eitaa logo
آموزش نقاشی صفر تا💯
225 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
583 ویدیو
13 فایل
آموزش نقاشی صفر تا 💯 نقاش حرفه ای شو نقاشی🎨 بازی ⚽️ شعر 📖 قصه‌های قشنگ 🎼 #آموزش_نقاشی_صفر_تا_صد_برای_۳تا_۱۲سال کپی برداری فقط با ذکر منبع با تشکر تبادل ادمین: @sadatkarimeh
مشاهده در ایتا
دانلود
جواب بخش آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
بازی هوش ریاضی بچه های گلم دقت کنید به مثلث اول و دوم که چه اتفاقی درش افتاده ( مثلا + یا - یا × یا ÷ ) عدد وسط مثلث به دست آمده مثلث سوم را هم با همون روش انجام بده😊 مناسب بچه های بالای ۹سال آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
بخش بچه‌ها موش ها را برای رسیدن به جشن تولد راهنمایی کنیم☺️ آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
«مبل کنار پنجره» این داستانک را در وصف یکی از دوستانم نوشتم. دختری که همیشه قهرمان زندگی خودش هست. خیلی وقت ها فیلم که میدید، خودش را به جای قهرمان داستان تصور میکرد. بخصوص فیلم های ترسناک. هر بار که قهرمان، که معمولا یک احمق نترس بود، قدم زنان می رفت در دل خطر،با خودش فکر میکرد که اگر جای او بود چه کار میکرد؛ احتمالا قبل از ورود به اون اتاق تاریک چراغی روشن میکرد یا شاید وقتی موزیک پس زمینه اونقدر عمیق و دلهره آور میشد و قبل از اینکه آدم بده جست بزنه روی سرش و ساطوریش کنه، می زد به چاک. گاهی، تک مبل کنار پنجره رو کمی کج میکرد و از همان گوشه زل به میزد به تلویزیون. مبل را از جای امنش هیچ وقت تکان نمیداد؛ بهترین نقطه عالم، بعد از خانه عموجان، دقیقا همینجا بود؛ بین کتابخانه چوبی و شومینه نمایی که به جای هیزم در دلش یک عالم شمع کوچیک و بزرگ داشت. نشستن در این نقطه براش قوت قلب بود. صفحه اول آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
بیشتر اوقات بین فیلم، سرش را تکیه می داد به پشتی صندلی و قبل از اینکه با خودش فکر کند که امن ترین جای دنیا الزاما راحت ترین نیست، همانطوری خوابش میبرد. نیمه های شب از خواب می پرید و خدا را شکر میکرد که چراغ کوچولوی روی شومینه نما را روشن گذاشته. بیرون اینقدر تاریک بود که انگاری خانه میان خواب عمیق یک بچه و کابوس یک عاشق تنها گیر افتاده بود. سعی میکرد از پنجره به بیرون نگاه نکند. تک درختی که شاخه های قد و نیم قدش سایه می انداخت به روی خانه در تاریکی شب اصلا جذاب نبود. انگاری هیولایی بود که کمین کرده بود برای دخترکی که چتری های پرپشت داشت و شب ها روی مبل کنار پنجره خوابش می برد. بعضی وقت ها که حوصله نداشت به فیلم دقت کند، یک سریال آب دوغ خیاری میگذاشت و به کارهای روزانه اش می رسید. از اون سریال هایی که قسمت اول و دوم معلوم نیست کی به کیه، و یهویی تو قسمت سوم معلوم میشه کی به کیه و کی عاشق کیه و کی آخر داستان میمیره و کی خوشبخت دو عالم میشه. گاهی دیدن اینکه زندگی میتونه همینقدر ساده باشه خوشحالش میکرد. با این حال، هیچ وقت خودشو جای قهرمان این سریال ها تصور نمیکرد؛ زنذگی های اینقدر ساده به نظر واقعی نمی اومدن. زندگی که نمی تونست همیشه بوی عطر بهار بده. گاهی هم بوی موندگی افسوس های گذشته و نگرانیای آینده و دل مشغولی های امروز رو میداد و اون خوب با همه اونا آشنا بود. در طول روز فقط یک شخصیت داشت، یک زن پرکار و هدفمند. زنی که مسئولیت هاشو با دقت به دوش میکشید و فکر میکرد که معنای زندگی رو فهمیده. رویاهای شب، اما، جولانگاه شخصیت هایی بود که همه روز بی صدا نشسته بودن پس ذهنش و مجالی برای خودنمایی نداشتن. تو خواب، فرمون رویاهاش می افتاد دست تک تک اونا. چشمش هم نیومده میشد قهرمان داستان های هیجان انگیز. جنگجویی بود گیر افتاده بین لشگر دشمن، فراری بود که باید خودشو از قانون و این کس و اون کس پنهون میکرد. شاهزاده خانم باوقاری بود که پس آرامش ظاهریش، یک قدرت خارق العاده خوابیده بود؛ شازده ای که منتظر ناجی نبود، خودش منجی یک دنیا بود. صفحه دوم آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
بیشتر اوقات خواب هاش سیاه و سفید بودن، ولی شبایی که خوابای رنگی میدید، می دونست که اون چند تار موی رنگی لابه لای موهای پرپشت مشکی اش، جاشون امنه امنه. یک خواب بود که مدام تکرار میشد. در اون رویا، بی هدف قدم میزد. انگاری تو یک دشت بی انتها گیر افتاده باشه و دقیقا هم ندونه که از کی داره فرار میکنه. شاید هم فرار نمیکرد. چون گاهی بین همه اون راه رفتن ها لحظه ای وای میستاد و نفسی تازه میکرد. همیشه هم، با همون نفس عمیق از خواب می پرید. یه بار دوستش بهش گفته بود که سعی کنه جلوی تلویزیون خوابش نبره یا اگر هم میبره، حداقل با یک فیلم حسابی خوابش ببره. دوست ابرویی بالا انداخته بود و گفته بود:‌ «بس که چرت و پرت نگاه میکنی. یک کمی اگه فیلمای درست حسابی، مثل فیلمای تارکافسکی نگاه کنی، خواباتم شاید یک کمی درست حسابی شدن.» اون شب یک فیلم از تارکافسکی عزیز دوستش نگاه کرد؛ فیلم کودکی ایوان. تمام شب توی خواب، همراه ایوان، قهرمان کوچولوی فیلم، تو میدونای مین قدم زد. جنگ زشت بود و رویاش هم زشت. تو فیلمای ترسناکی که میدید، آدم بده معمولا یک موجود خیالی بود یا حتی اگر انسان بود، فقط یک نفر بود. یک نفر آدم بد. فیلم های جنگی رو دوست نداشت چون پر بودن از آدمایی که فکر میکردن هدفشون مقدسه و تک تک یک جای داستان میشدن آدم بده. اون شب، بعد از اینکه ایوان کوچولو دوید سمت میدون مین، از خواب پرید. گردنش خشک شده بود و پتوی خاکستری و نرمش افتاده بود روی زمین.. خواب از سرش پریده بود. ذهنش، از روی میدونای مین عبور کرد و پرواز کرد به دشت بی انتها. حالا که روی تک مبل کنار پنجره، این نقطه امن نشسته بود، دشت خیلی هم جای ترسناکی به نظر نمی اومد. شاید چون حتی توی خواب هم می دونست که دشت با اینکه انتهایی نداشت، اما مین هم نداشت؛ آدم بدی هم قرار نبود بپره رو سرش و ساطوریش کنه. دشت فقط تنهایی داشت. تنهایی هم، خب، واقعا ترسی نداشت. خودش نفهمید که کی دوباره خوابش برد. ولی بالاخره تونسته بود خودشو برسونه به تخت خواب. اون شب یک خواب جدید دید. خودش انگاری یک جایی بین زمین و هوا معلق بود و نظاره گر. اون پایین، وسط دشت بی انتها یه دختر با چند تار رنگی لابه لای موهای مشکی تکیه داده بود به یه درخت. خوب که نگاه کرد دید که درخت چطور از وجود دختر قدرت می گیره و رشد میکنه. شاخه های سبزش رسیده بودن به دروازه بهشت. دختر چتری های بلند داشت و سری نترس از موجودای خیالی و آدمای بد. نه قهرمان بود، نه شاهزاده و نه یه فراری باهوش. یه دختر ساده بود که واقعا معنای زندگی رو فهمیده بود. صفحه سوم 💕 شب خوش😘 💞با هم بگیم آقاجون خیلی دوست داریم💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💝به نام خدای بخشنده و مهربان💝 💐سلام گل‌های زیبای زندگی 😘💐 قرارمون با بچه های زیر ۶سال عید فطر ساعت 10صبح برام صدا یا تصویر قشنگ تون را بفرستید که سوره قدر از حفظ می خوانید. زودتر نفرستید. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه های بالای شش سال قرارمون این بود دعای فرج یا شعر و حدیث در مورد امام زمان ارواحنا فدا حفظ کنید.😊 ساعت 10صبح روز عید فطر منتظر شنیدن صدای قشنگ تون هستم. زودتر نفرستید. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
داستانکی درباره شهید ولی الله فلاحی فرمانده ای که با خدا دوست بود گنجشک کاکلی در جبهه ، روی یک خاکریز بلند نشسته بود .آقای فرمانده و چند نفر از رزمندگان از داخل خاکریز جلو می آمدند. کاکلی خوشحال شد چون فرمانده را می‌شناخت و وقت‌ها کنارش می‌نشست. اسمش آقای فلاحی بود. آقای فلاحی گاهی وقت‌ها برایش تکه‌های ریز نان خشک می‌ریخت و با او حرف می‌زد. کاکلی گفت: «بروم به دوستانم خبر بدهم تا آنها هم بیایند و فرماندهی مهربان را ببینند.» پرید و خیلی زود چند تا از دوستانش رابه آن‌جا آورد . فرمانده پشت خاکریز و با دوربین به تانکهای دشمن نگاه کرد . آن ها می خواستند به طرف خاک کشور ما بیایند . فرمانده با دیدن کاکلی و دوستانش خندید و گفت : سلام کاکلی زیبا ! اینها دوستان تو هستند؟ فوری یک مشت نان ریزه از جیبش در آورد و جلوی آن‌ها ریخت . بعد گفت: «بخورید و زودتر از اینجا بروید. اگر تانک‌های دشمن حمله کنند، ممکن است آسیب ببینند.» صدای اذان ظهر بلند شد . فرمانده فوری دوربین خود را به دوستش داد و گفت : «الآن وقت نماز است . هیچ کاری مهم تر از خواندن، در اول وقت آن نیست.» او ایستاد و نمازش را خواند. صدای گلوله‌ی تانک‌ها بلند شد. فرمانده رو به یارانش فریاد زد: «با شجاعت، جلوی دشمن می‌ایستم؛ خدا یار و یاور ماست !» سرلشکر شهید ولی الله فلاحی در سال ۱۳۱۰ در کولج طالقان به دنیا آمد. او در زمان جنگ، فرماندهی شجاع بود. سرانجام در هفتم مهرماه ۱۳۶۰، همراه دوستانش در حادثه‌ای سقوط هواپیما به شهادت رسید. او از کودکی به نماز و روزه زیاد اهمیت می‌داد. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
💞بچه های گلم شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات هدیه به امیرالمومنین علی علیه السلام به نیت فرج مولای غریبمان 💞 💐یادمون باشه که راه شهدا و رفتار و منش آنها ما را به صاحب مون امام زمان می رساند و خشنودی خدا و امام را به همراه دارد😊💐
جواب بازی هوش ریاضی آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
بازی هوش ریاضی بچه های گلم دقت کنید ۲ تا چوب کبریت را باید تغییر بدین، معادله را درست کنید.😊 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
جواب بخش آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
قصه شب قدس عزیز نویسنده: فرهادی حصاری محمدرضا قصه پیش رو داستان تکه سنگی را روایت می‌نماید که پس از شنیدن داستان سفر جمعی از پرندگان به فلسطین و خاطرات آن ها، دوست دارد به آن سرزمین برود تا در کنار بچه‌های فلسطینی به جنگ با نیروهای اسرائیلی بپردازد. این داستان با زبانی کودکانه نحوه اشغال این سرزمین و جنایات رژیم صهیونیستی را روایت می‌کند. قصه قدس عزیز | سلام عزیزهای من، کوچولوهای مهربون و با ادبم. حال و احوالتون چطوره؟! امیدوارم شاد و خوش و سرحال باشین. بچه‌ها باز هم با یه قصه دیگه پیش شما اومدم، پس اگه موافقین بریم قصه‌مون رو بشنویم: در کنار یک کوه زیبا و بلند که نوک قله اون حتی از ابرها هم بالاتر بود، تکه سنگی زندگی می‌کرد. یه تکه سنگ شجاع و نترس و مهربون که خیلی هم با ادب و دل نازک بود. اون هر روز از کنار کوه به کنار رودخونه‌ای که نزدیک کوه بود می‌اومد و با ماهی‌ها و قورباغه مهربونی که اونجا زندگی می‌کردن، صحبت و بازی می‌کرد. یه روز که مثل همیشه تکه سنگ به طرف رودخونه اومد تا با دوستاش بازی کنه، چشمش به چند تا پرنده افتاد که مشغول صحبت با ماهی‌ها و قورباغه بودن. تکه سنگ به اون‌ها نزدیک و نزدیک‌تر شد و از اونجایی که یه بچه با ادب و خوش اخلاق بود، لبخندی زد و سلام کرد. پرنده‌ها و ماهی‌ها و قورباغه تا چشمشون به تکه سنگ افتاد بهش سلام کردن. تکه سنگ که می‌دید پرنده‌ها مشغول صحبت هستن یه گوشه‌ای روی زمین نشست و به حرف‌های اون‌ها گوش داد. صفحه اول آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
یکی از پرنده‌ها بنام«قوی‌بال»که از بقیه پرنده‌ها بزرگ‌تر و شجاع‌تر بود می‌گفت: توی راه که می‌اومدیم از سرزمین‌ها و دشت‌ها و کوه‌های زیادی عبور کردیم. پرنده‌ها، حیوون‌ها، درخت‌ها، دریاها و رودخونه‌های زیادی رو دیدیم که خیلی زیبا و قشنگ بودن. فقط از یه سرزمینی  رد شدیم و چیزهایی دیدیم که خیلی ناراحتم کرد. قورباغه باتعجب و ناراحتی پرسید: مگه شما چی دیدین؟! قوی‌بال با یه دل پرغصه تعریف کرد: یه روز برای استراحت روی یه درخت توی یه زمین کشاورزی در حال استراحت بودیم، ناگهان یه ماشین رو دیدم، چند تا سرباز که هر کدوم یه تفنگ دستشون بود به اون زمین نزدیک شدن. وقتی رسیدن از ماشین پایین اومدن و با عصبانیت و بی ادبی شروع به زدن بچه‌ها و مردها و زن‌هایی که در حال کشاورزی بودن کردن. بعد هم گفتن هرچه زودتر باید از اینجا برین. یکی از اون مردهای بیچاره جلوی زورگویی اون ها ایستاد و با صدای بلند فریاد می‌زد تا از زمینشون بیرون برن. یکی از سربازها تا این حرف رو شنید، محکم دستش رو گرفت و به زور سوار ماشین کرد. وقتی حرف قوی بال تموم شد، قورباغه مهربون رو به اون کرد و پرسید: واقعاً اون زمین برای اون مرد و خونواده‌اش بود یا دروغ می‌گفت؟! قوی بال وقتی این رو شنید جواب داد: من هم همین سؤال رو داشتم برای همین به طرف پسربچه کوچیکی که تکه سنگی رو توی دستش قایم کرده بود تا به طرف اون سربازها پرتاب کنه پرواز کردم و کنارش نشستم. ازش پرسیدم: این زمین کشاورزی مال کیه؟! اون پسر بچه هم گفت این زمین مال بابامه، ولی این سربازها میخوان به زور ما رو از این زمین بیرون بندازن، بعد هم با صدای بلند گفت: ما زمینمون رو به هیچ کسی نمیدیم اون دستش رو بلند کرد و تکه‌سنگی که دستش بود رو به طرفشون پرتاب کرد. یکی از سربازها که از این حرف و کار پسرک عصبانی شده بود، تیری رو به طرف پسر بچه زد. اون هم جلوی چشم‌های ما روی زمین افتاد و از دنیا رفت. قورباغه اشک توی چشماش جمع شد و با بغض گفت: یعنی اون پسرک فقط به خاطر این که دوست نداشت زمینشون رو به اون سربازها بده کشته شد؟! قوی‌بال هم با ناراحتی و غم جواب داد: نه تنها اون پسر که خیلی از بچه‌ها و زن و مردهای دیگه هم چون دوست ندارن زمین‌ها و خونه‌هاشون رو به اون سربازها بدن هر روز اذیت میشن و به زندان می‌افتن و یا حتی کشته میشن! قورباغه مهربون و ماهی‌ها و تکه‌سنگ، وقتی این رو شنیدن خیلی ناراحت شدن. بعد قورباغه دوباره، رو به قوی‌بال کرد و گفت: اون مردم هیچ کاری برای دفاع از خودشون نمی‌کنن؟! هیچ کسی نیست تا به اون‌ها کمک کنه؟! قوی‌بال جواب داد: اتفاقاً مردم به خاطر دفاع از خودشون هر روز با تکه سنگ‌ به اون سربازها و دوستاشون حمله می‌کنن و از خودشون دفاع می‌کنن. تازه هر سال مردم تموم دنیا توی یه روز خاص که به اون روز قدس میگن به خیابون‌ها میان و یک صدا و بدون ترس برای آزادی اون بچه ها و  نابودی اون سربازهای زورگو  شعار میدن تا نشون بدن که این مردم تنها نیستن. تکه سنگ وقتی این حرف رو شنید، از ته دل آرزو کرد ای کاش میشد تا اون هم به فلسطین می‌رفت و کنار تکه سنگ‌های دیگه به مردم فلسطین کمک می‌کرد تا جلوی اون سربازهای زورگو بایستن و اون‌ها رو از خونه‌ها و زمین‌هاشون بیرون کنن. برای همین رو کرد به قوی‌بال و ازش خواست تا اون رو با خودش به فلسطین ببره. قوی‌بال هم لبخندی زد و به اون قول داد تا خیلی زود تکه‌سنگ رو به اونجا ببره. بله دوست‌ای کوچولو و مهربونم، الآن چندین ساله که مردم فلسطین با زورگویی اسرائیل اذیت میشن و از خونه‌ها و زمین‌هاشون بیرون انداخته میشن. وظیفه ما اینه که از اونها در هرجای دنیا دفاع کنیم. حتما شما دوست‌های مهربونم همراه بابا و مامان به خیابون‌ها رفتید و توی روز جهانی قدس به مردم دنیا نشون دادین که مثل یه دوست شجاع و نترس از مردم فلسطین دفاع می‌کنین و کنار اون‌ها می‌مونین، درست مثل حاج قاسم سلیمانی که همیشه آرزوش این بود که همه بچه‌های فلسطینی با پدر و مادرهاشون آزاد و خوشحال توی سرزمین خودشون زندگی کنن و رنگین کمون شادی توی آسمون قلب همه‌شون بدرخشه. گل‌های عزیزم این قصه هم تموم شد، ولی خوبی‌ها و مهربونی‌های شما ادامه داره. امیدوارم همیشه سربلند و سرحال باشین. شب بخیر و خدانگهدار. صفحه دوم 💐شب بخیر خوب بخوابید گل‌های زیبا💐 😘 💞با هم بگیم آقاجون مهربونم دوست داریم آقاجون زودتر بیا💞 آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
تبادل☺️👆