#ناشناس
لطفا انگیزشی هم بزار
________________
سلامم
حقیقتا اینجا جاییه برای نوشته های من، مخصوصا داستان دارک فانتزی ای که دارم روایت میکنم(حواسم هست مدتیه ننوشتم ولی به زودی طلسم شکسته میشه)
عکس و فیلمایی که قرار میگیرن یا درمورد نویسندگی و کتابن یا دیالوگ های خود داستان به انگلیسی
اینجوری نیست از جایی کپی کنم و یا حالت فعالیتی عمل کنم
ولی خوشحال میشم داستانو شروع کنید چون بهتون اطمینان میدم با هرچیزی که توی فضای مجازی دیدید متفاوت خواهد بود🤝
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و ششم
_ من میدونم اونا دست برنمیدارن ولی باید بهم اعتماد کنی.
کلر طره مویش را با عصبانیت پشت گوش راند. گیل شانه ای بالا انداخت و چند کتاب قطور از روی میز بزرگ مطالعه برداشت.
_ کلر برای خودت میگم چون میدونم اگه مایکل بفهمه تلاش میکنی سر از کارش دربیاری حسابی عصبانی میشه.
لبش را گزید و لبخندی از روی اجبار به لب گنجاند.
_ اگه هم بفهمه من کسی بودم که از همون اول همه چیز رو بهت گفته ...
گونه های بیرنگش کمی ته رنگ سرخ پیدا کرد. کلر روبان جمع شده پیراهن خود را در دست مچاله کرد و سر تکان داد تا گیل متوجه شود نیاز نیست ادامه دهد.
_ میدونم... میدونم، منم هیچوقت مایکل رو اینطور ندیده بودم. منظورم اینه که خدای من... این دختر کاملا دلش رو برده!
و باز هم روبان نازک و ابریشمی لباسش را کشید. گیل حالا مشغول جا کردن کتاب ها در کتابخانه اختصاصی خودش در طبقه بالا بود. جایی که پس از مرگ مادرشان به تنها پناه کودکان وایت تبدیل شده و تا آن روزها همانگونه مانده بود.
کلر نگاهی به ساعت برنزی گوشه اتاق انداخت. عقربه ها چند پله ای تا عدد دوازده زرین بالای ساعت فاصله داشتند. تا بازگشت مایکل و سم از مسابقه مدت زیادی باقی نمانده بود.
_ گیل. میشه یه قولی بهم بدی؟
گیل همانطور که تلاش میکرد نسخه خطی کتاب گیاهشناسی ای را در قفسه بالایی بگذارد هومی گفت.
_ میشه هیچوقت به کسی ... حتی سم ... نگی من بودم که درمورد قرارهای مخفیانه مایکل و الیزابت به عمو جوزپه گفتم؟
گیل لحظه ای مکث کرد و سپس با نفس عمیقی روی پاشنه چرخید. آن واکنش همان بود که کلر هر بار پس از آوردن اسم پدرشان از پسرها میدید. سرخی و شادابی از چهره گیل رخت بست و آنچه ماند آمیخته ای بود از اضطراب و ترس.
_ مگه تو چیزی گفتی؟
و لبخندی زد که مشخص بود از سر تظاهر نیست.کلر نیز در پاسخش لبخند زد و اجازه داد حس اعتمادی که به گیل دارد در وجودش ته نشین شود. از همان ابتدا نیازی نداشت در رازداری برادرزاده کوچکش شک به دل راه دهد. تنها چیزی که باید نگرانی اش را پایش خرج میکرد عشق مایکل به الیزابت بود اما این احساس در دلش بی رنگ و کهنه بنظر میرسید. انگار درحال دوباره زیستن خاطره ای دور بود.
چند ثانیه گذشت تا کلارا متوجه شد حالش دگرگون شده و تصاویر در اطرافش سوسو میزنند. قطرات عرق از سر و رویش پایین میریخت و تصویر گیل با آن چشمان آبی رنگ و سرد بی حرکت مانده بود. دیری نگذشت که وسایل اتاق و پس از آن دیوارهای کتابخانه شروع به محو شدن کردند.
همه چیز از مقابل چشمان کلر سر میخورد و دور میشد و تنها چیزی که باقی می ماند واقعیتی بود که به آهستگی در زیر پوست گرمش میخزید. تلاش میکرد فریاد بزند اما نمیتوانست. آرام آرام احساس آشنایی که بارها آن را حس کرده و هیچگاه به آن عادت نکرده بود از نقطه ای در دور دست پدیدار شد و واقعیت های جهان حال او را در بر گرفت.
پلک های ورم کرده کلر ناگهان باز شد. ابتدا تاریکی فضای اطراف دیدش را محدود میکرد اما کمی بعد نور سرخ آتشی که دورتر میسوخت به آن لحظه اش رنگ داد. کلر دوست داشت به نور نزدیک تر شود اما با اولین تکان چیزی روی پوستش آن را سوزاند و هوا از ریه هایش گریخت.
فریادی کشید و این بار صدایش در سرش زنگ زد. از سوزش لبش مشخص بود زخم عمیقی آنجا جا خوش کرده اما نمیتوانست چیزی به یاد بیاورد. نمیدانست چرا سرعت بهبودش آنقدر کم شده.
ذهنش تقلا میکرد پلی از خاطره آن صحبت کوتاه در کتابخانه گیل، صد و چهل و چهار سال پیش، به دردی که هرلحظه در وجودش شعله میکشید، بکشد اما اتفاقات مانند تکه های کاغذ پاره ای، از هم دور و نسبت به یکدیگر بی ارتباط به نظر میرسیدند.
کلر با تمام تلاش پلک های ورم کرده اش را باز نگه داشت تا بتواند اطرافش را خوب از نظر بگذراند. سوله بزرگی بود که بیش از براده چوب و پشته های خاک هیچ چیز دیگری در آن نور کم برای عرضه نداشت.
کلارا چشمانش را بست و بر یافتن علت ها متمرکز شد. در گوشش صدای پسر بچه ای میپیچید که از انبار میگفت.
آنجا انبار بود؟
انبوه افکار درهم گره خورده ناگهان بر تخته ذهنش ریخت و درد طناب هایی که او را بر صندلی چوبی نگه میداشت در وجودش پیچید.
آنجا انبار بود.
صدای افکارش آنقدر بلند بود که ابتدا نتوانست صدای قدم هایی را که به او نزدیک میشدند تشخیص دهد.
رونالد کرسنت به خاطر کامل نکردن مراحل تبدیل مرد. من توی مراسم ختم رون بودم. سم و مایکل همراهم بودن.
صدای قدم ها نزدیک تر میشد.
کیت و نانسی هم بهمون پیوستن. طلسم موقعیت یاب. انبار چوبِ بیرون شهر. دفتر قدیمی. من توی انبارم.
قدم ها ناگهان متوقف شدند و صدای تقریبا بلندی در محیط انبار پژواک یافت.
_ از دیدنت خوشحالم کلارا.
لازم نبود چشمانش را باز کند تا صاحب آن صدای سرد و برّان را بشناسد.
گیل بود.
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
Oh...I'm sorry, are you talking about me?
_Clara White_
#آخرین_اخگر
بخش پنجاه و هفتم
_ وقتی بهم گفتن اینجایی ناامید شدم.
لحظه ای مکث کرد. انگار منتظر چرا گفتنی از سوی کلارا بود.
_ اینکه دو روز بعد از مراسم ختم اون بچه سر و کله ات پیدا بشه و بخوای وارد ماجرا بشی حتی واسه تو هم... چی میگن؟ رقتانگیزه.
کلر چشمان متورمش را باز کرد و آنها را در آن نور کمسوی سرخ، به گیل که در دو قدمی اش سر تا پا سیاه پوشیده بود، دوخت. کت بلند و گران قیمت گیل همانقدر سیاه بود که در فضای تیره انبار پوست رنگ پریده و موهایش به سفیدی میزد.
_ آها... ایناهاش... باز کن اون چشما رو خورشید خانم.
و گوشه لبش را بالا برد که بیش از آنکه به لبخند شبیه باشد منحنی بدشکلی میساخت.
کلر در جایش آهسته جابه جا شد و تلاش کرد از سوزش طناب های آغشته به داوودی بر پوستش اظهار درد نکند .
_ منتظر چیزی هستی؟
ابروهای گیل بالا پرید و کمی به جلو خم شد.
_ ببخشید، چیزی گفتی؟
_ مگه مردن من همون چیزی نیست که میخوای؟ همه این قضیه ها رو برای همین راه انداختی. همه اون قتلا، اون آسیبهایی که به برادرای خودت زدی. انفجار اون بار پر از آدمای بی خبر و کشتن سوفی، دختری که سم دوستش داشت. و حالا ... رون..
با یادآوری صورت خندان رون صدایش به طرز محسوسی شکست.
چند روز قبل، پس از آنکه گفت و گویش با رون به اتمام رسید و کلر از او قول گرفت که رازشان را به هیچ عنوان فاش نکند، رون در آغوشش پرید و قسم خورد که هر چندوقت یکبار به آنها سر بزند. کلر موهای کثیف قهوه اییش را بوسید و سپس تمام مدتی که او از پله های عمارت وایت به سوی خانه دیوید کرسنت در آن سوی خیابان ۷۱ دوید را بی صدا گریست.
برای او روز دیگری در کار نبود.
جادو راس ساعت دوازده جان رون ده ساله را گرفت.
_ من رفتم گیل. صد و سی سال پیش من رفتم چون میخواستم ازتون محافظت کنم و با توجه به این طنابای آغشته به داوودی تو راز منو میدونی.
گیل لحظه ای در سکوت به چشم های درحال بهبودی و صورت کوفته کلارا خیره و بازهم لبش به خنده باز شد.
_ خدایا، کلارا، تو واقعا خود شیفته ای.
قدمی عقب رفت و به آهستگی دور خودش چرخید. تک خنده بلندی کرد و ادامه داد:«همه این مدت فکر میکردی این اتفاقات به خاطر توئه؟»
چیزی در سینه کلر فرو ریخت. جملات گیل پشت سر هم از دهانش خارج میشدند.
_ همه این اتفاقات، این جریان بی نقص از تیکه های ریز و مناسب همدیگه توسط جادوگرایی از بهترین خاندان های جادوگری. بنظرت این چیزیه که تو هدفش باشی؟
کلر به اطرافش نگاهی انداخت. نگران بود. دیر کرده بودند.
_ خب پس اگه هیچ انتقام مسخره ای در کار نیست، متوقفش کن.
گیل خاکی را که کلر نمیدید از سرآستین کتش تکاند و با بی توجهی گفت:«هرچقدر دوست داری تظاهر کن تو مسئول مرگ اونا نبودی.» سرش را بالا آورد « تو میتونستی جون اون بچه رو نجات بدی. اولین قدم رو برداشتی. توی سیرک به همه ثابت کردی حاضری هرکاری کنی ولی قدم بعد رو، درست آخرین امتحان رو، رد شدی.»
نچ نچی کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد.
کلر احساس میکرد از فشار درد و استیصال میتواند هر لحظه روی سیمان پوشیده از خاک و خاک اره بالا بیاورد. آب دهانش را همراه خون قورت داد تا صدایش صدای محکم گیل را بشکافد. گلویش میسوخت.
_ شاید من هیولای قاتل باشم ولی هیچوقت یه بچه رو مجبور نمیکنم دست به قتل یه آدم بی گناه بزنه و تا ابد ده ساله بموند. اینجوری مرگ در مقابلش یه لطف بود.
گیل دستش را بالا برد و او را از ادامه دادن بازداشت.
_ پس با کشتنش در حقش لطف کردی... به هرحال نکته مثبتش اینه که تو دقیقا نقشه ما رو کامل کردی. همونطور که گفتم. همه چیز مثل چرخدندههای یه ساعت در کمال هماهنگی عمل میکنه. حالا هم که اینجایی. روی یه صندلی از چوب بید نشستی و با طنابی بسته شدی که قدرتت رو ازت میگیره. همونجور که باید باشه.
سپس دستش را در جیب داخلی کتش فرو برد و خنجر نقره فام و جواهر نشانی بیرون کشید. نفس کلر در سینه حبس شد.
امکان نداشت.
_ دوست قدیمیتو میشناسی؟ اینو بهم امانت دادن تا اگه نیاز شد ازش استفاده کنم ولی گمونم...
دوباره دستش را در جیبش فرو برد و چاقویی برنجی را جایگزین خنجر کرد.
_ گمونم فعلا همین برات کافی...
سپس در یک لحظه با صدای بلند شکسته شدن گردنش نقش زمین شد. پشت سرش مایکل با صورتی خیس از خون ایستاده بود و به پیکر برادرش نگاه میکرد.
_ ممنونم گیل ولی گمونم فعلا همین برات کافی باشه.
#ناشناس
همه شو خوندم ولی یه جایی که اولش برام مبهم بود اون آزاده بود که گویا طرف توی تیمارستان بود و برادرش رو توی جنگ از دست داده بود و بعد که بحث سردشت اومد وسط اشاره شد به اون آزاد و من کمی گیج شدم.
________________
سلاممم
حقیقتا یکم با خوندن پیامت گیج شدم ولی بذار یه خلاصه از نمایشنامه سردشت بگم
بمباران شیمیایی سردشت حمله ای بود که سالهای آخر جنگ برای یه منطقه کرد نشین توی جنوبی ترین بخش آذربایجان غربی اتفاق افتاد
خیلی ها شهید شدن و خیلیا آسیب دیدن که تا الان هم همراهشون مونده
این ماجرای یه خانمی بود، کسی که توی آسایشگاه روانی جانبازان دفاع مقدس نگه داری میشد و داشت برای روانشناس جدید بخش زندگیش رو تعریف میکرد
اینکه برای برادرش علی میره جبهه و به عنوان نیروی درمانی اونجا فعالیت میکرده که اعزامشون میکنن سردشت و اونجا برادرش رو پیدا میکنه
ولی به خاطر شدت تروما و اون صحناتی که میبینه به نوعی دچار توهم شدید یا اسکیزوفرنی میشه و عاقبت به آسایشگاه میاد
نشانه هایی از بیماریش (مثل جویدن ناخون، حرف های جسته و گریخته، رفتار های آنی) همینطور سرفه هاش که نماد شیمایی بودنش بودن توی متن آورده شده
ولی خب ته تهشم حرفت درسته، نمایشنامه تا اجرا نشه اون وضوحش رو پیدا نمیکنه
#ناشناس
https://eitaa.com/nahan_roya/442
بله درسته ولی عالی بود. خیلی خیلی عالی!
________________
ممنونم، خیلی زیاد🥲
کلا این نمایشنامه برام خیلی خاصه
چون فکرشو نمیکردم بنویسمش یه روز و مهمتر از اون فکر نمیکردم اولین جایزه رسمیم رو باهاش بگیرم!
خلاصه که خیلی دوسش دارم😔😂
اگر بخوام این روزهام رو توی چند خط خلاصه کنم به این پیام اکتفا میکنم
(این پیامو مدت ها پیش ذخیره کرده بودم چون هرچند وقت یه بار بهش دچار میشم)
هدایت شده از رهایِش
بی وقفه احساس بیهودگی میکنم
از ساعتی که بیدار میشوم تا آخرین لحظه ای که هوشیارم
زندگی خالیست ، کلمات متظاهر و پوچند
حادثه ها بدون دلیل و بهم ریخته به نظر میرسند
بی وقفه احساس بیهودگی میکنم
زیبایی برف های تازه ، نظم قدم های کلاغ روی یخ ، نفس متراکمم که مثل شبح کوچکی از دهانم خارج میشود
هیچ چیز حیات را در وجودم برنمی انگیزد
(نمی نویسم؛ نمی نویسم و احساس بیهودگی میکنم ، احساس ضعف و رقت انگیزی)
#ناشناس
https://eitaa.com/nahan_roya/459
امیدوارم باقدرت ادامه بدی^^
اممم میگم اگه باتوجه به تجربه هایی که تاحالا کسب کردی بخوای یه نصیحتی بکنی چی میگی بهم؟
آخه من همش میام یه کاریو شروع میکنم ولی نصفه ولش میکنم خودمم خسته شدم!!!
________________
گمونم واسه نصیحت کردن زیادی کوچیک و بی تجربه ام😂 ولی اگه بخوام احساس شخصیم رو درمورد استمرار بگم فکر کنم توی دو کلمه خلاصه میشه: امید و علاقه!
علاقه مثل موتور و امید مثل بنزینت عمل میکنه. تا مادامی که توی وجودت باشن حتی اگه یه جا خاموش هم کنی همیشه میدونی که بر میگردی. چون هدف داری و میخوای به هدفت برسی.
بنظرم اگه واسه کارهای بزرگ اهتمام و عزم میخوای اولش خودت رو بشناس. زندگیت رو مرور کن و خوشحالی خودتو توی یه ارزش پیدا کن. میگم ارزش چون چیزایی مثل پول و موقعیت اجتماعی شاید بنظر خوشحال کننده باشن ولی بدون دلیل و ارزشی پشتش، شخصیت آیندهت فرد پوچ و تنهایی خواهد بود که کاملا گمشده. خودت رو به ارزش زندگیت گره بزن. راهی رو که دوست داری انتخاب کن و به موفقیت توش امیدوار بمون.
خدا میدونه میتونم سطرها در وصف این بنویسم که امید داشتن چقدر دردآوره. که چقدر سخته که توی تلخی ها چشمت رو به اون نور کم سو و کوچیک بدوزی و با زانو های خونی به دویدن ادامه بدی، ولی همزمان میگم که امید زیباترین هدیه خدا به آدماست.
اینا رو که پیدا کردی و نگه داشتی نوبت اینه که اشتباهات و خستگی های خودتو به عنوان یه آدم قبول کنی. بدونی شاید یه جایی نتونی، زمین بخوری، فراموش بشی، خسته بشی و برای یه مدت اون هدفت رو لای یه کاغذ پوستی بپیچی و بذاری روی طاقچه ذهنت.
وقتی همه چیز رو با هم به عنوان یه مجموعه پذیرفتی میبینی که دیگه نمیتونی رهاش کنی. چشمت پر از امیده، قلبت پر از علاقه و مغزت هر لحظه داره بهت میگه حتی اگه خسته شدی باید ادامه بدی چون ارزشش رو داره.
چون تو ارزشش رو داری.