#قصه_شب
#آرامش
به نام #خدا
مامان بزرگ درحال نماز خواندن بود . کیوان گفت مامان بزرگ چرا نماز می خونی 🤔مامان بزرگم گفت لذت می برم🤗 که با خالق صحبت می کنم، برای آرام شدن باید نماز بخونیم.
کیوان گفت برای آرام شدن و برای استراحت کردن و برای اینکه لذت ببریم باید به کوه 🗻، به دشت 🏕، به دریا 🌊، به جنگل🌳🌲 بروی . این حرف ها قدیمی شده که برای آرام شدن و لذت بردن نماز بخونیم . اون روز گذشت و رفت . 🌱🌱🌱🌱
کیوان با دوستانش برای لذت بردن و
آرامش به کوه🗻 رفتن و پس از چند روز برگشت او از خاطرات خود تعریف می کرد که چه جای زیبایی بود اما در طول حرکت یکی از بچه ها پاش پیچ خورد و افتاد😨 و ما مجبور شدیم برگردیم و سفرمون به هم ریخت . او می گفت کوه ها سنگ خشن داشتن و بسیار تیز بودن⛰ و همین باعث جراحت بیشتر او و بقیه ما شد . به هر حال از سفر لذت نبرده بودن😔 .
او پس از مدت ها بعد دوباره قصد سفر به جنگل🌳🌲 را کرد و با دو تا از دوستانش به جنگل رفتند .
جنگل بسیار وحشی 😱بود و پر از خار و خاشاک . اونها در حال گذر بودن که خار یکی از درختان وارد دست آقا کیوان شد و درد شدیدی داشت😩 . اما آنها به راه خود ادامه دادن . بریدگی زیاد بود و درد خار بسیار شدید بود . کیوان نتوانست درد را تحمل کند و مجبور شدن تا شب نشده به بیمارستان مراجعه کنند. 😭
روزها گذشت و اونها پس از چند مدت دوباره از شهر و شهرنشینی خسته شدن و دلشون گرفت . دوباره بار سفر را بستند و این دفعه به دوستان به دریا🌊 رفتند .
اونها کنار دریا اتراق کردن . هوا گرم و شرجی بود . اونقدر که کمی اذیت شدن . اونها در دریا رفتن و شنا کردن و تا شب آنجا ماندن . اما ارام نشدن و هنوز انگار در دلش دردی داشت که درمان نشده بود .
شب آقا کیوان هوس خانه مامان بزرگ کرد . مامان بزرگ مثل همیشه آرام و راحت نشسته بود . اما کیوان با اینکه اینهمه سفر رفته بود ، دریا 🌊رفته بود ، جنگل 🌳🌲رفته بود ، کوه🏔 رفته بود اما مثل مامان بزرگ آرامش نداشت. 😔
به مامان بزرگ گفت چرا اینقدر آرامش داری با اینکه هیچ جا نمیری و تا حالا هیچ سفری نرفتی .
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
دوباره مامان بزرگ گفت تنها دلیلش🖕 نماز خوندن هست . دریا و جنگل و کوه ، بیابان و همه و همه این دنیا آفریده خداست و اگر آرامشی در جنگل و کوه و سایر آفریده های خدا هست به خاطر اینه که نشانی از خدا هستند🕋 و آرامش آنها به این دلیل است و حالا اگر با خالق آنها انس 🙏بگیری به یقین آرامش واقعی🤗 خواهد بود که می توان از آن لذت برد و مثل من آرام بود .
کیوان برای اولین بار وضو گرفت و به سمت خدا ایستاد .
.
🌸🍃 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌸🍃
#قصه_شب
#به نام خدا
🕊پرنده کوچولویی در جنگل
🌨فصل زمستان آمده بود. همه ی پرندگان 🦅🐦به سمت جنوب پرواز کرده بودند، چون هوای جنوب گرم تر بود و توت هایی زیادی برای خوردن داشت. اما یک پرنده ی کوچولو🐧 جا مانده بود و به سمت جنوب نرفت، زیرا بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. او تنها و بی کس در هوای سرد❄️☃ و برفی گیرافتاده بود. در آن طرف کوه جنگلی دید، هوای جنگل گرم تر بود و او آن جا می توانست از درختان تقاضای کمک کند.
ابتدا او به درخت فان🌳 رسید، پرنده به درخت گفت: درخت فان زیبا، بالم شکسته و دوستام به جنوب رفتن😔. می تونی بین شاخه هات منو جا بدی تا دوستام برگردن؟
درخت فان🌳 جواب داد " نه ✋، چون ما تو جنگل بزرگ خودمون هزار تا پرنده داریم و باید به اون ها کمک کنیم. من نمی تونم برات کاری کنم."❌
پرنده کوچولو به خودش گفت 🙄"درخت فان خیلی قوی نیست و شاید نتونه از من مراقبت کنه. من باید از درخت بلوط 🌲کمک بخوام." به خاطر همین پرنده کوچولو پیش درخت بلوط رفت و گفت "درخت بلوط بزرگ 🌲شما خیلی قوی هستید، اجازه می دید 👆که من تا فصل بهار که دوستام برمی گردن بین شاخه هات زندگی کنم؟"
درخت بلوط فریاد زد 😵"تا فصل بهار!خیلی زیاده. تا اون موقع معلوم نیست چه بلایی به سرم میاری. پرنده ها همیشه دنبال چیزی برای خوردن می گردند و تو هم ممکنه تمام بلوطای منو بخوری."
پرنده کوچولو با خودش فکر کرد🙄 "شاید درخت بید 🌿با من مهربون تر باشه." و به درخت بید گفت "درخت بید مهربون، من بالم شکسته، نتونستم با دوستام به جنوب برم. می شه تا فصل بهار ازم مراقبت کنی؟"
اما درخت بید اصلاً مهربان نبود😧، بلکه با غرور به پرنده کوچولو گفت😏 "من تو رو نمی شناسم و ما بیدها هیچ وقت با پرنده هایی که نمی شناسیم صحبت نمی کنیم❌. درخت های مهربونی توی جنگل هستند که به پرندهای غریبه پناه می دند فوراً از من دور شو."😤
پرنده کوچولوی🐧 بیچاره نمی دانست چه کار کند. بالش درد می کرد 😣اما شروع به پرواز کرد. قبل از این که خیلی دور شود صدایی شنید. اون صدا گفت "پرنده کوچولو کجا می ری؟"🤔
پرنده که خیلی ناراحت😔 بود گفت "نمی دونم، ولی خیلی سردمه."
درخت صنوبر با مهربانی گفت "بیا اینجا پیش من، من از تو مراقبت می کنم."🤗
" تو می تونی روی گرم ترین شاخه ی ☘من زندگی کنی تا دوستات برگردن."
6
پرنده کوچولو با خوشحالی😍 پرسید "شما به من اجازه می دید روی شاخه هاتون زندگی کنم؟"
درخت صنوبر مهربان😌 گفت "بله،اگر دوستات از اینجا رفتن، حالا ما درختا باید بهت کمک🤝 کنیم. این شاخه های من کلفت و نرمند☘🍀. می تونی بیای روی اون زندگی کنی."
درخت کاج🌲 مهربان گفت "شاخه های من خیلی کلفت نیستند، ولی بزرگ و قوی اند، من می تونم تو را از بادها 💨حفظ کنم."
درخت سرو کوهی🌳 کوچولو گفت "منم می تونم از توت هام بهت بدم تا بخوری."
بنابراین درخت صنوبر به پرنده کوچولو خانه داد، درخت کاج اونو از بادها حفظ کرد و درخت سرو کوهی بهش غذا داد. بقیه ی درخت ها به پرنده کوچولو کمکی نکردند و اونو از خودشان دور کردند.
صبح روز بعد تمام برگ های سبز و زیبای درختان روی زمین ریخته بودن، چون بادی تند از طرف شمال شروع به وزیدن کرد.🍂🍁
باد سرد💨 پرسید "من باید برگ تمام درختان را از روی شاخه هاشان جدا کنم؟"
پادشاه🧙♀ جنگل گفت "نه ✋،به برگ درخت هایی که با پرنده کوچولو مهربون بودند کاری نداشته باش."❌
به خاطر همین درختان کاج، سرو و صنوبر در تمام فصل ها برگ دارند.
🌼 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌼
#قصه_شب😍
با من دوست می شوی؟❤️
جوجه عقاب🦅 تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. اما خیلی تنها بود، نه خواهری داشت نه برادری! هربار به مامان میگفت :« من خواهر و برادر میخواهم» مامان میگفت:« باید صبر کنی » یک روز که از تنهایی خسته شده بود . پر زد و در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمونِ جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا یک قناری🐤 رنگارنگ دید . پایین آمد ،گفت:« سلام قناری کوچولو،تو چقدر کوچولو و بامزه ای» قناری نگاهی به عقاب کرد ترسید و عقب رفت ، گفت:« تو می خواهی مرا بخوری؟» عقاب گفت:« بخورم؟! برای چی بخورم؟! بیا باهم دوست باشیم.»
قناری که از ترس نوکش می لرزید گفت:« نه من با تو دوست نمی شوم.» و از آن جا دور شد.
جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک موش🐭 افتاد. با سرعت به سمت موش پرواز کرد. موش تا او را دید خودش را در سوراخی پنهان کرد.
جوجه عقاب روی زمین نشست؛ گفت:« بیا بیرون من که با تو کاری ندارم. فقط می خواهم با هم دوست باشیم.»
موش که از ترس😨 می لرزید چیزی نگفت. جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک جوجه تیغی🦔 افتاد . سریع به سمتش پرواز کرد ، کنارش نشست، جوجه تیغی تا عقاب را دید دور خودش چرخید، او حالا یک توپِ تیغی شده بود، عقاب بالش را به توپِ تیغی زد ، تیغی در دستش فرو رفت، عقاب ترسید و عقب رفت.😰
جوجه تیغی یواشکی نگاهی به جوجه عقاب که از ترس می لرزید کرد و گفت:« نترس اگر من را نخوری من هم تو را اذیت نمی کنم»
اما جوجه عقاب که بالش درد گرفته بود ترسید و به لانه اش برگشت.
در لانه یک جوجه عقاب دید . مامان خندید و گفت:« بالاخره خواهرت از تخم بیرون آمد عزیزم» جوجه عقاب خوشحال شد و خواهرش را محکم بغل کرد و بوسید. او دیگر تنها نبود.
#قصه
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
🐠🐺 گرگ گنده و خِپِله ماهی🐺🐠
گرگ گنده هر بار که لب برکه می رفت و خپله ماهی را می دید، دهنش آب می افتاد. گرگ، هیچ وقت ماهی شکار نکرده بود. هیچ وقت
طعم ماهی نچشیده بود؛ چون از آب می ترسید.
روزی از روزها، گرگ گنده، نتوانست چیزی برای خوردن دست و پا کند. رفت سراغ برکه تا هر طور شده، ماهی بگیرد. سرش را کرد توی آب. خپله ماهی تندی لغزید و دور شد. گرگ سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بگیرد.
ماهی عصبانی، از توی برکه داد زد: «آهای گرگ بی عُرضه! فکر کردی می توانی من را شکار کنی؟ اگر راست می گویی، بیا من را بگیر!»
گرگ گنده گفت: «می گیرم، خوب هم می گیرم!»
چهار دست و پا به آب زد. ماهی از گرگ فاصله گرفت.گرگ شالاپ دنبالش رفت.
خپله ماهی جلوتر رفت. کم کم آب به شکم گرگ رسید. ماهی در جای عمیقی ایستاد. گرگ گنده که دید او ایستاده، خوش حال شد. شیرجه زد وسطبرکه. با کله رفت زیر آّب. خواست نفس بکشد، نتوانست. قُلپ قُلپ آب رفت توی حلقش. وحشت کرد.
کف برکه ایستاد؛ سرش زیر آب بود. داشت خفه می شد. چنگ زد، علف ها و جلبک های سر راهش را گرفت و خودش را لب برکه رساند. شکمش پر از آب شده بود. تند و تند سرفه کرد و آب ها را ریخت بیرون.
هنوز حالش جا نیامده بود که خپله ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دیدی، دیدی نتوانستی!» گرگِ خیس، نفس نفس زنان به او زل زد و دیگر به سراغ ماهی نرفت.
#قصه_متنی
#قصه_شب
🐺
🐠🐺
🐺🐠🐺
╲\╭┓
╭ 🐠🐺
┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
🔆🍀خیاطی که خانه می دوخت🍀🔆
یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد.
روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش.
داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید!
زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز کرد. سرش را بیرون کرد و بو کشید و گفت:
« به به! بوی شکوفه های بهاری است ... ای داد بیداد! فردا بهار می آید
و من هنوز لباس نو ندوختم. » و دوید سر صندوق پارچه هایش.
فقط یک پارچه ی نارنجی ته صندوق باقی مانده بود. نشست و تا آخر شب،
پیراهنی قشنگ دوخت. اما هنوز یک آستینش مانده بود که پارچه تمام شد.
خانم خیاط گفت: «حالا این وقت شب، پارچه از کجا بیاورم؟
فردا هم که بهار می شود. »
یک دفعه پنجره ی نارنجی به حرف آمد و گفت: «من را آستینت کن! یکی دو شب خانه ات بی پنجره بماند که آسمان به زمین نمی آید. بعداً برو بازار و نیم متر
پنجره بخر! »
خانم خیاط هم گفت: «باشد. »
پنجره را شکافت و آستین پیراهنش کرد.
خوش حال شد و دراز کشید و آن قدر به سوراخی که جای پنجره بود، نگاه کرد تا خوابش برد.
نصف شب باد آمد. باد سوراخ را که دید، خوش حال شد.
تند شد و طوفان شد و های و هوی توی خانه آمد.
خانم خیاط با های و هوی طوفان از خواب پرید.
دید طوفان در و دیوار زرد خانه اش را لوله کرده تا ببرد.
داد زد: «چه کار می کنی؟ دست به
خانه ی من نزن! در و دیوارم را نبر! »
اما طوفان به حرفش گوش نکرد.
سقف آبی خانه را هم لوله کرد، پیراهن نو را هم برداشت و رفت.
خانم خیاط دوید دنبال خانه و پیراهنش.
پرید بالا تا آن ها را از طوفان بگیرد، اما طوفان هوی کرد و رفت که رفت.
خانم خیاط افتاد روی زمین و گفت: «وای حالا چه کار کنم؟ » که چشمش یک نخ آبی دید.
جلوترش هم یک نخ زرد دید. خانه ی پارچه ای نخ هایش را پشت سرش ریخته بود تا خانم خیاط ردش را پیدا کند. خانم خیاط هم رد نخ ها را گرفت و دنبالش رفت.
رفت و رفت تا رسید به جنگل. پیراهن و پارچه هایش را دید که آن جا افتاده است.
آن ها را برداشت تا برود که از وسط جنگل صدای ناله شنید. رفت جلوتر.
دید مسافری با لباس های پاره پوره روی زمین افتاده و از سرما می لرزد.
خانم خیاط معطل نکرد. پیراهن و پارچه هایش را روی مسافر پهن کرد تا گرم شود. آتش روشن کرد و با گیاهان جنگلی آش شفا پخت.
سوزن و نخش را از جیب درآورد و نشست و پاره های لباس مسافر را دوخت. مسافر آش را خورد و حالش خوب شد. به خیاط نگاه کرد و گفت:
« تو فرشته ای یا آدمیزاد؟ »
خانم خیاط گفت: «آدمیزادم. دنبال این پارچه ها آمدم، این ها خانه ی من هستند. مسافر گفت: «داشتم پای پیاده سفر می کردم که طوفان شد.
راه را گم کردم و روزگارم خراب شد. »
مسافر این را گفت و بلند شد و با چوب های درختان جنگل، یک خانه ی چوبی برای خانم خیاط ساخت. پارچه هایش را هم پرده های خانه کرد و گفت: «خانم خیاط! من تنهام. اگر شما هم تنهائی،
زن من باش! »
خانم خیاط گفت: «بله،
من هم تنهام. » و پیراهن نو را پوشید.
بهار آمد و روی خانه ی چوبی شکوفه ریخت و همه چیز مبارک شد.
#قصه_شب
🍀
🔆🍀
🍀🔆🍀
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi