eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
100 دنبال‌کننده
79 عکس
21 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
سرش را پایین انداخت و کلاهش را جلوتر آورد. شاید می‌توانست چند دقیقه ای آنجا بماند اما دیده نشود . مضطرب بود و چهره های گرسنه اطرافش هیچ کمکی به او نمی‌کردند. رستوران پر از انسان های مختلفی بود که گرسنه و بی قرار، منتظر وعده خود بودند. احتمالا یکی دیگر از آن تخفیف های عجیبی بود که مردم این شهر در روز های خاص می‌گذاشتند. ولری در میان آن شلوغی گوشه پنجره تکیه داد و منتظر ماند. جملات را بار دیگر در ذهنش مرور کرد، فقط کافی بود اعتراف کند که انسان نیست، قانون آسمان را بگوید و سپس گفت و گو را قطع کند. می‌دانست رها کردن آن چشمان سبز در تاریکی و غم جدایی بی رحمانه است و روح صاحبش را در آتشی سرد می‌سوزاند. تلاش می‌کرد آن شب را که آن پسرِ آدم برای نخستین بار دستش را گرفته بود هل دهد و از پشت پلکانش دور کند . آن چشمان سبز که این بار زیر ستاره های شب به او فهماندند کای عاشق او شده. عشق. چه کلمه بی مصرفی. تنها چیزی که ولری از آن کلمه درک میکرد، درد سم گیاه عَشَقه بود. گیاهی انگلی. حتی درک نمی‌کرد چرا انسان ها تا این حد در توهم دوست داشتن غرق شده اند. اما تصویر چشمان مستاصل کای مانند بومرنگ به سویش باز میگشت و به پیشانی اش میخورد. شاید عشق همین است. چسبیدن و رها نشدن. تلاش کرد منطقی عمل کند. اگر عشق او به یک انسان فاش میشد نه تنها از مقام مراقب های طلایی به رده آبی ها تنزل پیدا میکرد، بلکه در همان آسمان هم آبرویی برای خانواده اش نمی‌ماند. از پنجره دوده گرفته رستوران به آسمان آبی و آفتابی بالای سرش نگاه کرد. دنیایش آن سوی ابرها برای انسان ها نامرئی بود پس مسلما او نیز در مقام یک محافظ انسان نمی‌توانست آن را ببیند. حس می‌کرد پشتش خالیست. باید این کار را خودش انجام میداد. می‌توانست. یا حداقل امیدوار بود که بتواند زیرا پس از آنکه کای با چهره ای خندان از میان مردم راهش را به سویش پیدا کرد دستانش بی حس شد و لبخند احمقانه ای روی لب هایش نشست. کف دستش را نیشگون می‌گرفت تا لبخندش را از بین ببرد اما نمیشد. آن چشمان سبز . هیچ کس در آسمان عنبیه های سبز یشمی ندارد. _ خسته بنظر میای، میخوای چیزی بخوریم؟ ولری سرش را تکان داد و با اینکار لبخند ساده لوحانه اش را تکاند اما هنوز ظاهرش شگفت زده بود. _ چی.. _ هنوز زوده پس بنظرم یه قهوه بدنباشه _ من ... فقط _ حرفتو برای بعدا نگه دار، یجورایی فکر کردم بعد از اون شب دیگه نمی‌بینمت، متاسفم که اون حرف رو انقدر زود بهت زدم. ولری حرفی نداشت پس با سکوتش کای را دعوت به ادامه کرد. کای نگاهش را به افق دوخته بود و مانند کسی که به گناهی اعتراف می‌کرد ادامه می‌داد. _ مشخص بود چقدر ترسیدی و البته‌ حق داری. تازه به این شهر اومدی و اولین پسری که بهش سلام کردی عقب یه تراک بهت گفته عاشقت شده، منظورم اینه که ... خدایا من چقدر احمقم. ولری همراه کای بازهم خندید. احساس می‌کرد عشقه دورش پیچیده و کنترل مغزش را به دست گرفته؛ اما اهمیت نمی‌داد. می‌دانست احتمالا چند دقیقه پس از گفتن این جمله همه رستوران و فروشگاه‌های اطرافش از ماموران صلح محافظین پر می‌شود و او را تا ابد از ذهن کای می‌دزدند، اما می‌دانست زبانش خلاف آنچه می‌خواهد عمل خواهد کرد. سرش را پایین انداخت، نفس کوتاهی کشید و گفت:«اومدم بگم ... منم همینطور.»
نمایشنامه.pdf
232.6K
بچه ها چون قالب این با بقیه شون فرق می‌کنه برای همین واقعا دوست دارم نظرتون رو درموردش بدونم
قسم به تو ای فلسطین! به خوشه‌های گندم و درختان پربار زیتونت و به تبسم بهار بر پهنه دشت‌ها و زمزمه غروب در گوش موج‌ دریایت. به خون‌هایی که خاکت را لعلگون کرده و به هق هق گریه‌ دختر بچه‌ای که تمام زندگی‌اش زیر باران موشک‌ها دفن شده. و قسم به تو ای عروس خاورمیانه! که با همه فراز و نشیب‌ها در کنار مردم این خاک مقدس غصب شده ایستاده‌ای. زخمی شدی، جنگیدی، زمین خوردی، ایستادی و هیچگاه زمزمه عدالت را از لب پاک نکردی. قلم و کلام در وصف روح عظیم و خون پاک عزیزانت ناتوانند و کلمات در برابر جبروت شهدایت سر تعظیم فرود می‌آورند، که تو ای مقاومت! با وجود سایه سنگین شرارت همچنان می‌جنگی. همچنان به راه حسین بن علی ادامه می‌دهی و همچنان به قله درخشان پیش رویت نگاه می‌کنی. قله ای که پرچم سبز لثارات بر بلندای آن خودنمایی می‌کند و انتظار دستان سرخ تو را می‌کشد. انتظار می‌کشد که در مقابل چشم جهانیان مسخ شده و حیران، و در محضرِ روح‌هایِ متعالیِ رسیده به رضوان، از دردها و مرگ‌ها و فریادها بگذری و به او برسی. به صبحی که سال‌هاست همه هستی نویدش را می‌دهد. فرجی که لازمه ظهورش گذر از گرگ صفتانی‌ست که جهان را در شبی شوم و شیطانی غرق کرده‌اند و بر پیکر خسته و خونین مقاومت زوزه میکشند. ولی این شب تمام می‌شود و این اتمام به دست فرزندان راه خمینی‌ها و نصرالله هاست. به دست فرزندان مکتبی‌ست که قرن‌هاست قهرمان‌ها از دامانش برمی‌خیزند. و به برکت این قهرمان‌ها خورشید بر فراز قله طلوع خواهد کرد. پس قسم به تو ای فلسطین و قسم به تو ای مقاومت
شب نخست اندیمشک، مکان حسینیه تخریب شده رزمندگان اعزامی پس از رسیدن به خاک خوزستان و اطراق در پادگان شهید زین الدین، شب به پیاده روی تا جایی آن سوی پادگان گذشت. شب روی و فریادهای الله اکبر که تمام شد به جایی که قبلا حسینیه اعزام بود رسیدیم. غرضم از گفتن اینها آن بود که پس از نشستن و خاموش شدن تک چراغ آنجا، برخلاف دیگران من به زمین برهوت و جلگه ای اطرافم نگاه نمی‌کردم. نگاه من به آسمان بود یا دقیق تر بگویم، به تک ستاره درخشان رو به رویم، که نسبت به دیگر ستارگان که تلاش می‌کردند در آسمان نیمه جان از پشت ابرها سرک بکشند بیشتر می‌درخشید. و لحظه ای دیگر الهه نبودم. پسرِ جوان و رزمنده ای شدم که به دیوار سرد سوله‌ای که حسینیه شده بود تکیه داده. کسی که پس از همه دویدن ها بالاخره عازم جبهه است و در صدای دعای کمیلی که راه خود را به بیرون از حسینیه پیدا می‌کرد غرق شده. آنجا هم به آسمان نگاه میکردم. به همان تک ستاره درخشان؛ ولی به اینجا که میرسیدم هربار و هربار ناگه همه چیز متوقف میشد؛زیرا نمی‌دانستم او زیر آسمان شب جمعه اندیمشک به چه فکر می‌کرد. به آینده ایران که شاید خود بخشی از آن نباشد؟ به امام زمان(عج)؟ به بهشت و رضوان؟ شاید همه اینها باهم. شاید برای همین بود که مابین افکار درهم ریخته و خسته آن شب ذهنم در تلاش بود فقط لحظه ای از دیدگاه حسین بن علی(ع) به آسمان نگاه کند. چه کسی میداند حسین شب قبل از عاشورا دل مشغول چه بود؟ چه کسی میتواند حتی لحظه ای درد او را زمانی که زیر همین آسمان فریاد میکشید 《اگر مسلمان نیستید لااقل آزاده باشید》 درک کند؟ روایتگر نیز روضه حضرت زینب میخواند. روضه بچه‌های همین خاک که سر و تن دادند که این حرم الهی تا ابد حریم الهی باقی بماند. در کنار همه اینها چیزی که مدام از خود میپرسیدم این بود که من برای این حریم الهی و این راه که از حسین به من رسیده چه کرده ام؟ ستاره ها درباره من چه فکری می‌کنند؟
روز بعد شوش، منطقه عملیات فتح المبین شب گذشته به پیاده روی و تقلا برای خوابیدن مابین شلوغی‌های خوابگاه گذشت و فردا از چهار صبحش آغاز شد. دیدن طلوع خوزستان و وداعی موقتی با شهید گمنام هفده ساله پادگان شهید زین الدین متصل شد به بازدید از سد پرشکوه کرخه و طبیعتی افسانه ای و درنهایت با تحمل ساعت ها گره خوردن بر صندلی اتوبوس به رسیدن به منطقه عملیاتی فتح المبین رسید. عملیاتی مملو از طعم شیرین شهادت و پیروزی و موفقیتی آشکار با آزاد سازی خاک وطن و خواری دشمن نژند. به آنجا که رسیدیم آفتاب پر صلابت دست گرمایش را به گریبانمان می‌فشرد و زنجیر ابرهایی که تلاش میکردند او را عقب بکشند پاره میکرد. هوا گرم بود و راه رفتن بر رمل های کانال سخت.حتی جایی آنقدر مسیر باریک میشد که به سختی یک نفر میتوانست از عرض آن عبور کند. من نیز همراه جمعیت، پای تاول زده ام را لخ لخ کنان به دنبال خود میکشیدم و تلاش میکردم با تکان خوردن پاهایم روی شن، زمین نخورم. تلاش میکردم به خارهای بی رحم کناره کانال نزدیک نشوم. تلاش میکردم تشنگی و گرما را عقب بزنم. هر لحظه و با هر تلاش، هربار که چشمانم را بین دیوارهای بلند کانال طولانی می‌گرداندم چهره جوانی را میدیدم. لب های ترک خورده از تشنگی، دست های پینه بسته از حمل سلاح و در نهایت چشمان خسته ای که تا ابد بسته شده بودند. آنجا قتلگاه بود. آنجا قتلگاه بود و بوی خون از جای جایش به مشام می‌رسید. از رمل های پاکش تا خارهایی که نزدیک به چهل سال پیش از همین خون ها سیراب شده اند. آنجا صدای حمد و تسبیح ذرات خاک را نیز می شنیدی. حتی بر سر تپه، از سوی توپ و تانک های سوغات جنگ، که دیگر اثری از کانال نبود و فقط صدای راوی در مدح شهید متوسلیان و شهید وزوایی شنیده میشد. آنجا زمان نیز ایستاده بود. درست در لحظه‌ای که قبل از شروع عملیات قرآن را گشودند و خداوند در گوش رزمندگان زمزمه کرد: 《انا فتحنا لک فتحا مبینا》
شب دوم هویزه، مزار شهدای عملیات نصر شب هنگام به هویزه رسیدیم که با وجود گذر سالها هنوز هم آثار زخم های بهبود نیافته جنگ بر پیکرش دیده میشد. آثار دست درازی دشمن بعث که در همان روزهای ابتدایی جنگ پس از اشغال اندیمشک و دزفول به سراغ آن آمده بود. به سراغ خاکی که برای دفاع از خود جز قلبی آکنده از ایمان چیزی نداشت. دشمن که به خاک شهر رسید، سید حسین علم الهدی که فرمانده سپاه هویزه بود همراه با دیگر جوانان و نوجوانان شهر برای دفاع از خاک اسلحه برداشت. بیست و دو سال بیشتر نداشت که مسئول اجرای عملیات نصر شد تا از پیشروی دشمن جلوگیری کند. سربازان خمینی پانزدهم مهرماه سال ۵۹ توانستند نیروی بعث را به عقب برانند اما آن عملیات هیچگاه به پایان نرسید. روز بعد، شانزدهم مهرماه را می‌توان عاشورای نخستین دفاع مقدس نامید. روزی که حلقه آتش دشمن بر آن صد و پنجاه نفر تنگ تر شد و در نهایت به شهادت صد و چهل تن و اسارت عده ای دیگر از آنها انجامید. هویزه آن روز کربلا شده بود و از سوی تیرهای شلیک شده به قلب فرزندان ایران صدای خنجر کُند شمر برمی‌خواست. شهدای آن روز شاگردان همین مکتب بودند. کسانی که تا آخرین نفس جنگیدند تا خاکی که با خون هایشان پاک می‌شود تا ابد خاک ایران اسلامی باقی بماند. سید حسین نیز شجاعانه جنگید و عاشورایی به شهادت رسید. بدن مطهر او و دوستانش پس از اربا اربا شدن در زیر زنجیر تانک ها، بوی تن ارباب می‌دادند. درست مانند نامش سید حسین به عهدی که با خدا بسته بود عمل کرد. شانزده ماه در خاک غصب شده هویزه انتظار کشید تا آنکه پس از عملیات بیت المقدس در سال ۶۱ و آزادسازی خانه اش پیکرش تفحص شد. سرانجام در کنار دیگر دوستانش به خاک سپرده شد و پژواک صدایش پیچید، که این حماسه ای از جنس نور بود. حماسه جوانانی که با دست خالی جنگیدند و گوشه ای از این خاک آرمیدند تا ثابت کنند همه جا می‌تواند کربلا باشد و از هرسوی زمان می‌شود صدای هیهات حسین را شنید.
صبح آخرین روز خرمشهر، ساحل اروند رود، یادمان شهدای علقمه روز آخر با همه روزها تفاوت داشت. انگار تازه آنجا بودن را به درستی درک می‌کردم. صحنه های نمایش شبیه سازی شب قبل گاهی پشت پلکانم ظاهر میشد. گرمای انفجار، نور خیره کننده آتش و صدای افرادی که به یاد مردم خرمشهر اسلحه به دست شلیک می‌کردند و فریاد می‌کشیدند. سپس صحنه، روایتگر دوره ای تاریک و جنگی حتی نزدیک‌تر بود. جنگی که این بار نه بر سر خاک بلکه برای ماهیت اسلام بر مردم مسلمان تحمیل شد. داعش. به آن بخش از خاطره‌ که میرسید نگاه خیره تمثیل فرد داعشی فقط یک چیز را به رخم میکشید. ترس را. احساسی که در همین لحظه در جایی زیر همین طاق نیلوفری پیر و جوان، زن و مرد در آن دست و پا می‌زنند. آنجا با هر انفجار و فریاد فلسطین در خاطرم پررنگ میشد. آنها نیز آن بمب ها و گلوله باران ها را می‌بینند اما با این تفاوت که نمی‌دانند انفجار بعد در خانه خودشان خواهد بود یا خانه عزیزانشان. صبح شنبه زمانی که به یادمان علقمه رسیدیم هیچ پیش زمینه ای از آنچه با آن رو به رو می‌شدیم نداشتم. مانند کودکی پای در نیزار متراکم گذاشتم و تلاش کردم محیط اطرافم را درک کنم. من در قدمگاه قهرمانان عملیات کربلای چهار بودم. هوای شرجی کنار رود را در ریه هایم حبس می‌کردم و انگشتانم را به نی های بلند قامت و سبز می‌زدم شاید خاطره اش بتواند تا اعماق وجودم نفوذ کند. کمی بعد، پس از پیاده روی کردن و گذر از نیزار برای نخستین بار اروند رود را دیدم. همانجا، آبی و درخشان در آرامشی خیره کننده جریان داشت و در آن صبح گرم خودنمایی میکرد. بر ماسه های خنک کنار رود که نشستیم روایت یکی از زخم های عمیق به جا مانده بر روح این سرزمین آغاز شد. کربلای چهاری که با عاملی نفوذی در نهایت به زنده به گور شدن بیش از سیصد تن غواص ایرانی، درخاک دشمن انجامید. ماجرایی سرشار از اعجاب که با رد شدن از هر کلمه اش غم، بیشتر بر قفسه سینه‌ات سنگینی می‌کرد. هر ازچندگاهی درمیان توصیفات آن روزها، نگاهم از ماسه ها خود را به سطح آبی اروند می‌رساند و گوش هایم در زمرمه آرام آب گم می‌شد. انگار اگر خوب نگاه می‌کردم می‌توانستم قامت بلند جوانانی را ببینم که با دست خالی و قلبی پر از ایمان و شجاعت به دل آب میزدندو اگر خوب گوش می‌دادم صدای شلپ شلپ قدم هایشان در گل را می‌شنیدم. شاید از گوشه ای از همانجا صدای آن جوانی را می‌شنیدم که در اثنای جنگ دوستش را تا میان نیزارها کشاند و با دیدن گلوله در پهلویش به یاد حضرت زهرا(س) زار زار گریست. مانند هر توقف دیگر، آن خاک، با شکوه و مقدس بود اما چیزی درباره‌اش آن را نسبت به دیگر نقاط متمایز می‌کرد. آرامش، که برای نخستین بار در آن سفر حس‌ کردم از همان ابتدا در قلبم و در روحم جا خوش کرده است. آنگونه که گویی درهای بهشت بار دیگر بر علقمه‌ای دیگر باز شده بود. درست درمیان نی هایی که به احترام آنچه شاهدش بودند تا ابد ایستاده می‌مانند و در حال تعظیم جان می‌دهند.
ظهر آخرین روز شلمچه، مرز ایران و عراق، یادمان شهدای کربلای پنج ظهر گرمی بود. لرز بر بدن بیمارم نشسته بود و تشنگی کم کم آثارش را در سردرد و لبان خشکم نشان می‌داد. از اتوبوس که پیاده شدم هوای گرم و شرجی به ریه هایم راه پیدا نمی‌کرد. سرماخورده و خسته بودم اما با این‌همه، انگار همیشه می‌دانستم که در شلمچه همه چیز با رشته ای از سختی گره خورده. سختی ای که سر منشا آن از آن لحظه و از میان انسان ها نبود. گویی که با هر قدم در آن شوره زار و رد شدن از میان تک تک توپ و تانک ها صدای بال زدن ملائکه شنیده میشد. فرشتگانی که اطراف عکس هر شهید نوجوان چنبره زده بودند و بر هر استخوان در خاک اسیر مانده بوسه می‌زدند. راه کمی طولانی بود و چشمم با آن آسمان گرفته و زمینی که تا آنجا که دیده می‌شد خاک سرخ بود آشناییتی نداشت. هرطور که شد خود را به یادمان هشت شهید گمنام کربلای پنج رساندم. حسینیه ای در چند قدمی مرز ایران و عراق. محلی که بر دیوار هایش داستان چهل و پنج روز مقاومت و شجاعت مردان و زنان این سرزمین نقش بسته بود. نبردی که با لطف خداوندگار شهدایش، دشمن بعثی را تار و مار کرد، به عقب راند و خاک غصب شده ایران را از بیگانگان گرفت. حالا در زیر سقف گنبدین یادمان، فقط یک چیز در نظر جلوه می‌کرد و آن ضریحی بر مزار هشت شهید گمنام بود. چشمم که به آن خورد پاهایم دیگر به اراده خودم جلو نمی‌رفتند. در چشم به هم زدنی پیشانی ام را به آن ضریح نمادین کوچک تکیه داده بودم. از آنچه می‌دیدم سیر نمیشدم. هشت شهید. هشت قهرمان. هشت حماسه. اسلحه هایی که روزی در دست داشتند و دستی مصنوعی که یادگار یکی از آن شهدایی بود که با وجود از دست دادن مچ تا ساعدش بازهم برای آرمانش جان داد. به اینجا که رسیدم زمان ناگهان ارزشش را از دست داد. انگار مابین من و افرادی که اطرافم بودند پرده ای افتاد. پرده ای که من را، من خسته، بیمار و تشنه را مجبور می‌کرد صدای ذرات خاک را بشنوم. مجبور می‌کرد تشنگی ام را در پرتو تشنگی نوجوانی که بر این خاک جان داد فراموش کنم. هر قطره اشک که چشمم را می‌سوزاند به صورتم سیلی می‌زد و بر سرم فریاد می‌کشید. فریاد می‌کشید و می‌پرسید که تو چه کرده ای؟ کسی بر همان نقطه ای که نشسته بودم جان داده بود. زخمی و عطشان، با کلاه خودی آهنین بر سر، در گرما و رطوبتی خفقان آور جنگیده بود. دوستانش را از دست داده و به یک باره همه رویاهایش را خاک کرده بود و من برای او هیچ نکرده و برای آنچه در راه حفظش جان داده بود قدمی بر نداشته بودم. سنگینی شرم و عزا بر من سنگین تر از درد بیماری بود و صدای تاریخ بر گوشم پرده می‌انداخت. اما در همان میان شعله ای از امید نیز در قلبم شروع به سوختن کرد. امیدی که دخیلش به جایی در عرش خدا گره خورده بود و دلم را گرم می‌کرد به آن‌که شاید امام شهدا، در میان همه کسانی که در طول این سالها آمدند و رفتند، مرا دیده باشد. آخر بر تپه سلام که به او سلام کردم صدای فرشته ها را شنیدم که آن را به محضرش بردند تا پاسخش را برایم بیاورند. و من می‌دانم امام نیز به من سلام خواهد کرد.
متن کمی قدیمیه ولی گفتن از آقا توی امروز خالی از لطف نیست.
ملک الموت.pdf
351.1K
یه مونولوگ از فرشته مرگ *مناسبت نوشتنش شهادت بود ولی همونطور که گفتم اجراش لغو شد پس با نظراتتون از مرگ این اثر جلوگیری فرمایید🤝 https://daigo.ir/secret/8357172671
آسمان می‌گریست و زمین به دقت اشک هایش را در دامن جمع می‌کرد. از فرط باران، خاک نرم تپه گل شده بود و او در راه صعود هر چند قدم یک بار زمین می‌خورد. رد سرخ زخمی روی پهلویش می‌سوخت. خونش با باران و عرق در هم می آمیخت و لکه تیره روی پیراهن کهنه‌اش را وسعت می‌بخشید. موهای خیسش به پیشانی چسبیده بودند. از شدت سرما نمی‌توانست پاهایش را حس کند اما هنوز هم از آن درد رهایی نیافته بود. برای بار ششم که پایش پیچید با صورت روی گل افتاد و زخمش به زمین سرد برخورد کرد. فریادی کشید و دستش را روی گل ها کوبید. گل نرم بیشتری روی صورت کثیفش پاشید اما اهمیتی نمی‌داد. نه به آن زخم و نه به خط پایان که بر بلندای تپه می‌درخشید. او باخته بود. همه چیز را باخته بود. مسابقه را. زندگی اش را. دوستانش را و از همه مهمتر تنها کسی که در وجودش عشق را برانگیخته بود. با یادآوری چهره خونین او در حالی که التماس می‌کرد ترکش نکند آتشی در قفسه سینه اش شعله کشید. زمانی که در آغوشش جان داده بود چقدر زیبا و معصوم بنظر می‌رسید. با آن حلقه های موی سرخ که صورت سفیدش را احاطه کرده بودند. حتی با وجود زخم عمیقی که روی پیشانی اش خودنمایی می‌کرد و گلوله نقره فامی که جایی میان دنده هایش گیر کرده بود. تلاش کرد صورتش را از میان گل بیرون بکشد اما نتوانست. دیگر رمقی در آن جسم باقی نمانده بود. درد از دست دادن پیوسته در گوشش آواز مرگ می‌خواند. نور صاعقه آسمان تیره غروب را شکافت. چشمانش را بست و انتظار فریاد سهمگین ابرها را کشید. دختر هنوز پشت پلک‌هایش ایستاده بود. این بار در همان پیراهن زیبایی که در نخستین دیدار آن را به تن داشت. به او لبخند می‌زد و دستبند سرخش را به او نشان می‌داد. طره ای از موهایش را پشت گوش می‌برد و با آرامش و هیجانی توأم زمزمه می‌کرد:《اگه این مسابقه رو ببریم می‌تونیم از اینجا بریم.》 به خوبی به یاد داشت در جواب آن جمله چه گفته بود. می‌توانست هشدار دهد، می‌توانست جان دختر را نجات دهد اما صرفا با لبخند اطمینان بخشی دستبند سرخ خود را بالا آورده و گفته بود:《و دیگه هیچوقت برنمی‌گردیم.》 اما برگشته بود. زخمی و این بار تنها. و آرزو می‌کرد ای کاش می‌توانست زمان را به عقب باز گرداند. شاید این بار تنها فردی که در آن روزگار ارزش زیستن داشت می‌توانست به او بگوید در آن پوسته خالی چه چیز دوست داشتنی ای یافته بود که آنگونه به آن عشق می‌ورزید. ای کاش می‌توانست به او بگوید چگونه مرد پوچی مانند او را آنقدر دوست ‌می‌داشت.