#قصه_کودکانه_
کاشتن درخت و گل
به نام #خدا
بچه ها داشتن دعوا می کردند یه خبری بود بابا از دور اونها رو نگاه می کرد . بابا جلو رفت و گفت چی شده بچه ها چرا با همدیگه دعوا میکنید؟
نسرین خانم گفت من اون شاخه گل رو اول پیدا کردم و مال خودمه اما اونها میخوان از من بگیرن و میگن ما اول دیدیم
شاخه گل خیلی خیلی ناراحت بود، بچه ها اون رو خیلی اذیت کرده بودن، آخه از بس اون را فشار داده بودند و کشیده بودم تمام برگهاش ریخته بود ،گل زیبا و خیلی خوشبو بود.
بابا گفت شاخه گل رو به من بده . شاخه گل نفس راحتی کشید و در بغل بابا آروم گرفت . شاخه گل خیلی ناراحت شده بود و خیلی پژمرده شده بود. شاخه گل میگفت منو دست این بچه ها نده اینا منو له می کنند. اینها مواظب من نیستن .
بابا گفت من یه فکری دارم یه شاخه گل بیشتر نیست و شما که ۶ نفر هستید ، نمیشه بین تون تقسیم کرد . اما من میتونم کاری کنم با همین یه شاخه گل کلی شاخه گل داشته باشین و به هر کدوم تون خیلی شاخه گل برسه .
شاخه گل هم گفت آره درسته من میتونم زیاد زیاد بشم .
بچه ها همگی تعجب کردن و گفتن چه طوری مگه امکان پذیر هست ، یه شاخه گل زیاد بشه .
بابا گفت من یه کاری می کنم، ولی به شرط اینکه شما هم منتظر بمونید و عجله نکنید تا من و این شاخه گل کوچولو و مظلوم کار خودمون رو کنیم .
بچه ها قبول کردن ، که منتظر بمونند.
بابا رفت و یه گوشه از حیاط خونه شاخه گل رو کاشت و گفت حالا صبر کنید ببینید چی میشه ، کسی هم نباید بهش دست بزنه .
شاخه گل هر روز بزرگ و بزرگتر میشد . و خیلی خوشحال بود که اون رو کاشتن .
روزها گذشت و بابا به درخت آب و غذا میداد ، شاخه هر روز بزرگ و بزرگتر میشد تا اینکه یک درخت بزرگی شد.
بابا به بچه ها گفت حالا بیاین نگاه کنید که چی شده .
بچه ها رفتن و دیدن یه درخت بزرگ پر از شاخه گل اینجاست. بچه ها هر کدوم یه شاخه گل از درخت چیدن ، بچه های محله هم وقتی بوی خوب درخت رو دیدن به سراغ اون اومده بودن ، بابا به هر کدوم از بچه ها هم یه شاخه گل داد و گفت شما هم اگر این درخت خوشگل رو می خواهید برید و اون رو بکارید تا کلی شاخه گل بهتون بده .
مامان هم وقتی اومد و دید که گل چقدر خوشبو است ، گفت من می خوام با این گل ها یه عطر خوشگل و خوشبو درست کنم ، مامان گل ها رو میچید و عصاره اونها رو می گرفت تا باهاشون عطر درست کنه .
اون روز بابا بزرگ و مامان بزرگ هم اومده بودن ، بابا بزرگ عصایش شکسته بود . بابا به شاخه درخت نگاه کرد و برای بابا بزرگ یه عصای خوشگل درست کرد . بابا بزرگ خیلی از اونها تشکر کرد . بابا گفت باید از بچه ها تشکر کنی که شاخه گل رو پیدا کردن و اون رو کاشتیم .
اون درخت سایه بسیار خوبی داشت . مامان اون روز رو زیر اون درخت غذا درست کرد و بچه ها زیر سایه اون درخت گل کلی بازی و شادی کردن ..
پس بچه ها ما هم می تونیم در بالکن و حیاط خونه درخت و گل بکاریم ، که هم عطر و بوی خوبی دارند ، هم میشه از بوته و چوبشون استفاده کرد ، هم میشه عصاره اونها رو گرفت و عطر درست کرد و خیلی کارها و چیزهای دیگه که من حتی نمی دونم ....
.🌻 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌻
#قصه_کودکانه_
#نقاب
به نام #خدا
یه آقایی بود که بهش میگفتن آقای مهربون🧔 ، آقای مهربون با همه بچه ها👧👶 دوست بود و براشون قصه تعریف می کرد . ، بچه ها هم اون رو خیلی دوست داشتن . آقای مهربون خیلی زیبا و مهربون بود و هر کی اون رو میدید دوستش داشت . همه مردم شهر بچه هاشون رو می آوردن پیش آقای مهربون تا باهاشون بازی کنه .
یه روز شیطون 👿داشت از اون طرف رد میشد که آقای مهربون 🧔رو دید که برای بچه ها قصه تعریف می کنه🗣 و با اونها بازی می کنه . شیطون خیلی از آقای مهربون بدش می میومد😖 و گفت باید یه کاری کنم .
شیطون اومد و جادوگری کرد😈 و چهره آقای مهربون رو زشت کرد👺 و خودش رو زیبا🧔 کرد.
بچه ها وقتی دیدن چهره آقای مهربون زشت شده همگی فرار کردن 👣🏃♂، آقای مهربون صداشون کرد🗣 و گفت بیاین اینجا چرا فرار می کنین . بچه ها گفتن چهره ت زشت شده ، آقای مهربون نگاهی به چهره ش کرد و فهمید کار کار شیطونه😈 ، به بچه ها گفت این کار کار شیطونه که منو زشت کرده تا شما پیشم نیاید . اما شما میدانید که من همون آقای مهربون هستم ، پس بیاین . و چهره زشت من نشون دهنده باطن من نبست و من همون مهربانم.
اما هیچ کدوم از بچه ها نیومدن😢 و همگی فرار کردن .
چند روز گذشت و مردم آقای مهربون رو از شهر بیرون کردن و گفتن تو زشتی حتما شیطون هستی . اقای مهربون براشون توضیح داد که شیطون صورت اون رو زشت کرده و شما نباید ❌هر کس که صورتش زشت بود باهاش دوست نشید من همون آقای مهربون با کلی قصه هستم .
اما😬 مردم حرف اون رو گوش ندادن و از شهر بیرونش کردن . شیطون خودش رو خیلی زیبا کرده بود، مردم وقتی که شیطون رو دیدن گفتن وای یه آقای زیبا و مهربون ؟
شیطون هم گفت بیاین پیش من، من عاشق بچه ها هستم .
همه مردم بچه هاشون رو دادن دست شیطون و بیخبر از هر جا رفتن . 😱😨
شیطون هم بچه ها رو برد و برد برد . اون می خواست بچه ها رو بدزده و بهشون بدجنسی یاد بده تا برن و مردم رو اذیت کنند .
اون بچه ها رو بیرون از شهر برد😰 . توی شهر دیگه هیچ بچه ای نبود .
شیطون به بچه ها میگفت باید برید و به مردم اذیت کنید بهشون سنگ بزنید😮 ، اونها رو هل بدین🤭، حرف پدر و مادرتان رو گوش ندید😱 ، فحش و حرف های بد بزنید🤢 و کلی کارهای زشت دیگه😵 .
بچه ها گریه می کردن😭 و می گفتن ما از این کارها نمی کنیم❌ . شیطون هم همه بچه ها رو زندان کرد . 👿
مردم منتظر بچه ها بودن اما دیدن خبری از بچه ها نیست . اونها شهر رو گشتن 👀اما بچه ها رو پیدا نکردن ، فکری کردن 🤔و گفتن حتما به خارج شهر رفتن .
همگی به بیرون شهر دنبال بچه ها اومدن که آقای مهربون رو دیدن که هنوز صورت زشتی داره ،
آقای مهربون خودش و صورتش رو قایم کرد . مردم آقای مهربون رو صدا کردن و گفتن بیا تو مهربونی حتی اگر صورت زشتی داشته باشی . اونها فهمیده بودن که آقای مهربون خودشه و صورت آقای مهربون رو شیطون زشت کرده تا کسی پیشش نیاد .
مردم پیش آقای مهربون اومدن و ازش معذرت خواهی کردن😥 و گفتن ببخشید ما فکر کردیم تو دروغ میگی ، حالت فهمیدیم که هر کس چهره زیبا داشته باشه آقای مهربون نیست و ممکنه شیطون باشه و آمده بچه ها رو بدزده .
آقای مهربون وقتی فهمید بچه ها گم شدن گفت من میدونم اون شیطون بدجنس خونه ش کجاست و بچه ها رو کجا برده .🤫
اونها با آقای مهربون به سمت خونه🏚 شیطون رفتن . شیطون تو خونه ش راحت خوابیده بود که دید دارن در میزنن . رفت و دید مردم👥👤 و آقای مهربون پشت در هستن ، آقای مهربون سریع شیطون رو گرفت ولی شیطون جادوگری کرد و غیب شد . مردم بچه ها رو آزاد کردن .
بچه ها دوباره با آقای مهربون و مردم به شهر اومدن .
مردم و بچه هم قول دادن 🤝که هیچ وقت فریب صورت زیبا یا زشت کسی رو نخورن چون ممکنه یکی صورت زشت داشته باشه ولی مهربون باشه ولی یکی زیبا باشه ولی شیطون باشه..البته اونایی که کار زشت یادمون بدن... و بخواد اونها رو بدزده و یا حرفها و کارهای زشت یاد بچه ها بده.... ....👌
🌼 https://eitaa.com/nafiseshamohamadi🌼