عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/4
حکایت آن ولایت چنان که به فهم شما نزدیک باشد بکنم . بدان که بالای این کوشک نه اشکوب طاقی ست که آنرا « شهرستان جان » خوانند و او بارونی دارد از عزت و خندقی دارد از عظمت . و بر دروازه آن شهرستان پیری جوان موکل است و نام آن پیر « جاوید خرد » است و او پیوسته سیاحی کند چنان که از مقام خود بنجنبد و حافظی نیک است ، کتاب الهی داند خواندن و فصاحتی عظیم دارد ، اما گنگ است . و به سال دیرینه است اما سال ندیده است ، و سخت کهن است اما هنوز سستی درو راه نیافته است . و هرکه خواهد که بدان شهرستان رسد ازین چهارطاق شش طناب بگسلد و کمندی از عشق سازد و زین ذوق بر مرکب شوق نهد ، و به میل گرسنگی سرمه بیداری در چشم کشد ، و تیغ دانش به دست گیرد ، و راه جهان کوچک پرسد ، و از جانب شمال درآید و ربع مسكون طلب کند . و چون در شهرستان رسد کوشکی بیند سه طبقه . در طبقه اول دو حجره پرداخته و در حجره اول تختی بر آب گستریده و یکی بر آن تخت تکیه زده ، طبعش به رطوبت مایل ، زیرکی عظیم اما نسیان برو غالب . هر مشکلی که برو عرضه کنی در حال حل کند ، ولیکن بر یادش نماند . و در همسایگی او در حجره دوم تختی از آتش گستریده و یکی بر آن تخت تکیه زده ، طبعش به یبوست مایل ، چابکی جلد اما بلید ، کشف رموز دیر تواند کرد ، اما چون فهم کند هرگز از یادش نرود . چون وی را ببیند چرب زبانی آغاز کند ، و وی را به چیزهای رنگین فریفتن گیرد و هر لحظه خود را به شکلی بروی عرضه کند . باید که با ایشان هیچ التفاتی نکند و روی از ایشان بگرداند و بانگ بر مرکب زند و به طبقه دوم رسد . آنجا هم دو حجره بیند ، در حجره اول تختی از باد گستریده و یکی بر آن تخت تکیه زده ، طبعش به برودت مایل ، دروغ گفتن و بهتان نهادن و هرزه گوئی و کشتن و از راه بردن دوست دارد ، و پیوسته بر چیزی که نداند حکم کند . و در همسایگی او در حجره دوم تختی از بخار گستریده ، و بر آن تخت یکی تکیه زده ، طبعش به حرارت مایل ، نیک و بد بسیار دیده ، گاه به صفت فریشتگان برآید و گاه به صفت دیوان ، چیزهای عجب پیش او یابند ، نیرنجات نیک داند ، و جادوی ازو آموزند . چون وی را ببیند چاپلوسی پیش گیرد و دست در عنانش آویزد و جهد کند تا او را هلاک کند . تیغ با ایشان نماید و به تیغ بیم کند تا ایشان از پیش او بگریزند .
نفس خویش←@nafsma→
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/5
چون به طبقه سوم رسد حجره ای بیند دلگشای و در آن حجره تختی از خاک پاک گستریده ، بر آن تخت یکی تکیه زده ، طبعش به اعتدال نزدیک ، فکر برو غالب ، امانت بسیار نزدیک او جمع گشته ، و هرچه بدو سپارند هیچ خیانت نکند ، هر غنیمت که ازین جماعت حاصل کرده است بدو سپارد تا وقتی دیگرش به کار آید . و از آنجا چون فارغ شود و قصد رفتن کند ، پنج دروازه پیش آید : دروازه اول دو در دارد و در هر دری تختی گستریده است طولانی بر مثال بادامی ، و دو پرده یکی سیاه و یکی سپید در پیش آویخته و بندهای بسیار بر دروازه زده ، و یکی بر هر دو تخت تکیه زده دیدبانی بدو تعلق دارد . و او از چندین ساله راه بتواند دیدن ، و بیشتر در سفر باشد ، و از جای خود بنجنبد و هرجا که خواهد رود ، و اگرچه مسافتی باشد به یک لمحه برسد ، چون بدو رسد بفرماید تا هرکسی را به دروازه نگذارد و از آنجا به دروازه دوم رود ، و دروازه دوم دو در دارد ، هر دری را دهلیزی است دراز پیچ در پیچ به طلسم کرده ، و در آخر هر دری تختی گستریده مدور ، و یکی بر هر دو تخت تکیه زده و او صاحب خبر است و او را پیکی در راه است که همواره در روش باشد . و هر صوتی که حادث شود این پیک آنرا بستاند و بدو رساند و او آنرا دریابد و او را بفرماید تا هرچه شنود زود باز نماید و هر صوتی را به خود راه ندهد و به هر آوازی از راه نرود . و از آنجا به دروازه سوم رود ، و دروازه سوم هم دو در دارد ، و از هر دری دهلیزی دراز می رود تا هر دو دهلیز سـر بـه حجره ای برآرد و در آن حجره دو کرسی نهاده است و یکی بر هردو کرسی نشسته ، و خدمتکاری دارد که آنرا باد خوانند . همه روز گرد جهان می گردد و هر خوش و ناخوش که میبیند بهره ای بدو می آرد و او آنرا می ستاند و خرج میکند ، او را بگوید تا داد و ستد کم کند و گرد فضول نگردد . و از آنجا به دروازه چهارم آید ، و دروازه چهارم فراخ تـر ازيـن سـه دروازه است . و درین دروازه چشمه ای ست خوش آب و پیرامن چشمه دیواری ست از عقل سرخ مروارید ، و در میان چشمه تختی ست روان و بر آن تخت یکی نشسته است .
نفس خویش←@nafsma→
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/6
او را چاشنی گیر خوانند ، و او فرق کند میان چهار مخالف ، و قسمت و ترتیب هرچهار او می تواند کردن . و شب و روز بدین کار مشغول است ، بفرماید تا آن شغل در باقی کند الا به قدر حاجت .و از آنجا به دروازه پنجم آید و دروازه پنجم پیرامن شهرستان درآمده است . و هرچه در شهرستان است میان این دروازه است . و گرداگرد این دروازه بساطی گستریده است و یکی بر بساط نشسته چنان که بساط ازو پر است ، و بر هشت مخالف حکم میکند و فرق میان هر هشت پدید می کند و یک لحظه ازین کـار غافل نیست ، او را مفرق خوانند . بفرماید تا بساط درنوردد و دروازه به هم کند . د و چون ازین پنج دروازه بیرون جهاند میان شهرستان براند و قصد بیشه شهرستان کند . چون آنجا برسد آتشی بیند افروخته و یکی نشسته و چیزی بر آن آتش می پزد ، و یکی آتش تیز میکند ، و یکی سخت گرفته است تا پخته می شود ، و یکی آنچه سر جوش و لطیف تر است جدا میکند ، و یکی برمی گیرد و بر اهل شهرستان قسمت میکند . آنچه لطیف تر است به لطیف می دهد و آنچه کثیف تر است به کثیف می رساند . و یکی استاده است درازبالا و هرکه از خوردن فارغ می شود گوشش میگیرد و در بالا میکشد . و شیری و گرازی میان بیشه ایستاده است ، آن یکی روز و شب به کشتن و دریدن مشغول است و آن دیگر به دزدی کردن و خوردن و آشامیدن مشغول . کمند از فتراک بگشاید و در گردن ایشان اندازد و محکم فروبندد و هم آنجاشان بیندازد ، و عنان مرکب را سپارد ، و بانگ بر مرکب زند ، و به یک تک ازین په دربند به در جهاند و به دروازه شهرستان جان رسد و خود را برابر دروازه رساند . حالی پیر آغـاز سـلام کند و او را بنوازد و به خویش خواند . و آنجا چشمه ای است که آنرا « آب زندگانی » خـوانـند ، در آنجاش غسل بفرماید کردن . چون زندگانی ابد یافت ، کتاب الهیش درآموزد . د و بالای این شهرستان چند شهرستان دیگر است ، راه همه بدو نماید و شناختنش تعلیم کند . و اگر حکایت آن شهرستانها با شما کنم و شرح آن بدهم فهم شما بدان نرسد و از من باور ندارید و در دریای حیرت غرق شوید.
نفس خویش←@nafsma→
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/7
بدین قدر اقتصار کنیم و اگر این چه گفتم دریابید جان سلامت ببرید .چون عشق این حکایت بکرد ، زلیخا پرسید که سبب آمدن تو از ولایت خود چه بود ؟ عشق گفت ما سه برادر بودیم ، برادر مهین را حُسن خوانند و ما را او پرورده است ، برادر کهین را حزن خوانند و او بیشتر در خدمت من بودی ، و ما هرسه خوش بودیم . ناگاه آوازه ای در ولایت ما افتاد که در عالم خاکی یکی را پدید آورده اند بس بلعجب ، هم آسمانی ست و هم زمینی ، هم جسمانی ست و هم روحانی ، و آن طرف را بدو داده اند و از ولایت ما نیز گوشه ای نام زد او کرده اند . ساکنان ولایت ما را آرزوی دیدن او خاست ، همه پیش من آمدند و با من مشورت کردند . من این حال بر حسن که پیشوای ما بود عرض کردم ، حسن گفت : شما صبر کنید تا من بروم و نظری دراندازم ، اگر خوش آید شما را طلب کنم . ما همه گفتیم که فرمان تو راست . حسن به یک منزل به شهرستان آدم رسید ، جایی دلگشای یافت ، آنجا مقام ساخت . ما نیز بر پی او برآمـدیـم . چون نزدیک رسیدیم طاقت وصـول او نداشتیم ، همه از پای درآمدیم و هریکی به گوشه ای افتادیم ، تا اکنون که نوبت یوسف درآمد نشان حسن پیش یوسف دادند . من و برادر کهین که نامش حـزن است روی بدان جانب نهادیم ، چون آنجا رسیدیم حسن بیش از آن شده بود که ما دیده بودیم . ما را به خود راه نداد ، چندان که زاری بیش می کردیم استغناء او از ما زیادت می دیدیم. چون دانستیم که او را از ما فراغتی حاصل است هریکی روی به طرفی نهادیم ، حزن به جانب کنعان رفت و من راه مصر برگرفتم .
نفس خویش←@nafsma→
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/8
زلیخا چون این سخن عقل سرخ بشنید خانه به عشق پرداخت و عشق را گرامی تر از جان خود می داشت تا آنگاه که یوسف به مصر افتاد . اهل مصر به هم برآمدند ، خبر به زلیخا رسید ، زلیخا ایـن ماجرا با عشق بگفت ، عشق گریبان زلیخا بگرفت و به تماشای یوسف رفتند . زلیخا چون یوسف را بدید خواست که پیش رود ، پای دلش به سنگ حیرت درآمد ، از دایره صبر به در افتاد ، دست ملامت دراز کرد و چادر عافیت بر خود بدرید و به یکبارگی سودائی شد . اهل مصر در پوستینش افتادند و او بی خود این بیت می گفت :
ما على من باح من جرح
زعموا أننى أحبكم مثل ما بي ليس
ينكتم و غرامي فوق ما زعموا
چون یوسف عزیز مصر شد ، خبر به کنعان رسید ، شوق بر یعقوب غلبه کرد . یعقوب این حالت با حزن گفت ، حزن مصلحت چنان دید که یعقوب فرزندان را برگیرد و به جانب مصر رود . یعقوب پیش روی به حزن داد و با جماعت فرزندان راه مصر برگرفت . چون به مصر شد از در سرای عزیز مصر درشد . ناگاه یوسف را دید با زلیخا بر تخت پادشاهی نشسته ، به گوشه چشم اشارت کرد به حزن . حزن چون عشق را دید در خدمت حسن ، به زانو درآمد ، حالی روی بر خاک نهاد ، یعقوب با فرزندان موافقت حزن کردند و همه روی بر زمین نهادند . یوسف روی به یعقوب آورد و گفت : ای پدر این تأویل آن خواب است که با تو گفته بودم : « یا أبت إني رأيت أحد عشر كوكبا والشمس و القمر رأيتهم لي ساجدين » بدان که از جمله نامهای حسن یکی جمال است و یکی کمال و در خبر آورده اند که « إن الله تعالى جميل يحب الجمال » . و هرچه موجودند از روحانی و جسمانی طالب کمالند ، و هیچکس نبینی که او را به جمال میلی نباشد ، پس چون نیک اندیشه کنی همه طالب حسن اند و در آن می کوشند که خود را به حسن رسانند.
نفس خویش←@nafsma→
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/9
و به حسن که مطلوب همه است دشوار می توان رسیدن زیرا که وصـول به حسن ممکن نشود الا به واسطه عشق ، و عشق هرکسی را به خود راه ندهد و به همه جایی مأوا نکند و به هر دیده روی ننماید ، و اگر وقتی نشان کسی یابد که مستحق آن سعادت بود ، حزن را بفرستد که وکیل در است تا خانه پاک کند و کسی را در خانه نگذارد ، و درآمدن سلیمان عشق خبر کند و این ندا دردهد که « یا آیها النّمل أدخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان و جنوده » تا مورچگان حواس ظاهر و باطن هریکی به جای خود قرار گیرند و از صدمت لشکر عشق به سلامت بمانند و اختلالی به دماغ راه نیابد . و آنگه عشق باید پیرامن خانه بگردد و تماشای همه بکند و در حجره دل فرود آید ، بعضی را خراب کند و بعضی را عمارت کند ، و کار از آن شیوه اول بگرداند و روزی چند درین شغل بسر برد ، پس قصد درگاه حسن کند . و چون معلوم شد که عشق است که طالب را به مطلوب می رساند جهد باید کردن که خود را مستعد آن گرداند که عشق را بداند و منازل و مراتب عـاشقان بشناسد و خود را به عشق تسلیم کند و بعد از آن عجائب بیند. آورده اند که « إن الله تعالى جميل يحب الجمال » . و هرچه موجودند از روحانی و جسمانی طالب کمالند ، و هیچکس نبینی که او را به جمال میلی نباشد ، پس چون سودای میان تهی ز سر بیرون کن از ناز بکاه و در نیاز افزون کن استاد تو عشق است چو آنجا برسی او خود به زبان حال گوید محبت چون به غایت رسد آنرا عشق خوانند ، « العشق محبة مفرطة » و عشق خاص تر از محبت است ، زیرا که همه عشقی محبت باشد اما همه محبتی عشق نباشد ، و محبت خاص تر از معرفت است زیرا که همه محبتی معرفت باشد اما همه معرفتی محبت نباشد . و از معرفت دو چیز متقابل تولد کند که آنرا محبت و عداوت خوانند ، زیرا که معرفت یا به چیزی خـواهـد بـودن مناسب و ملایم جسمانی یا روحانی که آنرا خیر محض خوانند و کمال مطلق خوانند و نفس انسان طالب آن است و خواهد که خود را بدانجا رساند و کمال حاصل کند ، یا به چیزی عقل سرخ خواهد بودن که نه ملایم بود و نه مناسب خواه جسمانی و خواه روحانی که آنراو عداوت خوانند ، زیرا که معرفت یا به چیزی خـواهـد بـودن مناسب و ملایم ای به روحانی که آنرا خیر محض خوانند و کمال مطلق خوانند و نفس آنسا ان طالب آن است و خواهد که خود را بدانجا رساند و کمال حاصل کند.
نفس خویش←@nafsma→
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/10
یا به چیزی خواهد بودن که نه ملایم بود و نه مناسب خواه جسمانی و خواه روحانی که آنرا شر محض خوانند و نقص مطلق خوانند . و نفس انسانی دائماً از آنجا می گریزد و از آنجاش نفرتی طبیعی بحاصل می شود ، و از اول محبت خیزد و از دوم عداوت . پس اول پایه معرفت است و دوم پایه محبت و سوم پایه عشق . و به عالم عشق که بالای همه است نتوان رسیدن تا از معرفت و محبت دو پایه نردبان نسازد و معنی « خطوتين و قد وصلت » این است . و همچنان که عالم عشق منتهای عالم معرفت و محبت است ، واصل او منتهای علمای راسخ و حکمای متأله باشد و ازینجا گفته اند : عشق هیچ آفریده را نبود عشق را از عشقه گرفته اند و عشقه آن گیاهی ست که در باغ پدید آید درین درخت ، اول بیخ در زمین سخت کند ، پس سر برآرد و خود را در درخت میپیچد و همچنان می رود تا جمله درخت را فرا گیرد ، و چنانش در شکنجه کشـد که نم در میان رگ درخت نماند ، و هر غذا که بواسطه آب و هوا به درخت می رسد به تاراج می برد تا آنگاه که درخت خشک شود . همچنان در عالم انسانیت که خلاصه موجودات است درختی ست منتصب القامة که آن به حبة القلب پیوسته است و حبة القلب در زمین ملکوت روید ، هرچه دروست جان دارد چنان که گفته اند : في حقيقة العشق عاشقی جز رسیده را نبود. هرچه آنجایکه مکان دارد پا به سنگ و کلوخ جان دارد آن حبة القلب دانه ای است که باغبان ازل و ابد از انبارخانه « الأرواح جنود مجندة » در باغ ملکوت « قل الروح من أمر ربي » نشانده است و به خودی خود آنرا تربیت فرماید که « قلوب العباد بين إصبعين من أصابع الرحمن يقلبها كيف يشاء » . و چون مدد آب علم « من الماء كل شيء حی » با نسیم « ان لله في أيام دهركم»
« من الماء كل شي كل يباشارة ياراي أنا بقاكم في حقيقة العشق نفحات » از یمن یمین الله بدين حبة القلب می رسد ، صدهزار شاخ و بال روحانی ازو سر برمی زند ، از آن بشاشت و طراوت ، این معنی عبارت است که « إنى لأجد نفس الرحمن من قبل اليمن » . پس حبة القلب که آنرا « کلمه طيبة » خوانند ، شجره طیبه شود که « ضرب الله مثلا كلمة ، طيبة كشجرة طيبة » ، و ازين شجره عکسی در عالم کون و فساد است که آنرا ظل خوانند و بدن خوانند و درخت منتصب القامة خوانند . و چون این شجره طیبه بالیدن آغاز کند و نزدیک کمال رسـد عشق از گوشهای سر برآرد و خود را درو پیچد تا به جایی رسد که هیچ نم بشریت درو نگذارد . و چندان که پیچ عشق بر این شجره زیادت می شود عکسش که آن شجره منتصب القامة است ضعیف تر و زردتر می شود تا به یکبارگی علاقه منقطع گردد . آن شجره روان مطلق گردد و شایسته آن شود که در باغ الهی جای گیرد که « فادخلي في عبادي و أدخلي جنتی » . و چون این شایستگی از عشق خواهد یافتن ، عشق عمل صالح است که او را بدین مرتبت می رساند که « إليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه » . و صلاحیت استعداد این مقام است ، و آنچه گویند که فلان صالح است یعنی مستعد است . پس عشق اگرچه جان را به عالم بقا می رساند تن را به عالم فنا بازآرد ، زیرا که در عالم کون و فساد هیچ چیز نیست که طاقت بـار عشق تواند داشت.
نفس خویش←@nafsma→
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق/11
عشق بنده ای است خانه زاد که در شهرستان ازل پرورده شده است .سلطان ازل و ابد شحنگی کونین بدو ارزانی داشته است ، و این شخنه هروقتی بر طرفی زند و هرمدتی نظر بر اقلیمی افکند . و در منشور او چنین نبشته است که در هر شهری که روی نهاد ، می باید که خداوندان آن شهر ، گاوی از برای او قربان کنند که:
« إن الله يأمركم أن تذبحوا بقرة » ، و تا گاو نفس را نکشد قدم در آن شهر ننهد . و عقل سرخ بدن انسان بر مثال شهری ست ، اعضای او کویهای او و رگهای او جویهاست که در کوچه رانده اند ، و حواس او پیشه وران اند که هریکی به کاری مشغول اند . و نفس گاوی ست که درین شهر خرابیها میکند و او را دو سرو است یکی حرص و یکی امل ، و رنگی خوش دارد ، زردی روشن است فریبنده ، هرکه درو نگاه کند خرم شود ، « صفراء فاقع لونها تسر الناظرين » . نه پیر است که به حکم « البركة مع أكابرکم » بدو تبرک جویند ، نه جوان است که به فتوای « الشباب شعبة من الجنون » قلم تکلیف از وی بردارند ، نه مشروع دریابد ، نه معقول فهم کند ، نه به بهشت نازد ، نه از دوزخ ترسد ، که « لا فارض و لابکر عوان بین ذلک »
نه علم نه دانش نه حقیقت نه یقین
چون کافر درویش نه دنیا و نه دین
نه به آهن ریاضت زمین بدن را بشکافد تا مستعد آن شود که تخم عمل درو ، افشاند ، نه به دلو فکرت از چاه استنباط آب علم می کشد ، تـا بـواسـطة معلوم به مجهول رسد . پیوسته در بیابان خودکامی چون افسار گسسته می گردد ، « لا ذلول تثير الأرض و لاتسقى الحرث مسلمة لاشية فيها » . و هرگاوی لایق این قربان نیست و در هر شهری این چنین گاوی نباشد ، و هرکسی را آن دل نباشد که این گاو قربان تواند کردن و همه وقتی این توفیق به کسی روی ننماید .
سالها باید که تا یک سنگ اصلی ز آفتاب
لعل گردد در بدخشان یا عقیق انـدر يـمن/پایان.
نفس خویش←@nafsma→
سلام سردار دل ها
سلام بر روح بلند و کبریایی ات
سلام بر عزم آسمانی و بی فرودت
سلام بر عقیق پیشانی ات
سلام، پیکر ارباً اربا
سلام بر دست عباس
سلام بر جسم صد پاره حسین
سلام …
نفس خویش←@nafsma→
مادر نزد ما یعنی همه چیز،اگر این مادر؛مادر شهید باشد به توان صد می شود چون فرزندانش را در راه خدا و اسلام و ایران فدا کرده.
این تصویر و کسی که برای بوسیدن پای مادر شهید خم می شود شهید سلیمانی یکی از بالا رتبه ترین فرماندهان ایران بود. بله این است مقام مادر نزد ما...
میلاد با سعادت حضرت فاطمه زهرا (س) را ابتدا به تمام مادران و سپس تمام بانوان که زندگی فاطمی دارند تبریک عرض می کنیم
نفس خویش←@nafsma→
💢این دو راه برای ارتباط با بنده است،انتقادی پیشنهادی سوالی اگر از بنده داشتید اینجا سوال کنید، تلاش میکنم بی جواب نگذارم سوال هاتون رو ؛ البته به شرطی که بی ربط نباشد.
ایمیل :
faridclasher77@gmail.com
لینک پیام ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16695488223313
💢مطالب و دروسی که تا الان بنده به صورت متن در کانال نوشته ام به شرح زیر است و راحت می توان به آن ها دسترسی پیدا کرد.در آینده تلاش می کنیم مطالب را به صورت فایل pdf یا پاورپوینت نیز در اختیار دوستان قرار دهیم فلذا به ترتیب مطالب را بخوانید چون اگر از اول خوانده نشود مطالب پایین تر برای اعضا گنگ و نامفهوم خواهد بود. در آینده مطالب بیشتری در گروه قرار خواهم داد ولی چون مطالب تخصصی است و نیاز به روز ها و ماه ها تحقیق دارد لطفاً صبور باشید
کوه قاف روایات کجاست؟ آیا روی زمین است یا صورت مثالی و آسمانی دارد؟
چشم و ابرو و خال در ادبیات عرفانی به چه معناست ؟
ارتباط عالم صغیر(انسان) و عالم کبیر(جهان هستی) و ارتباط با عالم غیر مادی
رمز و راز آفرینش عالم خاکی و انسان،ماده تاریکی و ماده اولی چیست ؟
چرا مولانا انسان را به نی تشبیه کرده و نی چه خصوصیاتی دارد کهرمز وجودی انسان است.
عشق در رسالة العشق شيخ اشراق (داستان زیبا از سه برادر به نام های عقل،عشق و حزن)
نفس خویش←@nafsma→