#ناشناس
سلام نمیشه رمان رو بخونی از نویسنده ندونی. چند سالته؟ تایپت چیه؟ کتاب مورد علاقت چیه نویسنده مورد علاقت کیه یه سوال شخصی هم دارم کدوم شهر زندگی میکنی ناراحت نشی برای این سوال ها.
من دلم دوست نویسنده میخواد.
______
سلامم.
همون جور که گفتم هفده سالمه. دانشآموز رشته انسانی هستم.
از وقتی یادم میاد عاشق کتابام. همیشه با پولی که گیرم میاد کتاب میخرم(بعضا هفته ها اصرار میکنم 😭😂) و خب هشت سالم بود که تصمیم گرفتم بنویسم.
کتاب محبوبی ندارم چون انتخاب بین فرزندانم خیلی سخته. نویسنده های زیادی رو هم تحسین میکنم ولی خب از بین همه شون سوزان کالینز به سلیقه و آرمان هام نزدیک تره.
و خب نه ناراحت نشدم😂
اتفاقا وقتی سوال میپرسید ، مخصوصا در مورد قضیه خوشحالم میکنه. اینکه افرادی هستن که اهمیت میدن بعضی روزها به روزنه امیدی تبدیل میشه برای ناراحتی های روزمره.
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و یکم
_ مطمئنی نمیخوای بیام اونجا؟
صدای کندیس پس از گذشت چند هفته از آتش سوزی جشن، بالاخره باز شده بود.
کلر مطمئن بود هیچگاه قرار نیست او خودش را به خاطر آن اتفاق ببخشد. جشنی که برایش هفته ها برنامه ریزی کرده بود در نهایت در شعله ها سوخته و چیزی بجز پسری مفقود باقی نگذاشته بود.
کلارا تلفن را بین شانه و صورتش نگه داشت. دست دراز کرد تا اسب چوبی روی میز اتاقش را بردارد و همزمان گفت:«نه کندیس، من حالم خوبه. فقط درگیرم.»
_ درگیر موضوعات خانوادگی؟
_ آره.
صدای آن طرف تلفن ساکت شد. انگار کندیس مشغول فکر کردن درباره جمله بعدی اش بود. نفس عمیقی کشید. صدایش در گوش کلارا میپیچید.
_ امیدوارم رون پیدا شه. حال جولیا اصلا خوب نیست.
کلر با آنکه میدانست کندیس او را نمیبیند سری تکان داد و لب پایینش را گزید.
یک هفته از قراردادش با ابی میگذشت اما هنوز خبری از رون نشده بود. آرام آرام همه داشتند امیدشان را برای پیدا شدن پسرک یتیم خانواده کرسنت از دست میدادند و حس عزا جای امید را پر میکرد. همه به جز خود کرسنت ها که از قبول کردن خبر بدی که پشت در خانه شان کمین کرده بود سر باز میزدند.
_ منم امیدوارم پیدا بشه.
دروغ میگفت. به خودش، به اطرافیانش. دستش را چرخاند و نگاهی به آن رد طعنه آمیز انداخت. زخم صورتی رنگ روی پوست کمرنگش به او پوزخند میزد و یادآوری میکرد چه چیز خطرناکی را برای هیچ به گیل تقدیم کرده.
کندیس خواست چیزی بگوید اما صدای شهردار اشر که او را صدا میزد از آن سوی تلفن شنیده شد.
_ کلارا...باید برم. زود بهت سر میزنم. مراقب خودت باش.
_ تو هم همینطور.
و سپس قطع کرد. کلر تلفن را روی تخت پرت کرد و چند دقیقه ای به قدم زدن در اتاقش مشغول شد.
پس از ناپدید شدن رونالد کرسنت، نایت کراس در آرامش فرو رفته بود و این کلر را بیش از هرچیزی نگران میکرد. اگر پای گیل و دار و دسته اش به شهر کوچکشان باز شده بود فقط یک معنا داشت و آن هم این بود که به زودی اتفاق بدی می افتاد.
اسب چوبی را دست به دست کرد و به رد تیغه بر چوب تراش خورده خیره شد.
نمیتوانستند تسلیم شوند. تازه شروع کار بود.
صدای برخورد قدم های دنی با کف پوش چوبی خانه او را به خود آورد. دنی پیراهن خال خالی سفید و آبی رنگی پوشیده بود که تا زیر زانویش میرسید و نشان میداد قصد دارد بیرون برود. احتمالا به جلسه شهرداری یا خیریه میرفت و چند ساعتی بر نمیگشت برای همین آمده بود تا به کلر سربزند.
جلو آمد و به چهارچوب در اتاق کلر تکیه زد. طره ای از موهای کمابیش خاکستریاش روی صورت گردش افتاده بود.
_ خبری از مایکل و سم نشد؟
کلر سر تکان داد و روی تخت نشست. به آن دو سپرده بود در صورت شنیدن هر خبری از رون او را در جریان بگذارند اما هیچ خبری نبود.
_ اوه خدایا. پسر بیچاره. امیدوارم هرچه سریعتر پیدا بشه.
نفسش را بیرون داد و با کف دست چروک دامنش را صاف کرد.
_ ولی حتی اگه پیدا نشه...
_ من خیلی تلاش کردم.
صدای کلر با وجود همه تلاشی که خرجش کرده بود هنوز کمی میلرزید.
دنی سرش را تکان داد.
_ میدونم.
کلر نگاهی به چهره سرشار از مهربانی دنی انداخت. دلش میخواست زیر گریه بزن و بر سر زندگی اش فریاد بکشد. دوست داشت اتاق تازه مرتب شده اش را بهم بریزد و بگوید که او چقدر از اتفاقاتی که همواره در اطرافش رخ میدهند بیزار است. که سالها از شیطان وجود خودش فرار کرده و هیچگاه موفق نشده او را دور کند؛ اما بجای همه آنها همانطور بی حرکت روی تختش نشست و به عروسک در دستش خیره شد. دنی طره مویش را پشت گوش راند و دستانش را به هم کوبید. مشخص بود از آن سکوت ایجاد شده معذب است و میخواهد راه فراری پیدا کند.
_ من باید برم بیرون. خانم برایت جلسه انجمن رو چند روزی جلو انداخته که با برنامه استراحت اعضا تداخل نداشته باشه. مشکلی برات پیش نمیاد؟
همان لحظه صدای زنگ تلفن کلر در اتاق پیچید. دستش را دراز کرد و تلفن را برداشت. شماره ای ناشناس بود.
_ بله؟
_ کلارا، منم. خودتو برسون اینجا.
صدای سم آنقدر آکنده از شادی بود که نمیشد حجم خوشحالی اش را نادیده گرفت.
_چی شده؟
قلب کلر حالا در حلقش میتپید.
_ درمورد رون کرسنته. پسر گمشده مون اینجاست.
#ناشناس
سلام نکته اول : خیلی مهربونی. دوم: رشته و سنت با من یکیه
______
سلاممممم. خیلی ممنونم و اینکه چه جالبب
نهـانرویــا🌱
« مِّنَ ٱلۡمُؤۡمِنِينَ رِجَالࣱ صَدَقُواْ مَا عَٰهَدُواْ ٱللَّهَ عَلَيۡهِۖ فَمِنۡهُم مَّن قَضَىٰ نَحۡ
آسمان سرخ و زمین سیاه شد که عزیزی را بشریت از دست داد. قلب ها شکست و زخمها سر باز کرد. دردی مهیب در سینه اسلام پیچید و دنیای مقابلش تار شد اما او تمام نشد.
اسلام ایستاد.
ایستاد و پیروز شد.
ایستاد و تمام کرد ظلمت و تمام کرد ظلم را.
و من قسم میخورم در تمام آن لحظات مبارزه، عزیزان شهیدش در گوشه نورانی تاریخ به او لبخند میزدند.
سید حسن عزیز، شهید عزیز، نیز در میان آن شهیدان بود...
#آزاد
سرش را پایین انداخت و کلاهش را جلوتر آورد. شاید میتوانست چند دقیقه ای آنجا بماند اما دیده نشود . مضطرب بود و چهره های گرسنه اطرافش هیچ کمکی به او نمیکردند. رستوران پر از انسان های مختلفی بود که گرسنه و بی قرار، منتظر وعده خود بودند. احتمالا یکی دیگر از آن تخفیف های عجیبی بود که مردم این شهر در روز های خاص میگذاشتند. ولری در میان آن شلوغی گوشه پنجره تکیه داد و منتظر ماند. جملات را بار دیگر در ذهنش مرور کرد، فقط کافی بود اعتراف کند که انسان نیست، قانون آسمان را بگوید و سپس گفت و گو را قطع کند.
میدانست رها کردن آن چشمان سبز در تاریکی و غم جدایی بی رحمانه است و روح صاحبش را در آتشی سرد میسوزاند. تلاش میکرد آن شب را که آن پسرِ آدم برای نخستین بار دستش را گرفته بود هل دهد و از پشت پلکانش دور کند . آن چشمان سبز که این بار زیر ستاره های شب به او فهماندند کای عاشق او شده.
عشق.
چه کلمه بی مصرفی.
تنها چیزی که ولری از آن کلمه درک میکرد، درد سم گیاه عَشَقه بود. گیاهی انگلی. حتی درک نمیکرد چرا انسان ها تا این حد در توهم دوست داشتن غرق شده اند. اما تصویر چشمان مستاصل کای مانند بومرنگ به سویش باز میگشت و به پیشانی اش میخورد. شاید عشق همین است. چسبیدن و رها نشدن.
تلاش کرد منطقی عمل کند. اگر عشق او به یک انسان فاش میشد نه تنها از مقام مراقب های طلایی به رده آبی ها تنزل پیدا میکرد، بلکه در همان آسمان هم آبرویی برای خانواده اش نمیماند. از پنجره دوده گرفته رستوران به آسمان آبی و آفتابی بالای سرش نگاه کرد. دنیایش آن سوی ابرها برای انسان ها نامرئی بود پس مسلما او نیز در مقام یک محافظ انسان نمیتوانست آن را ببیند. حس میکرد پشتش خالیست. باید این کار را خودش انجام میداد. میتوانست.
یا حداقل امیدوار بود که بتواند زیرا پس از آنکه کای با چهره ای خندان از میان مردم راهش را به سویش پیدا کرد دستانش بی حس شد و لبخند احمقانه ای روی لب هایش نشست. کف دستش را نیشگون میگرفت تا لبخندش را از بین ببرد اما نمیشد. آن چشمان سبز . هیچ کس در آسمان عنبیه های سبز یشمی ندارد.
_ خسته بنظر میای، میخوای چیزی بخوریم؟
ولری سرش را تکان داد و با اینکار لبخند ساده لوحانه اش را تکاند اما هنوز ظاهرش شگفت زده بود.
_ چی..
_ هنوز زوده پس بنظرم یه قهوه بدنباشه
_ من ... فقط
_ حرفتو برای بعدا نگه دار، یجورایی فکر کردم بعد از اون شب دیگه نمیبینمت، متاسفم که اون حرف رو انقدر زود بهت زدم.
ولری حرفی نداشت پس با سکوتش کای را دعوت به ادامه کرد. کای نگاهش را به افق دوخته بود و مانند کسی که به گناهی اعتراف میکرد ادامه میداد.
_ مشخص بود چقدر ترسیدی و البته حق داری. تازه به این شهر اومدی و اولین پسری که بهش سلام کردی عقب یه تراک بهت گفته عاشقت شده، منظورم اینه که ... خدایا من چقدر احمقم.
ولری همراه کای بازهم خندید. احساس میکرد عشقه دورش پیچیده و کنترل مغزش را به دست گرفته؛ اما اهمیت نمیداد. میدانست احتمالا چند دقیقه پس از گفتن این جمله همه رستوران و فروشگاههای اطرافش از ماموران صلح محافظین پر میشود و او را تا ابد از ذهن کای میدزدند، اما میدانست زبانش خلاف آنچه میخواهد عمل خواهد کرد.
سرش را پایین انداخت، نفس کوتاهی کشید و گفت:«اومدم بگم ... منم همینطور.»
_ and i miss you ,Like every day. How could anyone possibly miss someone she has never met?
_ are you sure about that?
#ناشناس
تولدت مبارک ✨️🎉🎊🎁✨️
______
ممنونممم ❤️
ببخشید باید همون دیروز جواب میدادم ولی بعد از شنیدن خبر انقدر حالم بد بود که نتونستم
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و دوم
پس از پایان مکالمه کوتاهش با سم، زمان به سرعت گذشت و مسافت خانه دنی تا عمارت وایت در کسری از ثانیه طی شد. کلر احساس میکرد اگر یک ثانیه را از دست بدهد از آن رویا بیرون کشیده میشود و فرصت اتمام آن ماجرا را از دست میدهد برای همین زمانی که بر تخته چوبهای ایوان عمارت ایستاد آنقدر به در چوبی خانه مشت کوبید که چهره سم را در چهارچوب در ببیند.
_ کلارا، منتظرت بودم. بیا تو. حدودا یه ساعتی هست که اینجاست.
کلر به سرعت وارد خانه شد. سم از روی عادت نگاهی به ایوان خانه انداخت و سپس در را به آرامی بست. کلر اطرافش را وارسی کرد اما اثری از دیگر افراد در هال اصلی یا حتی راه پله ها نبود. چیزی در شومینه نمیسوخت، لیوان نوشیدنی روی میز بزرگ قرار نداشت و هوا نیز بوی سیگار برگ نمیداد.
_ سم، رون کجاست؟
سم لبانش را به هم فشرد و سرش را بالا گرفت. حالا که در نور بیجان خانه موهای نامرتبش روی چهره اش سایه افکنده بودند و تردید در چشمهایش آشکار بود، نگران بنظر میرسید.
_ توی اتاق غذاخوریه. پنج دقیقه پیش که اومدم توی هال اصلی، داشت با تام شطرنج بازی میکرد.
دستی به موهایش کشید اما با این کار شلخته ترشان کرد.
_ جالبه. انگار همو خیلی خوب میشناسن.
کلر سر تکان داد. قطعا این قضیه ای نبود که باعث ایجاد نگرانی بشود.
_ آره، مادرش یه خیریه کوچیک داره. همیشه برای مراقبت از رون مشکل داشت پس من پرستارش شدم. چندباری هم با جولیا آوردمش اینجا. عاشق شطرنج بازی کردن با حریف قدرتمندی مثل تامه.
سم در سکوت تایید و دستانش را روی سینه قلاب کرد. ظاهرش فریاد میزد که میخواهد موضوعی را که نگرانش کرده هرچه سریعتر ابراز کند.
_ سم، چیزی شده؟
_ ... اون میدونه.
ابروهای کلر بالا پرید.
_ کی، چی رو میدونه؟
_ رون، وقتی سر و کله اش توی ایوون خونه پیدا شد تا من و مایکل رو دید گفت میدونه انسان نیستیم. بعدشم بهمون اشاره کرد و گفت قاتل.
سم در جایش جابه جا شد و نگاهی به پشت سر کلر انداخت. مانند هربار دیگری که پای زندگی گذشتهشان وسط کشیده میشد، معذب بنظر میرسید.
_ گفت از یه مرد جوون رنگ پریده ای که خیلی شبیه من بوده چیزایی از جادو و جاودانگی شنیده. مطمئنم منظورش گیله کلر.
کلر درون لپش را گزید و اجازه داد چرخ دنده های ذهنش برای تحلیل نگرانی های جدید به کار بیفتند.
_ چیز دیگه ای نگفت؟
سم دستانش را پایین انداخت و سر به نفی تکان داد. آن لحظه کلر برای اولین بار متوجه شد او یکی از پیراهن های قدیمیاش را به تن دارد.
_ با ما زیاد حرف نمیزنه. هرچند دقیقه یه بار میپرسه که تو کی میرسی؟ انگار باید یچیزی رو فقط به تو بگه.
_ خوبه، پس میرم باهاش حرف میزنم.
اما تا خواست آنجا را ترک کند انگشتان سم را حس کرد که بازویش را گرفت و سپس رها کرد. بنظر میرسید هنوز صحبتشان تمام نشده بود.
_ ما مطمئن نیستیم گیل درمورد تو چی بهشون گفته.
_ منظورت چیه؟
_ از تام سوالایی درمورد تو میپرسید. متاسفانه فکر نمیکنم گیل درمورد تو خیلی باهاش صادق بوده باشه. بهش گفته تو یه هیولایی و...
دهان کلر خشک و کف دستانش خیس شد. نگاهی به پشت سر، جایی که به اتاق غذاخوری میرسید انداخت و سپس گفت:《اگه نیاز باشه برای از بین بردن خاطرات منفیش از اجبار ذهنی استفاده میکنیم.》
و بی تعلل به سوی درِ نیمه باز آنسوی هال رفت.
قدم هایش ثابت و و چهره اش خونسرد بود زیرا میدانست اگر کوچکترین نشانه ای از نگرانی ای که در وجودش جوانه زده بود در حالاتش اثر کند، دیگران نیز متوجه میشوند حرف های گیل به رون دروغ نبوده.
او واقعا هیولا بود.
و خودش نیز از این قضیه میترسید.