eitaa logo
نهـان‌رویــا🌱
100 دنبال‌کننده
79 عکس
21 ویدیو
2 فایل
حقیقتا این کانال یه ایده نصف شبی و عجیب بود برای نوشتن برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها.همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش پنجاه و سوم به آهستگی در نیمه باز را هل داد و وارد اتاق غذاخوری شد. مکانی که به غیر از بوفه های پر از ظروف چینی و گلدان های عتیقه توسط میز غذاخوری هجده نفره ای پر شده بود. میزی که به جز تام و کودکی لاغر اندام کسی را اطرافش نداشت. تخته شطرنج گران‌قیمت تام بر‌ لبه میز جا خوش کرده بود و رون با دو مشت کوچکش در زیر چانه، باجدیت به مهره های سفید رنگش نگاه می‌کرد تا حرکات آخرش را دقیق پیاده کند. پس از آنکه اسبش را سه خانه جابه جا کرد سرش را بالا گرفت و بالاخره کلر را دید که در آن‌سوی اتاق ایستاده بود و به منظره پیش رویش نگاه می‌کرد. ناگهان شکفت، بی معطلی از صندلی پایین پرید و میز را دور زد تا خودش را در آغوش کلر بیندازد. کلر روی زانو نشست و دستانش را دور شانه هایش رون حلقه کرد. پیراهن کثیف رون بوی فلز و براده چوب می‌داد و دستانش بیش از اندازه محکم دور گردن کلر حلقه شده بود اما برای او اهمیتی نداشت. او بالاخره توانسته بود نفرین را بشکند. بالاخره کسی را نجات داده بود. _ کلر، فکر کردم منو فراموش کردید. کلر شانه های رون را در دست گرفت و او را از خود جدا کرد تا بتواند در چشمان قهوه ای رنگش نگاه کند. _ معلومه که فراموشت نکردیم. همه منتظرتن. خیلی زود برمی‌گردی پیش عمو دیوید و مامانت. چیزی برای نگرانی وجود نداره. بهم اعتماد کن. رون به آهستگی سری تکان داد و نگاهی به اطراف انداخت. تام هنوز پشت به آن دو مشغول بازی با مهره هایش بود و مایکل در چهارچوب ورودی آشپزخانه به اتاق غذاخوری، صرفا بیخیال بنظر می‌رسید. _ رون، میخوای باهام تنها صحبت کنی؟ صدای کلر آنقدر بلند بود که مایکل و تام آن را بشنوند و به آرامی و بی هیچ بحثی از ورودی آشپزخانه اتاق را ترک کنند. کلر لبخندی زد و صورت سرد پسر را نوازش کرد. _ حالا میتونی هرچی میخوای بگی. رون به در بسته پشت سرش نگاه کرد و بازهم سرش را تکان داد. _ درمورد ... مرد سیاه پوش بهم گفت تو ... مردد بود و مشخصا دلش میخواست از آن خاطرات شانه خالی کند اما نمیتوانست. سرانجام برای آنکه مجبور‌ نباشد رو‌به روی کلر بایستد و در چشمانش نگاه کند چند قدمی از او دور شد و روی نزدیک ترین صندلی نشست. _ به من گفت تو یه هیولایی. من حرفشو باور نکردم ولی اون برام چیزایی تعریف می‌کرد که.. آدمایی که... کمی در جایش جا به جا شد و پشت گردنش را خاراند. کلر چشمان داغش را لحظه ای بست و باز کرد. احساس می‌کرد هوای اطرافش آنقدر رقیق شده که دیگر قابل تنفس نیست. از روی زانوهایش بلند شد و صندلی کنار رون را از زیر میز بیرون کشید تا مقابلش بنشیند. _ رون،عزیزم، ازت میخوام همه چیزو برام توضیح بدی. بیشتر از سه هفته است که از جشن می‌گذره و ما... نگرانتیم. رون پاهایش را که به سختی به زمین می‌رسیدند تکان تکان داد و شانه ای بالا انداخت. _ همه چیز تقصیر اون پسره مو زرده. پیشانی کلر چین افتاد. _ پسره مو زرد؟ _ آره، همونی که اون بیرون وایساده و ساندویچای خوشمزه ای درست می‌کنه. کلر نگاه کوتاهی به در نیمه باز هال اصلی انداخت تا مطمئن شود سم آنجا فالگوش نایستاده. _منظورت سمه؟ چطور اینا تقصیر اونه؟ رون پاهایش را با شدت بیشتری تکان داد. _ شب جشن، وقتی که من و جولیا داشتیم از وافل های خانم گریسون لذت می‌بردیم سر و کله اش پیدا شد. یکمی رنگ پریده و ترسیده بنظر می اومد برای همین جولی ازش پرسید حالش خوبه یا نه. اونم جواب داد و بعد جولیا یه سوال دیگه پرسید. چند دقیقه بعد جولی حتی به وافلش نگاه هم نمی انداخت. حسابی با این پسره گرم گرفته بود، حتی متوجه نشد که من رفتم یه جای خلوت که بقیه وافلمو بخورم. کلر دستش را جلو برد و دست رون را در دست گرفت. کم کم تمام غیب‌ شدن ها و مشغولیت های سم به بهانه های مختلف برایش معنا پیدا کرد. باید انتظارش را می‌داشت. _ بعد از اینکه از جمعیت فاصله گرفتی چه اتفاقی افتاد؟ رون تکان تکان دادن پاهایش را متوقف کرد و با جدیت نگاهش را بالا آورد. حالا کاملا وحشت زده بنظر می‌رسید. _ یه مرد رنگ پریده با موهای روشن و لباسای تیره ازم اسمم رو پرسید. بهش گفتم اجازه ندارم با غریبه ها حرف بزنم و اون... به پشت سرش نگاه کرد و سپس رو به جلو خم شد. با صدایی کمی بلندتر از زمزمه گفت:《 اون یه جادوگر بود کلارا. یه چیزی مثل ولدمورت*.》 __________________________ * ولدمورت: شخصیت منفی فیلم‌ها و کتاب‌های هری پاتر. ن
_کلارا وایت_
نمایشنامه.pdf
232.6K
بچه ها چون قالب این با بقیه شون فرق می‌کنه برای همین واقعا دوست دارم نظرتون رو درموردش بدونم
رمانت پی دی اف داره؟ ________________ سلام نه متاسفانه
میشه برای شماره ی پارت هات هشتگ بزاری؟ ________________ چرا؟ وقتی روی هشتگ اسم بزنی به ترتیب همه رو برات میاره اصن میتونی اسم هر بخش رو سرچ کنی
وااااای. اشک و عاح. بابت اون داستان آزاد قبلی هم باید بگم از وقتی خوندمش میترسم عزائیل و کنارم ببینم . این یکی هم واقعا فوق العاده بود . داستان هایی که مینویسی رو جوری نمیخونم که انگار یه دختر ۱۷ ساله نوشته. حس میکنم دارم داستان نویسنده های معروفو میخونم. ________________ سلاممم ممنونم واقعا 🥺 خیلی حالم خوب شد با پیامت
سلاااام بانو الهه (: من تازه شروع به خوندنش کردم و مطمعنم قراره هیلی داستان جذابی باشه همینطور ادامه بده! امیدوارم موفق باشی(: ________________ سلام نهال سبز خوش اومدی، امیدوارم خوشت بیاد✨
خب سلام؟
میدونم ... میدونم ... خیلی وقت بود خبری ازم نبود