eitaa logo
[نهـان‌رویــا]
108 دنبال‌کننده
87 عکس
22 ویدیو
2 فایل
حقیقتا هرچیزی که می‌بینید، حاصل ایده‌ای نصف شبی و عجیبه برای نوشتن. برای به حرکت در آوردن قلم و راکد نذاشتن مغز خسته و روح درمونده توی این روزها. همین.
مشاهده در ایتا
دانلود
_آره،گفتی بايد برگردیم مرکز. احمدی لبخند کوچکی زد و سرتکان داد. به سوی ماشینش قدم برداشت اما قبل از آنکه سوار شود، دستش را از پنجره داخل برد و سپس بازگشت. این بار چیزی در دستش بود. _چاقو؟ قلب سهراب تپشی را جا انداخت. _داری میگی قاتل زرنگمون آلت قتلو جا گذاشته؟ و خنده ای کوتاه از سر سرخوشی از دهانش بیرون ریخت. احمدی تلاش کرد همراهی کند اما نگاهش مدام بین سهراب با کت بلند سیاهش و جسد مستور در کاور، در رفت و آمد بود. سهراب چاقو را که در کیسه مخصوص گذاشته شده بود در دست گرفت. خنده دار بود که چقدر شبیه چاقوی آشپزخانه شان بنظر میرسید. _بنظرت اثرانگشت داره؟ احمدی با قاطعیت پاسخ داد:قطعا. قراره بفرستیمش برای تشخیص. وای اگه روش نمونه دی ان ای پیدا بشه. سپس دوباره به سمت ماشینش راه افتاد و همانطور که پشت به سهراب قدم بر میداشت داد زد:بدو بچه کارآگاه، خدا کمک کنه این پرونده داره بستنی میشه. و به ایهام ایجاد شده در کلامش خندید. سهراب با ذوق کودکانه ای، چاقوی خونی را در دستش جابه‌جا کرد؛ اما رد شدن ناگهانی سایه ای در گوشه چشمش خوشی اش را برید. مانند سگی شکاری سرش را به سرعت چرخاند و متوجه هیبت کوچکی شد که در میان درختان ایستاده. سرش را کج کرد تا بهتر ببیند. پسربچه ای بود که سنش از ده تجاوز نمیکرد. پسر به محض متوجه شدن نگاه سهراب وحشت کرد و عقب عقب در میان درختان گم شد.آن پسربچه آن وقت صبح در محل قتل چه میکرد؟ صدای بوق ناگهان سهراب را از جای پراند. دستش را بالا برد و برای آنکه احمدی در ماشین صدایش را بشنود داد زد:تو برو اداره. من چند دقیقه دیگه میام. احمدی چینی به بینی اش انداخت و نه تا از انگشتانش را بالا گرفت تا گزارش ساعت نه را یادآوری کند. سپس با بیخیالی فرمان را چرخاند و پشت سر ماشین پزشکی قانونی وارد جاده خاکی شد. پس از آنکه ماشین ها از محدوده دید خارج شدند سهراب نگاهی به اطراف انداخت تا موقعیت را بسنجد. خدا را شکر میکرد که سنگینی تفنگ را بر کمرش حس میکند. آماده بود درصورت دیدن فعالیت مشکوک وارد عمل شود. آنجا نباید از چیزی میترسید. به سرعت به سوی درختان و جایی که پسر را دیده بود دوید. کاج‌ها با فواصل کم کاشته شده بودند و همین عبور از محدوده را دشوار میکرد اما طولی نکشید که موفق شد او را بیابد. کودک پشت درختی نشسته و گوش هایش را با دستانش پوشانده بود. سهراب با دیدن او نفس راحتی کشید. به آرامی نزدیک شد و کنارش نشست. پسربچه با نگاهی مملو از کنجکاوی غریبه را رصد کرد و پس از دقیقه ای طولانی پذیرفت که دست هایش را از روی گوشش بردارد. سهراب لبخند پهنی زد که گوشه چشمانش را چین انداخت. _سلام. پسر هنوز هم به او خیره شده بود. سهراب دلسرد نشد. _من کارآگاه مسعودی از اداره... اصن میدونی؟ ایناش مهم نیست. پسر با صدایی که به سختی شنیده میشد پرسید:یعنی شما پلیسی؟ سهراب سر تکان داد. _ حالا بهم می‌گی اسمت چیه؟ پسر ابتدا به طرز مشهودی از اعتماد سرباز زد ولی درنهایت گفت:علی. _چه اسم قشنگی داری علی آقا. صورت علی کمی نرم تر شد اما بازهم چیزی نگفت. سهراب ادامه داد:خب علی این وقت صبح اینجا چی کار میکنی؟ علی رویش را برگرداند. _ اون آقا اونجا، روی ریلا، دیشب مرده بود؟ سهراب کمی جاخورد. _ تو از کجا میدونی؟ مگه چیزی دیدی؟ علی هنوز هم چشمانش را از او میدزدید. _ اگه یچیزی بگم منو دسگیر میکنید آقای پلیس؟ آب دهانش را به سختی قورت داد و دستانش را دوباره روی گوش گذاشت. _دیشب اومده بودم اینجا رد شدن قطار پنج ستاره رو ببینم. بعد که قطار رفت یهو یه ماشین اومد. دمای بدن سهراب بالا رفت و قلبش شروع به دیوانه وار تپیدن کرد. _ساعت چند؟ علی اما دیگر چیزی نمیشنید، به همین خاطر بدون وقفه سیل کلمات را بیرون میریخت:یکی پیاده شد. یه پتو پر از یچیزی انداخت روی ریل. من ندیدم آدمه رو. پتو هم همینطور ولی امروز معلوم شد... امروز شما اومدید و معلوم شد یه آقائه بوده. علی هرچه بیشتر اعتراف میکرد هجوم اشک هایش بیشتر میشد و صدایش به جیغ شباهت پیدا میکرد. در آخر سهراب مجبور شد برای آنکه گریه اش قطع شود بازوی خود را دور شانه هایش بیندازد. گریه های علی که قطع شد خود را از آغوش او جدا کرد. حال بنظر نگران می‌آمد. _من کاری نکردم به خدا. با من کاری نداشته باشید. سهراب اشک های او را پاک کرد و با مهربانی ای که حتی خودش را نیز متعجب کرده بود، پاسخ داد:باهات کاری ندارم. حتی میدونی چیه؟ به خاطر اینکه راستشو بهم گفتی همین الان میخوام ببرمت پیش بقیه دوستام. قول میدم اونا بهت هدیه میدن. علی به پشت سرش نگاهی انداخت. _ به مامانم میگید؟ _ حتما بهش اطلاع میدم. _ ماشینتون چی؟... آژیر داره؟ سهراب لبخندی زد. سری به تایید تکان داد و دست او را گرفت. پسربچه با جست کوتاهی برخاست و همراهش از محدوده درختان کاج خارج و سپس به ریل راه آهن نزدیک شد. سهراب دست آزادش را در جیبش فروبرد و سوئيچ ماشین را بیرون کشید.
۵ بهمن
همه چیز خوب بنظر میرسید. میتوانست کودک را به واحد شناسایی ببرد تا مدل ماشین قاتل را تشخیص دهند. میتوانستند با کمک او آخرین گره ها را باز کنند. اما کمی بعد علی دیگر همپایش قدم برنمیداشت. _چی شده قهرمان؟ نمیای سوار ماشین شی؟ علی مانند مجسمه ای خشک و نگاه وحشت زده اش به ماشین گران‌قیمت سهراب قفل شده بود. سهراب بار دیگر دستش را کشید و پرسید:علی چیزی شده؟ ناگهان علی جیغی گوش خراش کشید. دستش را به سرعت از دست سهراب خارج و شروع به دویدن کرد. و تنها چیزی که در میان جیغ هایش تکرار میشد فریاد این مال قاتله بود. سهراب گیج و سردرگم به پیکر علی نگاه کرد که کوچک و کوچک تر شد تا آنجا که دیگر در میان توده تپه و درخت دیده نمیشد. گونه هایش میسوخت. آن کودک فکر کرده بود چون مدل ماشین او با قاتل یکی ست بهتر است بگریزد؟ سهراب دستش را میان موهای شلخته اش برد. چند لحظه همانطور ایستاد و سرانجام تسلیم شد. دیگر نمیتوانست زمانش را هدر دهد. باید خود را به اداره میرساند. ماشین را دور زد و دست در جیب کتش برد تا چاقو را یکبار دیگر بیرون بکشد و پیش از سوار شدن ببیند؛ اما پیش از آنکه جزئیات وسیله او را در خود غرق کند، چیز دیگری نظرش را به خود جلب کرد. فرو رفتگی تقریبا بزرگی روی گلگیر جلوی ماشینش به وجود آمده بود که سهراب میتوانست قسم بخورد تا دیروز وجود نداشت. خم شد و فرورفتگی را با نوک انگشتانش لمس کرد تا مطمئن شود همانقدر جدی ست که بنظر میرسد. شقیقه هایش ذوق ذوق میکردند. سر در نمی‌آورد. دوباره به یاد حرف علی افتاد. این مال قاتله. چه میشد اگر کودک حقیقت را میگفت؟ دست شکسته دارا سیاحی دوباره در مقابلش پدیدار شد. چنین تصادفی میتوانست آن خسارت را به بار بیاورد. با آنکه سیل افکارش احمقانه بنظر میرسید اما نمیتوانست آن را نادیده بگیرد. کیسه چاقو را بالا گرفت. دسته زرد آن در زیر لکه های خون به سختی دیده میشد اما دایره قهوه‌ای رویش هنوز خودنمایی می‌کرد. با دیدن سوختگی دسته چیز دیگری به صورت سهراب سیلی زد و این بار زانوهایش را به لرزه انداخت. دسته چاقوی خانه شان سوخته بود. همان چاقویی که امروز صبح زمانی که برای خرد کردن گوجه ها دنبالش گشت پیدایش نکرد. چیزی در سینه اش گر گرفت. شب گذشته مینا دیر رسیده بود. رفتار مینا چند ماهی میشد که دیگر مانند همیشه نبود. سهراب نفس عمیقی کشید و به آهستگی روی زمین نشست. دیگر مینا را به سختی میدید. این روزها او همیشه در حال سفرهای خیریه بود. سپس کلمات خاکستری و دوری در ذهنش شروع به جان گرفتن کردند. مقصد سفرهای امسالش بابل، خوانسار، دزفول، بستان و... و کبودیه بود. همان شهرهایی که مقتولین از آنها انتخاب شده بودند. برای همین آنقدر برای سهراب آشنا جلوه میکردند. نفس سهراب دیگر به سختی بالا می آمد. امکان نداشت. امکان نداشت همسرش، کسی که از زمانی که نوزده ساله بود او را میشناخت، قاتل آن پرونده باشد. تلفنش را از جیبش بیرون کشید. دستانش میلرزیدند و انگشتانش به سختی به صفحه میخوردند. نمیتوانست با بازرس احمدی تماس بگیرد. باید ابتدا به خود مینا میگفت. باید میشنید که او خودش را معرفی می‌کند زیرا به تنهایی نمیتوانست بپذیرد تمام این مدت در کنار قاتلی زندگی میکرده که بعدها درباره جنایاتش کتاب می‌نویسند. انگشت یخ کرده اش را به سختی روی نام مینا کوبید و صفحه سرد تلفن را روی گوشش گذاشت. تلفن چهار مرتبه زنگ خورد و سپس صدای آشنای مینا شنیده شد که با نگرانی پاسخ داد:سهراب خوبی؟ سهراب با شنیدن این دو کلمه متحول شد. چشمانش میسوخت و رگ پیشانی بیرون زده اش، نبض داشت. _مینا... تو... توی کبودیه بودی؟ مینا لحظه ای مکث کرد و سپس به آرامی پاسخ داد:سه روز پیش برای کار خیریه رفته بودم. سهراب پلک هایش را محکم بست تا اشک های اضطراب از زیر مژگانش به آرامی بغلتند. _چاقوی آشپزخونه مون کجاست؟ _سهراب داری میترسونیم. کجایی؟ حالت بد شده؟ میخوای بیام دنبالت؟ سهراب فریاد زد:چاقوی لعنتیمون کجاست؟ مینا پاسخی نداد. بنظر وحشت کرده بود اما به سرعت خود را جمع کرد و صدایش دوباره شنیده شد. _نمیدونم کجا بردیش. سهراب مکث کرد. جمله مینا در گوشش طنین انداخته بود. _ من کجا بردمش؟ _  به خدا داری میترسونیم. همه این چند ماهو داری میپرسی شبا کجا میرم درصورتی که خودت تا سه و چهار صبح بیرونی. چیزای خونه همش گم میشن ولی یادت نمیمونه. تا حالا پنج بار چاقوی نو واسه آشپزخونه خریدم و هربار غیبشون میزنه. چیزی در صدایش شکست. انگار او نیز میدانست اما نمیخواست حقیقت ترسناک خفته در شواهد را بپذیرد. _ بهت گفتم. التماست کردم. استعفا بده سهراب. از اون خراب شده بیا ... اما دیگر نتوانست ادامه دهد. سهراب تلفن را قطع کرده بود.
۵ بهمن
*داستان کوتاه؟ حقیقتا میخواستم در قالب پی دی اف ارسالش کنم ولی گفتم به عنوان پیام راحت تر خونده میشه. منتظر واکنش هاتون هستم🤝
۵ بهمن
https://eitaa.com/nahan_roya/513 ادامه‌ش چی پس؟؟؟؟😟🫨🥴 https://eitaa.com/nahan_roya/512 نفهمیدم کلا بگیرم خوب نیست خودت بگو چیشد؟! ________________ اهم اهم خب پایانش چیزیه که بستگی به شما داره و اینکه چطور شواهد رو کنار هم میذارید دوست دارید چجوری تحلیلش کنید؟ بیاید بگید *کارآگاهی به نام سهراب مسعودی که با شواهدی توی پرونده قتل مواجه میشه که فقط یه جواب براش میذاره، اینکه خودش قاتله
۵ بهمن
https://eitaa.com/nahan_roya/514 یه چیزی که اولش اومد تو ذهنم این بود که همزاد جنش وارد بدنش میشه و این قتلا رو انجام میده❓️ ________________ خودم از این زاویه نگاه نکرده بودم. نگاه سوپرنچرالی. حتی میتونه روح کسی باشه که نوزده سالگیشون مرده. برای همین همه مقتولا نوزده ساله‌ن. * به اعداد توجه کردید؟
۵ بهمن
https://eitaa.com/nahan_roya/514 آره این قسمتشو خواهرم برام تحلیل کرد ولی من تو این مدت اینقد از اینا دیدم و شنیدم که دیگه نمی دونم چی کار کنم؟؟ ذهن من پر از سواله کی پاسخگو خواهد بود؟😥 ________________ اولین کاری که باید بکنیم اینه که سناریو های مختلفشو در نظر بگیریم و اولین سوالی که پیش میاد اینه، آیا سهراب قطعا تنها مظنون ماست؟
۵ بهمن
۸ بهمن
بخش پنجاه و نهم چراغ های گازی وصل شده به دیوار عمارت با نظم خاصی فروغشان را از دست می‌دادند و سپس به زندگی باز میگشتند. انگار عمارت وایت در آن شب تابستانی و پس از آن‌همه دیوانگی که ساکنانش تجربه کرده بودند در آرامش نفس میکشید. کلارا کنار ردیف صندلی های چوبی قدم می زد. آثار شکنجه ای که تحمل کرده به طور کامل از بین رفته بود و تلاش می کرد با فراموش کردن همه اینها توضیحات کیت را درمورد عمارت یادبود هضم کند. _همونجور که گفتم توی سرسرای یادبود چیزی نبود. صرفا خاکستر و دیوارهای سیاه شده از آتیش سوزی. ولی کریستالی که مادربزرگ بهم داده بود هنوز میدرخشید. البته خودمم میتونستم حسش کنم که همه تنم رو میسوزوند. از پله ها پایین رفتیم و اونجا بود که سکوی نمادین رو دیدم. لکه های خون خشک شده روش خیلی زیاد بود. مطمئنم اونجا یه خبراییه. کلر از راه رفتن بازایستاد. میدانست عمارت یادبود در بر دارنده چه نوعی از جادوست. به چیزی فراتر از اینها نیاز داشت. _یعنی اونجا چیز دیگه ای پیدا نکردی؟ شی یا چیزی که صرف جا به جا کردنش بتونه جلوی گیل رو بگیره. اما این بار نگاهش به جای کیت روی مایکلی قفل شده بود که روی طاق پنجره نشسته و آسمان شب را از نظر می گذراند. مایکل بدون آنکه برگردد آنگونه که انگار رد نگاه کلر را بر خود حس کرده بود پاسخ داد:《نه. من و سم تا جایی که میشد اطراف رو گشتیم.》 سرش را به سوی کلارا چرخاند. _بنظرم چیزایی که کیت از جادوی سیاه میگه ممکنه به دردمون بخوره. الان حداقل مطمئنیم که داره برای یه کار خاصی آماده میشه و نقشه اش برای خودش نیست. با توجه به اونهمه جاودانی که یهو سرمون ریختن هم معلومه هم ابعاد کارش بزرگه و هم... _به انجام هرکاری که داره براش آماده میشه خیلی نزدیکه. سم که تا آن لحظه در سکوت صورتش را در دستانش غرق کرده بود با بی میلی جمله مایکل را کامل کرد. کلارا نفسش را به تندی بیرون داد تا مغز خسته اش را به کار بیاندازد. چیزهایی که می دانستند آنقدر کم بود که نمی دانست قرار است با آنها چه کار کنند. آتش سوزی عمارت یادبود نه تنها کلر را منحرف کرد و به ربوده شدن رون انجامید، بلکه فضای امنی برای گماشته های گیل ساخت که در آن عمارت سوخته و در حال تعمیر، هر آنچه قصد دارند را عملی کنند. علاوه بر آن، از صحبت های گیل در انبار مشخص بود برای کسی کار میکند و احتمالا ارتباطی با آلیس دارد. با رنگ گرفتن نام آلیس در ذهنش شقیقه هایش تیر کشیدند. اگر حدسش درست از آب در می آمد و آن زخم چرکین قدیمی در شُرُف باز شدن بود، همه چیز نابود میشد. شیاطین افراد بخشنده ای نبودند. کلر خشمشان را میشناخت و بیش از هرچیزی از آن وحشت داشت. سم از روی صندلی چوبی برخاست و صدای غژغژ صندلی اش کلر را از افکارش بیرون کشید. آهسته به کاغذ دیواری سبز و کهنه دیوار نزدیک شد و دستی روی آن کشید. همه به جز کیت می دانستند که آن کاغذ دیواری چه چیزی را در پس خود مخفی میکند. برای همین بود که آنقدر کم به هال کوچک شرقی سر میزدند. کلر از آن فاصله هم میتوانست بوی خون را حس کند که دماغش را قلقلک میداد. سم گلویش را صاف کرد. _یه سوال بی جواب دیگه هم باید اضافه کنیم. نگاه هر سه نفر روی سم قفل شده بود که بنظر هنوز محو طرح ظریف کاغذ دیواری بود. _شبی که الیزابت ما رو تبدیل کرد قبل از اینکه فرار کنه یا به احتمال خیلی زیاد کشته بشه، یه چیز رو خیلی واضح گفت. اینکه جاودان ها نمیتونن همزمان جادوگر باشن. کلر به سوی مایکل برگشت که با شنیدن آن نام آشنا شور همیشگی چشمانش در سایه ای از اندوه فرو رفت. دستش را به دهانش کشید و سرش را به شیشه پنجره و پرده های ضخیم تکیه داد. دهه ها از آخرین باری که نامی از الیزابت برده بودند می گذشت اما مشخص بود که او هنوز به آن دختر فکر می‌کند. دختری که شعله های خیانتش بی دلیل دامن آن خانواده را گرفته بود. حتی اگر پسرها از او میگذشتند کلر می‌دانست هیچگاه نمیتواند او را ببخشد. کیت با ابروهای بالا رفته به سوی کلارا چرخید و لب زد:《الیزابت کیه؟》انتظار داشت کلر او را در جریان بگذارد. کلر سری تکان داد تا به او بفهماند وقت مناسبی نیست. سم از آن جمله هدف دیگری داشت. او منظورش را می فهمید. _گفتی جاودان های گیل میتونن کارهایی رو بکنن که فقط یه جادوگر تواناییش رو داره درسته؟ همون توانایی هایی که گیل یهو پیدا کرده و من توی قبرستون دیدم. سم به آرامی رو پاشنه چرخید. شانه ای بالا انداخت. _بنظرم اگه قراره از جایی شروع کنیم بهتره که دشمنمون رو درست بشناسیم. ما حتی نمیدونیم با کی طرفیم. اون طرف میدون برادرمون وایساده که ما رو از خودمون بهتر میشناسه و ما اینجا توی مه گیر کردیم. داریم تلاش میکنیم و دست و پا میزنیم ولی اگه همینجوری پیش بریم فقط همه چیزو خراب میکنیم. صدای مایکل کلامش را بریبد. _نه سم اشتباه نکن.
۱۲ بهمن
سرش هنوز به پرده تکیه داشت اما نیشخند کمرنگی روی صورتش نشسته بود. _گیل تا پنجاه سال پیش مارو میشناخت. البته اگه فکر کنه ما رو خوب میشناسه به نفعمونه. بهش قدم به قدم نزدیک میشیم. میشناسیمش و از جایی بهش ضربه میزنیم که انتظارشو نداره. کلر به تایید سر تکان داد. حق با آنها بود.《به کمک نیاز داریم.》 سرسری به سم و مایکل اشاره کرد و ادامه داد:《 تا وقتی کمک برسه شما دو نفر میتونید مراقب جاودان/جادوگرای گیل بمونید و سر از کارشون در بیارید؟》 مایکل از روی طاق پایین پرید و زمانی که از مقابل کلارا رد میشد چشمکی زد و با لحن بیخیالش گفت:《چشم شاهزاده خانم.》 کلر چشمانش را در کاسه چرخاند اما لبانش به لبخند کمرنگی باز شده بود. سم را تماشا کرد که سری برایش تکان داد و با قدم هایی آهسته مایکل را دنبال کرد. هردو که از هال خارج شدند رو به کیت برگشت و روی صندلی ای نزدیک او نشست. چیزی که از او میخواست کمی دیوانگی بود بنابراین در چشمان درشت و تیره اش خیره شد تا احتمال رد شدن درخواستش را به پایین ترین حد خود برساند. _کیت یه کاری باید انجام بدی ولی ازت میخوام به نانسی چیزی نگی چون اگه بدونه منو میکشه.
۱۲ بهمن
۱۶ بهمن
چون درون نوشته هات استعداد و علاقه میبینم و بهت امید دارم " * پیام داده‌م که... ولی باز هم می گم که نوشته هات چقدر زیبا هستن✨️🫶 * من عاشق خودت و اینجام داستانت جز بهترین هاییه که خوندم و تو سراسر استعدادی نذار با احساسات زود گذر علاقت کم بشه و استعدادت خاموش * نمیدونم چی شده ولی هرچی هم بشه بازم میمونم تو کانالت چون خیلی بهتر از خیلیایی. * چون نوشته هات بی نظیرن دختر * تمام توجه ما به توست. هرچه می خواهی بگو جانم؛ بگو! * باور بفرما همه ی نوشته هایی که توی کانال گذاشتی رو خوندم و از تک تکشون لذت بردم✨️ * انتظار نوشته های فوق العاده‌ت رو می کشم هرچند این انتظار حالا حالا ها پایان نمی یابد ولی بنویس (از اونجایی که رمانت هنوز ادامه داره من همچنان در انتظارم) * نکنه یه وقت انگیزه‌تو از دست بدی و داستانو نا تموم بذاریااا ما منتظر ادامه‌شیم * سلام * چون باخوندن نوشته هات فهمیدم واقعا از همه ی وجودت برا نوشتن مایه میزاری ! از همین هم معلومه به نوشتن علاقه زیادی داری و خواننده ها برات مهمن♡ ________________
۱۶ بهمن