#آزاد
شب نخست
اندیمشک، مکان حسینیه تخریب شده رزمندگان اعزامی
پس از رسیدن به خاک خوزستان و اطراق در پادگان شهید زین الدین، شب به پیاده روی تا جایی آن سوی پادگان گذشت. شب روی و فریادهای الله اکبر که تمام شد به جایی که قبلا حسینیه اعزام بود رسیدیم. غرضم از گفتن اینها آن بود که پس از نشستن و خاموش شدن تک چراغ آنجا، برخلاف دیگران من به زمین برهوت و جلگه ای اطرافم نگاه نمیکردم. نگاه من به آسمان بود یا دقیق تر بگویم، به تک ستاره درخشان رو به رویم، که نسبت به دیگر ستارگان که تلاش میکردند در آسمان نیمه جان از پشت ابرها سرک بکشند بیشتر میدرخشید.
و لحظه ای دیگر الهه نبودم.
پسرِ جوان و رزمنده ای شدم که به دیوار سرد سولهای که حسینیه شده بود تکیه داده. کسی که پس از همه دویدن ها بالاخره عازم جبهه است و در صدای دعای کمیلی که راه خود را به بیرون از حسینیه پیدا میکرد غرق شده.
آنجا هم به آسمان نگاه میکردم.
به همان تک ستاره درخشان؛ ولی به اینجا که میرسیدم هربار و هربار ناگه همه چیز متوقف میشد؛زیرا نمیدانستم او زیر آسمان شب جمعه اندیمشک به چه فکر میکرد. به آینده ایران که شاید خود بخشی از آن نباشد؟ به امام زمان(عج)؟ به بهشت و رضوان؟ شاید همه اینها باهم. شاید برای همین بود که مابین افکار درهم ریخته و خسته آن شب ذهنم در تلاش بود فقط لحظه ای از دیدگاه حسین بن علی(ع) به آسمان نگاه کند. چه کسی میداند حسین شب قبل از عاشورا دل مشغول چه بود؟ چه کسی میتواند حتی لحظه ای درد او را زمانی که زیر همین آسمان فریاد میکشید 《اگر مسلمان نیستید لااقل آزاده باشید》 درک کند؟
روایتگر نیز روضه حضرت زینب میخواند. روضه بچههای همین خاک که سر و تن دادند که این حرم الهی تا ابد حریم الهی باقی بماند.
در کنار همه اینها چیزی که مدام از خود میپرسیدم این بود که من برای این حریم الهی و این راه که از حسین به من رسیده چه کرده ام؟
ستاره ها درباره من چه فکری میکنند؟
#آزاد
روز بعد
شوش، منطقه عملیات فتح المبین
شب گذشته به پیاده روی و تقلا برای خوابیدن مابین شلوغیهای خوابگاه گذشت و فردا از چهار صبحش آغاز شد. دیدن طلوع خوزستان و وداعی موقتی با شهید گمنام هفده ساله پادگان شهید زین الدین متصل شد به بازدید از سد پرشکوه کرخه و طبیعتی افسانه ای و درنهایت با تحمل ساعت ها گره خوردن بر صندلی اتوبوس به رسیدن به منطقه عملیاتی فتح المبین رسید.
عملیاتی مملو از طعم شیرین شهادت و پیروزی و موفقیتی آشکار با آزاد سازی خاک وطن و خواری دشمن نژند. به آنجا که رسیدیم آفتاب پر صلابت دست گرمایش را به گریبانمان میفشرد و زنجیر ابرهایی که تلاش میکردند او را عقب بکشند پاره میکرد.
هوا گرم بود و راه رفتن بر رمل های کانال سخت.حتی جایی آنقدر مسیر باریک میشد که به سختی یک نفر میتوانست از عرض آن عبور کند.
من نیز همراه جمعیت، پای تاول زده ام را لخ لخ کنان به دنبال خود میکشیدم و تلاش میکردم با تکان خوردن پاهایم روی شن، زمین نخورم. تلاش میکردم به خارهای بی رحم کناره کانال نزدیک نشوم. تلاش میکردم تشنگی و گرما را عقب بزنم. هر لحظه و با هر تلاش، هربار که چشمانم را بین دیوارهای بلند کانال طولانی میگرداندم چهره جوانی را میدیدم. لب های ترک خورده از تشنگی، دست های پینه بسته از حمل سلاح و در نهایت چشمان خسته ای که تا ابد بسته شده بودند.
آنجا قتلگاه بود.
آنجا قتلگاه بود و بوی خون از جای جایش به مشام میرسید. از رمل های پاکش تا خارهایی که نزدیک به چهل سال پیش از همین خون ها سیراب شده اند.
آنجا صدای حمد و تسبیح ذرات خاک را نیز می شنیدی.
حتی بر سر تپه، از سوی توپ و تانک های سوغات جنگ، که دیگر اثری از کانال نبود و فقط صدای راوی در مدح شهید متوسلیان و شهید وزوایی شنیده میشد.
آنجا زمان نیز ایستاده بود. درست در لحظهای که قبل از شروع عملیات قرآن را گشودند و خداوند در گوش رزمندگان زمزمه کرد: 《انا فتحنا لک فتحا مبینا》
#آزاد
شب دوم
هویزه، مزار شهدای عملیات نصر
شب هنگام به هویزه رسیدیم که با وجود گذر سالها هنوز هم آثار زخم های بهبود نیافته جنگ بر پیکرش دیده میشد. آثار دست درازی دشمن بعث که در همان روزهای ابتدایی جنگ پس از اشغال اندیمشک و دزفول به سراغ آن آمده بود. به سراغ خاکی که برای دفاع از خود جز قلبی آکنده از ایمان چیزی نداشت.
دشمن که به خاک شهر رسید، سید حسین علم الهدی که فرمانده سپاه هویزه بود همراه با دیگر جوانان و نوجوانان شهر برای دفاع از خاک اسلحه برداشت. بیست و دو سال بیشتر نداشت که مسئول اجرای عملیات نصر شد تا از پیشروی دشمن جلوگیری کند.
سربازان خمینی پانزدهم مهرماه سال ۵۹ توانستند نیروی بعث را به عقب برانند اما آن عملیات هیچگاه به پایان نرسید. روز بعد، شانزدهم مهرماه را میتوان عاشورای نخستین دفاع مقدس نامید. روزی که حلقه آتش دشمن بر آن صد و پنجاه نفر تنگ تر شد و در نهایت به شهادت صد و چهل تن و اسارت عده ای دیگر از آنها انجامید.
هویزه آن روز کربلا شده بود و از سوی تیرهای شلیک شده به قلب فرزندان ایران صدای خنجر کُند شمر برمیخواست.
شهدای آن روز شاگردان همین مکتب بودند. کسانی که تا آخرین نفس جنگیدند تا خاکی که با خون هایشان پاک میشود تا ابد خاک ایران اسلامی باقی بماند. سید حسین نیز شجاعانه جنگید و عاشورایی به شهادت رسید. بدن مطهر او و دوستانش پس از اربا اربا شدن در زیر زنجیر تانک ها، بوی تن ارباب میدادند. درست مانند نامش سید حسین به عهدی که با خدا بسته بود عمل کرد. شانزده ماه در خاک غصب شده هویزه انتظار کشید تا آنکه پس از عملیات بیت المقدس در سال ۶۱ و آزادسازی خانه اش پیکرش تفحص شد. سرانجام در کنار دیگر دوستانش به خاک سپرده شد و پژواک صدایش پیچید، که این حماسه ای از جنس نور بود.
حماسه جوانانی که با دست خالی جنگیدند و گوشه ای از این خاک آرمیدند تا ثابت کنند همه جا میتواند کربلا باشد و از هرسوی زمان میشود صدای هیهات حسین را شنید.
میدونید
متن های هشتگ آزاد همه سبک های جدیدی هستن که برای نوشتن انتخاب میکنم تا اون رو بسنجم
مثل نمایشنامه نویسی، بریده نویسی، خاطره نویسی و حالا برای اولین بار سفرنامه نویسی
برای همین خوشحال میشم نظرتون رو درمورد سفرنامه بدونم تا اگه مشکلی هست رفع بشه
متشکرم
https://daigo.ir/secret/8357172671
_ This is not love, this is magic. It has always been magic.
+ But if it's magic, why does losing him hurt so bad?
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و چهارم
_ولدمورت؟
در میان همه توصیفاتی که انتظار داشت درمورد گیل بشنود این عجیب ترینشان بود.
_ چرا اینو میگی؟
رون لحظه ای مکث کرد و چشمانش را محکم بست. گویی بهترین تلاشش را میکرد تا کلمات درستی را انتخاب کند.
_ من میدونم کلارا. درمورد جادو. درمورد اینکه همه چیزایی که توی فیلما دیدیم واقعی بودن. البته تقریبا... شاید ... ولی مهم اینه که واقعی بودن. مثل همون کاری که اون آقائه توی محوطه یادبود کرد. دستشو چرخوند و همین کافی بود که من بیهوش روی زمین بیفتم.
کلر سرش را تکان داد و اجازه داد با سکوتش آتش هیجان رون گداختهتر نشود. رون با دستانش فضای بزرگی را نشان داد و با لحنی که به سختی میشد تشخیص داد شادی ست یا ترس گفت:《توی سولهای بیدار شدم که از کل عمارت وایت بزرگتر بود. ولی اونجا تنها بودم. به جز یسری آدم عجیب غریب که برام غذا میآوردن هیچ کس اونجا نبود. هرچقدر فریاد میزدم کسی صدامو نمیشنید. اونجا ... اونا... خیلی...》
دستانش را روی چشمانش کشید و آب دهانش را قورت داد. به وضوح از یادآوری این خاطره درد میکشید و کلر، هرچقدر هم که نیاز داشت بیشتر درمورد گیل بداند، نمیتوانست او را تقلا کنان در این عذاب رها کند. دستش را روی شانه رون گذاشت و تکان کوچکی داد تا پسر از افکارش خارج شود.
_ رون، اگه دلت نمیخواد درموردش حرف بزنی لازم نیست چیزی بگی. سم بهم گفت میخواستی از همون اول یچیزی رو فقط به من بگی. درسته؟
رون چشمان مملو از اشک و غرق در نگرانی اش را بالا آورد و لب هایش را به هم فشرد و از هم باز کرد.
_ من اونجا نمیترسی... به این فکر میکردم اگه هری پاتر* اونجا بود چی کار میکرد و خب اون نمیترسید. ولی هفته پیش که مرد سیاه پوش اومد ...
ابروهای کلر بالا پرید.
_ تو بعد از آتیش سوزی دوباره اون مرد رو دیدی؟
_ تقریبا شیش هفت شب پیش. نصف شب بود. با صدای تلق تلق در بیدار شدم و دیدم رو به روم وایساده. بهم گفت کم کم وقت رفتنم شده اما رفتنم یه شرط داره.
رون آنقدر برای خالی کردن ذهنش عجله داشت که برای کلر مجالی برای هضم سخنانش نمیداد.
_ به من عکسایی نشون داد از آدمایی که میگفت قربانی شدن. درمورد این حرف میزد که جادو واقعیه. اینکه اون جادو داره و تو... اون گفت تو و همه کسایی که دور و برتن بخاطر جادوئه که زنده اید. چون براش قربانی کردید اجازه داشتید زندگی کنید. میگفت قربانی تو از همه بزرگ تر بوده.
کلر این بار متعجب نشد. حتی میتوانست حدس بزند گیل با چه جمله بندی ای همه اینها را گفته است. با وجود تقلایش برای نفس کشیدن ناخودآگاه لبخند کوتاهی زد و با نهایت تلاش برای ثابت نگه داشتن لحنش گفت:《تو باورش میکنی؟》
رون به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ من بهش گفتم که تو دوست منی، دوست جولیایی و آدم بدی نیستی. کسی آدم بده است که بچه ها رو چندین هفته توی انبار زندانی میکنه اما...
صدایش حالا به سختی از میان لبان خشکش شنیده میشد.
_ گمون نکنم زیاد خوشش اومد. بهم گفت حالا که کمکش نمیکنم کار درستو انجام بده اونم نمیذاره آینده امو انتخاب کنم.
ابروهای رون درهم گره خورده بودند و دیگر به صورت کلر نگاه نمیکرد. تقریبا از اول گفت و گویشان پریشان و مستاصل بنظر میرسید و در هر نقطه به دنبال راه فرار میگشت. کلر آن ترس را میشناخت. میدانست مقابله با چیزی که نمیتوانی وجودش را باور کنی چه حسی دارد و تحمل کردن آنهمه اتفاق برای رون ده ساله زیاد بود.
_ رون، هیچکس نباید این اتفاقات رو بگذرونه ولی تو از پسش براومدی. میخوام بدونی که بهت افتخار میکنم.
رون با آنکه گریه نمیکرد، دماغش را بالا کشید و بی آنکه سرش را بالا بگیرد گفت:《ولی من ترسیدم کلارا. قهرمانا هیچوقت نمیترسن. من قرار بود در برابر اون جادوگر شرور وایسم نه اینکه ازش بترسم.》
_ نه نه اینجوری نیست رون. بهم نگاه کن.
کلر انگشتانش را زیر چانه رون گذاشت و سرش را به آهستگی بالا آورد.
_ خیلی وقتا ترسیدن کار درستیه. یه جاهایی جلوی بزرگترین اشتباهات زندگیت رو میگیره. بخوام صادق باشم بنظرم ترسوترین آدمای دنیا کسایین که از ترسیدن میترسن.
رون لبخندی زد و همان به کلر جرأتی داد که از ابتدای آن موقعیت به دنبالش میگشت. او نیز باید با ترسش رو به رو میشد.
درحالی که لبخند بر لب داشت به طرف در برگشت و با صدای تقریبا بلندی صدا زد:《مایکل، سم، میدونم از همون اول پشت در وایساده بودید. الان میتونید بیاید داخل.》
چند لحظه بعد درِ نیمه باز هال با صدای جیرجیری باز شد و در کسری از ثانیه هر دو برادر وارد اتاق غذاخوری شدند. مایکل کف دستانش را بالا گرفت و با خنده کوتاه و بی مزه ای گفت:《مزاحم که نیستیم؟》
_______________________________
*هری پاتر مجموعه فیلم هایی ساخته شده بر اساس مجموعه کتاب هایی با همین نام. نوشته شده توسط جی کی رولینگ. محوریت داستان را مبارزه هری نوجوان با جادوگر سیاهی به نام ولدمورت تشکیل میدهد.
#ناشناس
مثل همیشه متن هات فوق العاده هستن🫠✨️
________________
سلامم
خیلی ممنونم🥺
*ببخشید بعضی پیاما رو نمیذارم ولی بدونید دریافت کردم و واقعا ممنونم ❤️
#ناشناس
سلام الهه جان🥺♥️
سفر به سلامت..برای ماهم دعا کن خیلی محتاجیم(:
واینکه سفر نامت فوق العاده بود..من زیاد از نوشتن چیزی بلد نیستم ولی واقعا به وجد اومدم 🥺اون احساس حماسی و معنوی رو خیلی خوب منتقل کردی ..واقعا قلم خوبی داری اگه نمیدونستم فکر میکردم یه دکتری ادبیات این رو نوشته ...چیزای زیادی هست که باید ازت یاد بگیرم!
#نهال_سبز
________________
سلام
متشکرم از لطفت ✨
ولی این راه انقدر بزرگ و طولانیه که من واقعا خودمو یه نویسنده خوب نمیدونم
#ناشناس
میشه لطفا پنجشنبه جمعه هم بنویسی؟
________________
والا خودم در نظر دارم که تا جایی که میتونم روزای نوشتنو فشرده تر کنم و اتفاقا این آخر هفته هم نوشتن توی برنامه ام هست
صرفا دعا کنید برسم به اینجای برنامه عمل کنم🤝