eitaa logo
🌹نسیم تربیت🌹
1.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
64 فایل
حاوی مطالب شاد..جذاب همراه بامسابقات و برنامه های متنوع ارتباط با ادمین کانال:نفیسه شامحمدی @sha900
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🐸☘ قورباغه ساده دل ☘🐸 ای کودکانه و درباره خوردن  یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. در کنار رودخانه ای بزرگ🌊 و پرآب قورباغه🐸 ای زندگی می کرد که بسیار ساده بود و همیشه حرف دیگران را خیلی زود باور می کرد 🤭و فکر می کرد که آنها راست می گویند. قورباغه ساده🐸 هر روز روی تنه درختی 🌳می نشست و به دور و برش نگاه👀 می کرد. یک روز وقتی آقا گنجشکه🐦 از بالای سر قورباغه پرواز می کرد با خودش فکر کرد🤔🤫 قورباغه را اذیت کند. این بود که رفت و روی شاخه درختی در نزدیکی قورباغه🐸 نشست و جیک جیک کنان گفت: «سلام🤚 آقا قورباغه… چه روز قشنگی است.» قورباغه سرش را بالا گرفت🐸 و به گنجشک نگاه کرد و گفت: «بله روز خیلی خوبی است.» گنجشک🐦 گفت: «من حالم خیلی خوب است و احساس خوشحالی می کنم😇، ولی انگار تو بیمار شده ای😦! آیا این طور است؟🙄» قورباغه با ناراحتی😔 به بدنش نگاه کرد و گفت: «تو چرا چنین حرفی را می زنی؟» گنجشک بال هایش را به هم زد و گفت: «مگر چشمهایت خوب کار نمی کند؟🧐 نمی توانی رنگ بدنت را که سبز است ببینی؟» قورباغه به بدن سبز 🐸رنگ خودش فکر کرد با تعجب پرسید:😳 «مگر چه عیبی دارد که بدن من سبز رنگ باشد؟» گنجشک با بازیگوشی گفت👽: «خوب این علامت بیماری است دیگر! مگر پوست مرا نمی بینی؟ می دانی چرا سبز نیست؟… چون سالم هستم. در صورتی که مال تو سبز است و این نشان می دهد که تو بیماری!.» قورباغه 🐸وقتی این حرف را شنید، خیلی ناراحت و نگران شد😰 و ساکت و غمگین سر جایش نشست.😔 قورباغه روی تکه چوبی که در زیر بدنش قرار داشت دراز کشید و شروع کرد به گریه کردن 😭و از خودش پرسید: برای اینکه بار دیگر حالم خوب بشود باید چکار کنم؟» او همین طور که گریه می کرد😭 به همراه جریان آب رودخانه🌊 به جلو رفت. صدایش به گوش جغد عاقلی🦉 که روی شاخه درختی لانه داشت رسید. جغد وقتی صدای گریه آقا قورباغه را شنید، از درخت پایین آمد و به طرف او رفت و گفت: «چه شده آقا قورباغه؟ برای چه گریه می کنی؟» آقا قورباغه سرش را بالا گرفت🙄 و به جغد نگاه کرد و گفت: «ای بابا دست به دلم نگذار که خیلی ناراحتم.» جغد 🦉جلوتر آمد و گفت: «خوب بگو چه شده است و برای چه ناراحتی!؟ شاید من بتوانم به تو کمک کنم.»🤗 قورباغه 🐸همان طور که گریه😭 می کرد گفت: «من بیمار شده ام و برای همین خیلی ناراحت هستم😩، چون نمیدانم چه کار کنم تا حالم خوب بشود.» جغد عاقل پرسید: «تو از کجا فهمیده ای که بیمار شده ای؟»🤔 قورباغه به بدن خود اشاره کرد و گفت: «مگر نمی بینی که تمام بدنم سبز رنگ شده است. پس بیمار هستم.» جغد وقتی این حرف را شنید تعجب کرد😳 و پرسید: «چه کسی به تو گفته که رنگ سبز نشانه بیماری است؟ »😮😦 قورباغه با ناراحتی گفت: «گنجشک🐦 این حرف را زد.» جغد عاقل🦉 با شنیدن این حرف فهمید که گنجشک می خواسته قورباغه را ناراحت کند. جغد کمی آرام شد و گفت: «آقا قورباغه به برگ های درخت ☘🍀نگاه کن! آیا آنها سبز نیستند؟» قورباغه نگاهی به برگ های درخت انداخت و گفت: «درست است.آنها سبز هستند.» جغد باز هم پرسید: «چمن ها چه؟ آیا آنها هم سبز رنگ هستند یا نه؟»🤔 قورباغه🐸 نگاهی به چمن های اطراف رودخانه انداخت و گفت: «بله…بله. آنها هم سبز رنگ هستند.» جغد🦉 دانا گفت: «خوب حالا به من بگو آیا درخت ها و چمن ها بیمار هستند؟»🤗 قورباغه پس از لحظه ای گفت: «خیر، آنها شاداب و سرحال هستند.»🤗 جغد بال هایش 🦉را برهم زد و گفت: «آفرین🤗.. حالا همه چیز را فهمیدی. و تو هم بیمار نیستی، بنابراین دیگر نباید ناراحت باشی.» او این را گفت و از آنجا رفت. قورباغه که دیگر فهمیده بود بیمار نیست شروع به رقصیدن و آواز خواندن کرد 🤗و پشت سر هم می گفت: «رنگ سبز💚 بهترین رنگ روی زمین است!رنگ سبز 💚بهترین رنگ روی زمین است!» و این در حقیقت همان صدای «قور، قور» است که تمام قورباغه ها از دهانشان خارج می کنند، چون می خواهند بگویند که بیمار نیستند و رنگ سبز بدنشان خیلی هم قشنگ و خوب است🐸🐸. https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
‍ 🐠🐺 گرگ گنده و خِپِله ماهی🐺🐠 گرگ گنده هر بار که لب برکه می رفت و خپله ماهی را می دید، دهنش آب می افتاد. گرگ، هیچ وقت ماهی شکار نکرده بود. هیچ وقت طعم ماهی نچشیده بود؛ چون از آب می ترسید.  روزی از روزها، گرگ گنده، نتوانست چیزی برای خوردن دست و پا کند. رفت سراغ برکه تا هر طور شده، ماهی بگیرد. سرش را کرد توی آب. خپله ماهی تندی لغزید و دور شد. گرگ سرش را از آب بیرون آورد تا نفس بگیرد. ماهی عصبانی، از توی برکه داد زد: «آهای گرگ بی عُرضه!  فکر کردی می توانی من را شکار کنی؟ اگر راست می گویی، بیا من را بگیر!»  گرگ گنده گفت: «می گیرم، خوب هم می گیرم!»  چهار دست و پا به آب زد. ماهی از گرگ فاصله گرفت.گرگ شالاپ دنبالش رفت. خپله ماهی جلوتر رفت. کم کم آب به شکم گرگ رسید. ماهی در جای عمیقی ایستاد. گرگ گنده که دید او ایستاده، خوش حال شد. شیرجه زد وسطبرکه. با کله رفت زیر آّب. خواست نفس بکشد، نتوانست. قُلپ قُلپ آب رفت توی حلقش. وحشت کرد.  کف برکه ایستاد؛ سرش زیر آب بود. داشت خفه می شد. چنگ زد، علف ها و جلبک های سر راهش را گرفت و خودش را لب برکه رساند. شکمش پر از آب شده بود. تند و تند سرفه کرد و آب ها را ریخت بیرون.  هنوز حالش جا نیامده بود که خپله ماهی سرش را از آب بیرون آورد و گفت: «دیدی، دیدی  نتوانستی!» گرگِ خیس، نفس نفس زنان به او زل زد و دیگر به سراغ ماهی نرفت. 🐺 🐠🐺 🐺🐠🐺 ╲\╭┓ ╭ 🐠🐺 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
‍ 🐭🔥 موش کوچولو و آتش 🔥🐭 یک روز مامان موشی به بچه اش گفت: « من امروز جایی نمی رم. می خوام بمونم خونه و برات آش سه گردو بپزم. » موشی گفت: « منم بپزم، من بپزم؟ » مامان موشی چوب خشک ها را گوشه ی خانه جمع کرد. موشی نشست و به چوب ها نگاه کرد. مامان موشی کبریت زد و چوب ها آتش گرفتند. موشی جیغ کشید. پرید عقب و به آتش گفت: « وای! تو کجا بودی؟! » مامان موشی خندید و گفت: « موشی! نزدیک آتش نیا تا من بیام. » و رفت گردو بیاورد. موشی همانجا نشست و به آتش نگاه کرد. آتش، جیریک جیریک آواز می خواند. موشی گفت: « آواز هم که بلدی بخونی! » آتش گفت: « بله که بلدم. هم بلدم بخوانم، هم بلدم بچرخم. » و آواز خواند و چرخید. عقب رفت و جلو رفت. رنگ به رنگ شد. قرمز شد. زرد شد. آبی شد. موشی گفت: « چه پیرهن قرمزی! چه دامن زردی! جوراب هات هم که آبیه! خوش به حالت، لباس هات خیلی خوشگله! » بعد رفت جلوتر و گفت: « یه کم پیرهن قرمزت رو به من می دی؟ » آتش چرخ خورد و گفت: « موشی کوچولو! تو که نمی توانی به من دست بزنی! » موشی گفت: « اگر تکان نخوری، می تونم. » و رفت خیلی جلو، نزدیک آتش، یکهو دماغش داغ شد. ترسید. پرید عقب و گفت: « وای چه داغی! » آتش گفت: « بله، لباس های من داغِ داغه. لباس داغ که نمی خوایی؟ » موشی گفت: « نه، نمی خوام. » و پرید توی کاسه قایم شود که پروانه را دید. پروانه داشت می آمد طرف آتش. موشی داد زد: « نرو جلو می سوزی! » اما پروانه رفت جلو. یکهو شاخکش داغ شد. خیلی ترسید. پرید عقب و جیغ کشید: « وای چه داغی! » و رفت پیش موشی. موشی تند و تند شاخک پروانه را فوت کرد. خنک که شد، توی کاسه قایم شدند و به آواز آتش گوش دادند. - جیریک جیریک، جیریک جیریک! کم کم صدای پای مامان موشی هم آمد: تیلیک تولوک ... موشی و پروانه از بالای کاسه سرک کشیدند. مامان موشی با سه تا گردو آمد. موشی و پروانه را توی کاسه دید. خندید و گفت: « توی کاسه چه کار دارید؟ مگر شما ها آشید؟! » مامان موشی رفت نزدیک قابلمه، ولی موشی پرید دُم او را کشید و گفت: « وای الآن می سوزی! بیا پیش ما قایم شو... » آتش گفت: « نترس موشی! مامانت مواظبه. » موشی و پروانه از توی کاسه بیرون آمدند و از دور به آتش نگاه کردند. آتش جیریک جیریک آواز خواند و یواش یواش آش را پخت… 🔥 🐭🔥 🔥🐭🔥 ╲\╭┓ ╭ 🐭🔥 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
‍ قصه ای کودکانه و آموزنده درباره اسراف کردن 🚰یک لیوان آب خنک🚰 لیلی یک روز صبح وقتی دست و صورتش را شست، یادش رفت شیر آب را ببندد. مادر به او گفت:”لیلی! باز هم یادت رفت شیر آب را ببندی؟ فکر نمی کنی اگر آب را هدر بدهیم، دیکر نمی توانیم از آن برای کارهای مهم تر استفاده کنیم؟” لیلی نمی دانست چه کار مهم تری هست که با آب می توان انجام داد؟ مدتی بود که همه درباره آب حرف می زدند و مراقب بودند که آب هدر نرود، اما لیلی معنی این کار را نمی فهمید. ناگهان یادش آمد برای قناری های توی قفس آب و دانه بریزد. وقتی قناری ها آب می خوردند با خودش فکر کرد:”حالا فهمیدم! کار مهم همین است، چون قناری ها باید آب بخورند.” اما با خودش فکر کرد:مگر قناری ها چقدر آب می خورند که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود. مادربزرگ لیلی را صدا کرد و گفت:”لیلی جان! برایم یک لیوان آب می آوری هوا گرم است، خیلی تشنه هستم!” لیلی رفت و با یک لیوان آب خنک برگشت. وقتی مادربزرگ آب را می خورد، لیلی با خودش گفت:”فکر می کنم کار مهم همین است. چون مادربزرگ باید آب خنک بخورد.” اما با خودش فکر کرد: مگر مادربزرگ چقدر آب می خورد که اگر آن یک ذره آب هدر برود، بد می شود. وقتی لیلی با اسباب بازی هایش بازی می کرد، صدای شرشر آب را شنید. مادربزرگ در حیاط گلدان ها را آب می داد. لیلی از اتاق بیرون آمد و گفت:”مادربزرگ! اجازه می دهید گلدان ها را آب بدهم؟” مادربزرگ لبخندی زد و شلنگ را به او داد. لیلی هم شروع کرد به آب دادن گل ها. لیلی وقتی گل ها را آب می داد گفت:” فکر می کنم کار مهم همین است.چون باید به گلها و درخت ها آب داد.” اما با خودش فکر کرد: مگر گلدان ها چقدر آب می خواهند که اگر آب هدر برود، خیلی بد می شود. همان وقت از کوچه صدایی شنید. کسی هندوانه می فروخت و می گفت:”هندوانه های آبدار و خوشمزه دارم.” مادربزگ گفت:”بروم برای تو هندوانه بخرم. توی هوای گرم خیلی خوب است که هندوانه بخوری.” بعد به کوچه رفت تا هندوانه بخرد. لیلی با خودش خندید. می دانست که مادربزرگ خوردن هندوانه را خیلی دوست دارد. او هم بلند شد و به دنبال مادربزرگ رفت. همسایه ها کنار هندوانه فروش جمع شده بودند. لیلی با دیدن آنها با خودش فکر کرد همه آنها مانند مادربزرگ هندوانه را خیلی دوست دارند. توی آن هوای گرم خوردن هندوانه به همه می چسبد، درست مانند یک لیوان آب خنک! لیلی با خودش فکر کرد شاید مردم دیگری که در کوچه ها یا در شهرهای دیگر زندگی می کردند، خوردن هندوانه و یا آب خنک را دوست داشته باشند. شاید همه مردم بخواهند دست و صورت و لباس خود را بشویند، شاید همه آنها یک قناری داشته باشند، شاید همه مردم در خانه هایشان گل و گلدان داشته باشند، بعد با خودش فکر کرد که یک قناری، یک مادربزرگ و یک گلدان گل، آب زیادی نمی خواهند، اما هم قناری ها، گلها، درخت ها، مادربزرگ ها، پدر و مادرها و بچه ها، خیلی هستند و همه آنها آب می خواهند. بعد فکر کرد که اگر در همه خانه ها، همه بچه ها یا بزرگترها بخواهند آبها را هدر بدهند، آن وقت خیلی از قناری ها، مادربزرگ ها، ماهی ها و گل ها تشنه و بدون آب خواهند شد. لیلی دلش نمی خواست این اتفاق بیفتد. او وقتی به همه مردم و به همه حیوان ها و گل ها فکر کرد، تازه فهمید که کار مهم چیست. کار مهم این بود که باید به همه آب برسد. وقتی با مادربزرگ و با یک هندوانه درشت به طرف خانه برمی گشتند، لیلی با خنده گفت:” مادربزرگ! دوست دارید به جای هندوانه برایتان یک لیوان آب خنک بیاورم؟” مادربزرگ هم خندید و گفت:”الان نه! می خواهم هندوانه بخوریم، می خواهی به تو یک قاچ هندوانه بدهم؟” و با هم داخل حیاط خانه شدند. 💕 🚰💕 ╲\╭┓ ╭ 🚰💕 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi ┗╯\
در این قصه، اهمیت خوشرویی و مودب بودن را به کودکان خود یاد دهید مغازه کوچک🌙🌈 در شهری مرد اخمویی زندگی می کرد. او مغازه کوچکی داشت. اما کسی حاضر نمی شد تا به مغازه او بیاید و جنس های او را بخرد. مرد همیشه با خودش می گفت: «برای این، مشتری های من کم هستند که این دور و بر به اندازه کافی بچه زندگی نمی کند.» بعضی وقت ها با خودش می گفت: «نه مغازه من جای بدی است و کسی از کنار آن نمی گذرد.» یا با خودش می گفت: «شاید هم به خاطر این است که مردم دوست دارند از مغازه های بزرگ خرید کنند.» خلاصه با این فکرها او باز هم ناراحت می شد و آن قدر اخم می کرد که دیگر کسی قیافه اش را نمی توانست بشناسد. یک روز خانمی به مغازه آمد. او با دیدن فروشنده با خودش گفت: «وای این مرد چقدر اخمو است!» مرد مغازه دار همین طور که اخم کرده بود، پرسید: «چی می خواهی؟» آن خانم کمی عقب عقب رفت و گفت: «ببخشید اشتباه آمدم.» بعد زود از مغازه بیرون آمد و با خودش گفت: «من که اصلا دوست ندارم از این مرد بداخلاق خرید کنم.» مرد بداخلاق که از این کار خانم بیشتر ناراحت شده بود رویش را برگرداند تا نبیند که او از آنجا دور می شود. همین که مرد فروشنده رویش را برگرداند، چشمش به آینه ای افتاد که به دیوار زده بود. خودش را در آن دید و یک لحظه از چهره خودش ترسید. او آن قدر اخمو شده بود که خودش هم باور نمی کرد. بعد با خودش کمی فکر کرد و گفت: «حالا فهمیدم که چرا هیچ کس از مغازه من خرید نمی کند.چون هیچ کس حاضر نیست با فروشنده ای اخمو صحبت کند.» با این فکر اخم های صورت مرد فروشنده باز شد و شروع به خندیدن کرد. صدای خنده او آن قدر بلند بود که یک دفعه همان خانمی که به مغازه او آمده بود صدایش را شنید، دوباره برگشت و سه لیوان بستنی از او خرید. مرد فروشنده هم با خوشحالی از آن خانم تشکر کرد. بچه هایی هم که در خیابان بودند، صدای خنده های مرد فروشنده را شنیدند. برای همین به مغازه آمدند و مقداری شیرینی خریدند. بعد از آنها پدر و مادرها آمدند و مقداری جنس خریدند. خلاصه بعد از چند روز سر فروشنده بسیار شلوغ شد و یک عالم مشتری به مغازه او می آمدند و می رفتند. او حالا خوش اخلاق ترین مغازه دار شهرش بود. 💕 🌙💕 ╲\╭┓ ╭ 🌈💕 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
قصه ای کودکانه درباره تصمیم درست گرفتن 🐵🐵 ♡قسمت اول♡  روزی روزگاری، توی یک جنگل بزرگ و سرسبز، میمون کوچولو و شیطان و بازیگوشی با پدر و مادرش زندگی می کرد. میمون بازیگوش، صبح تا شب، لا به لای درختان بلند جنگل، تاب می خورد و از این طرف به آن طرف می رفت و غروب ها، با تاریک شدن هوا، خسته و کوفته به لانه اش برمی گشت. یکی از همین غروب ها وقتی ماه قشنگ و نورانی در آسمان میدرخشید، میمون بازیگوش که کنار پدر و مادرش نشسته بود و شام می خورد، نگاهی به آسمان انداخت و گفت: «مادر، من ماه را خیلی دوست دارم. دلم می خواهد بتوانم آن را توی دست هایم بگیرم.» مادر و پدر خندیدند و مادر جواب داد: «ماه از ما خیلی دور است. خیلی هم بزرگ است. تو هیچ وقت نمی توانی آن را توی دست هایت بگیری.» اما میمون بازیگوش، حرف مادرش را قبول نکرد. او تمام شب، خواب ماه نورانی را می دید که مثل توپی در دست های اوست و می تواند با آن بازی کند. فردای آن شب، میمون بازیگوش، صبح خیلی زود از خانه بیرون رفت. روی شاخه ها آن قدر تاب خورد و تاب خورد تا به خانه فیل خاکستری رسید. فیل خاکستری که تازه از خواب بیدار شده بود و با خرطوم بلندش روی خودش آب میریخت تا سر و صورتش را بشوید با دیدن میمون بازیگوش پرسید: «چی شده میمون کوچولو! صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟ میمون بازیگوش جواب داد: «فیل خاکستری، تو قوی ترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی.» فیل خاکستری با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا ؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟» میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم.» با شنیدن این حرف، فیل خاکستری خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم. اما شاید زرافه قد بلند بتواند.» میمون بازیگوش با عجله از فیل خاکستری خداحافظی کرد و دوباره روی شاخه ها و تاب خورد و تاب خورد تا به سمت دیگر جنگل رسید. جایی که زرافه قد بلند در آن زندگی می کرد. زرافه مشغول صبحانه خوردن بود. او همان طور که از بلندترین شاخه های درخت ها، برگ های سبز و تازه را می خورد، پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟» میمون بازیگوش نفس نفس زنان جواب داد: «زرافه، توقد بلندترین حیوان جنگلی. آمده ام از تو خواهش کنم تا بلندترین نردبان دنیا را برای من بسازی» زرافه قد بلند با تعجب پرسید: «بلندترین نردبان دنیا؟! با آن می خواهی چه کار کنی؟» میمون گفت: «می خواهم از آن بالا بروم و ماه را در دست هایم بگیرم» با شنیدن این حرف، زرافه قد بلند خندید و خندید. بعد گفت: «من نمی توانم بلندترین نردبان دنیا را برای تو درست کنم، اما شاید دارکوب بتواند.» میمون باعجله از او خداحافظی کرد و راه افتاد. نزدیک ظهر بود و هوا گرم شده بود. میمون کوچولو با خستگی روی شاخه های درخت ها تاب خورد و تاب خورد تا به درختی رسید که دارکوب روی آن لانه داشت. دارکوب ناهارش را خورده بود و توی لانه اش خوابیده بود. وقتی سر و صدای میمون کوچولو را شنید، سرش را از لانه بیرون آورد و پرسید: «چی شده میمون کوچولو؟ اینجا چه می کنی؟» ادامه دارد... 💕 🐵💕 ╲\╭┓ ╭ 🐵💕 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi
🦚طاووس و مرغ ماهی خوار🦚 🦚روزی یک طاووس به یک مرغ ماهی خوار برخورد. نگاهی به او کرد و گفت: "خیلی برای تو متاسفم. تو خیلی پرهای کم و زشتی داری. به رنگ پرهای من نگاه کن که چه زیباست!" 🦚مرغ ماهی خوار لبخندی زد و گفت: " درسته که تو پرهای زیبایی داری. درسته که تو از من زیباتری. اما عوضش من میتوانم بر فراز آسمان پرواز کنم و همه ی دنیا را ببینم. اما تو فقط میتوانی در همین اطراف بخرامی و راه بروی. پس بدان که هرکس ویژگی های مثبت و منفی خودش را دارد، و نباید به همدیگر فخر بفروشیم" 💕 🦚💕 ╲\╭┓ ╭ 🦚💕 ┗╯\╲ https://eitaa.com/nafiseshamohamadi