#آخرین_اخگر
بخش بیستم
کلارا لب هایش را به هم فشرد. دلش نمیخواست همان لحظه جواب سم را بدهد اما نانسی امانش نداد.
_ اینکه صد و شصت سال زندگی کنی ولی درمورد جادوگرا ندونی غیر قابل ... بخششه آقای وایت.
سپس با صدای آهسته تری زمزمه کرد:《 حتی اگه وایت بودنتون رو هم در نظر نگیریم.》
کلر به سوی سم بازگشت و مهلت توضیح دادن را از نانسی گرفت.
_جادوگرها تا اون سنی که طبیعت، اونها رو آماده ندونه به جادو دسترسی ندارن. این باعث میشه در امان بمونن. چه از خودشون چه از دیگران.
سم لبانش را غنچه کرد و سر تکان داد. سپس زمزمه کرد:《این خیلی چیزا رو معنی میکنه.》
کلر به سوی نانسی برگشت تا چیزی که در نظرش فوری بود را بگوید اما نانسی دست بردار نبود.
_ آقای وایت. هر جادوگر سفید نیاز داره اختیار کامل جادوش رو به دست داشته باشه. برای همین اون رو مثل یه گنجینه قفل شده توی وجودش گذاشتن که به موقع و با کمک محفل ها مُسخّر اربابش میشه. البته به غیر از آماده بودن به ارث هم بستگی داره. بعضی ها دیرتر یا زودتر به الهامات میرسن.
سم سرش را به تایید تکان داد.
_ منظورتون از الهامات همون تصاویر گذشته و آینده یا مکان های مختلفه؟ همون چیزی که جادو، زمان بروزش نشون میده؟
نانسی نیشخندی زد. مانند معلمی سختگیر که دانشآموز تنبلش بالاخره درس را فراگرفته پاسخ داد:《 دقیقا. و اون جادوی دست نخورده باید خودش رو نشون بده و ... کامل بشه.》
دل کلارا با شنیدن این جمله بهم خورد و کمرش تیر کشید. دیگر نمیتوانست به این صحبت ها گوش دهد. نمیتوانست دوباره از آتش ، تطهیر یا هرچیز احمقانه ای که جادوگرها برآن باور بودند بشنود و خودِ نانسی را در آتش نیندازد. پلک های داغش را بست و هوا را داخل ریه هایش حبس کرد. ناخن هایش را در کف دستش فرو برد و کمی درد باعث شد به خود مسلط شود. اون اولیویا نیست. اون اولیویا نیست. اما صدای خشک و آهسته فرد دیگری نیز در سرش میشنید که کنار گوشش میخزید و میگفت: ولی یکی از اعضای خاندان داوسنه.
کلارا سرش را به شدت تکان داد تا افکارش را از خودش دور کند. سپس با صدای تقریبا بلندی حرفهای نژادپرستانه نانسی را قطع کرد.
_فکر نمیکنم دغدغه مون الان این باشه. شهر توی خطره نانسی. دلیل اینکه گفتم بیای اینه که به تو و کیت نیاز دارم. شما تنها جادوگرهایی هستید که میشه توی نایت کراس بهتون اعتماد کرد.
کلر در چهره نانسی کمی خشم و مقدار بیشتری ترس دید.
نور خورشید درخشندگی اش را از دست داد و برای اولین بار در چند هفته اخیر ابر در آسمان پدیدار شد. کلارا میدانست قرار است باران ببارد. باید بیشتر بر احساساتش مسلط میشد.
_ کلارا ، اتفاقی افتاده؟
_ هنوز نه ولی مطمئنیم دو روز دیگه به جشن پایان سال حمله میشه.
نانسی ابروهایش را در هم گره زد. احوالاتش با چند ثانیه پیش زمین تا آسمان تفاوت داشت.
_ توسط کی؟
کلارا دهن باز کرد تا توضیح دهد اما سم این بار پیش قدم شد و همزمان که قطرات بارانِ ناگهانی یکی یکی شروع به باریدن کرده بودند با اطمینان گفت:《ما چیزی نمیدونیم. تنها چیزی که مشخصه اینه که جادوگرها هم جزو کسایی که میخوان حمله کنن، هستند.》
نانسی دست پر از النگویش را روی قفسه سینه اش گذاشت و پرسید:《جادوگرهای سفید؟》 کلارا آهی کشید.دست به کمر زد و گفت:《شاید اونقدری که فکر میکنید موجودات بی نقصی نیستید. حالا بهتره برگردی خونه. اگه دلت میخواد کمک کنی فردا بیا به عمارت وایت.》
و سپس با صدای گرفته ای که رگه ای از تردید در آن شنیده میشد، ادامه داد:《کیت هم با خودت بیار.》
+Do you want me to wait another six hundred years and die a few more times before you say yes?
#آزاد
یکی از بخش هایی که در زندگیام آن را بچهگانه زیستهام، برای زمانیست که حتی به یاد نمیآورم چند ساله بودم.فقط آنقدری بزرگ که همه چیز را به یاد می آورم و آنقدر کوچک که سی هزار تومان برایم رقم گزافی بود.
روستای پدری مانند همیشه تفریحگاه همیشگی ما در تعطیلات بود اما آن تابستان با آنچه در گذشته دیده بودم تفاوت داشت. حوض بزرگِ سرابِ آبادی که همیشه پر از بچه هایی بود که تا کمر در آن آب دست و پا میزدند و تلاش میکردند جلوی به هم خوردن دندان هایشان را بگیرند، این بار مهمانان متفاوتی داشت. حدود ده اردک سفید که در آن شنا میکردند و در نور بعدازظهر بر پهنه آب می درخشیدند. صاحبشان یکی از اهالی روستا بود. آن سال تصمیم گرفته بود اردک بخرد.
برای ما که کار هر روزمان سر زدن به سراب بزرگ روستا بود،ملاقات با اردک ها تبدیل به بخشی جدا نشدنی از روزمرهمان شد. ابتدا من کمی از لمس کردنشان میترسیدم اما طولی نکشید که آن پرهای سفید و نرم قلبم را در آغوش کشیدند.اگر بگویم عاشق آن اردک ها شده بودم دروغ نگفته ام. در میان آنها اما یکی از همه بیشتر دلم را ربوده بود. اردک نری که چند پر سفید اضافه ای که بر سرش رشد کرده بود او را آسمانی جلوه میداد. نمیدانم چرا برایش اسم انتخاب کردم . تاج طلا . پس از نامگذاری من، همه اطرافیان آن را تاج طلا صدا میزدند. آن اردک ها توجه خانوادهمان را به خود جلب کرده بودند، اما همه چیز در رابطه با من تفاوت داشت. من عقلم را برای اردک تاج دار از دست داده بودم. آنقدر که تصمیم گرفتم آن را به خانه خودمان ببرم. از لانه اش در کنار آب تا خانه کوچکمان در دل کویر قم!
پدرم اما مخالفتی نکرد. به جای آنکه مانند دیگران سرزنش و تهدید کند که دیگر حق ندارم به آن اردک آلوده دست بزنم با صاحبش حرف زد. مرد لبخندی زد و با مهربانی گفت :《 سی هزار تومن !》 عدد بزرگ بود و جیب من خالی . اما من تاج طلا را میخواستم. هرچقدر اصرار کردم کسی برایم آن را بخرد نپذیرفتند .البته حرف حق جواب نداشت. برای داشتن آن موجود با ارزش باید از خود مایه میگذاشتم.
حتی به یاد دارم یک بار زمانی که صدای اذان مغرب از مسجد پخش میشد تاج طلا را زیر بغل زدم و با خود به خانه مادربزرگ آوردم. اردک در آغوش من آرام گرفته بود و من پرهای نرم و کمی خیسش را نوازش میکردم . او برایم یک دوست جدید بود اما همه مانند من به او نگاه نمیکردند. ترسیدن و فرار کردن اهل خانه باعث شد آن شب تاج طلا را به دست صاحبش بسپارم تا یک شب دیگر نزد او بماند. گمانم یک روز گذشت .تحمل دوری نداشتم. میگفتم او را میخواهم، میگفتند توی شهر
نمیتواند زندگی کند، میگفتم همینجا در خانه مادربزرگ بماند، میگفتند طفلکی تنهایی اینجا دق میکند، میگفتم زنش را هم بیاوریم ، میگفتند باید برای خرید هردو شصت هزار بدهی.
آنقدر از آن نه شنیدن ها خسته شده بودم که دیگر رو به اصرار آوردم. صبح تا شب التماس میکردم که تاج طلا را میخواهم. آخر پدرم کسی بود که خواهش هایم را پذیرفت. همه میدانستند آن ماجرا به کجا ختم خواهد شد الا من، اما حالا آرزو می کنم کاش میدانستم و آن زبان بسته را تا سر حد مرگ آزار نمی دادم.
صاحب تاج طلا پذیرفته بود که او یک شب در حیاط خانه مادربزرگ بماند. اما هیچ چیز به آسانی آنچه که فکرش را میکردم نبود. برق های خانه که خاموش شد و روستا به خواب رفت اردک بیچاره از غریبی و تنهایی به فریاد زدن روی آورد. آنقدر بلند که خواب را از چشم همه گرفته بود. عمه ام که کلافه شده بود بدون آنکه من بفهمم (که گمانم خواب بودم) از خانه بیرون رفته و تاج طلا را گیر انداخته بود. اینگونه شنیدم که او را در کنار انبار زندانی کردند تا دیگر صدایش به گوش کسی نرسد اما هنوز هم صدای ناله ها و تقلاهایش شنیده میشد.
صبح که با خوشحالی بیدار شدم تا به دیدار تاج طلا بروم با جای خالی اش مواجه شدم . جای خالی اش و یک عالم پر که گوشه و کنار ریخته بود. دیر شده بود. تاج طلا را پس داده بودند!
آن روز برای آن که مرا راضی نگاه دارند، به دیدارش بردند و گفتند آن سی هزار تومان را پرداخت کردهاند. گفتند تاج طلا از آن پس مال من است اما دیگر نباید او را به خانه ببرم تا در تنهایی آزار ببیند.شاید کمی احمقانه بنظر برسد اما من آن روز حرف هایشان را باور کردم. با اینکه میدانم حقیقت ندارند اما هنوز هم به آنها باور دارم.
از سویی دوست ندارم شایعات دخترهای فامیل را نیز باور کنم. آنها میگویند سالهاست کسی تاج طلا را در روستا ندیده. احتمال میدهند توسط یکی از سگها یا گرگهای اطراف شکار شده اما من هنوز امیدوارم تاج طلا جایی آن بیرون زیر سایه درختی، نوک نارنجی اش را در پرهای بی اندازه نرمش فرو برده باشد و اصلا مرا به یاد نیاورد. امیدوارم مرا ببخشد و مانند روزهای اول دوست بدارد.حقیقت را بگویم، دلم برایش تنگ شده.
#ناشناس
اره بنویس میتونی از ممبرام کمک بگیری نظر بدن راجب موضوعش
* * * *
آمممم ممنون ولی کسی همراهی نمیکنه متاسفانه🥲
Taylor Swift - Beautiful Ghosts - 320 - [Navasong.ir].mp3
10.61M
Born into nothing
At least you have something :)
_ #music _
با هشتگ #music میتونید آهنگ هایی که وایب فانتزی میدن و با داستان همراهن رو پیدا کنید ✨
#آخرین_اخگر
بخش بیست و یکم
باران شدت گرفته بود و نانسی با آرامش در امتداد خیابان قدم میزد. سم و کلر که کت هایشان را روی سر انداخته بودند آنقدر او را تماشا کردند که از دید خارج شد. سم نفسش را طوری که انگار آن را تا آن لحظه در سینه حبس کرده بود بیرون داد و گفت:《چقدر جادوگرا عجیبن》
کلر آهی کشید و سر تکان داد.
_ تازه کجاشو دیدی.
سپس به ساعتش که قطرات باران بر شیشه اش نشسته بود نگاهی انداخت. سم که متوجه معنای آن شده بود مچ دست کلر را گرفت و قاطعانه گفت:«فعلا داره بارون میاد. توی خونه بمون . وقتی بند اومد برگرد.» دهان کلر باز شد تا چیزی بگوید اما سم ادامه داد:《میتونی به دنی زنگ بزنی و بهش بگی تا نگران نشه.》
کلر دهانش را بست و مطیعانه پشت سر سم راه افتاد. حالا که لغو جشن منتفی شده بود و کیت و نانسی همراهیشان میکردند ابرهای بلا تکلیفی یک به یک از مقابل چشمانش کنار میرفت. آن شب فرصت خوبی بود تا در رابطه با گزینه هایشان صحبت کنند. به نقشه نیاز داشتند.
سم در را باز کرد و کلارا وارد خانه شد. طولی نکشید که متوجه شدند کسی در خانه نیست. آتش در شومینه میسوخت و از لیوان چای روی میز بخار بلند میشد اما خبری از تام نبود. سم با صدای تقریبا بلندی صدا زد:《تام ، خونه ای؟》 ناگهان صدای سرفه بلند کسی از سوی آشپزخانه بلند شد. هردو بلافاصله به سمت آشپزخانه دویدند و پس از باز کردن درش با تَنِ خاکی تام مواجه شدند که به کابینت زیر سینک تکیه داده بود و سیگار برگی در دست داشت. کلر نفسش را در سینه حبس کرد.
_تام ، اینجا چه خبره؟
چند ظرف و قابلمه گوشه و کنار آشپزخانه افتاده و شیر آب باز مانده بود. کلارا چند قدم جلوتر رفت و بدون آنکه به تخم مرغ های شکسته روی زمین توجه کند کنار تام زانو زد. تام سیگار را از لبانش فاصله داد و گفت:《نگران نباش بچه جون ، شیر آب باز بود ، تخم مرغ ها توی دستم . اومدم ببندم که پام لیز خورد و افتادم زمین .》 کلر اخم کرد. میدانست دروغ میگوید. سم شیر آب را بست و به آنها پیوست .
_ زمین اینجا لیز نیست تام.
_ باز هم قلبت بود ؟
تام اخم تندی به کلارا کرد اما نتوانست او را بترساند. سیگار را روی زمین خاموش کرد و با لحن آزرده ایی گفت:《قلبم هیچ مشکلی نداره. من یه محافظم. جادوی سفید توی رگ هام ازم مراقبت میکنه.》 کلر سری به افسوس تکان داد. جادوی سفیدِ وجود تام صرفا میتوانست زخم های دیگران را التیام بخشد ، نه خود او را. هرچند این مسئله از صورت رنگ پریده و شانه های لرزانش هم مشخص بود.
سم و کلارا تام را از روی زمین بلند کردند و لنگان لنگان به اتاقش در همان طبقه اول بردند. کلارا میدانست تام بخاطر شرایطش نمیتواند پله ها را بالا برود برای همین تنها اتاق طبقه اول را برای خودش انتخاب کرده است. او خودش هم میداند زمان زیادی ندارد.
تام که نفس زنان بر تختش جای میگرفت و چشمانش تقریبا بسته شده بود گفت:《قیافه هاشونو نگاه کن . مثل موش آبکشیده ان. تا قبل از اونکه از این بیشتر خونه رو به گند بکشید برید لباس هاتون رو عوض کنید.》
سم دستی روی شانه تام گذاشت و بی توجه به حرفش گفت:《سعی کن استراحت کنی.》 تام اخمی کرد. کلر با سر به سم اشاره کرد که برود. سم ابتدا مقاومت کرد اما سر آخر با بی میلی از اتاق خارج شد. کلارا که هنوز کنار تخت ایستاده بود لبخند دلگرم کننده ای زد. ملحفه سفید را روی تن تام کشید و با دلسوزی انگشتانش را روی پیشانی اش گذاشت.
_با دکتر هماهنگ میکنم فردا بیاد. برای معاینه.
با دیدن صورت در هم رفته تام آهی کشید. نمیتوانست تام را آنگونه ببیند. نمیتوانست آب شدن و نابود شدن عزیزانش را بیش از آن تماشا کند. شاید بزرگترین نفرین جاودان ها همین بود. زندگی کردن .
کلر چند دقیقه بی آنکه چیزی بگوید همانجا ایستاد. سپس سرش را پایین انداخت و به سمت در اتاق رفت اما پیش از آنکه آن را ترک کند، تام با صدای خش دارش گفت:《کلارا ،خواهش میکنم نگران من نباشید.》کلر دست هایش را مشت کرد. نتوانست آن فضا را تحمل کند. از اتاق بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
به آن فکر میکرد که با نبود تام چه اتفاقی میفتد. از میان آنها، دنی احتمالا بیشترین آسیب را میدید. کلارا بهترین روزهای آن دو را دیده بود و میدانست درطول سی سال زندگی مشترک چقدر بهم وابسته شده بودند.
با یادآوری دنی اما ،چیز دیگری به صورتش سیلی زد.لحظه ای در جایش ایستاد. باورش نمیشد آنقدر راحت از یاد برده باشد. دلیل ِآنکه دنی پیش از آنکه خانه را ترک کند از او خواسته بود زودتر برگردد ، شام آن شب بود. خانواده جولیا آنها را بخاطر تولد کلارا دعوت کرده بودند و کلر آن را کاملا فراموش کرده بود. لعنتی.
Take me away and save my life. 'Cause you can, dear books.
#آخرین_اخگر
بخش بیست و دوم
کلارا به سرعت کت خیسش را از روی دسته مبل برداشت اما صدای پای سم که پله ها را پایین می آمد او را متوقف کرد. با صدایی که صرفا آنقدر بلند بود که سم آن را بشنود گفت :«تام احتمالا خوابیده، تاچند ساعت بیدارش نکن. من مجبورم برگردم خونه. درمورد مهمونی امشب کرسنتها کاملا فراموش کرده بودم.» قامت سم که دیگر بر پله ها مشخص شده بود به قدم هایش سرعت بخشید.
_ هنوز داره بارون می باره ، خودم میرسونمت.
سپس کتش را پوشید و ادامه داد:«با یکم جلب توجه با ماشینم هم مشکلی ندارم.» کلر چشمانش را در کاسه چرخاند. در دلش خوشحال بود که مجبور نیست زیر باران تا خانه بدود اما قرار نبود اجازه دهد سم آن را بفهمد.
کلر چتر تام را که از کنار چوب لباسی برداشت بالای سرشان گرفت و هردو مسافت خانه تا گاراژ را دویدند. هوا کمی سرد شده اما باران شدتش را از دست داده بود.
کلر و سم از در نیمه باز گاراژ به داخل خزیدند . تنها چیزی که در کنار وسایل گلخانه و ابزارآلات تام در آن گاراژ خاک گرفته دیده میشد ، جسمی بزرگ و پارچه پیچ شده بود. سم با اطمینان جلو رفت و پارچه را از روی شِوِرلِت سرخ کنار زد. سپس با لحنی نمایشی گفت:«اینم از بانوی من.» کلر لبخند زد. دستی روی کاپوت کشید. آن ماشین را سم با تنها اندوخته اقامتشان در کرولاینا خریده بود و کلر نمیتوانست با دیدن سرخی آن به یاد چهره خونین سوفی نیفتد اما اینها چیزی از زیبایی کلاسیکش و نیازی که به آن داشت کم نمیکرد.
سم سینه ای صاف کرد و کلر را از افکارش بیرون کشید. درحالی که در ماشین را باز نگه داشته بود گفت :«افتخار میدید؟» کلر به انحنای لبانش وسعت بخشید. با عجلهای نسبی بر صندلی جلوی ماشین نشست و به خود اعتراض کرد:«تا همینجا هم دنی پوستم رو میکنه.»
سم در گاراژ را کامل باز کرد و به سرعت پشت فرمان نشست. چند لحظه بعد درحالی که ماشین را از بریدگی خیابان عبور میداد پرسید:«چرا به دنی زنگ نمیزنی؟» کلر تلفن کوچک را از جیب کتش بیرون کشید و همراه با آهی که از سینه اش خارج میشد،گفت: «خیلی وقته خاموش شده.» سم همانطور که به خیابان رو به رویش نگاه میکرد ابروهایش را لحظه ای بالا برد.
_ حالا قضیه این مهمونی چیه ؟
_ دیوید کرسنت رو یادته ؟
سم ابروهایش را گره زد و لب هایش را بهم فشرد. این بیانگر آن بود که در تلاش است چیزی به یاد بیاورد.
_ همون دکتره توی کرولاینا که سر صبحانه ، وقتی از بار برمیگشتی درموردش حرف میزدی ؟ که توی بار همیشه کت و شلوار میپوشید و میاومد تا صبح با تو در مورد معشوقه اش حرف میزد؟
کلر سری به تایید تکان داد و همراه با آن خندید.
_ آره ، اسم معشوقه ش دایانا بود . همون سالی که از اونجا رفتیم با هم ازدواج کردن. بخاطر خانواده دیوید اومدن نایت کراس. الان یه دختر دارن. گمونم دوستم جولیا رو توی بستنی فروشی دیده باشی.
سم لبخندی زد و فرمان را برای دور زدن چرخاند. سپس نگاه شیطنت آمیز و کوتاهی به کلارا انداخت.
_اون دوست ... خوشگلت ؟
کلر اخمی کرد و به بازوی سم کوبید.
_ سم ، نزدیک دوستای من نمیشی !
سم خنده ای سر داد.
_ یعنی میگی همه این مدت دوستِ دخترِ دیوید کرسنتی ، برای شام دعوتت کردن و به ذهنشون خطور نمیکنه که تو همون آنا هستی که توی بار نوشیدنی میریخت ؟
کلر از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. چند بلوک بیشتر تا خانه نمانده بود.
_ سه سال پیش که اینجا اومدم یه داستان سر هم کردیم. البته بیشترش رو مدیون دنی هستم که خودش رو به عنوان دوست صمیمی آنا معرفی کرد. توی داستان دنی، من دختر همون آنا، متصدی بارم. مادرم بعد از تولد من مرده و پدرم که یه دائم الخمر بوده توی چهارده پونزده سالگی منو رها کرده.
با دیدن خانه دنی انگشتش را به سوی آن چرخاند و ادامه داد:«و دنی مهربون سرپرستی من رو قبول کرده.»
سم سر تکان داد و ماشین را متوقف کرد.
_ چهارده پونزده سالگی به این شهر اومدی و الان سه ساله اینجا زندگی میکنی. یکم برای چهارده پونزده ساله ها سنت زیاد نیست؟...
_ دنی با جادوی سفیدش کمکم میکرد. البته خدا رو شکر الان به سن بدنم رسیدم و دیگه نیازی بهش ندارم.
سم به در ماشین تکیه زد.
_ همین شباهت خارق العاده به مادرت باعث شده دیوید از جولیا بخواد باهات دوست بشه...
کلر سر تکان داد و سم لبخندی زد . مشخص بود تحت تاثیر قرار گرفته . چند ثانیه به نقطه ای در پشت سر کلارا خیره شد، سپس دستش را به سمت خانه تکان داد و گفت:«حالا از ماشین برو بیرون. توی شهر کار دارم. امیدوارم بهتون خوش بگذره.»