-529981694_955431024.mp3
16.41M
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••قصه#
قصه صوتی #موضوع: مباهله
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_شب
🐝 نجات زنبور کوچولوی تنبل
در یکی از روزهای زیبا، زنبور کوچولو که همه آن را زنبور تنبل صدا میزدند، وقتی از خواب بلند شد، دست و صورتش را شست و برای خوردن صبحانه به بیرون رفت.
او تصمیم گرفته بود به جای رفتن به سرزمین گلها در اطراف کندو پرواز کند تا غذایی برای خوردن پیدا کند.
مامان زنبوری به او گفته بود باید برای خوردن صبحانه به سرزمین گلها برود و از شهد آنها بخورد، اما زنبور تنبل به حرف مامان زنبوری گوش نداد.
نزدیک کندو، مشغول پیدا کردن چیزی برای خوردن بود که مورچههای قهرمان را دید که مشغول جمعآوری آذوقه هستند.
تنبل به دنبال آنها راه افتاد و از این که مجبور نبود راه درازی را تا سرزمین گلها برود خیلی خوشحال بود. مورچهها خیلی منظم و فعال بودند.
آنها در یک صف به دنبال یکدیگر حرکت میکردند و با زحمت و تلاش فراوان تکههای غذا را برداشته و به طرف لانهشان حرکت میکردند.
زنبور کوچولو پس از دیدن ظرف عسل با خوشحالی به طرف آن رفت تا مقداری عسل بخورد که یکی از مورچهها که به نظر میرسید فرمانده باشد فریاد زد، تنبل تو باید به سرزمین گلها بروی و آنجا غذا بخوری ما با زحمت اینجا را پیدا کردهایم و افراد گروه باید تمام روز را کار کنند و انبار را پر از آذوقه کنند.
تنبل با ناراحتی گفت: اما اینجا غذا زیاد است اصلاً چه لزومی دارد این همه کار کنید، تا زمستان خیلی وقت است، شما خیلی کار میکنید، لطفاً اجازه دهید کمی عسل بخورم. اصلاً مورچه که عسل نمیخورد.
فرمانده گفت: اجازه میدهم اما به شرطی که در صف حرکت کنی و صبر کنی تا نوبتت شود.
تنبل قبول کرد و از این که مورچهها خیلی منظم و فعال بودند، تعجب کرده بود. مورچههای پویا اصلاً بازیگوشی نمیکردند، با علاقه و اشتیاق فراوان، مواد غذایی را به طرف لانه میبردند.
وقتی نوبت تنبل رسید، با خوشحالی به طرف ظرف عسل پرواز کرد. تنبل آنقدر گرسنه بود که بدون یک لحظه تأمل شروع به خوردن عسل کرد. مورچهها با تعجب به تنبل نگاه میکردند.
فرمانده فریاد زد: تنبل کافی است، چقدر عسل میخوری.
اما تنبل بدون توجه و گوش دادن به حرف فرمانده عسل خورد، آنقدر که باد کرد و درون ظرف عسل افتاد.
اما زنبور به این موضوع توجهی نکرد، آنقدر عسل خورد که سیر شد اما وقتی میخواست از ظرف عسل بیرون بیاید، آنقدر چاق شده بود که نمیتوانست.
تنبل خیلی ترسیده بود و مرتب از مورچهها کمک میخواست، اما کاری از دست فرمانده و مورچههای دیگر بر نمیآمد.
مورچهها با هم حرف میزدند تا چارهای بیاندیشند که فرمانده دوباره فریاد زد، کافی است به جای این که دست روی دست بگذارید تا زنبور بیچاره خفه شود، بروید و پدر و مادر تنبل را صدا بزنید تا به او کمک کنند.
مورچهها رفتند و پدر و مادر تنبل را خبر کردند. آنها آمدند و زنبور کوچولو را از ظرف عسل درآورند.
تنبل وقتی از ظرف عسل بیرون آمد خدا را شکر کرد که سالم است. از کارهای گذشتهاش خیلی پشیمان شده بود. به مادرش قول داد تا دیگر اتاقش را مرتب کند، به موقع حمام برود و برای خوردن غذا به سرزمین گلها برود.
از آن روز به بعد زنبور کوچولو دیگر تنبل نبود و همه او را زنبور زرنگ صدا میزدند.
✍ منبع: firoozbaby.com
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
هدایت شده از محصولات کریمه تهران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️ جلیلی مسائل ممکلت را همین امروز نمی بیند که چی کم داریم چی نداریم
سعید جلیلی آینده نگری می کند و به دنبال توسعه پایدار ۵۰ ساله است
با دیدن این کلیپ متوجه عملکرد آینده ی وی می شوید
🆔️ @amre_be_maroof_khod_joosh
✅ @karimeh_sadat
هدایت شده از کانال مطالبه گران کشوری
👆 پزشکیان نامزد ریاست جمهوری در مناظره باز هم نمودار غلط نشان داد
♦️بر خلاف اظهارات مطرح شده از زبان پزشکیان، نامزد انتخابات ریاست جمهوری مبنی بر افزایش رشد نقدینگی در دولت سیزدهم، آمارهای رسمی نشان میدهد رشد نقدینگی و پایه پولی هر دو در دولت سیزدهم به شکل قابل توجهی کاهش یافته است.
#پزشکیان
#دروغ
به بزرگترین گروه حامیان کشوری دکترسعیدجلیلی بپیوندید رأی ماجلیلی https://eitaa.com/joinchat/607060724C4e6078d0b5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حرف آخر مردم ایران؛
اجتماع عظیم مردم تهران با حضور دکتر جلیلی
📍مکان: مصلی تهران
🕗 زمان: چهارشنبه ۱۳ تیر ساعت ۱۷
#جلیلی
#سعید_جلیلی
#انتخابات
🇮🇷 ستاد استان تهران دکتر جلیلی
-991682813_-1259913358.mp3
2.2M
#قصه_صوتی
💠 صدای آواز قورباغه
🔻موضوع: از خود راضی، ایرادگیری و مسخرهکردن
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
😴شب بخیر گلهای زیبا 😘🥱😴
با هم بگیم
آقاجون مهربون
دوست داریم
لطفاً زودتر بیا
دلتنگیم
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
سلام منتظران عزیز
نیت کنیم برای گشایش مردم ایران و فرج و سلامتی مولای غریبمان و انتخاب شخص اصلح برای ریاست جمهور و شادی قلب نازنین امام زمان ارواحنافدا به مدت #۱۲روز از #پنجشنبه ۱۴ تیر ماه حدیث کسا بخونیم بعد به امید خدا از ۲۶ تیرماه روز عاشورا زیارت عاشورا را تا اربعین چله می گیریم.
از طرف همه شهدا بخصوص شهید نوید صفری هدیه به خانم حضرت زینب سلام الله علیه.
#نکته: لطفا نام شریف تون یا شهیدی که از طرف ایشون شرکت می کنید را برای خادم گروه بفرستید💐
برای ارتباط با خادم گروه👇
@Hadi_s_m
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
https://eitaa.com/joinchat/896139628Cf865bfcd87
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙❤️سرود انتخاباتی دکتر جلیلی
آفرین به سازندهاش👏
💝 به نام خدای مهربان 💝
💐🥰سلام گلهای باهوش💐🥰
💞 با هم بگیم سلام آقاجون مهربون 💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄کاردستی#
خودت دارت درست کن🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄بازی#
آخ جون #بازی
🎊حافظه ت را تقویت کن🥰
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺◍⃟📚჻ᭂ࿐❁❥༅••┅┄خانه#
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110
#قصه_متنی
🧓 مخترع کوچولو
مادر علی گفت: "زود باش پسرم، دیر میشه". قرار بود علی با مادرش به خانه ی وحید که همسایه ی جدیدشان بود، بروند. چند هفته ای بود که به آن آپارتمان آمده بودند.
مادر علی داخل یک ظرف کمی شیرینی گذاشت و به خانه ی وحید رفتند. علی کنار مادرش نشست، علی و وحید خیلی دوست داشتند هر چه زودتر با هم بازی کند اما کمی خجالت می کشیدند. چند دقیقه بعد، مادر علی گفت:"علی جان، برو با آقا وحید بازی کن دیگه".
علی و وحید از جایشان بلند شدند و با همدیگر به اتاق وحید رفتند. اتاق وحید پر از اسباب بازی های جورواجور بود. علی نمی دانست به کدام نگاه کند و با کدام بازی کنند.
بالاخره تصمیم گرفتند با ماشین ها و خانه سازی یک پارکینگ بزرگ بچینند.
وقتی پارکینگ را چیدند، وحید گفت: " چقدر گرمم شده، بذار پنکه بیارم خنک شیم".
بعد یک پنکه ی اسباب بازی که رنگش آبی و زرد بود را آورد. دکمه اش را زد و آن را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست و گفت:" آخیش خنک شدم". بعد وحید پنکه را جلوی صورت علی گرفت و گفت:" بیا تو هم خنک شو." علی که خیلی از پنکه خوشش آمده بود، گفت: " چقدر خوب خنک می کنه، می دونی با چند تا باتری کار می کنه؟"
وحید گفت:" نمی دونم، مامان بزرگم خریده".
یکدفعه مادر، علی را صدا کرد:" علی، باید بریم خونه، بعدا باز باهم بازی می کنید".
علی از وحید خداحافظی کرد.
علی وقتی به خانه شان رسید به مادرش گفت: " مامان ، وحید یه پنکه قشنگ داشت، میشه یکی هم برای من بخرید؟"
مادر گفت:" پسرم نمیشه که هر کی هر چی داره، شما هم داشته باشی". علی دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه بعد علی از مادرش پرسید:" مامان اون ماشین شارژیم که خراب شده بود کجاست؟" مادر گفت: " با هواپیمات که شکسته بود زیر تخت گذاشتم". بعد زیرچشمی به علی نگاه کرد و گفت:" بگو ببینم چه فکری تو سرت داری؟"
علی گفت:" مامان لطفا هواپیما و ماشین شارژی رو بیارید، باهاشون کار دارم".
علی با کمک مادرش، آرمیچر ماشین شارژی را درآورد. بعد پروانه ی هواپیمایش که شکسته بود را به سر آرمیچر زد. بعد آرمیچر را به یک باتری وصل کرد.
پروانه شروع به چرخیدن کرد. علی بالا و پایین پرید و گفت :" آخ جون کار میکنه". بعد صورتش را جلو برد و گفت:" چه خوب هم خنک میکنه!"
مادر علی را بوسید و گفت : " می بینی چقدر خوبه خودت چیزی را بسازی".
✍ نویسنده: خانم مریم فیروز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎊دویدم و دویدم به کربلا رسیدم
💝 به نام خدای مهربان 💝
💐🥰 سلام گلهای زیبا 💐🥰
💞 با هم بگیم سلام آقاجون مهربون
💞
آموزش نقاشی صفر تا صد
💯 @naghash110