میدونید
متن های هشتگ آزاد همه سبک های جدیدی هستن که برای نوشتن انتخاب میکنم تا اون رو بسنجم
مثل نمایشنامه نویسی، بریده نویسی، خاطره نویسی و حالا برای اولین بار سفرنامه نویسی
برای همین خوشحال میشم نظرتون رو درمورد سفرنامه بدونم تا اگه مشکلی هست رفع بشه
متشکرم
https://daigo.ir/secret/8357172671
_ This is not love, this is magic. It has always been magic.
+ But if it's magic, why does losing him hurt so bad?
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و چهارم
_ولدمورت؟
در میان همه توصیفاتی که انتظار داشت درمورد گیل بشنود این عجیب ترینشان بود.
_ چرا اینو میگی؟
رون لحظه ای مکث کرد و چشمانش را محکم بست. گویی بهترین تلاشش را میکرد تا کلمات درستی را انتخاب کند.
_ من میدونم کلارا. درمورد جادو. درمورد اینکه همه چیزایی که توی فیلما دیدیم واقعی بودن. البته تقریبا... شاید ... ولی مهم اینه که واقعی بودن. مثل همون کاری که اون آقائه توی محوطه یادبود کرد. دستشو چرخوند و همین کافی بود که من بیهوش روی زمین بیفتم.
کلر سرش را تکان داد و اجازه داد با سکوتش آتش هیجان رون گداختهتر نشود. رون با دستانش فضای بزرگی را نشان داد و با لحنی که به سختی میشد تشخیص داد شادی ست یا ترس گفت:《توی سولهای بیدار شدم که از کل عمارت وایت بزرگتر بود. ولی اونجا تنها بودم. به جز یسری آدم عجیب غریب که برام غذا میآوردن هیچ کس اونجا نبود. هرچقدر فریاد میزدم کسی صدامو نمیشنید. اونجا ... اونا... خیلی...》
دستانش را روی چشمانش کشید و آب دهانش را قورت داد. به وضوح از یادآوری این خاطره درد میکشید و کلر، هرچقدر هم که نیاز داشت بیشتر درمورد گیل بداند، نمیتوانست او را تقلا کنان در این عذاب رها کند. دستش را روی شانه رون گذاشت و تکان کوچکی داد تا پسر از افکارش خارج شود.
_ رون، اگه دلت نمیخواد درموردش حرف بزنی لازم نیست چیزی بگی. سم بهم گفت میخواستی از همون اول یچیزی رو فقط به من بگی. درسته؟
رون چشمان مملو از اشک و غرق در نگرانی اش را بالا آورد و لب هایش را به هم فشرد و از هم باز کرد.
_ من اونجا نمیترسی... به این فکر میکردم اگه هری پاتر* اونجا بود چی کار میکرد و خب اون نمیترسید. ولی هفته پیش که مرد سیاه پوش اومد ...
ابروهای کلر بالا پرید.
_ تو بعد از آتیش سوزی دوباره اون مرد رو دیدی؟
_ تقریبا شیش هفت شب پیش. نصف شب بود. با صدای تلق تلق در بیدار شدم و دیدم رو به روم وایساده. بهم گفت کم کم وقت رفتنم شده اما رفتنم یه شرط داره.
رون آنقدر برای خالی کردن ذهنش عجله داشت که برای کلر مجالی برای هضم سخنانش نمیداد.
_ به من عکسایی نشون داد از آدمایی که میگفت قربانی شدن. درمورد این حرف میزد که جادو واقعیه. اینکه اون جادو داره و تو... اون گفت تو و همه کسایی که دور و برتن بخاطر جادوئه که زنده اید. چون براش قربانی کردید اجازه داشتید زندگی کنید. میگفت قربانی تو از همه بزرگ تر بوده.
کلر این بار متعجب نشد. حتی میتوانست حدس بزند گیل با چه جمله بندی ای همه اینها را گفته است. با وجود تقلایش برای نفس کشیدن ناخودآگاه لبخند کوتاهی زد و با نهایت تلاش برای ثابت نگه داشتن لحنش گفت:《تو باورش میکنی؟》
رون به سرعت سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ من بهش گفتم که تو دوست منی، دوست جولیایی و آدم بدی نیستی. کسی آدم بده است که بچه ها رو چندین هفته توی انبار زندانی میکنه اما...
صدایش حالا به سختی از میان لبان خشکش شنیده میشد.
_ گمون نکنم زیاد خوشش اومد. بهم گفت حالا که کمکش نمیکنم کار درستو انجام بده اونم نمیذاره آینده امو انتخاب کنم.
ابروهای رون درهم گره خورده بودند و دیگر به صورت کلر نگاه نمیکرد. تقریبا از اول گفت و گویشان پریشان و مستاصل بنظر میرسید و در هر نقطه به دنبال راه فرار میگشت. کلر آن ترس را میشناخت. میدانست مقابله با چیزی که نمیتوانی وجودش را باور کنی چه حسی دارد و تحمل کردن آنهمه اتفاق برای رون ده ساله زیاد بود.
_ رون، هیچکس نباید این اتفاقات رو بگذرونه ولی تو از پسش براومدی. میخوام بدونی که بهت افتخار میکنم.
رون با آنکه گریه نمیکرد، دماغش را بالا کشید و بی آنکه سرش را بالا بگیرد گفت:《ولی من ترسیدم کلارا. قهرمانا هیچوقت نمیترسن. من قرار بود در برابر اون جادوگر شرور وایسم نه اینکه ازش بترسم.》
_ نه نه اینجوری نیست رون. بهم نگاه کن.
کلر انگشتانش را زیر چانه رون گذاشت و سرش را به آهستگی بالا آورد.
_ خیلی وقتا ترسیدن کار درستیه. یه جاهایی جلوی بزرگترین اشتباهات زندگیت رو میگیره. بخوام صادق باشم بنظرم ترسوترین آدمای دنیا کسایین که از ترسیدن میترسن.
رون لبخندی زد و همان به کلر جرأتی داد که از ابتدای آن موقعیت به دنبالش میگشت. او نیز باید با ترسش رو به رو میشد.
درحالی که لبخند بر لب داشت به طرف در برگشت و با صدای تقریبا بلندی صدا زد:《مایکل، سم، میدونم از همون اول پشت در وایساده بودید. الان میتونید بیاید داخل.》
چند لحظه بعد درِ نیمه باز هال با صدای جیرجیری باز شد و در کسری از ثانیه هر دو برادر وارد اتاق غذاخوری شدند. مایکل کف دستانش را بالا گرفت و با خنده کوتاه و بی مزه ای گفت:《مزاحم که نیستیم؟》
_______________________________
*هری پاتر مجموعه فیلم هایی ساخته شده بر اساس مجموعه کتاب هایی با همین نام. نوشته شده توسط جی کی رولینگ. محوریت داستان را مبارزه هری نوجوان با جادوگر سیاهی به نام ولدمورت تشکیل میدهد.
#ناشناس
مثل همیشه متن هات فوق العاده هستن🫠✨️
________________
سلامم
خیلی ممنونم🥺
*ببخشید بعضی پیاما رو نمیذارم ولی بدونید دریافت کردم و واقعا ممنونم ❤️
#ناشناس
سلام الهه جان🥺♥️
سفر به سلامت..برای ماهم دعا کن خیلی محتاجیم(:
واینکه سفر نامت فوق العاده بود..من زیاد از نوشتن چیزی بلد نیستم ولی واقعا به وجد اومدم 🥺اون احساس حماسی و معنوی رو خیلی خوب منتقل کردی ..واقعا قلم خوبی داری اگه نمیدونستم فکر میکردم یه دکتری ادبیات این رو نوشته ...چیزای زیادی هست که باید ازت یاد بگیرم!
#نهال_سبز
________________
سلام
متشکرم از لطفت ✨
ولی این راه انقدر بزرگ و طولانیه که من واقعا خودمو یه نویسنده خوب نمیدونم
#ناشناس
میشه لطفا پنجشنبه جمعه هم بنویسی؟
________________
والا خودم در نظر دارم که تا جایی که میتونم روزای نوشتنو فشرده تر کنم و اتفاقا این آخر هفته هم نوشتن توی برنامه ام هست
صرفا دعا کنید برسم به اینجای برنامه عمل کنم🤝
This...
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و پنجم
پشت سر او سم با چهره ای معذب به برادرش چشم غره میرفت.
کلر نگاهش را از آن دو گرفت و به رون برگرداند.
_ شاید درمورد جادو حق با مرد سیاه پوش باشه... من و خانوادهام هم بخاطر جادوئه که زنده ایم ولی رون، ازت میخوام بدونی، ما آدمای بدی نیستیم.
دستش را روی شانه رون گذاشت.
_ چیز خاصی توی وجودمون تغییر نکرده. فقط زخم هامون خیلی زود خوب میشن و ... پیر نمیشیم.
رون لحظه ای چشمانش را بین آن سه نفر گرداند و سپس با کنجکاوی پرسید:《چقدر پیر نمیشید؟》
هر سه نفر در پاسخ لبخند زدند. کلر به سم اشاره کرد و طوری که انگار چیزهایی که میگوید کاملا عادیست، پاسخ داد:《اون پسر مو زرده که توی جشن پایان سال دبیرستان دیدی، سم وایته. توی یه روز بهاری سال ۱۸۴۷ به دنیا اومده.》
سم در ادامه حرف کلارا گفت:《و میشه گفت... صد و چهل و چهار ساله که نوزده ساله موندم.》
فک رون کمی پایین افتاد و از فرط هیجان، پاهایش دوباره شروع به تکان خوردن کردند.
انگشت کلارا این بار به سوی مایکل رفت.
_ مایکل برادر بزرگ سمه که زمستون سال ۱۸۴۳، مثل برادراش توی همین خونه به دنیا اومده.
مایکل کلاه فرضی روی سرش را برداشت و به سبک شعبده بازها تعظیمی کرد.
_ شما میتونی من رو بیست و سه ساله بدونی، موسیو.
رون خنده کوتاهی کرد و با نیروئی که تازه در او متولد شده و حاصل از بین رفتن ترسش بود، پرسید:《یعنی شما جادوگرید؟》
_ خب نه، ما فقط با شعله ای از جادو زندگی میکنیم.
کلارا انگشتش را روی قفسه سینه اش گذاشت.
_ درست اینجا، یه چیزی همیشه درحال سوختنه. بهمون اجازه میده جلو بریم و به یادمون میاره که چطور اینجا وایسادیم. البته جادوگرهایی هم وجود دارن. اونا دستهء دیگه ای از موجوداتِ... متفاوتن.
کلر تلاش میکرد تا جایی که میتواند بخش های سیاه مفاهیمی که بر زبان میآورد را بپوشاند. انگار زیستن صدها سال از آن گونه زندگی و بارها از دست دادن همه آنچه به آن دل بسته ای، چیزیست که عبور از آن آسان است. انگار بخشی از موجودات متفاوت بودن افتخاری بود که نصیب خانواده وایت شده بود نه نفرینی که تا ابد بر سینه شان سنگینی میکرد.
ناگهان صدای کلفتی از پشت سر، توجه هر چهار نفر را به خود جلب کرد.
_ البته محافظ های بیچاره هم هستن.
کلر به تام لبخند زد و برای رون توضیح داد:《 تام مثل ما جاودان یا مثل بقیه جادوگرها نیست ولی جرقه ای از جادوی سفید داره. مثلا یادته وقتی چوبدستیت* شکست برات یجوری درستش کرد که انگار یه چوبدستی جدید بود؟》
رون سرش را با شدت به تایید تکان داد و از روی صندلی پایین پرید.
_ آقای گریسون شما واقعا جادو دارید؟ اینجوری چوبدستی اسباببازی من با جادوی واقعی درست شده؟ این که خیلی باحاله.
تام شانه ای بالا انداخت و به آرامی آنقدر جلو آمد تا لیوان شکلات داغی را که در دست داشت به رون دهد.
_ جادو، فیلم و کتاب نیست بچه جون. جادو، بازی کردن با تیغه بی دسته ست. تنها کاری که میشه باهاش انجام داد آسیب زدن و آسیب دیدنه.
و همین زمزمه تلخ تام، کلر را به خود آورد که کار پاک کردن حافظه رون را شروع کند.
از ابتدای روز میدانست در انتها مجبور به این کار میشود. آن کودک با آن حجم از اطلاعات مانند بمبی ساعتی، مخفی بودن هویتشان را تهدید میکرد. از آن گذشته نمیتوانست رون را در دنیایی از واقعیات و ترسها تنها بگذارد. ترس از خطراتی که هیچکس از وجودشان خبری نداشت و هیچگاه فردی باورشان نمیکرد.
اما قبل از آنکه بتواند دستش را روی پیشانی رون بگذارد و با او ارتباط ذهنی برقرار کند سوالی از جانب او همه چیز را از هم گسست.
_راستی کلر، توی دنیای جادو با خوردن خون کسی مثل مرد سیاهپوش اتفاقی میفته؟
دست کلر پایین افتاد و نفس کل اتاق در سینه حبس شد.
_ چرا این سوالو میپرسی؟
_ دیشب که توی انبار بودم مرد سیاهپوش با یه چاقو دستشو زخم کرد و از خونش توی یه کاسه ریخت. بهم گفت شرط آزاد شدنم از همون اول همین بوده. باید خون بخورم تا بتونم برم. اولش دهنمو بستم و قبول نکردم،حال به هم زن بود، ولی تهش مجبورم کرد. اصلا بخاطر همین تا وقتی که کنار عمارت وایت بیدار شدم بیهوش بودم.
کلارا سرش را بالا آورد و نگاهی به چهرههای رنگ پریده و وحشت زده مایکل و سم انداخت.
هر سه میدانستند این اتفاق چه معنایی دارد.
به همان سادگی آن ماجرا تبدیل به یک شکست بزرگ شده و سکوت در اتاق گویای این ماجرا بود.
کلر نمیتوانست هجوم افکاری را پس بزند که بر سرش فریاد میزدند که نه تنها چیزی به قدرتمندی خون او را به دشمنشان تقدیم کردند بلکه رون را نیز از دست دادند.
_ نه عزیزم، معلومه با خوردن خون اتفاقی نمیفته.
آن پسربچه ساعتها میشد که مرده بود.
#آزاد
صبح آخرین روز
خرمشهر، ساحل اروند رود، یادمان شهدای علقمه
روز آخر با همه روزها تفاوت داشت. انگار تازه آنجا بودن را به درستی درک میکردم.
صحنه های نمایش شبیه سازی شب قبل گاهی پشت پلکانم ظاهر میشد. گرمای انفجار، نور خیره کننده آتش و صدای افرادی که به یاد مردم خرمشهر اسلحه به دست شلیک میکردند و فریاد میکشیدند. سپس صحنه، روایتگر دوره ای تاریک و جنگی حتی نزدیکتر بود. جنگی که این بار نه بر سر خاک بلکه برای ماهیت اسلام بر مردم مسلمان تحمیل شد.
داعش.
به آن بخش از خاطره که میرسید نگاه خیره تمثیل فرد داعشی فقط یک چیز را به رخم میکشید. ترس را. احساسی که در همین لحظه در جایی زیر همین طاق نیلوفری پیر و جوان، زن و مرد در آن دست و پا میزنند. آنجا با هر انفجار و فریاد فلسطین در خاطرم پررنگ میشد. آنها نیز آن بمب ها و گلوله باران ها را میبینند اما با این تفاوت که نمیدانند انفجار بعد در خانه خودشان خواهد بود یا خانه عزیزانشان.
صبح شنبه زمانی که به یادمان علقمه رسیدیم هیچ پیش زمینه ای از آنچه با آن رو به رو میشدیم نداشتم. مانند کودکی پای در نیزار متراکم گذاشتم و تلاش کردم محیط اطرافم را درک کنم.
من در قدمگاه قهرمانان عملیات کربلای چهار بودم.
هوای شرجی کنار رود را در ریه هایم حبس میکردم و انگشتانم را به نی های بلند قامت و سبز میزدم شاید خاطره اش بتواند تا اعماق وجودم نفوذ کند. کمی بعد، پس از پیاده روی کردن و گذر از نیزار برای نخستین بار اروند رود را دیدم. همانجا، آبی و درخشان در آرامشی خیره کننده جریان داشت و در آن صبح گرم خودنمایی میکرد. بر ماسه های خنک کنار رود که نشستیم روایت یکی از زخم های عمیق به جا مانده بر روح این سرزمین آغاز شد. کربلای چهاری که با عاملی نفوذی در نهایت به زنده به گور شدن بیش از سیصد تن غواص ایرانی، درخاک دشمن انجامید. ماجرایی سرشار از اعجاب که با رد شدن از هر کلمه اش غم، بیشتر بر قفسه سینهات سنگینی میکرد.
هر ازچندگاهی درمیان توصیفات آن روزها، نگاهم از ماسه ها خود را به سطح آبی اروند میرساند و گوش هایم در زمرمه آرام آب گم میشد.
انگار اگر خوب نگاه میکردم میتوانستم قامت بلند جوانانی را ببینم که با دست خالی و قلبی پر از ایمان و شجاعت به دل آب میزدندو اگر خوب گوش میدادم صدای شلپ شلپ قدم هایشان در گل را میشنیدم. شاید از گوشه ای از همانجا صدای آن جوانی را میشنیدم که در اثنای جنگ دوستش را تا میان نیزارها کشاند و با دیدن گلوله در پهلویش به یاد حضرت زهرا(س) زار زار گریست.
مانند هر توقف دیگر، آن خاک، با شکوه و مقدس بود اما چیزی دربارهاش آن را نسبت به دیگر نقاط متمایز میکرد.
آرامش، که برای نخستین بار در آن سفر حس کردم از همان ابتدا در قلبم و در روحم جا خوش کرده است.
آنگونه که گویی درهای بهشت بار دیگر بر علقمهای دیگر باز شده بود. درست درمیان نی هایی که به احترام آنچه شاهدش بودند تا ابد ایستاده میمانند و در حال تعظیم جان میدهند.