ای کاش میتونستم بگم درگیر پروژه خاصی بودم ولی حقیقتا؟
درگیر زندگی بودم
فقط زندگی
و خدای من ، زندگی کردن واقعا وقت گیره
این وسط هم تلاش کردم بنویسم
چند باری برای بیان ماجراهای جدید اقدام کردم ولی بعضی وقتا کلمات لوس و از خودراضی بنظر میرسن. جمله ها کال و ناقصن و درنهایت چیزی که باید شاهکار میشد رو تبدیل به یه شکست میکنن.
میدونم نباید اینطور باشه ولی هر شکست ضعیف ترت میکنه و ضعف ... انقدر توی زندگی غرق میشی که یه جاهایی یادت میره کجا ایستادی.
#آزاد
قسم به تو ای فلسطین! به خوشههای گندم و درختان پربار زیتونت و به تبسم بهار بر پهنه دشتها و زمزمه غروب در گوش موج دریایت. به خونهایی که خاکت را لعلگون کرده و به هق هق گریه دختر بچهای که تمام زندگیاش زیر باران موشکها دفن شده.
و قسم به تو ای عروس خاورمیانه! که با همه فراز و نشیبها در کنار مردم این خاک مقدس غصب شده ایستادهای.
زخمی شدی، جنگیدی، زمین خوردی، ایستادی و هیچگاه زمزمه عدالت را از لب پاک نکردی.
قلم و کلام در وصف روح عظیم و خون پاک عزیزانت ناتوانند و کلمات در برابر جبروت شهدایت سر تعظیم فرود میآورند، که تو ای مقاومت! با وجود سایه سنگین شرارت همچنان میجنگی. همچنان به راه حسین بن علی ادامه میدهی و همچنان به قله درخشان پیش رویت نگاه میکنی. قله ای که پرچم سبز لثارات بر بلندای آن خودنمایی میکند و انتظار دستان سرخ تو را میکشد.
انتظار میکشد که در مقابل چشم جهانیان مسخ شده و حیران، و در محضرِ روحهایِ متعالیِ رسیده به رضوان، از دردها و مرگها و فریادها بگذری و به او برسی.
به صبحی که سالهاست همه هستی نویدش را میدهد. فرجی که لازمه ظهورش گذر از گرگ صفتانیست که جهان را در شبی شوم و شیطانی غرق کردهاند و بر پیکر خسته و خونین مقاومت زوزه میکشند.
ولی این شب تمام میشود و این اتمام به دست فرزندان راه خمینیها و نصرالله هاست. به دست فرزندان مکتبیست که قرنهاست قهرمانها از دامانش برمیخیزند. و به برکت این قهرمانها خورشید بر فراز قله طلوع خواهد کرد.
پس قسم به تو ای فلسطین
و قسم به تو ای مقاومت
#ناشناس
خداروشکر زنده ای
________________
وای شرمنده م باور کن
ناتوان و شرمنده م
قصد داشتم با سفرنامه راهیان برگردم ولی خب گوشی بردن رو ممنوع کردن برای همین گفتم قبلش سر بزنم 😬
خب فردا عازمم
ان شالله بعد از سفر یه عالمه چیز براتون خواهم فرستاد
لینک ناشناس هم سنجاقه اگه داستان یا هرکدوم از آزادها رو خوندید و دلتون خواست درموردش حرف بزنید یا سوالی داشتید حتما جواب میدم
خلاصه که حلال کنید
یا علی مدد
#آزاد
شب نخست
اندیمشک، مکان حسینیه تخریب شده رزمندگان اعزامی
پس از رسیدن به خاک خوزستان و اطراق در پادگان شهید زین الدین، شب به پیاده روی تا جایی آن سوی پادگان گذشت. شب روی و فریادهای الله اکبر که تمام شد به جایی که قبلا حسینیه اعزام بود رسیدیم. غرضم از گفتن اینها آن بود که پس از نشستن و خاموش شدن تک چراغ آنجا، برخلاف دیگران من به زمین برهوت و جلگه ای اطرافم نگاه نمیکردم. نگاه من به آسمان بود یا دقیق تر بگویم، به تک ستاره درخشان رو به رویم، که نسبت به دیگر ستارگان که تلاش میکردند در آسمان نیمه جان از پشت ابرها سرک بکشند بیشتر میدرخشید.
و لحظه ای دیگر الهه نبودم.
پسرِ جوان و رزمنده ای شدم که به دیوار سرد سولهای که حسینیه شده بود تکیه داده. کسی که پس از همه دویدن ها بالاخره عازم جبهه است و در صدای دعای کمیلی که راه خود را به بیرون از حسینیه پیدا میکرد غرق شده.
آنجا هم به آسمان نگاه میکردم.
به همان تک ستاره درخشان؛ ولی به اینجا که میرسیدم هربار و هربار ناگه همه چیز متوقف میشد؛زیرا نمیدانستم او زیر آسمان شب جمعه اندیمشک به چه فکر میکرد. به آینده ایران که شاید خود بخشی از آن نباشد؟ به امام زمان(عج)؟ به بهشت و رضوان؟ شاید همه اینها باهم. شاید برای همین بود که مابین افکار درهم ریخته و خسته آن شب ذهنم در تلاش بود فقط لحظه ای از دیدگاه حسین بن علی(ع) به آسمان نگاه کند. چه کسی میداند حسین شب قبل از عاشورا دل مشغول چه بود؟ چه کسی میتواند حتی لحظه ای درد او را زمانی که زیر همین آسمان فریاد میکشید 《اگر مسلمان نیستید لااقل آزاده باشید》 درک کند؟
روایتگر نیز روضه حضرت زینب میخواند. روضه بچههای همین خاک که سر و تن دادند که این حرم الهی تا ابد حریم الهی باقی بماند.
در کنار همه اینها چیزی که مدام از خود میپرسیدم این بود که من برای این حریم الهی و این راه که از حسین به من رسیده چه کرده ام؟
ستاره ها درباره من چه فکری میکنند؟
#آزاد
روز بعد
شوش، منطقه عملیات فتح المبین
شب گذشته به پیاده روی و تقلا برای خوابیدن مابین شلوغیهای خوابگاه گذشت و فردا از چهار صبحش آغاز شد. دیدن طلوع خوزستان و وداعی موقتی با شهید گمنام هفده ساله پادگان شهید زین الدین متصل شد به بازدید از سد پرشکوه کرخه و طبیعتی افسانه ای و درنهایت با تحمل ساعت ها گره خوردن بر صندلی اتوبوس به رسیدن به منطقه عملیاتی فتح المبین رسید.
عملیاتی مملو از طعم شیرین شهادت و پیروزی و موفقیتی آشکار با آزاد سازی خاک وطن و خواری دشمن نژند. به آنجا که رسیدیم آفتاب پر صلابت دست گرمایش را به گریبانمان میفشرد و زنجیر ابرهایی که تلاش میکردند او را عقب بکشند پاره میکرد.
هوا گرم بود و راه رفتن بر رمل های کانال سخت.حتی جایی آنقدر مسیر باریک میشد که به سختی یک نفر میتوانست از عرض آن عبور کند.
من نیز همراه جمعیت، پای تاول زده ام را لخ لخ کنان به دنبال خود میکشیدم و تلاش میکردم با تکان خوردن پاهایم روی شن، زمین نخورم. تلاش میکردم به خارهای بی رحم کناره کانال نزدیک نشوم. تلاش میکردم تشنگی و گرما را عقب بزنم. هر لحظه و با هر تلاش، هربار که چشمانم را بین دیوارهای بلند کانال طولانی میگرداندم چهره جوانی را میدیدم. لب های ترک خورده از تشنگی، دست های پینه بسته از حمل سلاح و در نهایت چشمان خسته ای که تا ابد بسته شده بودند.
آنجا قتلگاه بود.
آنجا قتلگاه بود و بوی خون از جای جایش به مشام میرسید. از رمل های پاکش تا خارهایی که نزدیک به چهل سال پیش از همین خون ها سیراب شده اند.
آنجا صدای حمد و تسبیح ذرات خاک را نیز می شنیدی.
حتی بر سر تپه، از سوی توپ و تانک های سوغات جنگ، که دیگر اثری از کانال نبود و فقط صدای راوی در مدح شهید متوسلیان و شهید وزوایی شنیده میشد.
آنجا زمان نیز ایستاده بود. درست در لحظهای که قبل از شروع عملیات قرآن را گشودند و خداوند در گوش رزمندگان زمزمه کرد: 《انا فتحنا لک فتحا مبینا》
#آزاد
شب دوم
هویزه، مزار شهدای عملیات نصر
شب هنگام به هویزه رسیدیم که با وجود گذر سالها هنوز هم آثار زخم های بهبود نیافته جنگ بر پیکرش دیده میشد. آثار دست درازی دشمن بعث که در همان روزهای ابتدایی جنگ پس از اشغال اندیمشک و دزفول به سراغ آن آمده بود. به سراغ خاکی که برای دفاع از خود جز قلبی آکنده از ایمان چیزی نداشت.
دشمن که به خاک شهر رسید، سید حسین علم الهدی که فرمانده سپاه هویزه بود همراه با دیگر جوانان و نوجوانان شهر برای دفاع از خاک اسلحه برداشت. بیست و دو سال بیشتر نداشت که مسئول اجرای عملیات نصر شد تا از پیشروی دشمن جلوگیری کند.
سربازان خمینی پانزدهم مهرماه سال ۵۹ توانستند نیروی بعث را به عقب برانند اما آن عملیات هیچگاه به پایان نرسید. روز بعد، شانزدهم مهرماه را میتوان عاشورای نخستین دفاع مقدس نامید. روزی که حلقه آتش دشمن بر آن صد و پنجاه نفر تنگ تر شد و در نهایت به شهادت صد و چهل تن و اسارت عده ای دیگر از آنها انجامید.
هویزه آن روز کربلا شده بود و از سوی تیرهای شلیک شده به قلب فرزندان ایران صدای خنجر کُند شمر برمیخواست.
شهدای آن روز شاگردان همین مکتب بودند. کسانی که تا آخرین نفس جنگیدند تا خاکی که با خون هایشان پاک میشود تا ابد خاک ایران اسلامی باقی بماند. سید حسین نیز شجاعانه جنگید و عاشورایی به شهادت رسید. بدن مطهر او و دوستانش پس از اربا اربا شدن در زیر زنجیر تانک ها، بوی تن ارباب میدادند. درست مانند نامش سید حسین به عهدی که با خدا بسته بود عمل کرد. شانزده ماه در خاک غصب شده هویزه انتظار کشید تا آنکه پس از عملیات بیت المقدس در سال ۶۱ و آزادسازی خانه اش پیکرش تفحص شد. سرانجام در کنار دیگر دوستانش به خاک سپرده شد و پژواک صدایش پیچید، که این حماسه ای از جنس نور بود.
حماسه جوانانی که با دست خالی جنگیدند و گوشه ای از این خاک آرمیدند تا ثابت کنند همه جا میتواند کربلا باشد و از هرسوی زمان میشود صدای هیهات حسین را شنید.