#آزاد
یکی از بخش هایی که در زندگیام آن را بچهگانه زیستهام، برای زمانیست که حتی به یاد نمیآورم چند ساله بودم.فقط آنقدری بزرگ که همه چیز را به یاد می آورم و آنقدر کوچک که سی هزار تومان برایم رقم گزافی بود.
روستای پدری مانند همیشه تفریحگاه همیشگی ما در تعطیلات بود اما آن تابستان با آنچه در گذشته دیده بودم تفاوت داشت. حوض بزرگِ سرابِ آبادی که همیشه پر از بچه هایی بود که تا کمر در آن آب دست و پا میزدند و تلاش میکردند جلوی به هم خوردن دندان هایشان را بگیرند، این بار مهمانان متفاوتی داشت. حدود ده اردک سفید که در آن شنا میکردند و در نور بعدازظهر بر پهنه آب می درخشیدند. صاحبشان یکی از اهالی روستا بود. آن سال تصمیم گرفته بود اردک بخرد.
برای ما که کار هر روزمان سر زدن به سراب بزرگ روستا بود،ملاقات با اردک ها تبدیل به بخشی جدا نشدنی از روزمرهمان شد. ابتدا من کمی از لمس کردنشان میترسیدم اما طولی نکشید که آن پرهای سفید و نرم قلبم را در آغوش کشیدند.اگر بگویم عاشق آن اردک ها شده بودم دروغ نگفته ام. در میان آنها اما یکی از همه بیشتر دلم را ربوده بود. اردک نری که چند پر سفید اضافه ای که بر سرش رشد کرده بود او را آسمانی جلوه میداد. نمیدانم چرا برایش اسم انتخاب کردم . تاج طلا . پس از نامگذاری من، همه اطرافیان آن را تاج طلا صدا میزدند. آن اردک ها توجه خانوادهمان را به خود جلب کرده بودند، اما همه چیز در رابطه با من تفاوت داشت. من عقلم را برای اردک تاج دار از دست داده بودم. آنقدر که تصمیم گرفتم آن را به خانه خودمان ببرم. از لانه اش در کنار آب تا خانه کوچکمان در دل کویر قم!
پدرم اما مخالفتی نکرد. به جای آنکه مانند دیگران سرزنش و تهدید کند که دیگر حق ندارم به آن اردک آلوده دست بزنم با صاحبش حرف زد. مرد لبخندی زد و با مهربانی گفت :《 سی هزار تومن !》 عدد بزرگ بود و جیب من خالی . اما من تاج طلا را میخواستم. هرچقدر اصرار کردم کسی برایم آن را بخرد نپذیرفتند .البته حرف حق جواب نداشت. برای داشتن آن موجود با ارزش باید از خود مایه میگذاشتم.
حتی به یاد دارم یک بار زمانی که صدای اذان مغرب از مسجد پخش میشد تاج طلا را زیر بغل زدم و با خود به خانه مادربزرگ آوردم. اردک در آغوش من آرام گرفته بود و من پرهای نرم و کمی خیسش را نوازش میکردم . او برایم یک دوست جدید بود اما همه مانند من به او نگاه نمیکردند. ترسیدن و فرار کردن اهل خانه باعث شد آن شب تاج طلا را به دست صاحبش بسپارم تا یک شب دیگر نزد او بماند. گمانم یک روز گذشت .تحمل دوری نداشتم. میگفتم او را میخواهم، میگفتند توی شهر
نمیتواند زندگی کند، میگفتم همینجا در خانه مادربزرگ بماند، میگفتند طفلکی تنهایی اینجا دق میکند، میگفتم زنش را هم بیاوریم ، میگفتند باید برای خرید هردو شصت هزار بدهی.
آنقدر از آن نه شنیدن ها خسته شده بودم که دیگر رو به اصرار آوردم. صبح تا شب التماس میکردم که تاج طلا را میخواهم. آخر پدرم کسی بود که خواهش هایم را پذیرفت. همه میدانستند آن ماجرا به کجا ختم خواهد شد الا من، اما حالا آرزو می کنم کاش میدانستم و آن زبان بسته را تا سر حد مرگ آزار نمی دادم.
صاحب تاج طلا پذیرفته بود که او یک شب در حیاط خانه مادربزرگ بماند. اما هیچ چیز به آسانی آنچه که فکرش را میکردم نبود. برق های خانه که خاموش شد و روستا به خواب رفت اردک بیچاره از غریبی و تنهایی به فریاد زدن روی آورد. آنقدر بلند که خواب را از چشم همه گرفته بود. عمه ام که کلافه شده بود بدون آنکه من بفهمم (که گمانم خواب بودم) از خانه بیرون رفته و تاج طلا را گیر انداخته بود. اینگونه شنیدم که او را در کنار انبار زندانی کردند تا دیگر صدایش به گوش کسی نرسد اما هنوز هم صدای ناله ها و تقلاهایش شنیده میشد.
صبح که با خوشحالی بیدار شدم تا به دیدار تاج طلا بروم با جای خالی اش مواجه شدم . جای خالی اش و یک عالم پر که گوشه و کنار ریخته بود. دیر شده بود. تاج طلا را پس داده بودند!
آن روز برای آن که مرا راضی نگاه دارند، به دیدارش بردند و گفتند آن سی هزار تومان را پرداخت کردهاند. گفتند تاج طلا از آن پس مال من است اما دیگر نباید او را به خانه ببرم تا در تنهایی آزار ببیند.شاید کمی احمقانه بنظر برسد اما من آن روز حرف هایشان را باور کردم. با اینکه میدانم حقیقت ندارند اما هنوز هم به آنها باور دارم.
از سویی دوست ندارم شایعات دخترهای فامیل را نیز باور کنم. آنها میگویند سالهاست کسی تاج طلا را در روستا ندیده. احتمال میدهند توسط یکی از سگها یا گرگهای اطراف شکار شده اما من هنوز امیدوارم تاج طلا جایی آن بیرون زیر سایه درختی، نوک نارنجی اش را در پرهای بی اندازه نرمش فرو برده باشد و اصلا مرا به یاد نیاورد. امیدوارم مرا ببخشد و مانند روزهای اول دوست بدارد.حقیقت را بگویم، دلم برایش تنگ شده.
#آزاد
صدایش را صاف کرد.
_ مطمئنی؟
جوابی نشنید. صدای هق هق های آرام قلب همه جا را پر کرده بود. او عذاب میکشید که درد قلب را میدید اما بدون این هق هق ها همه چیز از کار میافتاد. حتی وجود خود او. نزدیک تر رفت و ادامه داد :
_ میدونی اگه بری همه چیز تموم میشه، بهت نیاز داره... همه بهت نیاز داریم.
حالا سایه قلب را میدید که روی دیوار افتاده بود.
_ تمام این سال ها بدون وجود تو نمیتونست جلو بره و الان، اگه تو نباشی نمیتونم از پس هیچ کاری بربیام.
میدانست حقیقت ندارد، آخر کدام مغز این دروغ را میگفت؟ اما هق هق های قلب آرام تر شدند . آن را باور کرده بود. با خاموش شدن گریه، مغز آنقدر جلو رفت که پیکر نحیف قلبش را ببیند. قلب روی زمین نمناک و سرد نشسته بود و به شمع کوتاهی که مقابلش میسوخت، خیره نگاه میکرد. مغز از عصبانیت دندان می سایید اما چیزی نگفت. به قلب هشدار داده بود که امید چقدر خطرناک است. شعله ی کوچک یا دریای بزرگی از آتش فروزانش هیچگاه کسی را به مقصد نرسانده بود ، اما قلب بی توجه به او آن شمع را نگه داشت و حال آن شعله همه جا را به آتش کشیده بود.
_ چقدر ... بده؟
صدای قلب لرزان تر از همیشه بود و پایان کلماتش در هوا محو میشد.
_ زیاد بد نیست، میشه درستش کرد.
باز هم دروغ میگفت. آن حقارتی که قلب به بار آورده بود را نمیتوانست تعمیر کند، اما قلب شکسته ای که هر لحظه میخواهد از تپش بایستد توان شنیدن حقیقت را ندارد. هرچند که مغز میدانست او حقیقت را میداند و با این حال تن به باور میدهد. این یکی از ویژگی های غالب قلب بود که او هیچگاه نتوانسته بود درک کند. قلب صدایش را صاف کرد و گفت:«تمام عمر تلاش کردم مراقب این شعله کوچیک باشم، اما بهتره که ... من ... نمیتونم ، مطمئنم نمیتونم.»
مغز با تعجب به چشمان خیس از اشک قلب خیره شد.
_ نمیتونم اینکار رو بکنم مغز... از دعوا کردن، شکستن، سرزنش شدن و ترسیدن خسته ام. نمیدونم از بین رفتن نور امید چه بلایی سرمون میاره ولی تو بهتر میتونی مراقب همه چیز باشی.
با اینکه مغز گهگاهی مغرور و خودکامه می شد اما این را هم میدانست که نمیتواند از همه چیز نگهداری کند. کارش در به خاطر سپردن و محاسبه خوب بود اما در نگه داشتن شعله امید یا سخت تر از آن ، کنار هم نگه داشتن تکه های شکسته روح دختر بدون داشتن گرمای آن ، هیچ تخصصی نداشت. دستش را جلو برد و دست قلب را در دست گرفت. با اینکه گرمای قبلش را نداشت اما هنوز تپش آرامی را زیر پوستش حس میکرد. لبخندی زد. با دست آزادش شمع را برداشت و گوشه پیراهنش را با نور امید آتش زد، قلب در بهت و تحیر به او خیره شده بود. بدون آنکه دیگر چیزی بگویند تماشا کردند که چگونه شعله ی نارنجی و سرخ از پیراهن بالا رفت و خود را به لباس نیم سوخته قلب رساند. چند لحظه بعد هر دو در آتش امید میسوختند زیرا میدانستند تنها چیزی که دختر را وادار میکند هربار پس از زمین خوردن بایستد و خود را از تاریکی برهاند امید بود. گرمای شعله های فروزان امید.