنیم. مریم و میلاد اول تعجب کردن😳 ولی بعد گفتن آخ جون خیلی خوبه امروز ما رئیس میشیم.🤗 سارا سریع از این فرصت استفاده کرد و گفت من امروز ناهار ماکارانی میخوام. مامان گفت آخه دیروز ماکارانی خوردیم. ولی سارا گفت امروز باید به من احترام بذارین و به حرفم گوش کنید. مامان قبول کرد که واسه مریم ماکارانی درست کنه. میلاد هم با خودش فکر کرد🤔 و گفت من همین الان بستنی🍦 میخوام. یک دونه هم نه. من چندتا میخوام. بابا هم بهش گفت باشه برن آماده بشن تابرن بیرون واسشون بستنی بخره. وقتی از بیرون برگشتن میلاد به مریم گفت که برام آب بیار. مریم بهش گفت خب خودت نزدیک آشپزخونه هستی برو بخور. من دستم بنده. ولی میلاد گفت تو باید به من احترام بذاری و به حرفم گوش کنی. مریم با اینکه دلش نمیخواست اینکار رو کنه ولی چون این قانون جدید یک روزه رو قبول کرده بود رفت و به میلاد آب داد. نیم ساعت بعد وقتی مریم داشت تلویزیون نگاه میکرد میلاد اومد و به مریم گفت که میخواد سی دی موش و گربه ببینه. مریم گفت ولی من الان دارم فیلم میبینم و این دیگه تکرار نداره. ولی میلاد گفت که باید بهم احترام بذاری و گوش کنی. مریم به اجبار برای میلاد سی دی گذاشت و با عصبانیت😡 توی اتاقش رفت. چند دقیقه بعد میلاد بلند مریم رو صدا کرد و بهش گفت براش خوراکی بیاره. بعد از خوردن خوراکی 🍭🍮🍬دوباره تشنه شده بود و از مریم آب خواست. بعد از تمام شدن سی دی میلاد به مریم گفت که میخواد توی دفتر مریم نقاشی کنه. مریم واقعا عصبانی😡 شده بود و رفت پیش مامانش. ولی مامان مریم گفت امروز قانون خونه اینه و من نمیتونم کاری کنم. تو باید بهش احترام بذاری. ولی مریم گفت آخه میلاد داره سوءاستفاده میکنه و زور میگه. مامان فقط سرشو تکان داد و گفت نمیتونم کمکت کنم. همون موقع یک صدایی از توی اتاق مریم اومد. و مریم دوید ببینه چی شده که متوجه شد مجسمه سفالیش روی زمین افتاده و شکسته و میلاد کنار شکسته های سفال ایستاده. مریم شروع کرد به گریه کردن😭 و گفت من این قانون رو قبول ندارم. اصلا کی گفته احترام یعنی هر کسی هر کاری دلش میخواد کنه. احترام و زورگویی فرق داره. بابا وقتی صدای گریه مریم رو شنید اومد و مریم رو بغل کرد و گفت این قانون همینجا لغو میشه. ما میخواستیم تو بدونی و خودت متوجه بشی که نباید از بزرگ بودنت برای زورگویی استفاده کنی. ❌بزرگتر و کوچکتر فرقی نداره. همه باید به هم احترام بذارن ✅حتی باید یاد بگیریم که به همه موجودات احترام بذاریم. هم به حیوانات و هم به گیاهان. بعد مامان گفت که مجسمه سفالی رو براش میچسبونه و میلاد خواهرش مریم رو بغل کرد و ازش معذرت خواست. و مریم اونو بوسید و بهش گفت که اونو به خاطر همه ی روزهایی که اذیتش کرده ببخشه. ترکهای روی مجسمه سفالی همیشه به یادشون میاورد که عشق و دوست داشتن و احترام با زورگویی فرق داره.
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
#قصه_شب
#آرامش
به نام #خدا
مامان بزرگ درحال نماز خواندن بود . کیوان گفت مامان بزرگ چرا نماز می خونی 🤔مامان بزرگم گفت لذت می برم🤗 که با خالق صحبت می کنم، برای آرام شدن باید نماز بخونیم.
کیوان گفت برای آرام شدن و برای استراحت کردن و برای اینکه لذت ببریم باید به کوه 🗻، به دشت 🏕، به دریا 🌊، به جنگل🌳🌲 بروی . این حرف ها قدیمی شده که برای آرام شدن و لذت بردن نماز بخونیم . اون روز گذشت و رفت . 🌱🌱🌱🌱
کیوان با دوستانش برای لذت بردن و
آرامش به کوه🗻 رفتن و پس از چند روز برگشت او از خاطرات خود تعریف می کرد که چه جای زیبایی بود اما در طول حرکت یکی از بچه ها پاش پیچ خورد و افتاد😨 و ما مجبور شدیم برگردیم و سفرمون به هم ریخت . او می گفت کوه ها سنگ خشن داشتن و بسیار تیز بودن⛰ و همین باعث جراحت بیشتر او و بقیه ما شد . به هر حال از سفر لذت نبرده بودن😔 .
او پس از مدت ها بعد دوباره قصد سفر به جنگل🌳🌲 را کرد و با دو تا از دوستانش به جنگل رفتند .
جنگل بسیار وحشی 😱بود و پر از خار و خاشاک . اونها در حال گذر بودن که خار یکی از درختان وارد دست آقا کیوان شد و درد شدیدی داشت😩 . اما آنها به راه خود ادامه دادن . بریدگی زیاد بود و درد خار بسیار شدید بود . کیوان نتوانست درد را تحمل کند و مجبور شدن تا شب نشده به بیمارستان مراجعه کنند. 😭
روزها گذشت و اونها پس از چند مدت دوباره از شهر و شهرنشینی خسته شدن و دلشون گرفت . دوباره بار سفر را بستند و این دفعه به دوستان به دریا🌊 رفتند .
اونها کنار دریا اتراق کردن . هوا گرم و شرجی بود . اونقدر که کمی اذیت شدن . اونها در دریا رفتن و شنا کردن و تا شب آنجا ماندن . اما ارام نشدن و هنوز انگار در دلش دردی داشت که درمان نشده بود .
شب آقا کیوان هوس خانه مامان بزرگ کرد . مامان بزرگ مثل همیشه آرام و راحت نشسته بود . اما کیوان با اینکه اینهمه سفر رفته بود ، دریا 🌊رفته بود ، جنگل 🌳🌲رفته بود ، کوه🏔 رفته بود اما مثل مامان بزرگ آرامش نداشت. 😔
به مامان بزرگ گفت چرا اینقدر آرامش داری با اینکه هیچ جا نمیری و تا حالا هیچ سفری نرفتی .
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
دوباره مامان بزرگ گفت تنها دلیلش🖕 نماز خوندن هست . دریا و جنگل و کوه ، بیابان و همه و همه این دنیا آفریده خداست و اگر آرامشی در جنگل و کوه و سایر آفریده های خدا هست به خاطر اینه که نشانی از خدا هستند🕋 و آرامش آنها به این دلیل است و حالا اگر با خالق آنها انس 🙏بگیری به یقین آرامش واقعی🤗 خواهد بود که می توان از آن لذت برد و مثل من آرام بود .
کیوان برای اولین بار وضو گرفت و به سمت خدا ایستاد .
.
🌸🍃 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌸🍃
#قصه_کودکانه_شب
#آداب_دوستی
به نام #خدا
یکی بود یکی نبود. خرگوش 🐰و سنجاب🐿 چندسالی بود که باهم دوست بودن. سنجاب خیلی خرگوشو دوست 😍داشت و گاهی وقتها این دوست داشتن زیاد کار دستش میداد. یک روز با هم تولد 🎉🎊🎁🎈خرسی 🐼دعوت شده بودن. توی تولد خرگوش🐰 که میوه ها 🍊🍅🍇🍎و خوراکیهاشو خورده بود بدون اینکه از سنجاب🐿 اجازه بگیره از خوراکیهای سنجاب کوچولو برداشت و خورد.😨 سنجاب خوشش نیومد 😲چون خودش دلش میخواست اونهارو بخوره ولی چون خرگوش کوچولو رو دوست داشت چیزی بهش نگفت. فردای اون روز توی کلاس معلم اسم سنجاب رو صدا کرد تا بره پای تخته و تمرینهای ریاضی رو حل کنه. وقتی حل تمرینها تموم شد و سنجاب 🐿اومد سرجاش بشینه، خرگوش🐰 صندلی رو عقب کشید و سنجاب افتاد روی زمین😱. سنجاب خیلی دردش اومده بود و معلم که متوجه کار بد😡 خرگوش شده بود اومد جلو تا خرگوش کوچولو رو دعواش کنه و از کلاس بفرسته بیرون. ولی سنجاب🐿 به معلم گفت که خرگوش مقصر نیست و اون خودش حواسش نبوده و افتاده. معلم چیزی نگفت و به درسش ادامه داد. زنگ🔔 تفریح بچه ها باهم قرار گذاشتن که برای هفته دیگه همه پولهای توجیبیشون رو جمع کنن تا بتونن با هم برن سینما. از فردای اون روز سنجاب🐿 پولهاشو خوراکی نمیخرید. ولی خرگوش کوچولو به سنجاب میگفت که امروز خیلی دلش خوراکی🥕🍒🍑 میخواد ولی پولشو خونه جاگذاشته. سنجاب هم پولشو میرفت واسه دوستش خرگوش کوچولو خوراکی میگرفت. هفته بعد وقتی قرار بود بچه ها باهم برن سینما سنجاب کوچولو هرچی حساب کرد دید پولش کمه و نمیتونه بلیط تهیه کنه. بچه ها همه باهم رفتن سینما ولی سنجاب🐿 مجبور بود برگرده خونه. همون موقع خرس🐼 کوچولو سنجاب رو صداکرد و بهش گفت که یک مقدار پول اضافی داره که میتونه به سنجاب کوچولو قرض بده. سنجاب ما خیلی خوشحال شد که میتونه با بچه ها فیلم ببینه. بعد از سینما خرسی🐼 اومد پیش سنجاب و بهش گفت که میخواد باهاش صحبت کنه. سنجاب همراه خرسی رفتن کنار رودخونه و خرسی به سنجاب گفت که من چندوقته حواسم به دوستی تو و خرگوش هست. توی این دوستی فقط همیشه تو از خودت و حقت میگذری. روز تولدم متوجه شدم که خرگوش خوراکیهای تورو خورد و تو بهش چیزی نگفتی. توی کلاس صندلی رو کشید کنار و تو افتادی و وقتی خواست معلم دعواش کنه تو نذاشتی و گفتی خودت مقصری. این دوستی هیچ فایده ای واسه تو نداره ❌و فقط ضررش🚫 به تو میرسه. اگه تو پولهاتو واسه خرگوش خوراکی گرفتی و امروز پولت کم بود و نمیتونستی بری سینما باید خرگوش🐰 هم به خاطر تو که بهترین دوستشی پیشت میموند نه اینکه با بچه ها بره سینما و تو رو تنها بذاره. سنجاب میدونست که حق با خرگوشه. ولی خب خیلی خرگوشو دوست داشت و نمیدونست چیکار کنه. خرسی بهش گفت خوب فکرهاتو کن و خودت تصمیم بگیر. ببین خودتو بیشتر دوست داری یا خرگوش رو.
خب بچه های عزیزم اگه شما جای سنجاب باشید چیکار میکنید؟
🦋 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🦋
#قصه_کودکانه_شب
#آشغال_نریزیم
به نام#خدا
گلناز👧 خانم می خواست بخوابه ، خیلی خسته شده بود، مامان 🧕ازش سوال کرد تو که کیک🍰 و غذا رو توی اتاقت خوردی ، اضافه هاش رو باید جمع کنی. اما گلناز 👧خانمگفت چیزی نیست و هیچ آشغالی نریختم.
مورچه🐜 کوچولوها پایین ساختمان خونه داشتند و داشتند اون پایین دنبال غذا می گشتن . یکی از مورچه🐜 کوچولوها با خودش حرف می زد 🙄که بهتره از این👈 ساختمان بالا برم ، ببینم هیچ غذایی پیدا نمیشه ، مورچه🐜 کوچولو ساختمان نوردی رو خیلی دوست داشت و می خواست هم غذا پیدا کنه و هم از اون بالا نگاه کنه👀 ببینه دنیا چه جوری میشه. مورچه🐜 کوچولو بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت تا رسید به اتاق گلناز خانم . دید اینجا بوی غذا 🌭🍟🍗و کیک🍰 میاد ، اونقدر گشت تا سوراخی پیدا کرد و وارد اتاق گلناز خانم شد .
مورچه 🐜کوچولو دید اینجا پر از غذاست ، زیر تخت ، زیر کمد و همه جای اتاق غذا هست . مورچه کوچولو دوباره بیرون رفت و دوستاش و صدا زد🗣 و گفت بیاین که اینجا پر از غذاست 🤗. دوستاش هم از اون پایین صداشو شنیدن و قطاری 🐜🐜🐜🐜🐜اومدن بالا.
مورچه ها وقتی دیدن که اینقدر اتاق گلناز خانم کثیف😖 هست خوشحال شدن😇 و گفتن وا چقدر غذا اینجاست بیایین . مورچه ها همگی اومدن . خبر به بقیه حشرات 🕷🐝و پشه ها هم رسید ، اونها هم اومدن .
همگی درحال جمع کردن غذاها بودن که گلناز👧 خانم پای خودش رو روی یه مورچه🐜 کوچولو گذاشت . مورچه کوچولو، می خواست خفه 🤢بشه واسه همین یه نیش از پای گلناز خانم گرفت . گلناز خانم پاش به خاطر نیش مورچه درد کرد ، پاش رو بلند کرد و گذاشت یه طرف دیگه اما اونجا هم یه مورچه دیگه بود . دوباره اون مورچه مجبور شد یه نیش دیگه از پای گلناز خانم بگیره.😵
گلناز خانم از خواب بیدار شد و دید وای😱 اتاقش پر از مورچه 🐜🐜🐜و حشره🐝🐝🕷🕷 است ، ترسید و داد زد 😰. مورچه ها گفتن چی شده چرا داد میزنی 🤔🙄، ما که کاری نمی کنیم ، داریم اتاقت رو تمیز می کنیم . گلناز خانم گفت پام رو نیش زدین😡 ، مورچه کوچولو 🐜گفت آخه حواست نبود روی سر من گذاشتی و می خواستم خفه بشم .
مورچه ها و حشرات گفتن ، این تکه غذاها و کیک ها 🍟🍗🍰که شما میر یزید، غذای ماست و ما اونها رو جمع می کنیم و می خوریم . اینطوری هم اتاق شما تمیز میشه و هم ما گرسنه نمیمونیم . 🤗
گلناز خانمگفت یعنی شما آشغال می خورید🧐 ، مریض نمیشید . مورچه ها گفتن معلومه که نه.. چون ما اونها رو ضد عفونی میکنیم و بعد می خوریم. اما همینطوری که حواسش نبود دوباره دستش رو گذاشت روی یه مورچه 🐜دیگه ، مورچه هم مجبور شد دستش رو نیش بزنند.
گلناز خانم که خیلی دردش اومده بود ، عصبانی😡 شد و داد زد و گفت سریع از اتاق من برید بیرون ، من اتاقم رو جارو🚮 می کنم . شما هم نمیخواد بیاید و تمیز کنید ، شما برید جای دیگه غذای خودتون رو پیدا کنید .
گلناز خانم که داشت از درد گریه😭 می کرد ، جارو رو برداشت و همه جای اتاق رو تمیز🚮 کرد، مورچه ها هم سریع از اتاق بیرون اومدن و رفتن سراغ اتاق دیگه ای که داخلش آشغال می ریزن.🐜🐜
مامان🧕 اومد و گفت چی شده که اتاقت رو تمیز می کنی ، گلناز خانمگفت نگاه کن مورچه ها و حشرات چی کار کردن ، بدنم رو نیش زدن ، مامان گفت اونها گناهی ندارن ، دیدن که اتاقت کثیف هست اومدن ، اگر اتاقت تمیز باشه هیچ حشره ای وارد نمیشه و جای دیگه دنبال غذا می گرده.
گلناز خانم هم قول داد🤝 که همیشه اتاقش رو تمیز کنه تا هیچ حشره و مورچه ای برای غذا وارد اونجا نشه ...
🍃🌺 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌺🍃
#قصه_کودکانه_شب
#قول دادن وعمل نکردن
به نام #خدا
یکی بود یکی نبود. توی جنگل سبز 🌳🌳قصه ما خرگوش🐰 و میمون🐵 و سنجاب🐿 و خرسی🐼 و آقا کلاغه🐧 دوست های خوبی بودن. اونها امروز قرار گذاشته بودن که ساعت ۵ غروب جلوی سینما 📽همدیگه رو ببینن. ساعت نمایش فیلم ساعت ۵:۳۰ بود. ولی برای اینکه فرصت داشته باشن و موقع شروع فیلم🎞 کسی جا نمونده باشه نیم ساعت زودتر قرار گذاشتن. و یکی دیگه از قرارهاشون هم این بود که تا همه نیومدن کسی نره توی سینما و فیلم ببینه. ساعت ۵ شده بوده و همه اومده بودن به غیر از خرسی🐼. بچه ها همش میگفتن خدا کنه خرسی هم زودتر برسه. ولی خبری از خرسی نبود✋. نزدیک ساعت پنج و نیم بود که کلاغ🐧 رفت دنبال خرسی🐼. خونه خرسی خیلی دور بود و مطمئناً کلاغ به موقع نمی رسید ولی بچه ها دعا🤲 می کردند که خرسی توی راه باشه کلاغ وقتی به خونه خرسی رسید در زد مامان خرسی درو باز کرد و کلاغ بهش گفت که اومده دنبال خرسی ولی مامان خرسی بهش گفت که خرسی با باباشو آبجیش رفتن لب رودخانه تا ماهی 🐠بگیرند کلاغ به مامان خرسی گفت خرسی قرار بوده با اونها بره سینما. مامان خرسی به جای خرس کوچولو از کلاغ معذرت🙏 خواست. و کلاغ پیش بچه ها برگشت. ولی خیلی دیر شده بود و کلی از فیلم گذشته بود. بچه ها خیلی ناراحت😔 بودن و از هم خداحافظی کردن و رفتن خونه هاشون. فردا وقتی به خرسی گفتن. خرسی گفت ببخشید فراموش کرده بودم☹️. دیگه قول🙌 میدم زیر قولم نزنم.بچه های مهربون ما اونو بخشیدن و بهش گفتن که حواسش باشه که بعدازظهر مسابقه فوتبال⚽️ دارن.پس یک وقت دیر نیاد وگرنه یک یار کم میارن. آقا کلاغه 🐧داور این بازی بود. خرسی قول داد که سر وقت اونجا باشه و گفت من میدونم خیلی واسه این مسابقه زخمت کشیدیم پس حتما سرموقع میام.بعدازظهر نزدیک مسابقه شده بود و هنوز خبری از خرسی نبود😶. نمیشد مسابقه رو نگه دارن برای همین تیم بچه ها با یک یار کمتر بازی رو شروع کردن و همون اوایل بازی یک گل خوردن😲. بچه ها به خاطر این گل و نبودن خرسی امیدشون رو از دست داده بودن😰 به خاطر همین چندتا گل دیگه هم نیمه اول خوردن. موقع استراحت بین دو نیمه شد که خرسی🐼 رسید. بچه ها چیزی بهش نگفتن. چون اصلا فرصتی نداشتن. به خاطر همین سریع از خرسی خواستن که آماده بشه و توی نیمه دوم خیلی تلاش کردن و گل هم زدن. ولی با یک اختلاف گل بازی رو باختن. بچه ها اینقدر ناراحت و عصبانی 😡بودن که چیزی نگفتن و به خونه هاشون رفتن. فردای اون روز خرسی🐼 طبق معمول شروع کرد به معذرت خواهی و گفت ببخشید🙏 قول میدم که بدقولی نکنم. این بار دیگه قول واقعی واقعی🤝 میدم. خرگوش 🐰بهش گفت ببین خرسی جون تو تا بحال چندین بار این کارو کردی و قول دادی و زیر قولت زدی. یادته توی مهمونی قبل که از طرف همه کلاسها و مدرسه ها بودن و ما از تو خواهش کردیم توی این مهمونی یکم رعایت کن و کمتر بخور و حواست به طرز خوردنت باشه و تو قول دادی. ولی تا مهمونی شروع شد شروع کردی به تندتند خوردن و همه بچه های دیگه مارو نگاه میکردن و پچ پچ میکردن و میخندیدن. میمون گفت خرسی جون یادته🤔 یک ماه پیش که قرار بود روزنامه دیواری درست کنیم و تقسیم کردیم هرکسی کاری کنه. و قرار بود تو چیستان و لطیفه تهیه کنی و ما یک کادری رو خالی گذاشتیم برای چیستان و لطیفه. و روز آخر گفتی ببخشید یادم رفته😮. و ما مجبور شدیم واسه اینکه خالی نباشه یک چیزهایی از خودمون توش بنویسیم. و روزنامه دیواری که کلی زحمت کشیده بودیم مقام که نیاورد هیچ. تازه همه هم به اون قسمتش میخندیدن. خرسی گفت آره میدونم ببخشید😔. خواهش میکنم اینبار هم منو ببخشید. چون این قولم با همه قولهای دفعه قبلی فرق داره. سنجاب کوچولوی مهربون گفت بچه ها بیاین اینبار هم خرسی رو ببخشیم و یک فرصتی بهش بدیم. و بچه ها قبول کردن. برای تعطیلی آخر هفته بچه ها قرار گذاشته بودن که صبح زود برن کوه🗻 و به خرسی گفتن که شب زود بخواب تا بتونی صبح زود بیدار بشی چون ساعت ۷ صبح حرکت میکنیم. خرسی قبول کرد و قول داد. روز تعطیل همه اومده بودن و ساعت ۷ شده بود و باز از خرسی خبری نبود. بچه ها ۵ دقیقه صبر کردن و وقتی دیدن خرسی نیومد حرکت کردن. خرسی نیم ساعت بعد رسید ولی دید بچه ها نیستن. و چون نمیدونست بچه ها دقیقا کجا قراره برن مجبور شد برگرده خونه. فردای اون روز بچه ها کلی درمورد کوه و اینکه چقدر خوش گذشته بهشون باهم صحبت میکردن و خرسی چون میدونست مقصر خودشه چیزی نمیگفت.
🌳 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌳
#قصه_کودکانه_شب
#درخت_غرغرو
به نام #خدا
پیرمرده مهربون👴دو تا درخت کوچولو 🌳🌳دستش بود و اومد اونها رو در بیابان کاشت تا هم سایه ای باشند، هم میوه🍎🍐 بدن ، هم در آینده اونجا جنگلی درست بشه . اونها از هم فاصله داشتن ، ولی همدیگه رو میدیدن .
دو تا درخت با خوشحالی 😊بر روی زمین ناز می کردن و زیبایی خود رو به رخ زمین و زمینیان می کشیدن .
درخت ها🌳🌳 هر روز بزرگ و بزرگتر می شدند اما یکی از درخت ها خیلی غرغرو😖 بود و سر و صدا می کرد . هر پرنده یا حیوانی که به سمت اون می اومد داد 😤میزد و میگفت اینجا چیکار می کنی مگه نمی بینی من زیبا هستم و زیبای من خراب میشه پس از اینجا برو، از اینجا برو.😯
اما اون یکی درخت🌳 ، خیلی مهربون بود و همه پرنده ها و حیوانات کنار میرفتند و زیر سایه او استراحت می کرند.
درخت غرغرو بسیار شاداب و سرحال بود اما درخت مهربون خیلی لاغر بود و برگهاش ریخته🍂🍁 بود و چون برنده های زیادی روی او نشسته بودند، درخت را هم کثیف کرده بودند. اما با این حال باز اون درخت مهربون بود و با همه مهربونی 😊می کرد. دور درخت مهربون همیشه شلوغ بود .
درخت ها بزرگ شده بودند و حالا موقع میوه دادن بود. درخت غرغرو یه فکری 🤔کرد و گفت اگر من میوه🍐🍎 بدم ، پرنده ها و آدم ها به سمت برگ های من حمله می کنند و شاخ و برگ منو می شکنند. و خود میوه ها هم سنگینند و باعث خرد شدن شاخ و برگ من میشوند ، پس بهتره✅ هر چی گل و شکوفه روی من هست تکون بدم تا همشون بریزن . اون اجازه نمی داد گل ها 🌸و شکوفه ها تبدیل به میوه بشن ، پس با هر زحمتی می بود همه رو می انداخت . و هیچ میوه ای نداشت ❌.
از اون طرف ، درخت مهربون شاخ و برگ هاش پر از گل و شکوفه 🌸🌺و در نهایت میوه بود . همه پرنده ها و حیوانات و آدم ها می اومدن و از میوه های اون میچیدن . درخت مهربون خیلی خوشحال☺️ بود که اینهمه دور و برش شلوغ هست و اینا دور و برش هستن و تنها نیست . او به خودش میبالید و میگفت زیبایی درخت ها به میوه ها و گل ها و شکوفه هاست و نه فقط برگ های زیبا .
اما درخت غرغرو 😖فقط به فکر زیبایی و سرسبزی و شادابی خودش بود و هیچ وقت میوه نداد .
پرنده ها و حیوانات که میوه ها را می خوردن، دونه ها رو روی زمین و کنار درخت مهربون میریختن واسه همین درخت های کوچولو کوچولو که بچه های درخت مهربون بودن کنار درخت رشد می کردن و بزرگ و بزرگ تر میشدن .
حالا کنار درخت مهربون یه جنگل زیبا🌳🌲🌿 درست شده بود و همه بچه هاش بودن ، بچه های اون دور و برش بودن و درخت مهربون در وسط قرار داشت ، درخت مهربون پس از سال ها رشد کرده بود و هر روز زیباتر شده بود چون بچه هاش دورش رو گرفته بودن ، باد کمتری خورده بود و شاخ و برگ هاش دیگه اصلا نمی ریخت و هر روز شادابتر و سرزنده تر میشد .
اما درخت غرغرو تنهای تنها در بیابان بود و حالا چون پیر 🎋شده بود شاخ و برگ هاش هم ریخته بود و دیگه مثل قبل سر حال نبود. از این گذشته تنها هم بود . 😔
یه روز یه باد شدیدی💨 در حال وزیدن بود ، درخت غرغرو به باد گفت چیه ؟؟چرا با این سرعت میای؟؟ مگه نمی بینی من اینجا هستم و برگ هام می ریزه ، باد💨 پاسخ داد این طبیعت من هست و من مجبورم بیام تا اونهایی که ریشه ندارن و ضعیف هستن بیفتن و قویتر ها باقی بمانند، درخت غرغرو با خوشحالی گفت پس بیا من ریشه هام خیلی قوی هستن و طی این سال ها ریشه در خاک و کوه زده ام ، اما اون طرف درخت مهربون از بس میوه داده و بچه داری کرده ، وقت نداشته ریشه بزنه ، پس بیا و محکم هم بیا تا قوی ها باقی بمونن و ضعیف ها بمیرن.
درخت غرغرو با ناز فراوان در برابر باد قرار گرفت .
باد تموم شد و اما بر خلاف تصور ، درخت غرغرو افتاده بود و درخت مهربون سرپا بود و فقط کمی از شاخ و برگ هاش ریخته بود .
درخت غرغرو در حالی که روی زمین افتاده بود یه نیم نگاهی به درخت مهربون و بچه هاش انداخت ، اونها هیچ کدوم نیافتاده بودن، چون خودشون رو به همدیگه محکم گرفته بودن، و در برابر باد با اون قوت و سرعت مقاومت کرده بودن .
بله بچه های گلم ، ما همگی✋ باید مهربون😊 باشیم تا دوستان زیادی کنار ما باایستن و اینجوری چون زیاد هستیم میتونیم همدیگر رو بگیریم و در برابر طوفان های شدید مقاومت✊ کنیم و هیچ وقت نیفتیم .
.
〰〰〰✔️✔️〰〰〰
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
〰〰〰✔️✔️〰〰〰
#قصه_کودکانه_شب
#علف ها_وگل_مهربون
#به نام #خدا
علی آقا🧔 گل زیبا و مهربونی 🌺رو توی باغچه کاشته بود ، کنار گل مهربون هیچی نبود.
چند روز گذشت و یه جوانه🎋 کوچکی کنار گل از خاک بیرون زده بود، اون علف بود. اون علف به گل مهربون گفت اجازه میدی من اینجا کنار تو رشد کنم و از اب و غذای تو استفاده کنم . من قول🤚 میدهم هیچ آزاری بهتون نرسونم .
گل یک نگاهی 👀به علف کوچولو 🎋 نحیف و ضعیف کرد و گفت چه آزاری ، اشکال نداره اینجا اینقدر آب و غذا زیاده که هم برای من و هم برای تو کافیه . اینجا دوتایی باهم دیگه خوش میگذرونیم. 🙂
چند روز که گذشت علف کوچولو بزرگ شد علف کوچولو به دوستان خودش گفت از زیر خاک بیاد بیرون . یه صبح که گل از خواب بیدار🤩 شد دید دور تا دورش پر از علف های کوچولو شده گل به علف گفت اینا پس کی هستند علف کوچولو که حالا بزرگ تر شده گفت اینها دوستای من هستند من که نمی تونم بدون دوستای خودم اینجا زندگی بکنم . اونها گناه دارن و آزاری به تو نمیرسونن.
هر روز که میگذشت تعداد علف ها 🎋🎋🎋🎋بیشتر و بیشتر می شد ، دورتادور گل را گرفته بودند حتی به ریشه های گل اذیت میکردند و میگفتند از اینجا برو اینجا خونه ماست . تو اینجا تنها هستی ، نمیبینی ما اینجا تعداتعدادمان زیاده، تو چرا اینجا آمدی، تو زیادی هستی و برو .
گل مهربون 🌺به اونها گفت فقط من روز اول اینجا بودم و اینجا خونه منه و من به شما اجازه دادم رشد کنید . حالا چطوریه که شما ها منو اذیت می کنید و اجازه نمیدهیداینجا باشم. خونه من رو از من می گیرید؟
هر روز که میگذشت علفها به گل کوچولو اجازه نمیدادند غذا و آب بخوره و همه آب ها و غذاها را خودشان می خوردند و هیچی رو به گل نمی دادند به طوری که گل هر روز خشک و ضعیف تر میشد ، برگهاش میریخت و پژمرده شده بود.
گل از بس گرسنه شده بود و علفها اذیتش میکردند بلندبلند شب گریه کرد . علی کوچولو صدای گل رو شنید و پیش او امد ، دید گل کوچولو پژمرده شده با این که کنار اون خیلی آب هست اما باز خشک شده پیش بابا رفت و به بابا گفت بابا جون گل کوچولو با اینکه من هر روز آب و غذا بهش میدم اما خشک شده نمیدونم چی شده .
بابا اومد و یه نگاهی به پای درخت کرد و گفت علف ها مقصر هستند . گل مهربون به علفهای اجازه داده اینجا رشد کنند. حالا علف ها اجازه نمیدن که گل مهربون آب و غذا بخوره واسه همین خشک شده پس باید علف ها رو در بیاریم.
دوتایی باهم دیگه حرف ها را در آوردن علف ها میگفتند ما را در نیارید اینجا خونه ماست گل رو در بیارید که تنهاست.
آنها بدون توجه به این حرفها علفها را درآوردن و دور ریختن علف ها که بیرون رفته بودند و داشتن خشک شدن نگاهی به گل کردند و گفتند همش خودمون مقصر بودیم اجازه بده دوباره بیایم این دفعه اذیتت نمی کنیم. اما گل گفت شما علف هرز هستید و خصوصیت و ویژگی شما آزار رسوندن و خرابکاری است و هیچ راهی جز دور ریختن شما نیست .
بعضی آدم ها نیز اینجوری هستن ، آرام و مظلوم میان اما وقتی اومدن اونقدر شلوغ بازی در میارن که انگار شما جای اونها رو گرفتی و باید بری.
.
🍄 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🍄
#قصه_کودکانه_شب
#امانت_داری
#به_نام #خدا
یکی بود یکی نبود. فیل کوچولو🐘 اون روز رفته بود خونه خرسی 🐼تا باهاش بازی کنه. خرسی یک ماشین 🚙نو و قشنگ داشت که فیلی خیلی ازش خوشش اومده بود. وقتی بازیهاشون تموم شد و فیلی🐘 میخواست بره خونشون از خرسی خواهش کرد تا اجازه بده فیلی ماشین 🚙جدیدشو با خودش ببره و یکم دیگه خونشون باهاش بازی کنه. خرسی قبول کرد و ماشینش رو به فیلی امانت داد. فیلی تشکر🙏 کرد و توراه خونه سنجاب 🐿رو دید. ازش پرسید سنجاب جونم کجا میری؟ سنجاب گفت میخوام برم یکم تمشک 🍓جمع کنم. فیلی اسم تمشک رو که شنید دهنش آب😋 افتاد. واسه همین همراه سنجاب رفت. وقتی به تمشکها رسید حسابی تمشک چید و خورد و البته به سنجاب هم کمک کرد تا زودتر سبدش رو پر از تمشک کنه. فیلی🐘 سبد تمشک رو تا جلوی خونه سنجاب براش آورد. سنجاب کوچولو از دوستش فیلی تشکر کرد و فیلی هم رفت طرف خونشون. فیلی وقتی زسید خونه هوا تاریک شده بود. واسه همین سریع شامشو خورد و از خستگی زود خوابش 😴برد. صبح وقتی رفت مدرسه سنجاب🐿 اومد پیشش و بهش گفت که با تمشکهای دیروز کیک تمشک درست کرده 🍰و واسه همین یک مقدار آورده تا زنگ تفریح با هم بخورن. فیلی خیلی خوشحال شد. زنگ تفریح سنجاب🐿، خرگوش 🐰و خرسی 🐼رو هم صدا زد و به همشون کیک تعارف کرد. و گفت که فیلی هم خیلی بهش کمک کرده. بچه ها از فیلی هم تشکر کردن. همون موقع خرسی 🐼گفت فیلی جونم پس حتما وقت نکردی با ماشین🚙 بازی کنی. به خاطر همین اجازه داری یک روز دیگه هم ماشین رو نگه داری. فیلی تازه اون موقع یاد ماشین خرسی افتاد. فیلی اصلا یادش نمیومد که ماشین رو کجا گذاشته و چیکارش کرده. ولی اون موقع چیزی نگفت. خرگوش باهوش از قیافه فیلی متوجه شد که انگار اتفاقی افتاده. بعد از مدرسه رفت پیش فیلی و ازش پرسی چی شده دوست خوبم. اگر کمکی میخوای بگو حتما کمکت میکنم. فیلی ماجرای گم شدن ماشین جدید خرسی رو تعریف کرد. خرگوش رفت و سنجاب هم صدا کرد و گفت سه نفره بهتر میتونیم پیداش کنیم. همه با هم به جاهایی که فیلی دیروز سر زده بود رفتن و خوب همه ی مسیر رو گشتن.👀 ولی خبری از ماشین نبود. وقتی ناامید داشتن بدمیگشتن بدن خونه هاشون خرسی🐼 رو دیدن. خرسی گفت بچه ها یک چیز جالب. الان روباه🐱 رو دیدم. اونم یک ماشین دقیقا شبیه ماشین من خریده. اومدم دنبال فیلی تا ماشینو ازش بگیرم و بدم به روباه نشون بدم. فیلی نمیدونست😮 چی بگه. بعد از چند لحظه گفت ماشین الان دستم نیست و دیشب که رفته بودم خونه خالم اونجا جا گذاشتم. فردا برات میارم. خرسی قبول کرد و رفت. بچه ها به فیلی گفتن تو باید راستشو🙄 میگفتی. ولی فیلی گفت خب ترسیدم ناراحت بشه و باهام دعوا کنه و قهر بشه. بچه ها از کار فیلی ناراحت شدن😥 ولی اونو بخشیدن و گفتن کمکت میکنیم ماشین خرسی رو از روباه ناقلا پس بگیری. یکی یکی رفتن پیش روباه و ازش پرسیدن که ماشینشو از کجا خریده. روباه به هر کدوم یک چیزی گفت و بچه ها مطمئن شدن که روباه داره دروغ😤 میگه و اون ماشین واقعا ماشین خرسیه. تازه روی چرخ ماشین یکم تمشکی بود. بچه ها به روباه گفتن که ماشین مال تو نیست ❌و برای خرسیه و ازش خواستن که ماشین رو پس بده. ولی روباه گفت که خودش پیدا کرده و اصلا حاضر نیست اونو پس بده⭕️. فیلی خیلی ناراحت😔 شد و از روباه خواهش کرد. ولی روباه ناقلا قبول نکرد و رفت. فیلی نمیدونست چیکار کنه و شروع کرد به گریه 😭کردن. دوستاش اونو دلداری دادن و بهش گفتن دوباره بریم دنبال روباه و ازش بخوایم ماشین رو بهمون بفروشه و یا با یک وسیله ای عوض کنه. اونها همینکار رو کردن. ولی روباه بدجنس😖 قبول نکرد. روباه واسه لینکه دوستی خرسی و فیلی رو بهم بزنه رفت پیش خرسی و بهش ماجرا رو گفت. خرسی واقعا ناراحت شده بود. چون از دوستش انتظار نداشت بهش دروغ بگه. ولی کمی که گذشت و خوب فکر کرد تصمیم گرفت فیلی رو ببخشه. چون روباه تعریف کرد که فیلی چه کارهایی کرده که ماشین رو پس بگیره. روز بعد خرسی اومد پیش فیلی و بچه ها. فیلی تا خواست یک بهونه دیگه بیاره خرسی بهش گفت فیلی جون لازم نیست🤚 چیزی بگی. من همه چیز رو میدونم. فیلی و بچه ها تعجب کردن 😯و خرسی گفت که روباه اومده پیشش و همه چی رو تعریف کرده. فیلی خیلی خجالت کشید 😰و گفت منو ببخش که امانتدار بدی بودم و از وسیله ای که امانت گرفته بودم خوب نگهداری نکردم. خرسی بهش گفت درسته که تو امانتدار بدی بودی ولی بدتر از اون کار این بود که راستشو به من نگفتی. فیلی گفت حق با توئه من باید راستشو بهت میگفتم. از این به بعد قول میدم ✌️مواظب وسایلی که امانت میگیرم باشم و همیشه و در هر شرایطی راستشو بگم. فیلی به خرسی گفت که مامانم امروز رفته خونه روباه تا ماشینتو پس بگیره و اگر روباه باز هم پس نده میخواد بره بازار و یکدونه واست بخره. خرسی گفت اصلا لازم نیست و مامانت نمیتونه مثل اونو پیدا کنه. چون اونو بزی 🐐واسم ساخته بود. امروز بع
🌷مهمترین و شایعترین پرسشهای کودکان «۱»🌷
#خدا
🌈دربارهی خدا🌈
✍مهمترین و شایع ترین سوالات کودکان درباره خدا عبارتنداز:
1⃣ . خدا کیست و چیست؟
✅برای پاسخ به این سؤال، باید از اوصاف خداوند و مقایسهی او با دیگران استفاده کرد:
🔹خدا کسی است که مهربانیاش از پدر و مادر هم بیشتر است.
🔹او کسی است که از پدر و مادر هم بیشتر از تو مراقبت میکند.
🔹خدا از قویترین کسی که میشناسی هم قویتر است.
2⃣خدا کجا است؟
✅خدا همه جا هست.
3⃣ .چه طور و چگونه خدا همه جا هست؟
✅خدا مثل ما انسانها نیست که فقط در یک جا هستیم. او قدرتی دارد که میتواند همه جا باشد؛ مثل سخنران تلویزیون که در همهی خانهها او را میبینند.
4⃣ . اگر خدا همه جا هست، چرا او را نمیبینیم؟
✅خیلی چیزها مانند هوا، گرما و برق را نمیبینیم؛ اما وجود دارند.
🔹فرزندی، همین نکته را از پدر خود میپرسد. پدر لیوانی آب و دو حبه قند میآورد و مقابل دیدگان فرزند، آن دو حبه قند را داخل آب در لیوان قرار میدهد و آنها را در آب حل میکند؛ آن گاه میپرسد: آیا حبههای قند داخل لیوان هستند یا از آن خارج شدهاند؟ فرزند پاسخ میدهد: داخل لیوان هستند. پدر: آیا تو آنها را میبینی؟ فرزند: خیر.
پدر: آنها داخل لیوان هستند؛ اما با چشم دیده نمیشوند؛ خدا هم این گونه است.
5⃣ . خدا چقدر بزرگ است؟
✅نمیدانم چقدر بزرگ است؛ اما میدانم که هیچ چیز در دنیا بزرگتر از خدا نیست. خدا از بزرگترین کسی که تو میشناسی، بزرگتر است.
🌸🍃 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
🙏 به استقبال نماز می رویم:
ﺩﺭ#ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺁﺭﺍﻡ میگیری
ﺩﺭﺣﺎلیکہ
نمیدانیﺧﻠﺒﺎﻥﺁﻥ ﮐﯿﺴﺖ
چگونه ﺩﺭ
ﺯﻧﺪگیﺁﺭﺍﻡ نمیگیری
ﺩﺭﺣﺎلیکه میدانی
ﻣﺪﯾﺮ ﻭ ﻣﺪﺑﺮ ﺁﻥ « #خـــدا » ﺍﺳﺖ
به خدوانداعتماد داشته باشید.👌
@nafiseshamohamadi

دست در دست #شهدا بگذار و ببین چطور #زندگیت تغییر میکند😍 و به #خدا نزدیک می شوی،
رفیق شهید پیدا کن👌
همه ی #راه_ها که با پا 🚶♂پیموده نمیشوند! #دستت👋 را به #رفیق_شهیدت بده و معجزه ببین...
#بیست_و_دو_اسفند
#روز_شهدا
@nafiseshamohamadi
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
حالا میدونین چرا حالمون با انجام کار خوب، خوب میشه👇
یکی از مهمترین علتاش اینه که با این کارمون، به #خدا اثبات میکنیم، دوسش داریم،
چه ربطی داره⁉️
سوال خوبیه، ربطش اینه که خود خداوند فرموده👇
خلقش، عیالشن، یعنی مخلوقات خدا، مثل خانواده برای خدا هستن، اگر میگی عاشق خدایی، باید عاشق خلق خدا باشی✅
وقتی عاشق خلق خدا بشی 👈 نمیتونی به نیازهاشون بیتفاوت باشی
👈 پس با کمک به دیگران، اثبات عشق به مطلق میکنیم و اثبات عشق به مطلق، خودش سبب ایجاد حس خوب میشه👌
🌺انشاءالله به حق بانو حضرت معصومه سلاماللهعلیها، اسم هممون به عنوان زائرین امام حسین علیهالسلام در روز اربعین ثبت بشه🌺
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
@nafiseshamohamadi