eitaa logo
آموزش نقاشی صفر تا💯
196 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
762 ویدیو
15 فایل
آموزش نقاشی صفر تا 💯 نقاش حرفه ای شو نقاشی🎨 بازی ⚽️ شعر 📖 قصه‌های قشنگ 🎼 #آموزش_نقاشی_صفر_تا_صد_برای_۳تا_۱۲سال کپی برداری فقط با ذکر صلوات برای ظهور آقا صاحب‌الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه با تشکر تبادل ادمین: @sadatkarimeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🐔متن داستان و شعر خروس زری پیرهن پری🐔 یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک گربه بود و یک طُرقه بود و یک خروس خوشگل و چاق و چله که ته جنگل، تو یک کلبه چوبی سه تایی با هم زندگی می‌کردند. گربه پالتو پوستی داشت. طرقه هم تن خودش یک نیم‌تنه مخملی داشت. اما خروس تپلی، بس که پرهاش قشنگ بود و رنگ به رنگ بود، حیفش می‌آمد چیزی روی آن تنش کند. دمش نیلی بود و شکمش سیاه و سرخ و نارنجی. اما پرهای سینه و شانه و پشتش زرد بود، و تو آفتاب که وامیستاد مثل طلا برق برق می‌زد. و چون به طلا «زر» هم می‌گویند و «زر» و «پر» هم‌قافیه‌اند، گربه و طرقه اسم رفیق تپلی خودشان را، برای قشنگی، گذاشته بودند:«خروس زریِ پیرهن پری». یعنی خروسی که به رنگ طلاست و پیراهنش از پر است. آن‌ها در آن گوشه دنج جنگل سه تائی، شاد و خرم برای خودشان زندگی می‌کردند و غم و غصه راه خانه‌شان را بلد نبود. تا اینکه روزی از روزها طرقه با اخم و روی به هم کشیده و اوقات تلخ گربه را کناری کشید و یک جوری که خروس زری نفهمد، به‌اش گفت: دادا پیشی جون! آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
تمساح و میمون زرنگ داستان تمساح و میمون زیرک از این قراره که روزی روزگاری ،دریک جنگل بزرگ و سرسبز و قشنگ که پر بود از درخت و چمن و گلهای رنگارنگ یه میمون باهوش و مهربون روی درختی که سیبهای قرمز آبدار و خوشمزه و شیرین داشت زندگی می کرد. اون خیلی خوشحال و خندون بود. یه روز خوب ، یه تمساح که داشت تو رودخونه وسط جنگل شنا میکرد چشمش به درخت سیب قرمز و میمون خندون افتاد. تمساخ به طرف درخت شنا کرد و به میمون که بالای درخت سیب بود گفت : سلام میمون ، من راه خیلی طولانی ای رو شنا کردم به خاطر همین خیلی گرسنه هستم و دنبال غذا میگردم. میمون که خیلی مهربون بود به تمساح گفت : این سیبای قرمز خیلی شیرین و آبدارن ، دوست داری چندتا سیب بهت بدم تا بخوری؟ تمساح پیشنهاد میمون رو قبول کرد و سیب های قرمزی که میمون براش از درخت چیده بود رو خورد و از اونا بسیار لذت برد. تمساح از میمون پرسید : میتونم بازم بیام اینجا و از این سیبای قرمز و خوشمزه بخورم؟ . میمون به تمساح لبخندی زد و بهش گفت که هر وقت که خواست میتونه بیاد و از این سبهای آبدار و قرمز بخوره. تمساح روز بعد هم اومد و همینطور روزهای بعد و اینطوری شد که تمساح دیگه هر روز میومد پیش میمون و اونم براش از درخت سیب میچید وبا هم شروع میکردن به خوردن سیبهای آبدار و خوشمزه. تمساح و میمون زیرک خیلی زود دوستهای خیلی خوبی برای هم شدن. میمون و تمساح مثل همه دوستهای دیگه از دوستاشون از خانوادشون و از زندگیشون برای هم حرف میزدن و تعریف میکردن . آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
🍃وقتی آهو کوچولو درس نمی خوند توی یک دشت بزرگ و سرسبز آهو کوچولوی بازیگوش و تیزپایی زندگی می کرد. اون خیلی سریع میدوید و مثل باد از این طرف دشت به اون طرف می رفت. آهو کوچولو ولی علاقه ای به درس خوندن نداشت. مامان و بابای آهو همیشه ازش می خواستند که درسهاش رو بخونه و کارهای مدرسه اش رو انجام بده . آهو کوچولو سعی می کرد که درسهاش رو بخونه ولی نمی تونست به خوبی تمرکز کنه و درس بخونه..مامان و بابای آهو از این موضوع ناراحت بودند . اونها با آهو خیلی صحبت می کردند و حتی یک روز که خیلی از کارهای آهو ناراحت بودند اجازه ندادند که به دشت بره و با دوستهاش بازی کنه .. بعد از اون روز آهو قول داد که دیگه خوب درس بخونه.. ولی باز هم موفق نشد و توی امتحانات آخر سال مدرسه نمره خیلی پایینی گرفت. در نزدکی خونه اونها خرگوش کوچولویی زندگی می کرد که همکلاسی آهو کوچولو بود و برعکس آهو حسابی درس خون بود و تکلیف های مدرسه اش رو همیشه به خوبی انجام می داد. خرگوش کوچولو امتحانات مدرسه رو خیلی خوب داده بود و نمره خیلی خوبی گرفته بود. مامان و بابای خرگوش کوچولو به خاطر موفقیتش جشنی گرفتند و آهو کوچولو و پدر و مادرش رو هم دعوت کردند. همه در مورد نتیجه امتحانات حرف می زدند. اونها از آهو کوچولو هم در مورد امتحانش سوال کردند . آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
: آقا پلیس مهربون یکی بود یکی نبود توی یه شهر زیبا و قشنگ پسری به اسم پویا با پدر و مادرش زندگی میکرد. پویا کوچولو تازه رفته بود مدرسه و مثل بقیه دوستاش میخواست از معلم مهربونشون کلی چیزای قشنگ یاد بگیره .دلش میخواست که هر چی زودتر مثل مامان و باباش هم بتونه بخونه هم بتونه بنویسه. پسر کوچولوی قصمون هر روز صبح کیف و تغذیشو برمیداشتو بعد از اینکه مادرشو میبوسید و ازش خداحافظی میکرد راهی مدرسه میشد. پویا یه دوست هم سن خودش به اسم فرید داشت که با هم همکلاسی هم بودن. فرید و پویا غیر از اینکه با هم هم کلاسی بودن همسایه هم بودن. به خاطر همین صبحا با هم میرفتن به مدرسه و بعد از اینکه مدرسشون تعطیل میشد با هم برمیگشتن به خونه. پویا و فرید از مامان باباشون یاد گرفته بودن که همیشه دست همدیگه رو بگیرن و مواظب هم باشن. همینطور یاد گرفته بودن که تو راه مدرسه با غریبه ها حرف نزنن و حواسشون به مغازه ها و خوراکیا پرت نشه.هر روز که پویا با دوستش به مدرسه میرفت تو راه یه آقا پلیس مهربونی رو میدید که با تلاش و دقت زیاد کمک میکنه تا راه برای رفت وامد ماشینا باز باشه و ترافیک نشه. پویا میدید که این آقا پلیس مهربون بعضی وقتا به بچه ها و مسن ترا کمک میکنه و اونارو از خیابون رد میکنه. بابابزرگ پویا از پلیسای مهربون و زحمتکش همیشه براش قصه میگفت، به خاطر همین پویا دوست داشت و پیش خودش فکر میکرد که وقتی بزرگ شد دلش میخواد که مث این اقا پلیس مهربون یه پلیس خوب و زحمتکش بشه و به آدما کمک کنه. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❥༅•┄ قصه_متنی#࿐❁ روزی روزگاری در یک طویله بزرگ حیوانات زیادی زندگی می کردند، یکی از این حیوانات گاو شکمویی بود که هر چی غذا می خورد سیر نمی شد. گاو شکمو گاو قصه ما تا زمانی که غذا بود به خوردن ادامه می داد.در کنار این گاوها چند تا گوسفند و الاغ هم بودندکه بعضی وقت ها گاو شکمو وقتی می دید آن ها نیستند به سمت غذا حیوانات می رفت و آن ها را می خورد. الاغ بیچاره باید هر روز کلی کار می کرد و برای گاو و گوسفندان غذا می آورد و به خاطر این که گاو شکمو کلی غذا می خورد مجبور بود این راه را 2یا 3 بار برود.حیوانات به گاو شکمو می گفتند: آن قدر غذا نخور دل درد می گیری و وزنت زیاد می شود. ولی اصلا گوش گاو بدهکار نبود از صبح تاشب غذا می خورد و می خورد و می خورد.بالاخره کار کردن زیاد باعث شد که الاغ بیچاره مریض شود .و به همین خاطر قرار شد که چند روزی که الاغ بیمار شده گاو و گوسفندان برای چرا به صحرا بروند. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
༺◍⃟📚࿐❥༅•قصه متنی ჻ᭂ࿐❁ 🐢🎂تولد لاکپشت ها🎂 🐢 سارا خیلی خوشحال و هیجان زده بود. آن ها روزهای زیادی منتظر بودند تا بچه لاک پشت های کنار ساحل از تخم بیرون بیایند و بالاخره آن شب وقتش بود و پدر سارا قصد داشت او را برای دیدن بچه لاک پشت ها به ساحل ببرد. به خاطر همین سارا و پدرش آن شب خیلی زود از خواب بیدار شدند. هوا هنوز تاریک بود آن ها چراغ قوه شان را برداشتند و با احتیاط به سمت ساحل حرکت کردند. پدر از سارا قول گرفته بود که سارا کاری به بچه لاک پشت ها نداشته باشد و هیچ سر و صدایی نکند و تنها کاری را انجام بدهد که پدرش به او می گوید. سارا واقعاً هیچ تصوری درباره ی اتفاقات آن شب نداشت ولی برادر بزرگترش به او گفته بود که لاک پشت ها نزدیک ساحل با کمی فاصله از آب به دنیا می آیند. بعد از این که از تخم بیرون آمدند به سرعت به سمت دریا حرکت می کنند. همه ی این ها برای سارا بسیار هیجان انگیز بود. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110
🎉کلاغی که تله خشک را تبدیل به جنگل کرد🥰 در کوهستان های سرسبز  و مرتفع کلاغی زندگی می کرد به اسم میتی . یک روز صبح که میتی برای پیدا کردن غذا از لونه اش بیرون اومده بود عقاب بزرگی رو دید که بالای کوه پرواز می کرد. میتی به طرف جنگل پرواز کرد اما هنوز زمان زیادی نگذشته بود که متوجه شد کسی تعقیبش می کنه .. اون کسی نبود جز عقاب پیرکه حسابی گرسنه بود و دنبال شکار می گشت. میتی سریع مسیر خودش رو تغییر داد و به جای رفتن به سمت جنگل در جهت مخالف شروع به پرواز کرد.اون شجاعانه و با تمام قدرتش پرواز می کرد. عقاب مدتی اون رو تعقیب کرد ولی وقتی میتی به سمت منطقه ای خشک و بیابانی رفت عقاب هم از تعقیب کردن میتی منصرف شد. اون میدونست که پرواز در منطقه های خشک و بیابانی کار راحتی نیست به همین دلیل از دنبال کردن کلاغ دست کشید و به عقب برگشت. اما میتی چنان با قدرت و رو به جلو پرواز می کرد که حتی متوجه نشد که عقاب دیگه دنبالش نمیاد.. اون رفت و رفت تا بالاخره قدرت و انرژیش تموم شد و بیهوش روی زمین افتاد. میتی برای مدت طولانی ای بیهوش بود. وقتی چشمهاش رو باز کرد خودش رو روی تپه خشک و بی آب و علفی دید. هیچ درختی اونجا نبود ، حتی یک گیاه کوچک. و تنها چیزی که به چشم می خورد بوته های خار خشک بود. میتی به خاطر پرواز طولانی ای که کرده بود خیلی خسته بود و بالهاش درد می کرد. گلوش خشک شده بود و حسابی تشنه بود.. اون نمی تونست حتی بالهاش رو تکون بده و دنبال آب بگرده..اما  به هر زحمتی که بود خودش رو زیر سایه درخت کشوند و کمی استراحت کرد. کمی که بهتر شد با خودش گفت:” اینجا دیگه کجاست؟”
قصه در مورد خوب غذا خوردن: سفره سلطان جنگل در یک جنگل بزرگ، سلطان قدرتمندی زندگی می کرد. این سلطان قوی هر روز یک بار به حیوانات جنگل غذا می داد. همه حیوانات فقط باید از سفره سلطان جنگل غذا می خوردند. روی این سفره خیلی بزرگ، همه غذاهای خوشمزه وجود داشت. چند روزی باید شیرها اول غذا می خوردند، بعد ببرها، بعد گرگ ها و بعد روباه ها. اما چند روز دیگر را اول گرگ ها، بعد روباه ها و بعد شیرها و بعد ببرها. هر یک هفته، نوبت آن ها عوض می شد. روز اول، سفره بزرگ پهن شد. شیرها آمدند و مشغول غذا خوردن شدند. یکی از آن ها گفت:« زیاد بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست!». سپس، همه شیرها تا توانستند غذا خوردند. وقت شیرها تمام شد. آن ها رفتند و ببرها آمدند. ببرها در حال غذا خوردن بودند که یکی از آن ها گفت:« تا می تونید بخورید که تا فردا خبری از غذا نیست.». ببرها هم خیلی زیاد غذا خوردند. آنقدر خوردند که هیچ غذایی روی سفره نماند. آموزش نقاشی صفر تا صد 💯 @naghash110