eitaa logo
آموزش نقاشی صفر تا💯
226 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
580 ویدیو
13 فایل
آموزش نقاشی صفر تا 💯 نقاش حرفه ای شو نقاشی🎨 بازی ⚽️ شعر 📖 قصه‌های قشنگ 🎼 #آموزش_نقاشی_صفر_تا_صد_برای_۳تا_۱۲سال کپی برداری فقط با ذکر منبع با تشکر تبادل ادمین: @sadatkarimeh
مشاهده در ایتا
دانلود
آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
قصه امشب کدو قلقله زن یکی بود یکی نبود؛ غیر از خدای مهربون هیچکس نبود… یه پیرزنی بود که یه روز می‌خواست بره دیدن یه دونه دخترش که خیلی دوستش داشت. پیرزن قصه ما کارهاشو انجام داد و در خونه‌ش رو بست و رفت و رفت و رفت تا رسید به کوهی که نزدیک روستاشون بود. تا رسید به کوه یک دفعه یه گرگ گنده سر و کله‌اش پیدا شد و پرید جلوی پیرزن و گفت: آهای ننه پیرزن کجا می‌ری؟ بیا که وقت خوردنت رسیده. پیرزنه گفت: ای بابا من که پیرم و پوست و استخون. بذار برم خونه دخترم چاق و چله بشم بعد می‌آم تو منو بخور. گرگ که دید پیرزنِ داستان کدوی قلقله زن  ما راست میگه، گفت: خب برو. من همین جا منتظرم. پیرزن که از این خطر جوون سالم به در برده بود به راهش ادامه داد و رفت و رفت و رفت تا رسید به یه پلنگ. پلنگه گفت: آهای ننه پیرزن کجا می‌ری؟ هیچ جا نرو که من خودم می‌خورمت. پیرزنه گفت: من پیرم، پوست و استخونم بزار برم خونه دخترم پلو و چلو بخورم چاق و چله بشم، بعد می‌آم تو منو بخور. پلنگه گفت : خیلی خب برو اما من همین جا منتظرم. پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به آقا شیره. آقا شیره یه خرناسی کشید و گفت: ننه پیرزن کجا می‌ری؟ بیا اینجا که می‌خوام بخورمت. پیرزنه گفت: ای آقا شیر عزیز. ای سلطان جنگل آخه من پیرزن پوست و استخون که خوردن ندارم. بزار برم خونه دخترم حسابی غذا بخورم چاق و چله بشم بعد می‌آم تو منو بخور. آقا شیره هم که دید بد نمی‌گه، گفت : باشه برو اما من همین جا منتظرم. خلاصه پیرزن رفت و رفت و رفت تا رسید به خونه دخترش. چند شب که موند دلش شور خونه زندگی شو زد و خواست که برگرده، اما می‌دونست که شیر و گرگ و پلنگ سر راه منتظرند و می‌خواند که اونو بخورند! پس به دخترش گفت هر وقت رفتی بازار یه کدو تنبل گنده برام بخر. دخترش هم رفت و یه کدوی تنبل بزرگ براش خرید و نشستند توی کدو رو حسابی پاک کردن و پیرزن رفت توش نشست و به دخترش گفت یک قل بده تا من باهاش برم. کدو و پیرزن قل خوردن و رفتند و رفتند تا رسیدند به آقا شیره. شیره گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از تو کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. شیر که متوجه این نشد که پیرزن داستان کدوی قلقله زن ما رو قِلش داد تا به راه خودش ادامه بده. کدو و پیرزن داخل کدو می رفت و رفت تا رسید به پلنگه. پلنگ که خیلی گرسنه بود و منتظر پیرزن بود گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از اون تو گفت: والله ندیدم، بالله ندیدم. به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. پس پلنگ هم کدو را قِلش داد و کدو رفت. کدو رفت و رفت تا رسید به آقا گرگه. گرگه گفت: ای کدوی قلقله زن ندیدی تو یه پیرزن؟ پیرزنه از توی کدو گفت: والله ندیدم بالله ندیدم، به سنگ تق تق ندیدم به جوز لق لق ندیدم. قِلم بده بزار برم. گرگه یه قِل دیگه به کدو داد و کدو رفت و به یه سنگ بزرگ خورد و از وسط دو نصف شد و پیرزن اومد بیرون! گرگ گفت: خوب گیرت آوردم. داشتی از چنگ من فرار می کردی؟ الان می‌خورمت. پیرزنه گفت: آقا گرگه به جان شما رفته بودم این تو که قل بخورم و زودی بیام شما منو بخوری. اما حالا که رفتم این تو حسابی کثیف شدم و بوی کدو گرفتم. این دم آخری که می‌خوای منو بخوری آبرو داری کن و بزار من برم حموم لااقل منو تمیز بخور که فردا پشت سرم حرف در نیارن که عجب پیرزن شلخته‌ای بود. گرگه یه کم فکر کرد و گفت بدم نمی‌گه. تمیز بشه خوشمزه‌ترم می‌شه! خلاصه گرگه قبول کرد ولی گفت خودم باید پشت سرت بیام که مطمئن بشم فرار نمی‌کنی. پیرزن هم از خدا خواسته گفت: باشه بیا، من که نمی‌خوام فرار کنم. پیرزنه رفت سمت حمام و از اونجا یه مشت خاکستر برداشت و پاشید تو چشم گرگه. داد و فریاد گرگ به آسمون رفت و یه دفعه همه اهل آبادی سر رسیدند و با چوب و چماق به جون گرگه افتادند. گرگ هم دوپا داشت دوتا دیگه هم قرض گرفت و دمش رو گذاشت رو کولش و فرار کرد و دیگه هیچ وقت اون دور و برا پیداش نشد. اینجوری بود که پیرزن داستان کدوی قلقله زن ما جون سالم به در برد و داستان ما به خوبی و خوشی تموم شد… ✅ دوستای عزیز اگه دوست دارید این کانال پابرجا باشه منو به دوستاتون معرفی کنید.😉 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🏴 ویژه بود پاکیزه و خوب مثل گل چون باران می رسید از نفسش عطر و بوی قرآن همه دم سوی خدا او هدایت می کرد از خدا پیغمبر(ص) او حکایت می کرد سخنانش گویی شعر آزادی بود بهترین مرد خدا حضرت هادی(ع)بود 👤 شاعر: جعفرابراهیمی 💯 @naghash110
داستان امام هادی و انگشترساز در زمان امام هادی یه پادشاه زورگو و ستمگر بود و یه انگشتر ساز …پادشاه یه نگین گرانقیمت و زیبا داشت یه روز نگین رو برد و داد به انگشتر ساز و بهش گفت با این نگین برای دخترم یه انگشتر بساز … انگشتر ساز گفت چشم … چند روز گذشت یه روز که انگشتر ساز مشغول تراشیدن انگشتر بود یهویی نگین از وسط نصف شد انگشتر ساز خیلی ناراحت شد و با خودش گفت حالا چیکار کنم …. میرم پیش امام هادی و از او کمک میخوام …. رفت خونه ی امام ….سلام کرد و به امام گفت من داشتم نگین پادشاه رو می تراشیدم که یهو از وسط شکست حالا چیکار کنم  پادشاه حتما منو زندانی میکنه  امام فرمودند برو و دو تا انگشتر بساز  انگشتر ساز گفت قربونتون بشم پادشاه گفته یه انگشتر بسازم …. امام فرمودند برو و حرف منو گوش کن و دو تا انگشتر بساز . انگشتر ساز خداحافظی کرد و رفت …………. شب یهو پادشاه از خواب بیدار شد و وزیر رو صدا کرد … وزیر بله قربان ، بله قربان من چند تا دختر دارم  دو تا قربان ، خب اگه انگشتر ساز یه انگشتر بسازه اون یکی دخترم ناراحت میشه حالا چیکار کنیم  وزیر گفت قربان خب طوری که نیست میریم و به انگشتر ساز میگیم دو تا انگشتر بسازه   پادشاه گفت خب همین الان بریم …   وزیر گفت الان همه خوابن صبح میریم … صبح که شد پادشاه و وزیر رفتن خونه ی انگشتر ساز … در زدن ، انگشتر ساز گفت ای وای حتما پادشاه اومده دنبال انگشتر  رفت در رو باز کرد و سلام کرد … پادشاه گفت چه خبر ، انگشتر ما رو ساختی … انگشتر ساز گفت مشغول ساختن انگشتر شما هستم …. پادشاه گفت اومدیم بگیم با اون نگین دو تا انگشتر بسازی … انگشتر ساز اینقدر تو دلش خوشحال شد و خدا رو شکر کرد بعد هم گفت چشم قربان ، چند روز دیگه آماده میشه … چند روز بعد وزیر اومد و انگشتر ها رو گرفت و پول زیادی هم به عنوان دستمزد به انگشتر ساز داد بعد هم انگشتر ساز رفت و از امام هادی تشکر کرد و گفت خدا رو شکر که به حرف شما گوش کردم  بچه‌ها جونم داستان رو دوست داشتید   عزیزای دلم از داستان امام هادی یاد می گیریم که در سختیها و مشکلات باید از امامان مهربونمون کمک بخوایم و برای موفق شدن در زندگی هم حرف امامان مهربونمون رو گوش بدیم و حالا هم با انجام دادن کارهای خوب از خدا بخوایم که امام زمان زودتر ظهور کنه. ✅ دوستای عزیز اگه دوست دارید این کانال پابرجا باشه منو به دوستاتون معرفی کنید.😉 💯 @naghash110
🍃🌹‍ لیلة الرغائب 🌹🍃‍ پنجشنبه 1402/10/28 ماه رجب ماه پر برکتیه اولین شب جمعه ماه رجب شب لیلة الرغائب (شب آرزوها) است! تو هم مثل من این شب را به دوستات یادآوری کن؛ به این امید که از باغ دعاشون، یه گل استجابت هدیه بگیرى!!! دعای مخصوص شب آرزوها: سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی مردم را از اين دعا باخبر کند در گرفتاريش گشايش پيدا ميکند🌹🍃 خیلی ها گرفتارن و خیلی ها آرزوهای کوچیک و بزرگ دارن، به همه یادآوری کنید. 🍃🌹التماس دعا برای ظهور🤲 ✅ @karimeh_sadat
آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
داستان حضرت یونس (ع) به زبان کودکانه یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود، خدایی که بندگانش را هیچوقت تنها نمیذاره و همیشه از روزگاران قدیم برای ارشاد آن‌ها پیامبرانی را انتخاب میکرده تا مردم را راهنمایی کنند. یکی از این پیامبران الهی حضرت یونس (ع) هست که ماجرای زندگی او و قومش خیلی جالب و آموزنده است. حضرت یونس (ع) در شهری به نام نینوا زندگی میکرد که مردمی بت پرست داشت. هر دسته و قبیله‌ای برای خودشان بت مخصوصی داشتند که آن را عبادت می‌کردند و از او کمک می‌خواستند. حضرت یونس (ع) با وجود سختی‌های فراوان، سالیان درازی تلاش کرد تا این مردم گمراه، دست از بت پرستی و کار‌های زشت و ناپسند بردارند و خداپرست شوند، اما بعد از ۳۳ سال، فقط دو نفر ایمان آوردند، یکی دوست قدیمی حضرت یونس، روبیل دانشمند و دیگری تنوخای عابد. حضرت یونس (ع) که خیلی ناراحت بود تصمیم گرفت از خدا بخواهد که این مردم ناسپاس را مجازات کند. خداوند هم زمان این مجازات را به حضرت یونس گفت و به او فرمان داد که این موضوع را به مردم اطلاع دهد، اما باز هم گوش مردم بدهکار نبود و این بار با شدت بیشتری یونس را مسخره کردند… بالاخره حضرت یونس (ع)، خسته و ناامید از هدایت این مردم، همراه تنوخا از شهر خارج شد، اما روبیل در شهر ماند. کم کم آسمان شروع به غریدن کرد و ابر‌های سیاهی روی شهر را گرفتند، مردم که حسابی وحشت کرده بودند و تازه یاد حرف‌های یونس افتاده بودند، با عجله و اضطراب پیش روبیل رفتند تا از او که مردی دانشمند و دانا بود کمک بخواهند، روبیل به آن‌ها گفت که هرچه زودتر باید به خدا ایمان بیاورند و از کار‌های بد گذشته دست بردارند و با گریه و زاری از خداوند بخواهند که عذاب و بلا را از سر آن‌ها دور کند. مردم هم همین کار را کردند و خدای مهربان دعا‌های آن‌ها را قبول کرد و عذاب را از این قوم برداشت… بعد از دو سه روز، حضرت یونس (ع) به شهر برگشت، اما آثاری از عذاب ندید و دید که مردم شهر، زندگی عادی خود را دارند. او احساس کرد که پیش قومش خوار و سبک شده و بی خبر از ایمان آوردن مردم و اتفاقاتی که برای آن‌ها افتاده بود، به حالت قهر و عصبانیت، قومش را برای همیشه ترک کرد. رفت و رفت تا به ساحل دریا رسید و دید که یک کشتی بزرگ با تعدادی مسافر آماده حرکت است. حضرت یونس (ع) هم سوار کشتی شد و کشتی حرکت کرد.  در میانه‌های راه ناگهان طوفان سختی به پا شد و امواج خروشانی به سمت کشتی آمد، ناگهان مسافران کشتی دیدند که نهنگ بزرگی خود را به بدنه کشتی می‌زند، یکی از مسافران گفت شاید فردی بین ماست که گناهی کرده، باید او را پیدا کنیم و به دریا بیندازیم تا نهنگ به او مشغول شود و ما بتوانیم خود را نجات دهیم. بالاخره تصمیم گرفتند قرعه کشی کنند و قرعه به نام یونس افتاد، یونس را به دریا انداختند و نهنگ غول پیکر هم بالافاصله یونس را بلعید و از آن‌ها دور شد…. اما خداوند بزرگ به نهنگ الهام کرده بود که به یونس آسیبی نرساند و او را در شکم خود نگه دارد. وقتی یونس به خود آمد، دید در فضای تنگ و تاریک شکم ماهی محبوس شده و هیچ امید نجاتی ندارد جز اینکه خداوند به او رحم کند و از خطای او بگذرد، چون او بدون اجازه خداوند قومش را ترک کرده بود و این برای کسی که مأمور هدایت و راهنمایی مردم و صبر در برابر اعمال ناشایست آن‌ها بود، کاری پسندیده نبود.
و خداوند هم او را بخشید و بعد از چند روز ماهی بزرگ به دستور خداوند یونس را به ساحل رساند. یونس وقتی از دهان ماهی بیرون آمد خیلی گرسنه و تشنه بود او به زیر سایه بوته کدویی رفت و نشست قدری کدو خورد و خوابید تا خستگی اش برطرف شود. وقتی از خواب بیدار شد خداوند به او وحی فرستاد که به سوی قوم خود برگردد چون آن ها توبه کرده اند یونس با خوش حالی از جایش بلند شد و به طرف نینوا به راه افتاد وقتی به شهر رسید همه مردم تعجب کردند چون آن ها خبر به دریا انداختن یونس را از مسافران کشتی شنیده بودند آن ها وقتی یونس را صحیح و سالم دیدند خوش حال شدند و دور او گرد آمدند تمام شهر یکبارچه جشن و سرور شد و همه خدا را شکر کردند و نجات یونس را معجزه الهی دانستند. ✅ دوستای عزیز اگه دوست دارید این کانال پابرجا باشه منو به دوستاتون معرفی کنید.😉 💯 @naghash110
صحنه‌ای شگفت‌آور از امام جواد (ع) حکیمه، دختر حضرت موسى کاظم علیه السلام و خواهر امام رضا علیهم السلام حکایت می‌کند که وقتی زمان ولادت حضرت جواد الائمّه (ع) نزدیک شد، حضرت امام رضا علیه السلام مرا به همراه همسرش خیزران، یعنی مادر حضرت جواد (ع) با یک نفر قابله (ماما) داخل یک اتاق قرار داد و درب اتاق را بست. وقتى نیمه شب فرا رسید، ناگهان چراغ خاموش شد و اتاق تاریک گشت و ما ناراحت و متحیّر شدیم که در آن تاریکى، در چنین موقعیتى حساس چه کنیم؟ در همین تشویش و اضطراب به سر مى‌بردیم که ناگاه درد زایمان خیزران شروع شد و اندکى بعد وجود مبارک و نورانى حضرت ابوجعفر، محمّد جواد علیه السلام از مادر تولد یافت و با ظهور طلیعه نورش تمام اتاق روشن گشت. حکیمه می‌گوید: به مادرش، خیزران گفتم: خداوند کریم به واسطه وجود مبارک و نورانى این نوزاد عزیز، تو را از روشنائى و نور چراغ بى‌نیاز گردانید. پس چون نوزاد بر زمین قرار گرفت، نشست و نور تشعشع انوار الهى، تمام اطراف بدنش را فرا گرفت، تا آن که صبح شد و پدر بزرگوارش حضرت ابوالحسن، على بن موسى الرّضا علیهماالسلام تشریف آورد و با لبخندى نوزاد عزیز را در آغوش گرفت و پس از لحظه‌اى او را در گهواره نهاد و به من فرمود: اى حکیمه! سعى کن که همیشه کنارش باشى. حکیمه در ادامه حکایت چنین می‌گوید: وقتی روز سوم مولود فرا رسید، آن نوزاد عزیز چشم‌هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و بعد از آن نگاهى به سمت راست و سمت چپ کرد و سپس با زبان صریح و فصیح اظهار داشت: «أشهد أن لا إله إلاّ اللّه، وحده لا شریک له، و أنّ محمّدا عبده و رسوله». و هنگامى که شهادت بر یگانگى خداوند متعال و رسالت حضرت محمّد رسول اللّه صلى الله علیه و آله بر زبان جارى کرد، بسیار تعجب کردم و در حیرت قرار گرفته و با همان حالت از جاى خود برخاستم و به حضور حضرت رضا علیه السلام آمدم و گفتم: صحنه‌اى بسیار عجیب و شگفت آورى را دیدم! امام علیه السلام فرمود: چه چیزى را مشاهده کرده‌اى که باعث شگفتى تو گشته است؟ در جواب حضرت گفتم: این نوزاد کوچک چنین و چنان گفت و تمام جریان را برایش بازگو کردم. همین که امام رضا علیه السلام سخن مرا شنید، تبسمى نمود و سپس فرمود: چیزهاى معجزه آسا و حیرت انگیز بیشترى را نیز مشاهده خواهى کرد. ✅ دوستای عزیز اگه دوست دارید این کانال پابرجا باشه منو به دوستاتون معرفی کنید.😉 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊امشب رضویون شادند همه 🌸دل در حرم رضا نهادند همه 🎊عیدى ولادت از رضا مى‏ گیرند 🌸خشنود ز مقدم جوادند همه 🎊میـلاد امـام 💐جواد علیه السلام مبارک💐 💯 @naghash110
امیرالمؤمنین علی علیه السلام مردی نزد امیر مؤمنان امام علی (ع) آمدند و گفتند خواسته‌ای دارم حضرت فرمودند بگو، آن مرد گفت من در یک منزلی سکونت می‌کنم در این منزل درخت خرمایی است که خود صاحب خانه در آن سکونت دارد در کنجی هم ما اتاقی داریم، زمانی که باد می‌وزد خرما می‌ریزد، بچه‌های من چشمانشان به خرماهای روی زمین می‌افتد می‌روند و بر می‌دارند نه سنگ می‌زنند نه از درخت چیزی می‌کنند یا بالا می‌روند؛ هنگامی که باد می‌زند طوری می‌شود که آنها می‌روند یکی دوتا بر می‌دارند، این صاحب خانه گاه خرماها را از دهان فرزندان من به در می‌آورد و به آنها توهین می‌کند، ای ابوالحسن می‌شود با او صحبت کنید رضایت او را بگیرید که تا این حد به من سخت نگیرد. امیر مؤمنان امام علی (ع) آمدند صاحب خانه را صدا زدند، شیوه سخن گفتن وجود مبارک حضرت با این مرد فوق‌العاده است، امیر مؤمنان امام علی (ع) فرمودند این مرد در خانه تو در فلان جا زندگی می‌کند و می‌گوید در آن‌جا درخت خرمایی است و باد آن را حرکت می‌دهد و گاه از آن خرمایی تازه رسیده می‌افتد و گاه پرنده چیزی از آن می‌افکند، فرزندان این مرد بدون اینکه سنگی به طرف آن پرتاب کنند یا با چوب به سمت آن ضربه‌ای بزنند از خرماهای بر زمین افتاده بر می‌دارند، می‌خواهم او را حلال کنی؛ صاحب خانه نپذیرفت و گفت مال من است و حلال نمی‌کنم. حضرت فرمودند که درست می‌گویی پس بیا با من معامله‌ای انجام بده، خدا را گواه می‌گیرم و از سوی پیامبر خدا (ص) ضمانت می‌کنم که در قبال این درخت خرما خداوند باغی را در بهشت به تو عنایت کند، مرد گفت پیشکش من نسیه قبول نمی‌کنم، نزدیک غروب بود امیرمومنان امام علی (ع) به وی فرمودند این خانه را در برابر فلان نخلستان و باغم به من می‌فروشی، مرد گفت آری، امیرمومنان امام علی (ع) فرمودند خداوند را گواه بگیر که این خانه را در مقابل خانه من فروختی، مرد گفت گواه می‌گیرم و می‌پذیرم، امیر مؤمنان امام علی (ع) فرمودند معامله انجام شد خانه را خریدند به مرد درخواست کننده فرمودند برخیز و خانه را مالک شو خدا مبارک گرداند و بر تو حلال باشد آن مرد رفت و وارد خانه شد. امیر مؤمنان امام علی (ع) با حال خوشی به مسجد آمد. هنگام غروب بود و پیامبر (ص) نماز را خواندند و پس از نماز برگشتند رو به اصحاب خود فرمودند که جبرئیل فرود آمد و سلام خدا را به من رساند و فرمود قبل غروب علی کاری کرده است، به جبرئیل گفتم چه کاری، جبرئیل گفت بخوان ای پیامبر خدا (ص) حضرت فرمودند چه چیزی را بخوانم، جبرئیل گفت بخوان «بسم‌الله الرحمن رحیم و الیل اذا یغشی (۱) والنهار إذا تجلی (۲) همین طور تا آخر آیه و لسوف یرضی (۲۱)»، امیرمومنان امام علی (ع) امشب کاری کرده که رضای خدا را حاصل کرد به دلیل رضای این دل شکسته پدر که شرمسار در کنار فرزندانش از دانه خرمایی باز مانده بود. 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابام علیه❤️‍🔥 نفر اول دنیام علیه😍 میلاد نور بر همه مسلمین مبارک ✅@karimeh_sadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
26.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸 🏴 انیمیشن دیدنی حضرت سلام الله علیها 🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸 ━━🕊🥀🕯🥀🕊━━ 💯 @naghash110
🏴 ویژه 🌷 (س) 💐 🌸حضرت زینب(س)که بوده؟ دختر زهرا بوده پرستار در دشتُ صحرا 🌸حضرت زینب(س) که بوده ؟ یار یتیمان اُسوه ی صبرُ مظهر ایمان 🌸حضرت زینب(س) که بوده ؟ معنای یک زن آتش زده او بر قلب دشمن 🌸حضرت زینب(س) که بوده ؟ برای جهان نوری خدائی نوری ز یزدان 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن سرود دهه فجر و پیروزی انقلاب ‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎ ‎ ‌‎‎‎‎•••┈✾~🇮🇷🌹🇮🇷~✾┈••• 💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐇🦌🕊🦩🐿🦜🦌🦜🐎🦢 تیک و تیک و تیک صبح شد بچه ها با نام خدا، برخیزید از جا برخیزید از جا با لب خندان سلام به بابا سلام به مامان شستشوی دست شستشوی رو با آب تمیزه بگیرید وضو با نماز صبح با شکر خدا می شود شروع روز خوب ما 💯 @naghash110