در این قصه، اهمیت خوشرویی و مودب بودن را به کودکان خود یاد دهید
#خوشرویی
#قصه_شب_کودکانه
مغازه کوچک🌙🌈
در شهری مرد اخمویی زندگی می کرد. او مغازه کوچکی داشت. اما کسی حاضر نمی شد تا به مغازه او بیاید و جنس های او را بخرد.
مرد همیشه با خودش می گفت: «برای این، مشتری های من کم هستند که این دور و بر به اندازه کافی بچه زندگی نمی کند.»
بعضی وقت ها با خودش می گفت: «نه مغازه من جای بدی است و کسی از کنار آن نمی گذرد.»
یا با خودش می گفت: «شاید هم به خاطر این است که مردم دوست دارند از مغازه های بزرگ خرید کنند.»
خلاصه با این فکرها او باز هم ناراحت می شد و آن قدر اخم می کرد که دیگر کسی قیافه اش را نمی توانست بشناسد.
یک روز خانمی به مغازه آمد. او با دیدن فروشنده با خودش گفت: «وای این مرد چقدر اخمو است!»
مرد مغازه دار همین طور که اخم کرده بود، پرسید: «چی می خواهی؟»
آن خانم کمی عقب عقب رفت و گفت: «ببخشید اشتباه آمدم.» بعد زود از مغازه بیرون آمد و با خودش گفت: «من که اصلا دوست ندارم از این مرد بداخلاق خرید کنم.»
مرد بداخلاق که از این کار خانم بیشتر ناراحت شده بود رویش را برگرداند تا نبیند که او از آنجا دور می شود.
همین که مرد فروشنده رویش را برگرداند، چشمش به آینه ای افتاد که به دیوار زده بود. خودش را در آن دید و یک لحظه از چهره خودش ترسید. او آن قدر اخمو شده بود که خودش هم باور نمی کرد. بعد با خودش کمی فکر کرد و گفت: «حالا فهمیدم که چرا هیچ کس از مغازه من خرید نمی کند.چون هیچ کس حاضر نیست با فروشنده ای اخمو صحبت کند.»
با این فکر اخم های صورت مرد فروشنده باز شد و شروع به خندیدن کرد. صدای خنده او آن قدر بلند بود که یک دفعه همان خانمی که به مغازه او آمده بود صدایش را شنید، دوباره برگشت و سه لیوان بستنی از او خرید. مرد فروشنده هم با خوشحالی از آن خانم تشکر کرد.
بچه هایی هم که در خیابان بودند، صدای خنده های مرد فروشنده را شنیدند. برای همین به مغازه آمدند و مقداری شیرینی خریدند.
بعد از آنها پدر و مادرها آمدند و مقداری جنس خریدند.
خلاصه بعد از چند روز سر فروشنده بسیار شلوغ شد و یک عالم مشتری به مغازه او می آمدند و می رفتند.
او حالا خوش اخلاق ترین مغازه دار شهرش بود.
#قصه_متنی
💕
🌙💕
╲\╭┓
╭ 🌈💕
┗╯\╲
https://eitaa.com/nafiseshamohamadi